شناسهٔ خبر: 52752 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

معرفت کاذب و پیوند آن با انکار تاریخ/ پاسخی به سخنرانی محسن حکیمی

ایشان در سخنرانی خود به‌درستی از دولت انگلیس همچون تشکل سراسری سرمایه‌داران این کشور نام برده‌اند اما به طبقه کارگر توصیه می‌کنند که فکر تشکل سراسری خود را از طریق دولت کنار بگذارد و از اتخاذ هر دستگاه عقیدتی و تشکیل هرگونه سازمان فکری و نظری منضبط یا حزب مخصوص خود بپرهیزد و تنها با اتکاء به موجودیتش، خود را به‌صورت شورایی سازمان دهد.

فرهنگ امروز/ علی پورصفر (کامران):

سده انقلاب اکتبر فرصتی شد تا آن تحول عظیم و پیامدهای عظیم‌ترش، بار دیگر محل توجه قرار گیرد. اما محبت اغلب کسانی که به اکتبر و شوروی پرداختند، معطوف به تصاویری بود که سازندگان جهان زخم‌خورده امروزی و قاتلان قریب ١٥٠ میلیون انسان ساخته بودند و هیچ‌کدامشان نگفتند که حداقل فایده انقلاب اکتبر -دست‌کم برای ایران و ترکیه- تضمین بقای آنان بود. هیچ‌یک از اینان کمترین اشاره‌ای به این حقیقت آشکار نداشتند که شوروی تنها حامی صمیمی جمهوری اسپانیا بود و هیچ‌یک از اینان نگفتند که فاشیسم هیتلری تنها به لطف قهرمانی‌های دولت و مردم شوروی، در پای بشریت افتاد. هیچ‌کس اشاره‌ای نکرد که پایه‌های صنعتی چین و هند با کمک‌های شوروی ساخته شد و از اتکای اساسی جنبش‌های ضداستعماری پس از جنگ جهانی دوم به شوروی، کمترین سخنی به میان نیامد. هیچ‌کدام‌شان حتی گوشه‌چشمی به سد اسوان نداشتند که خطر گرسنگی را تا زمانی که رودخانه نیل جریان دارد از حیات مردم مصر دورکرده است؛ و به این نپرداختند که دولت شوروی تنها با دریافت بخشی از گازهای مشتعلی که کنسرسیوم فقط برای مصالح خود در برابر چشمان ایرانیان نابود می‌کرد، صنایع آهن و فولاد ایران را بنیاد نهاد و هیچ‌کدام‌شان کوچک‌ترین اشاره‌ای به محمد حسنین هیکل نداشتند که در کتاب «پاییز خشم» تأکید کرده بود: علی‌رغم اینکه برخورداری هر فرد مصری از کمک‌های شوروی، ١٥ برابر فرد هندی و ٢٠ برابر فرد چینی بود اما دولت شوروی هرگز نکوشید قراردادی با مصر منعقد کند که کوچک‌ترین تأثیری روی حاکمیت مصر داشته باشد. 

یکی از این سخنرانان، مترجم توانا، آقای محسن حکیمی بودند که ادعای‌شان را درباره زیان‌های «مارکسیسم ایدئولوژیک» و دخالت آن در استحاله جنبش کارگری به ساختاری علیه خود، این‌گونه آغاز کرده‌اند که جنبش اتحادیه‌ای کارگری اروپا در میانه قرن ١٩، قابلیت سیاسی بین‌المللی یافته و از این طریق در سه رویداد جهانی: اتحاد ایتالیا، جنبش ضدبرده‌داری آمریکا و استقلال‌طلبی لهستان دخالت کرد. 
بی‌تردید جنبش کارگری اروپای صنعتی در این دوران، حساسیت‌های شایسته‌ای نسبت به یک دسته از تحولات -فقط در اروپا و آمریکای شمالی- نشان داده و عکس‌العمل‌هایی فراخور مصالح بشریت داشته است. اما این واکنش‌ها بیشتر موافق منویات بورژوا-دموکراتیک و مشروط به میزان توافق آن با سوسیال-دموکراسی بود. به قول اریک هابسبام، سوسیال‌دموکراسی و رهبران آن، به‌ویژه مارکس و انگلس، تنها از آن جنبش‌های ملی حمایت می‌کردند که به تضعیف ارتجاع اروپا و دولت‌های روسیه و آلمان و اتریش می‌انجامید و درهمین‌حال نسبت به پیامد قیام‌های ملی به رهبری اشرافیت قومی نظیر لهستان بدگمان بودند. چرا که می‌پنداشتند این‌گونه قیام‌ها قدرت مبارزه مردم را می‌کاهد و درصورت شکست، موجب تأخیرهای طولانی در مبارزات دموکراتیک می‌شود. 
