شناسهٔ خبر: 53201 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

قصه گیس‌سفیدها/  واکاوی نقش «مادربزرگ» در زیست روزمره خانواده و جامعه در آثار نویسندگان معاصر

روایت‌های درنگ‌آمیز در تاریخ اجتماعی اما در این میانه درباره پیرزنان نیز به‌طورکلی بیان شده که گاه به کارهای افسانه‌ای پیرزنانی مقدس‌نما بازمی‌گردد که برای مردم روستا و محله خود زندگی به ارمغان می‌آورده‌اند.

فرهنگ امروز/ نسیم خلیلی: «خانه مادربزرگم که ما به او می‌گفتیم بی‌بی خانوم و پس از ١٢١‌سال عمر اواخر شهریورماه ١٣٢٠ به رحمت خدا رفت، دیوار به دیوار خانه ما بود[.] یک روز نزدیکی‌های اذان ظهر به من گفت: بیا مادر منو ببر مسجد (مسجد مشیرالسلطنه) می‌خوام اونجا نماز بخونم. با سن زیادی که داشت از سلامت کامل برخوردار بود، قبراق و سرحال. به اتفاق حرکت کردیم[.] اواخر خیابان سلیمانخانی که با خانه‌مان زیاد فاصله نداشت، یک آجان جلوی ما سبز شد، با نگاهی خصمانه به طرفمان آمد[.] دستش که دراز شد چادر را از روی سر بی‌بی خانوم بکشد، آن زن سالخورده و شیردل قبل از این‌که او بتواند به چادرش دست بزند، سیلی محکمی به گوشش زد و با صدای بلند گفت: «بدو بریم مادر» و هر دو نفر قبل از واکنش آجان از همان راهی که آمده بودیم، به سرعت برگشتیم و از آن صحنه گریختیم. آن مامور دست چپش را روی صورتش گذاشته بود و مات و متحیر خوره‌خوره ما را نگاه می‌کرد و من از جسارت مادربزرگم خیلی خوشحال بودم. به خاطر همان اتفاق، مادربزرگم که در رأس خانواده بود و از کوچک و بزرگ مطیعش بودند، دستور داد که دیگر هیچ‌یک از زن‌ها و دخترها حق ندارند از منزل خارج شوند. بیچاره مادرم، زن‌عموهایم و دخترها تا واگذاری سلطنت از پدر [پهلوی اول] به پسر [پهلوی دوم] از خانه خارج نشدند، می‌شود گفت زندانی حکومت در منزل خودشان بودند.» این روایت را مرتضی احمدی در کتاب «من و زندگی» از مادربزرگش و نقشی که او در تربیت و تصمیم‌گیری‌های کلان خانواده داشته، روایت کرده است و چندین مولفه تاریخی را در دل خود دارد؛ از یک‌سو واکنش‌های اجتماعی را نسبت به بخشی از مدرنیزاسیون آمرانه حکومت وقت به‌ویژه مسأله کشف حجاب روایت می‌کند، از دیگر سو تکه‌ای روشن از صدای تپش‌های مادربزرگ‌ها در خانواده‌های گسترده و سنتی ایرانی در تاریخ اجتماعی معاصر می‌تواند باشد. احمدی در جایی دیگر نیز پس از اشاره به لانه پرستوها در سقف هشتی خانه‌ها و پرواز لک‌لک‌ها بر فراز گنبدهای امامزاده‌های تهران، همچنین بافت کلی زندگی مودت‌آمیز اجتماعی میان مردم و قشرهای گوناگون، در توصیف نقش پیرزنان و پیرمردان در تاروپود خانواده‌های گسترده در گذشته تصریح می‌دارد «حرف اول و آخر با گیس‌سفیدها و ریش‌سفیدها بود. به هر خانه‌ای که سرک می‌کشیدی پدر و مادر و بچه‌ها و نوه‌ها با هم زندگی می‌کردند. سفره‌های ناهار و شامشان به وسعت دل‌های پاکشان بود. بزرگترها بالا می‌نشستند و کوچکترها پایین [و] کم‌سن و سال‌ها قبل از بزرگترها دستشان توی سفره نمی‌رفت.»

