شناسهٔ خبر: 52856 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

چهار کارکرد فلسفۀ سیاسی/ جان رالز

من [رالز]چهار کارکرد برای فلسفۀ سیاسی قائل هستم که ممکن است به‌مثابه بخشی از فرهنگ عمومیِ سیاسی یک جامعه ایفای نقش کنند.

فرهنگ امروز/  جان رالز[1]

ترجمه: عدنان فلاحی

من چهار کارکرد برای فلسفۀ سیاسی قائل هستم که ممکن است به‌مثابه بخشی از فرهنگ عمومیِ سیاسی یک جامعه ایفای نقش کنند. این چهار کارکرد مفصلاً در بخش یکم کتاب «عدالت به‌مثابه انصاف: یک بازگویی»[2] مورد بحث قرار گرفتهاند؛ بنابراین در اینجا من فقط به شکل مختصر آن‌ها را بازگویی خواهم کرد:

یکم) کارکرد نخست، نقش عملی فلسفۀ سیاسی است که از تضادهای سیاسی اختلافبرانگیز برمیخیزد؛ آنگاه که وظیفۀ آن تمرکز روی مسائل عمیقاً محل نزاع و نیز بررسی این است که آیا برخلاف ظواهر میتوان از برخی بنیانهای بسیار مهم توافق فلسفی و اخلاقی پرده برداشت یا دست‌کم میتوان عدم توافقات را تا حدی کم کرد که همکاری اجتماعی بر پایۀ احترام متقابل میان شهروندان همچنان باقی بماند.

دوم) کارکرد دوم که من آن را جهتیابی[3] میخوانم، یکی از اقسام خرد و تفکر است. فلسفۀ سیاسی میتواند به این کمک کند که مردم چگونه دربارۀ نهادهای سیاسی و اجتماعیشان به‌مثابه یک کل، دربارۀ خودشان به‌مثابه شهروندان و دربارۀ اهداف و مقاصد اساسیشان به‌مثابه جامعهای توأم با تاریخ -یک ملت- که با اهداف و مقاصدشان به‌مثابه افراد منفک از جامعه یا اعضای خانوادهها و مؤسسات در تضاد است، بیندیشند.

سوم) کارکرد سوم که هگل در کتابش [عناصرِ] «فلسفۀ حق»[4] (1821) مورد تأکید قرار داده است، نقش مصالحه[5] است: فلسفۀ سیاسی میتواند در راستای تسکین حس ناکامی و غضب ما علیه جامعه‎‎مان و تاریخش بکوشد؛ بدین‌ترتیب که راهی را به ما نشان دهد که ذیل آن، نهادهای جامعه -اگر از دیدگاهی فلسفی به‌طور کامل درک شوند- عقلانی هستند و نیز این نهادها همانقدر که برای رسیدن به وضعیت کنونیشان (شکل عقلانی) عمل کردهاند -به مرور زمان- توسعه یافتهاند. البته وقتی که فلسفۀ سیاسی این نقش را ایفا میکند، میبایست مانع این خطر شود که به آسانی به دفاعی از وضع موجود ناعادلانه و ناشایست استحاله گردد؛ چنین رویهای [= دفاع از وضعیت ناعادلانۀ موجود]، از فلسفۀ سیاسی یک ایدئولوژی (طرح نادرستی از اندیشیدن) -در معنای مارکسیاش- خواهد ساخت.[6]

چهارم) کارکرد چهارم، کاوش در محدودیتهای امکانیتِ[7] سیاسیِ عملی است. در چهارچوب این کارکرد، ما فلسفۀ سیاسی را ناکجاآبادی واقعگرایانه[8] میبینیم. امید ما به آیندۀ جامعهمان متکی بر این باور است که جهان اجتماعی دست‌کم اجازۀ یک نظم سیاسی درخور را میدهد، به‌گونه‌ای که نظام سیاسی دموکراتیک تا حد مقبول -ولو نه تماماً- عادلانه، ممکن باشد؛ بنابراین ما میپرسیم: تحت شرایط تاریخی نسبتاً مناسب اما هنوز محتمل -شرایطی که موافق با قوانین و گرایشهای جهان اجتماعی است- یک جامعۀ عادلانۀ دموکراتیک چگونه جامعهای خواهد بود؟ با توجه به مقتضیات عدالت که ما در فرهنگی دموکراتیک سراغ داریم، یک جامعه در راستای تحقق چه ایدئالها و اصولی خواهد کوشید؟

ارجاعات:


[1]. Rawls, Lectures on the History of Political Philosophy, pp.10-11, Harvard University Press2008

[2]. Justice as Fairness: A Restatement

[3]. orientation

[5]. reconciliation

[6]. ایدیولوژی از دیدگاه مارکس، طرح نادرستی از اندیشیدن است که گاهی کمک می‌کند که چگونگی کارکرد نظام اجتماعی از دید کسانی که داخل آن هستند پوشیده بماند؛ ایدئولوژی با ناتوان کردن این افراد نسبت به نفوذ به عمق ظاهر روییِ نهادهای این نظام، این کار را انجام می‌دهد. در همین راستا، ایدیولوژی توهم را تقویت می‌کند؛ همان‌گونه که از دیدگاه مارکس، اقتصاد سیاسی کلاسیک تقویت می‌شود تا این واقعیت را که نظام کاپیتالیست نظامی استثمارگر است، بپوشاند. یا اینکه ایدئولوژی، مناسب تثبیت توهمی ضروری است: سرمایه‌داران نجیب نمی‌خواهند باور کنند که نظام سرمایه‌داری استثمارگر است؛ بنابراین آن‌ها نظریۀ کلاسیک اقتصاد سیاسی را باور می‌کنند که به آنان تضمین می‌دهد که سازوکاری از مبادلۀ آزاد در کار است که در آن تمام عوامل تولید (اعم از زمین، سرمایه و کار) به شیوۀ شایسته‌ای دریافت‌کنندۀ چیزی هستند که آن‌ها در مسیر برون‌داد اجتماعی در آن شریکند؛ در همین راستا، ایدئولوژی، توهم را تقویت می‌کند.

[7]. possibility

[8]. realistically utopian

نظر شما