نکته اساسی اینکه جنبش اتحادیه‌ای انگلیس در این سال‌ها به‌شدت غیرسیاسی بود و از سال ١٨٦٦ وارد دورانی شد که آن را «خواب زمستانی چهل‌ساله پرولتاریا» نامیده‌اند. در این دوران نمایندگان طبقه کارگر به عمال بورژوازی در جنبش کارگری تبدیل شده و مانع از عمل سیاسی کارگران می‌شدند و با دخالت سازمان‌های کارگری در امر رهایی کارگران مخالفت داشتند. 
آقای حکیمی با ادعای خود در حقیقت قدرت و نفوذی به جنبش کارگری داده‌اند که علی‌الاصول در روزگار مورد نظر هنوز فاقد آن بوده، و به‌همین سبب نیز دخالت جنبش کارگری جهان صنعتی در بسیاری از حوادث و تحولاتی که بعضا اهمیتی دوران‌ساز داشته‌اند، به تقریب ناممکن بوده است. نظیر شورش تای‌پینگ در چین (١٨٥٠ – ١٨٦٥) که بزرگ‌ترین شورش بشریت علیه یک حکومت مستقر تا آن زمان بود و تناسب فراوانی با مطالبات دموکراتیک زمانه داشت؛ و یا شورش بزرگ هند در سال‌های ١٨٥٧–١٨٥٩ موسوم به «سپوی» یا «موتینی» که مارکس آن را بهترین متحد طبقه کارگر نامیده بود؛ و یا جنگ پاراگوئه با همسایگانش در سال‌های ١٨٦٥-١٨٧٠ که ٣٠٠ هزار نفر از جمعیت پاراگوئه –قریب نیمی از جمعیت– را نابود کرد؛ یا امحای نفوس در کنگو توسط پادشاهی بلژیک در فاصله میان ١٨٨٥ تا ١٩٠٠ که نمونه حیرت‌انگیزی از شناعت و قساوت سرمایه‌داری اروپایی و آمریکایی بود و قریب ١٠ میلیون کشته به‌همراه داشت؛ یا جنگ آمریکا با استقلال‌طلبان فیلیپین و پیروان امیلیو آگینالدو در سال‌های ١٨٩٩–١٩٠١ که در جریان آن بیش از یکصد هزار نفر از مردم به قتل رسیدند. واکنش برخی اتحادیه‌های کارگری در مورد اخیر حتی بدتر و پلیدتر بود چراکه به گمان رهبران‌شان، پیشروی آمریکا در جهان، موجب رونق کسب‌وکار آمریکاییان می‌شد. 
در عقاید آقای حکیمی اهمیت رادیکالیسم استقلال‌طلبی صدها هزارکارگر ایرلندیِ بریتانیا در تحریک رادیکالیسم کارگری انگلیس فراموش می‌شود و جای آن را استقلال‌طلبی اشراف لهستانی می‌گیرد که بیشتر حاوی توقعات فروخورده اشرافیت قدیمی لهستان و متحدان لیتوانیایی آن بود. این هر دو خود همانند تزاریسم روسیه، دژ ارتجاع بودند و به همین سبب نیز از دهقانان پرشمار و همچنین از کارگران کم‌شمار لهستانی چیزی بیشتر از همدلی‌های نیم‌بند به دست نیاوردند و به جای آنان، بورژوازی ثروتمند و تکنوکرات‌ها و بوروکرات‌هایی که آرزوی اشرافی احیای عظمت پیشین لهستان را به ایدئولوژی خود تبدیل کرده بودند و کلیسای کاتولیک لهستان که کهنه‌پرستی‌های ارتجاعی آن از واتیکان نیز فزون‌تر بود و ضدیت مفرطش با روسیه و کلیسای ارتودوکس انتهایی نداشت، به اشرافیت پیوستند.