برجستگی نمادین مادربزرگ‌ها در بدنه ادبیات داستانی تاریخ معاصر نیز مهری تأیید بر تصویر آرمان‌گرایانه و کمال مطلوب می‌تواند باشد که احمدی در روایت زندگی خود نقش می‌بندد. مادربزرگ‌ها در قصه‌های جلال آل‌احمد نیز بیشتر ناقلان قصه‌های اجتماعی و تاریخی‌اند که روایت‌هایشان، گردهمایی اعضای دور و نزدیک خانواده‌ها را در پی می‌آورده است. مادربزرگ‌ها گویی راویان تاریخ مردم‌اند و با روایت‌های خود، نبود مردم و زندگی اجتماعی را در تاریخ‌نگاری‌ها و سندها جبران می‌کرده‌اند؛ مثلا مادربزرگ قصه گنج در کتاب «دید و بازدید» جلال آل‌احمد، راوی زندگی پرپیچ‌وخم خانواده‌ای است که زندگی و آرامش‌شان در اثر جست‌وجوی طمع‌ورزانه گنجی موهوم از میان می‌رود. روایت این مادربزرگ، بخشی از فقر اجتماعی و اقتصادی آدم‌هایی را در تاریخ معاصر ثبت می‌کند که بی‌تردید در هیچ سند مکتوب تاریخی، نشانه‌ای از آن نمی‌توان بازجست. آل‌احمد، روایت این مادربزرگ را به زبان او و با واژه‌هایی بازمی‌گوید که شناساننده گفتمان مادربزرگ‌ها در تاریخ معاصر است؛ گفتمانی که جز واژه‌ها، ادبیات و لحنی ویژه، پاره‌ای باورهای عامیانه و خرافه‌گرایی‌های آدم‌های گذشته را نیز لابه‌لای آن می‌توان بازجست و بازتابنده گوشه‌ای از تاریخ اجتماعی، فرهنگ عامه و پیکره فکری آدم‌های فرودست جامعه در گذشته‌ها به شمار می‌آمده است «ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیادش. منو تازه دو سه‌سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم [...]» خاله این‌طور شروع کرد. یکی از شب‌های ماه رمضان بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار، معصومه سلطان قلیان کدویی گردن‌دراز ما را که شب‌های روضه توی مجلس بسیار تماشایی است برای او آتش کرده بود و او درحالی‌که نی قلیان را زیر لب داشت این‌گونه ادامه داد: «[...] تو همین کوچه سیدولی که اون‌وقتا لوح قبرش تازه پیدا شده بود و من خودم با بی‌بیم می‌رفتم تموشا، قربونش برم قربونش برم - رو یه سنگ مرمر یه زری، ده پونزده خط عربی نوشته بودن، اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش[،] آخه اون‌وقتا که هنوز چشمام کم‌سو نشده بود قرآنو بهتر از بی‌بیم می‌خوندم. اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم. آخه ننه زیر و زبر که نداش که [...] آره اینو می‌گفتم[.] تو همون کوچه یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه. مال یه پیرمردکی بود که هی خداخدا می‌کرد یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه [...]» خاله پس از آن‌که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس‌دادن قلیان خیلی راضی است و پس از این نفس خود را تازه کرد[،] گفت: اون‌وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده‌ای بود بهش بتول می‌گفتن. راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود. من خوب یادمه روزای عید فطر که می‌شد با ییشای صناری که از این‌ور اون‌ور جمع می‌کرد متقالی، چیتی، چیزی تهیه می‌کرد و میومد تو مسجد کوچه دردار و وقتی نماز تموم می‌شد پیرهن مراد بخیه می‌زد. ولی هیچ فایده نداشت. بیچاره بختش کور کور بود. خودش می‌گفت نمی‌دونم خدا عالمه. شاید برام جادو جنبلی چیزی کرده باشن. من که کاری از دستم برنمیادش[،] خدا خودش جزاشونو بده. خلاصه یتیمچه بدبخت[،] آخر سرا راضی شده بود به یه سوپور شوور کنه.» نویسنده، مادربزرگ قصه را در این روایت با چند مولفه مربوط به مادربزرگ‌ها می‌شناساند؛ علاقه به تفریحات همیشگی همچون کشیدن قلیان و فراتر از آن تخصص، مهارت و تجربه در تشخیص خوب و بدی قلیان چاق‌شده. همچنین شیوه گویش و بیان پاره‌ای واژگان در این روایت، شخصیت تیپ‌شناسانه مادربزرگ‌ها را در تاریخ اجتماعی معاصر ایران بازمی‌نمایاند؛ واژگانی مانند «کاروانسرا» که در گویش مادربزرگ «کارامسرا» گفته می‌شده است و هنوز نیز این گویش را در میان گیس‌سفیدها و ریش‌سفیدهای نسل‌های گذشته می‌توان جست. مادربزرگ روایت، افزون بر این، در قصه خود به باورهایی اندوه‌بار درباره مسائل خصوصی زندگی آدم‌ها در اجتماع کوچک آن روزگار می‌پردازد، همچون ازدواج و زایمان که نشان می‌دهد آدم‌ها در این تکه از گذشته تا چه اندازه زیر فشار باورهای همگانی جامعه و کوچه و بازار می‌زیسته و برای رهایی از آن موقعیت‌ها، ناگزیر به باورهای واپس‌گرایانه و خرافی پناه می‌برده‌اند؛ رسم‌هایی همچون دوختن پیراهن مراد برای حاجت‌خوانی و آدابی دیگر از این‌دست که اگر مادربزرگ‌ها روایت‌شان نمی‌کردند، بی‌تردید جایی ثبت نمی‌شد و از یاد می‌رفت.

مادربزرگ دولادولا قارچ می‌چید

این گفتمان و ادبیات مادربزرگ‌ها و نقش اجتماعی آنها در زندگی روزمره و مدیریت خانواده و ثبت و پاسداری از تاریخ و فرهنگ عامیانه اما رویه‌ای دیگر نیز داشته است؛ نقش مادربزرگ‌ها در درمان‌های خانگی و طب سنتی و گیاهی! هوشنگ مرادی‌کرمانی، نمونه روشن این مادربزرگ‌ها را در کتاب «شما که غریبه نیستید» از مادربزرگ قصه واقعی زندگی‌اش می‌نمایاند. این مادربزرگ که نویسنده او را «ننه‌بابا» می‌نامد، یکی از پیرزنان درمانگر روستای سیرچ در منطقه کرمان بوده که در سخت‌ترین شرایط با دانشی که از طب سنتی اندوخته، به درمان کودکان بیمار روستا برمی‌آمده است «آسمان غرنبه که می‌زد، رعدوبرق که می‌شد، قارچ‌ها از زمین نم و پاشنه درخت‌ها می‌جوشید و ننه‌بابا می‌رفت توی باغ دولادولا از میان ریشه‌های برآمده تنه درخت‌ها قارچ می‌کند. می‌دانست چه قارچی بکند[،] رنگ و قدوقواره و بلند و کوچکی قارچ برایش مهم بود.» همین مادربزرگ درمانگر، گاه در نقش یک معجزه‌گر نمایان می‌شود؛ کسی که با تجربه و دانش سنتی خود، آدم‌ها را از مرگ می‌رهاند. هوشنگ مرادی‌کرمانی که زیست دردمندانه مردم روستای زادگاهش را در کتاب و روایت طنازانه‌اش مستند کرده است، از کوشش ننه‌بابا برای جان‌بخشی به مردی تنگدست در روستا به نام «علی پلویی» سخن می‌راند تا توصیف مادربزرگ درمانگر را در روایتش کامل و رسا کرده باشد. مرد تنگدست این روایت که قرار است با معجزه مادربزرگ دانا به زندگی بازگردد، از سر درماندگی، گرسنگی و نداری آمیخته با نادانی، پوست میشی را «می‌اندازد روی آتش. پشم‌ها که می‌سوزد و پوست گرم و نیمه‌پخته می‌شود[،] می‌خورد. تا صبح نصف پوست را می‌خورد از گرسنگی. روز بعد دلش درد می‌گیرد و به خود می‌پیچد. می‌آورنش پیش ننه‌بابا که خوبش کند.» مادربزرگ از این‌جا به بعد قصه جان‌بخشی‌اش را با آب‌وتاب روایت می‌کند: «شکمش دم کرده بود، مثل طبل شده بود، داشت می‌ترکید. مثل مار به خودش می‌پیچید. سرش را به زمین می‌زد از زور درد. به زمین چنگ می‌زد. پوست‌های نیمه‌پخته تو روده‌ها و معده‌اش جمع شده بود. دلم به حالش می‌سوخت. اما نمی‌دانستم چه کار کنم. یکهو به فکرم رسید که چه کار کنم. به نوکرمان گفتم دست و پاهاش رو با ریسمون ببندد که تکون نخوره، آغ بابات هم یه شیشه بزرگ روغن کرچک آورد، روغن کرچک را کم‌کم ریختیم تو حلقش[.] آغ بابات رفت و ساچمه‌هایی که مال تفنگش بود، آورد. گلوله‌های سربی ساچمه‌هارو می‌انداخت تو گلوش و من به زور روغن کرچک می‌ریختم تو حلقش [...].» این قصه، بخشی از روایت‌های درمانگری‌های مادربزرگ شکیبای روستاست که تصویری از مادربزرگ‌های کارآزموده می‌تواند باشد که وقتی در روستاها حتی شهرها دسترسی به پزشک و درمانگر آسان نبود، نقش درمانگرانی زندگی‌بخش را در خانواده‌ها و محله‌ها می‌آفریدند؛ چنان که وقتی قابله معتمد روستا و محله را نیز نمی‌یافتند، باز سراغ مادربزرگی باتجربه می‌رفتند که هم خود چند شکم زاییده، هم در زایش نوزادان دیگر حضور داشته و دانش و تجربه‌ای کارآمد در این زمینه اندوخته بود.