در کنار این نیروها که سوسیال‌دموکراسی تعلقی بدان‌ها نداشت، لیتوانیایی‌ها و اعقاب بارون‌های بالتیک، عمده خارجیانی بودند که بیشترین حمایت‌ها را از استقلال‌طلبی اشرافیت لهستانی به‌عمل آوردند. اینان حتی امروز نیز بر اصالت خرافات قرون وسطایی نسبت به روس‌ها اصرار دارند و همچنان از خصومت‌های کهنه به‌یادگارمانده از پیروزی دولت روسیه بر شهسوران لیتوانیایی تغذیه می‌کنند. تا آنجا که حتی به استخوان‌های سربازان ارتش سرخ که در جنگ با فاشیسم کشته بودند، ابقاء نکرده‌اند و گورستان آنان را تخریب می‌کنند و استخوان‌هایشان را بیرون می‌ریزند. 
ایشان در سخنرانی خود به‌درستی از دولت انگلیس همچون تشکل سراسری سرمایه‌داران این کشور نام برده‌اند اما به طبقه کارگر توصیه می‌کنند که فکر تشکل سراسری خود را از طریق دولت کنار بگذارد و از اتخاذ هر دستگاه عقیدتی و تشکیل هرگونه سازمان فکری و نظری منضبط یا حزب مخصوص خود بپرهیزد و تنها با اتکاء به موجودیتش، خود را به‌صورت شورایی سازمان دهد. آن ادعا که برای طبقه هنوز ناکافی، رسالت عینی و قابلیت مشارکت مؤثر در حوادث بزرگ جهانی قائل است، به خودی خود به این مدعا می‌رسد که قابلیت‌های گسترش‌یافته او، نیاز به تشکل در دولت را منتفی کرده و می‌تواند از طریق نظام شورایی، جامعه را اداره کند. آیا این نظریات بازگویی فرضیات پرودون و باکونین و یادآور خاطرات تلخ آنارشیسم روسی و اروپایی نیست؟
به یاد بیاوریم سرگذشت کمون پاریس و جماهیر شورایی انقلاب آلمان را در باواریا، روهر، سیلزی، برلین (١٩١٨– ١٩٢٠) که به‌دست ارتش امپراتوری سابق و حزب سوسیال-دموکرات و آدم‌کشان رسته‌های آزاد نابود شدند و هزاران نفر از طرفدارانشان به قتل رسیدند. تغافل عمده در سخنان آقای حکیمی آنجاست که برای طبقه کارگر اروپایی در روزگار مورد نظر و تنها بر پایه برخی عناصر مقدماتی، صلاحیتی قائل شده که هنوز فاقد آن بوده است. تلقیاتی که جایگاه جهانی طبقه کارگر را، پیش از موعد چنین عالی می‌بیند و به دور از ابزار و مصالحی که چنین قابلیت‌هایی را می‌آفرینند، این ظرفیت را دارد که قابلیت‌های سیاسی و اجتماعی این طبقه را بیشتر از آنچه که هست ارزیابی کند و تنها حضور گسترش‌یافته‌اش را برای گذار به مراحل عالی‌تر کافی بداند. 