بی‌بی نمادین قصه‌های مجید

هوشنگ مرادی‌کرمانی افزون بر «شما غریبه نیستید»، در دیگر کتاب پرآوازه‌اش «قصه‌های مجید» نیز به گونه‌ای روشن‌تر زیست، باورها و هنجارهای رفتاری نمونه مادربزرگ ایرانی را روایت کرده است. بی‌بی روایت‌های این قصه‌ها، مادربزرگی به شمار می‌آید که در تاریخ معاصر به‌ویژه دهه‌های ٤٠ و ٥٠ خورشیدی، مدیر خانواده کوچک خود است. مرادی‌کرمانی در قصه‌های این مجموعه داستانی بارها این نقش مدیریتی را روایت کرده است «[خاله صغری] روز پیشش، چادرش را انداخته بود سرش. آمده بود پیش بی‌بی که: قراره فردا بعدازظهر بیان خواستگاری فاطمه. شما رو به خدا هرجور هست بیاین. من که بلد نیستم حرف بزنم. نمی‌دونم چی بگم، چه کار بکنم. این دختر هم که بابا نداره. شما بزرگترشین. هرچه شما بگین، همونه.» مرادی‌کرمانی در روایت دیگر، از هم‌زیستی مادربزرگ‌های خانواده‌ها با حیوانات سخن می‌راند «توی خانه ما همه‌جور حیوانی بود، همه‌جور که نه، [...] اما سگ و گربه و بلبل و بره و بزغاله بود. البته، آن‌وقت‌ها نگه‌داشتن حیوان‌های اهلی توی خانه‌ها آسان بود، چراکه خانه‌ها بزرگ و درندشت و گل‌وگشاد بود و توی بیشترشان علف و خوراکی برای بره‌ها و بزغاله‌ها گیر می‌آمد. سروصدا و بویشان هم به همسایه‌ها آزار نمی‌رساند. مادربزرگ من عشق و علاقه‌ای باورنکردنی به حیوان‌ها داشت. همیشه می‌گفت: «سروصدای حیوان‌ها آدم را از تنهایی درمی‌آورد.» خب، حق داشت. برای این‌که توی روستا به دنیا آمده بود. یک عمر با درخت و علف و مرغ و بره و بزغاله و گاو سر کرده بود و با آنها اخت شده بود. [...] بی‌بی می‌گفت: خدا حیوان‌ها را به رسم امانت پیش ما آدم‌ها گذاشته. اگر آنها را اذیت کنیم، در آن دنیا از ما تقاص می‌گیرن. مخصوصا حیوان‌هایی که به ما آزاری نمی‌رسونن و به ما پناه آوردن.» نویسنده با روایت‌هایی از مادربزرگ خویش، گویی بخش‌هایی از تیپ مادربزرگ ایرانی را در تاریخ معاصر روایت می‌کند؛ مادربزرگ‌هایی که افزون بر خانواده و نزدیکان، تاریخ، رسم‌ها، باورهای خرافی و سنت‌ها، پاسدار حیوانات و زندگی سالم روستایی گذشته نیز به شمار می‌آمده‌اند.

مادربزرگ‌های تاریخی

روایت‌های درنگ‌آمیز در تاریخ اجتماعی اما در این میانه درباره پیرزنان نیز به‌طورکلی بیان شده که گاه به کارهای افسانه‌ای پیرزنانی مقدس‌نما بازمی‌گردد که برای مردم روستا و محله خود زندگی به ارمغان می‌آورده‌اند. محمدابراهیم باستانی‌پاریزی در کتاب «خاتون هفت قلعه» شماری بسیار از این روایت‌ها را گرد آورده است. او مثلا با اشاره به پل‌دختر لنگرود می‌نویسد «سالمندان گیلان می‌گویند رود لنگرود در اکثر فصول سال، به‌خصوص مواقع نزول باران‌های پاییزی، تا باران‌های بهاری طغیان کرده است. به همین دلیل ارتباط محلات راه پشته و فشکالی قطع می‌گردید و مردم سخت گرفتار می‌شدند. طبق روایات متعدد و قولی که جملگی برآنند، پیرزنی مشکل مردم را چاره‌ساز شده و پلی ساخته است تا این دو محله را برای همیشه به هم پیوند بزند و دیگر طغیان آب مشکل‌ساز نشود. گفته‌اند: این پیرزن کلیه مخارج پل را از محل پس‌انداز خود -که از راه تخم‌مرغ به دست آورده بود- پرداخت کرد و به روایتی دیگر از تخم‌مرغ‌های این زن سالمند به‌عنوان یک ماده سفت‌کننده و گچ و خاک در عملیات ساختمانی پل استفاده به عمل آمد.» مادربزرگ قصه‌ها، در این تصویر نمادین و افسانه‌ای نیز گشاینده گره رنج‌ها و اندوه‌های مردم روستای خود می‌شود؛ چنان که در دیگر روایت‌های تاریخ اجتماعی، مادربزرگ در خانواده‌های گسترده، نقش پشتیبانی و نجات‌بخشی اعضای خانواده را بازی می‌کند.

باستانی‌پاریزی در کنار اشاره‌هایش به این رویه نمادین و افسانه‌ای پیرزنان در فرهنگ عامیانه و تاریخ اجتماعی اما از پیرزنانی نجات‌بخش نیز یاد می‌کند که واقعیت تاریخی داشته‌اند. او با اشاره به نای خاتونی و کاربرد آن در روستاهای کویری می‌نویسد «بنده شک ندارم که کلمه ناودان از جهت این‌که آب پشت‌بام را راهنمایی می‌کند از ترکیبات (نای+ آب) است و با ناهید مربوط. در یزد و کرمان حلقه‌های گِل بیضی‌شکلی در کوره‌ها می‌پزند که قطر اَطول آن حدود یک متر و گاهی بیشتر و قطر اَقصر آن نیم متر، و پهنایش حدود سی چهل سانت است. این حلقه‌های سفالین را کنار هم در قنات‌های کویری می‌گذارند که آب به شن فرونرود، و علاوه بر آن شن از بالا ریزش نکند. این شی را در آن حدود نای گویند که درواقع حافظ قنات از [...] خرابی است.» او سپس به وجه تسمیه یک نای دیگر به نام «نای خاتونی» اشاره کرده، ساخت آن را به عاقله‌زن توانا و دانای تاریخ ایران میانه، تَرکان خاتون، پادشاه قراختاییان کرمان نسبت می‌دهد «ترکان خاتون، پادشاه قراختائی کرمان، نوعی نای مخصوص پخته بود که بسیار بلند بود و کارگر قنات (کهکین) با کمال راحتی و نیم‌خیز - از آن عبور می‌کرد، این نوع نای بعد از هفتصد سال، هنوز به نای خاتونی معروف است.» ترکان خاتون تاریخی نیز مادربزرگی دانا روایت می‌شود که با دانش و تجربه خود، زیست دشوار مردم روزگارش را در اقلیم کویری کرمان آسان می‌کرده؛ همان دستاوردی که از هر مادربزرگ فداکار و کارآمد در تاریخ انتظار می‌رفته است.

منبع: روزنامه شهروند

نظر شما