تا امروز هنوز هیچ صورت‌بندی اجتماعی-اقتصادیِ حتی منقضی، و یا طبقات اجتماعیِ حتی محتضر، بدون تکانه‌ای دوران‌ساز، منتفی نشده‌اند و حدوث این تکانه دوران‌ساز منوط به اتحاد واقعیت عینی و قدرتمند طبقه با نظریه و سازمان نظریه‌پرداز پیش‌برنده، برای تصرف قدرت سیاسیِ رو به آینده است. هرچند آقای حکیمی، وحدت چنین ابزاری را «تشکیل ایدئولوژی»، و نتیجه آن را «پیدایش سرمایه‌داری دولتی»، و عمل به مقتضیات آن را «فرقه‌گرایی ارتجاعی»، و انقلاب اکتبر را نتیجه این «قهقرا» نامیده‌اند؛ اما تصرف قدرت و تبدیل دولت تا امروز، کاراترین روش‌ها و ابزار خروج از گذشته و ساختمان آینده بوده و از قرار معلوم همین مسیر است که دولت را به سازمان خودگردانی مردمی می‌رساند. البته در حوزه نظر، امکان گذار مسالمت‌آمیز همچنان برقرار است و حتی مقدورات آن نیز افزایش یافته، اما حتی این تقدیر نیز هنوز محتاج انگیزش‌هایی جداگانه و متناسب با آن‌ است تا محرک صعود به جایگاه جدید شود. کلیه صورت‌بندی‌های اجتماعی-اقتصادی تاریخ بشر از برده‌داری تا امروز از چنین معابری گذشته‌اند. مسیحیت اولیه و باورهای برخی آباء کلیسا، انگیزه‌های ثانوی انتقال از برده‌داری به فئودالیسم بودند و شعبه‌های اصلاح دینی –به‌ویژه کالوینیسم و پیوریتانیسم-، احزاب بورژوازی در مبارزه با فئودالیسم شدند. آیا انتقال به سوسیالیسم به چنین انگیزه‌هایی نیاز ندارد؟
آقای حکیمی در قسمت دوم گفتارشان به تأثیرات انقلاب اکتبر بر ایران پرداخته‌اند و در آغاز فرض کرده‌اند که سرمایه‌داری ایران، از بالا و به‌دست بریتانیا شکل گرفت و تحت حمایت او بسط یافت و همسویی‌هایش با اپوزیسیون مشروطه‌خواه، ناشی از تمایل او برای رشد مناسبات بورژوایی در ایران بود. ایشان برای فرار از تناقضات این نظریه و پیشگیری از برخی گمان‌ها، چند ناسزا نیز نثار بریتانیا می‌کنند و بورژوازی مخلوق او را ارتجاعی–بوروکراتیک می‌نامند و هیچ نمی‌اندیشند که با همین اوصاف، تمام مبارزات ملی ایرانیان را در ١٥٠ سال گذشته، به‌ویژه انقلاب مشروطیت و نهضت ملی‌کردن نفت را که با رهبری بورژوازی ملی ایران پیش رفت، زیر سؤال می‌برند. 
گفتار ایشان انکار یک فرایند تاریخی است که از بنیه اجتماعی ایران و کیفیت نیروهای مولده و دامنه مراودات اقتصادی و اصول متناقض جاری در آن برآمده است. در این فرایند، طبقه‌ای شکل گرفت که در مجاری تنگناهای داخلی و خارجی، سمت‌وسویی متناسب با همان مجاری یافت و بدین ترتیب، طبقه‌ای ملی و با خصلت‌های ملی به فرمان دلالت‌های راهبر جامعه، به یکی از کانون‌های پیدایش بورژوازی کمپرادور تبدیل شد. 
در ایران نیز همانند اغلب نقاط عالم، تجارت و سپس بورژوازی تجاری، مراتب پلکان وصول به تخت‌گاه طبقه بوده است. این طبقه هنگامی عینیت و فعلیت خود را آشکار می‌سازد که قدرت اجتماعی آن به سیاست گرایش یافته یا به آن رسیده باشد. چنین تحولی از رفعت جایگاه او در اقتصاد کشور به‌دست می‌آید و در ایران دست‌کم از نیمه اول قرن ١٣ ه. ق و یکصدسال پیش از مشروطیت، بازرگانان چنین جایگاه رفیعی داشتند. کدام مورخ است که از استقراض‌های مکرر حاجی‌میرزا آقاسی از بازرگانان ایران بی‌خبر باشد؟ یا نداند که امیرکبیر با استقراض ٥٠–٦٠ هزار تومان از دو، سه بازرگان تبریزی، ناصرالدین‌شاه را به تهران منتقل کرد و به تخت سلطنت نشانید؟
تعبیر آقای حکیمی درباره پیدایش و بسط بورژوازی در ایران، روایت دیگری از احکام مانیفست درباره بورژوازی است که گویا هرجا تسلط یابد، قرینه خود را می‌سازد و جهانی به‌سان و سیمای خویش نقش می‌زند. اما چنین نبود و مارکس و انگلس نیز پس از وقوف به نابرازندگی این توصیفات با طبیعت بورژوازی و دخالت استعمار در کاستن از ظرفیت‌های ترقی ملی و انکشاف اجتماعی–اقتصادی در مستعمرات، از تکرار آن دست کشیدند. 
تاریخ بورژوازی ایران نیز بر ناسزاواری نسبت میان تکوین این طبقه و مداخلات بورژوازی بین‌المللی تأکید دارد. بریتانیا تا آغاز جنگ جهانی اول بیش از ٩/٥ میلیون لیره در ایران و یا در اروپا برای فعالیت در ایران، سرمایه‌گذاری کرده بود که از این میان بیش از ٢/٧ میلیون لیره برای نفت؛ یک میلیون لیره برای بانک شاهنشاهی؛ سه میلیون لیره برای سندیکای راه‌آهن ایران در اروپا؛ ١/٧ میلیون لیره قرضه به دولت ایران؛ ٤٠٠ هزار لیره برای تجارت قالی و بقیه آن متعلق به تلگراف و تجارت کالا و حمل و نقل بود (نک: ویلهلم لیتن، ایران از نفوذ مسالمت‌آمیز تا تحت‌الحمایگی، ص ٢١ – ٩١). 
میزان سرمایه‌گذاری روسیه در ایران، بیش از دو برابر بریتانیا و بالغ بر ٢٠ میلیون لیره بود که قریب هشت میلیون لیره آن به راه‌سازی و بندر و خطوط آهن و شیلات و جنگل و معادن و حمل‌ونقل شهری و بین‌شهری و خطوط تلگراف اختصاص داشت و با عملیات فنی و صنعتی گسترده و انتشار نسبی فناوری همراه بود (لیتن، ص ٩٣– ١٢٥). با همه این احوال سهم روسیه در پیدایش و بسط بورژوازی ایران، همانند سهم بریتانیا چنان ناچیز و بی‌مقدار می‌نماید که حتی می‌توان گفت، چنین سهم و نقشی به طور کلی در کار نبوده است. 
ماهیت هر دو استعمارگر مسلط بر ایران، در اساس یگانه بوده و امتیازی نسبت به یکدیگر نداشتند و هیچ‌کدام‌شان موافق تغییرات و ترقیات دوران‌نمای بورژوائی نبودند. زیرا هر دو، از هرگونه ترقی‌خواهی خالی شده بودند و برخلاف تصور آقای حکیمی حتی با عملیات خونین نظامی و تعطیل مشروطه و با تقسیم ایران به حوزه‌های نفوذ خود، به نابودی ملت و کشور ایران کوشیدند. 
پشتوانه عقاید آقای حکیمی دراین‌باره، گویا موافقت سفارت بریتانیا در تهران با تحصن مشروطه‌خواهان در باغ سفارت است (جمادی‌الاول سال ١٣٢٤). این حادثه به تصوری ضداجتماعی دامن زد که گویا مشروطیت از دیگ‌های باغ سفارت بیرون آمده است و اگر نظرات آقای حکیمی نیز از همین ناحیه برآمده باشد –که امیدوارم چنین نباشد- به خودی خود روی دیگر سکه‌ای ‌است که مستبدان و مرتجعان ضرب کرده بودند. 
این تلقی نیز همچون گرایش نخست، بی‌بنیاد است چراکه سطوح متمایز رقابت‌های امپریالیستی را که ماهیتی یگانه دارند، همچون تمایلات متضاد استعمار و امپریالیسم علیه خود تلقی می‌کند. این غفلت به آنجا می‌رسد که امپریالیسم آلمان، علیرغم ماهیت پلیدتر آن نسبت به رقبایش، به هنگامی که ده‌ها هزار نفر از «هررو»‌های بی‌پناه را با گرسنگی و تشنگی در صحرای کالاهاری قتل‌عام می‌کرد و در همان روزگاری که به یکی از بزرگ‌ترین خون‌ریزی‌های تاریخ بشری در جنگ اول جهانی مشغول بود، همچون آزادی‌بخش ملت‌های مسلمان، ستوده می‌شد و انسان بزرگوار و مبارزی همچون ادیب پیشاوری منظومه قیصرنامه را به نام امپراتور آلمان می‌سرود. 
آنچه را که همسوئی انگلستان با اپوزیسیون مشروطه‌خواه نامیده‌اند، واکنش او به نزدیک‌شدن‌های دو کشور روسیه و آلمان به یکدیگر و اقداماتی نظیر انعقاد قرارداد بیورکو میان آنان بوده است. بریتانیا همچنین از میانه‌های قرن ١٩ به مقاصد روسیه درباره شبه‌قاره هند سوءظن داشت و از همین طریق چالشی موسوم به بازی بزرگ میان دو کشور پدید آمد که تا پیش از تکمیل بلوک‌بندی‌های منتهی به جنگ جهانی اول ادامه داشت. این چالش، بر سر مرزهای افغانستان که روسیه را از هند جدا می‌کرد، حتی به آستانه جنگ میان دو کشور رسید؛ اما پس از آنکه روسیه مرزهای افغانستان را به‌ رسمیت شناخت، اختلافات دو کشور نیز فروکش کرد. از سوی دیگر روسیه بنا به ملاحظات مختلف به آلمان نزدیک‌تر بود تا به انگلستان، و اگر در جریان صلح مسلح به بلوک انگلستان پیوست، نگرانی‌هایش از توسعه‌طلبی‌های آلمان در شرق اروپا محرک او به چنین اتحادی بوده است. بریتانیا نیز پس از آنکه خطر ائتلاف روسیه با آلمان برطرف شد، برای تحکیم دوباره موقعیت روسیه در ایران و ترمیم آسیب‌های ناشی از انقلاب مشروطه، همه‌گونه همکاری را با آن دولت به کار گرفت. 
می‌دانیم که جنوب ایران از قرن ١٢ ه. ق، مطمح بورژوازی و دولت بریتانیا بود و در نیمه اول قرن ١٣ جای پای محکمی در آن برای خود ایجاد کرد و از اواخر دوره ناصری تا انقراض قاجاریه، جولانگاه اختصاصی او شد و اگر نظرات آقای حکیمی درباره بورژوازی ایران صحیح باشد، انتظار چنین است که نشانه‌های حضور و فعالیت این طبقه در جنوب -بویژه در اوان انقلاب مشروطیت- جلوه بیشتری نسبت به نیمه شمالی ایران داشته باشد. اما چنین نبود. برای وقوف به علت آن، تنها اشاره به جلوگیری بانک شاهنشاهی ایران از تشکیل و فعالیت نخستین بانک بازرگانان ایرانی در سال‌های ١٣٠٨–١٣١٩ ه. ق، کفایت می‌کند (نک: وقایع اتفاقیه، ص ٣٦٧ و ٣٧٦ و ٣٨١ و ٦٤٣). پیامد اقداماتی از این دست، مشارکت نابسامان و کمتر بورژوا-دموکراتیک بسیاری از جنوبیان ایران در اعتراضات آغاز مشروطه‌خواهی و رویدادهای ناشی از آن است و به همین سبب سفیر بریتانیا درگزارش‌های خود به وزیر خارجه کشورش از قوت احساسات استقلال‌طلبی و ملت‌خواهی و ظلم‌ستیزی در نیمه شمالی ایران و اصالت وطن‌خواهی اهالی نیمه شمالی و تعقیب مقاصد سیاسی معین از جانب آنان در مقایسه با تقلیدها و منفعت‌طلبی‌های اهالی نیمه جنوبی مملکت می‌نویسد (کتاب آبی، ٢٣ مه و ١٨ ژوئن ١٩٠٧). 
این گزارش‌ها نیز، با کوته‌بینی‌های بسیار همراه است. اما در یک نکته آن تردید نیست: دامنه بسط مفاهیم بورژوا دموکراتیک در نیمه جنوبی ایران تا وقوع انقلاب مشروطیت، محدودتر، و نفوذ آن نیز اندک بوده است. علت چنین گرایشی را باید خارج از مقدورات آن دو امپریالیست و نخست در بنیه اجتماعی ایران، و سپس در کاتالیزورهای اطراف آن جست‌وجو کرد. یعنی در پیدایش خودبنیاد بورژوازی ملی ایران و انتشار محدود برخی آرمان‌های بورژوا-دموکراتیک اروپایی، و استعمارستیزی ترقی‌خواهان مسلمان، و میهن‌دوستی‌های عربی و عثمانی و هندی، و تأثیرات جنبش سوسیال- دموکراسی روسیه همچون مخالف اصلی نظام تزاری بر هزاران کارگر ایرانی شاغل در واحدهای صنعتی قفقاز و ماوراءقفقاز – از ولگا تا ارس- و انتشار این تأثیرات در نیمه شمالی ایران، و بی‌اعتنایی اپوزیسیون کارگری و دموکرات بریتانیا به حقوق و منافع مردم ایران (فعالیت‌های ادوارد براون و یارانش در انجمن ایران معرف حساسیت‌های عمومی اپوزیسیون قانونی بریتانیا نیست). 
به گزارش تاریخ اقتصادی ایران، نیمی از تجارت ایران تا نیمه دوم قرن ١٩، متعلق به بریتانیا بود، اما بازرگانان انگلیسی خود در تجارت ایران حضور نداشتند و این بازرگانان ایرانی بودند که عمده کالاهای انگلیسی را از استانبول و مقداری نیز از خلیج‌فارس و هند به ایران می‌آوردند و توزیع می‌کردند. در نیمه دوم قرن ١٩، روس‌ها به قدرت برتر در اقتصاد ایران تبدیل شدند و در سال‌های آخر، قریب ٦٥ درصد تجارت ایران را در اختیار داشتند. اولین شرکت‌های تجاری ایران نظیر امینی و منشوری و اتحاد و مسعودی و اسلامیه و عمومی، در همین سال‌ها تأسیس شدند و برخی سرمایه‌داران ایرانی به باشگاه سرمایه‌داران جهانی پیوستند، و کسانی مانند حاجی میرزا کریم صراف و شیخ ابوالقاسم تاجر و حاجی میرزا ابراهیم صراف و حاجی عبدالرحمان تاجر و حاج محمدحسین امین‌دارالضرب درصدد تأسیس بانک برآمدند. 
ارزیابی سطحی از این گزارش‌ها، تصور دخالت مؤثر روسیه را در انکشاف مناسبات بورژوایی در ایران به‌دنبال دارد. اما چنین نیست، زیرا روسیه نیز همانند بریتانیا، از هرگونه ترقی‌خواهی تهی بود. آن بورژوازی را که روسیه و انگلستان در ایران بسط دادند، بیشتر دشمن ترقی و استقلال ملی بود و همان است که به توسعه بورژوازی کمپرادور ایران سرعت بخشید: جریانی از بورژوازی غیرملی که در تمام یکصدسال گذشته با هر شکلی از ترقی و دموکراسی و عدالت اجتماعی مخالفت داشت. همین بورژوازی است که تا انقراض سلطنت پهلوی، یکی از ارکان اساسی دیکتاتوری حاکم بر ایران بود و امروز نیز یکی از موانع عمده گسترش صنعت و اقتصاد ملی در ایران است. 
بورژوازی ایران محصول بنیه اجتماعی- اقتصادی کشور است و درخواست بازرگانان و تولیدکنندگان کالاهای شهری ایران برای تحریم کالاهای خارجی و حمایت محمدشاه و حاجی میرزا آقاسی از آنها در سال‌های ١٢٥٢ و ١٢٥٣ و ١٢٥٧ ه. ق، انعکاس حضور اجتماعی آنان است. بازرگانان ایران به مانند هر جای دیگری پیشگامان بورژوازی - به مثابه یک طبقه- بودند و با استیلای یک‌جانبه اقتصاد و سیاست خارجی بر سرزمین خود مخالفت داشتند. اما ضعف و نفوذ ناکافی‌شان در طبقه و هیئت حاکمه فئودالی از یک‌سو، و استیلای روزافزون سیاست و اقتصاد استعماری بر ایران از سوی دیگر، مانع پیش‌روی اصولی بورژوازی تجاری و تأخیر در استعلای آن شد. بااین‌همه حرکت بورژوازی متوقف نشد و قریب یکصدسال به انواع گوناگون و در قامت صدارت امیرکبیر و سپهسالار و امین‌الدوله، و ساختارهایی نظیر محکمه تجارت، و حوادثی نظیر واقعه رژی و ترور ناصرالدین‌شاه، و در هیئت باورهای علمی و اجتماعی نوین اظهار وجود کرد و سرانجام خود را به انقلاب مشروطیت رسانید. بورژوازی تجاری ایران با قابلیت‌های توسعه صنعتی و سیاسی، بنیادی بومی داشت و تاریخ نیز همان‌گونه که علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه درباره برخی مقاصد برادرزاده‌اش محمدشاه قاجار نوشته، گواه این حقیقت است: «... شاهنشاه جهان‌پناه را در ساعت جلوس عزم جزم آمد که آنچه اهل ایران را مایحتاج است، نگذارد که از خارجه آورند، بلکه ایشان را تربیت کرده، خود از عهده بافتن ملبوس و غیره برآیند».

روزنامه شرق

نظر شما