شناسهٔ خبر: 53815 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

دعواهای نویسندگان مطرح با یکدیگر

اگر دعواهای نویسندگان در زمان‌های قدیم و حتی جدید برایتان جالب است، در اینجا می‌توانید بهترین‌های ۲۰۰ سال اخیر را بخوانید.

دعواهای نویسندگان مطرح با یکدیگر

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛  حالا دیگر مانند قدیم شاهد دعواهای ادبی نیستیم. شاید نویسنده‌ها مهربان‌تر از قبل شده‌اند، یا شاید حالا دیگر در توییتر حرف‌هایشان را می‌زنند. قانونی که برای قرار گرفتن در این فهرست وجود دارد این است که هر دوطرف باید نویسنده باشند و جدال دوطرفه باشد. پس منظور از دعوا یک نقد بد نیست. به هر حال اگر دعواهای نویسندگان در زمان‌های قدیم و حتی جدید برایتان جالب است، در اینجا می‌توانید بهترین‌های ۲۰۰ سال اخیر را بخوانید.
 

ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر
 


این یکی کمی از قاعده مستثنی است، چرا که مواجهه‌ای صورت نگرفته؛ اما با توجه به طرفین دعوا به نظر می‌رسد موضوع برای خواننده جذاب باشد. در سال ۱۹۴۷ در بازدید از دانشگاه‌ میسیسیپی برای کلاس نویسندگی خلاق از فاکنر خواسته شد تا خودش را در میان نویسندگان معاصرش رده‌بندی کند. پاسخ او چنین بود:
۱.توماس ولف؛ او بسیار شجاع بود و طوری نوشت که انگار فرصت زیادی برای زندگی کردن ندارد.
۲.ویلیام فاکنر
۳.جان دوس پاسوس
۴.ارنست همینگوی؛ او اصلا شجاعت ندارد و هرگز تنها حرکت نمی‌کند. او هرگز از لغتی استفاده نمی‌کند که ممکن باشد خواننده آن را با فرهنگ لغات چک کند تا ببیند درست به کار برده شده یا خیر.
۵.جان اشتاین‌بک؛ زمانی امیدهای زیادی به او داشتم- حالا را نمی‌دانم.
وقتی اظهارات فاکنر به گوش همینگوی رسید، او اینطور پاسخ داد: «فاکنر بیچاره. او واقعا فکر می‌کند احساسات بزرگ از کلمات بزرگ می‌آیند؟ او فکر می‌کند من کلمات ده دلاری را بلد نیستم. من همه آنها را خوب بلدم. اما کلمات قدیمی‌تر، ساده‌تر و بهتری وجود دارد که همان‌هایی هستند که من استفاده می‌کنم. کتاب آخرش را خوانده‌اید؟ زمانی نویسنده خوبی بود، اما حالا نوشته‌هایش آبکی است.»
 

درک والکات و وی.اس. نایپل
 


درک والکات در جشنواره بین‌المللی ادبیات کالاباش در سال ۲۰۰۸ به حضار گفت: «حالا حرف‌هایم زننده می‌شود.» او حرفش را با خواندن یک شعر با عنوان «خدنگ» ادامه داد که این‌طور شروع می‌شد:
گازم گرفته‌اند. باید مواظب عفونت باشم
وگرنه مثل داستان نایپل می‌میرم.

رمان آخرش را بخوانید. می‌فهمید که منظورم چیست:
یک رخوت تقریبا ناخوشایند.
اما نایپل چه کار کرده بود که مستحق چنین برخوردی باشد؟ به گفته گاردین:
سال‌ها این دو نویسنده به طور نامحسوس در مصاحبه‌ها همدیگر را نقد می‌کردند. نایپل در مقاله‌ای درباره کتاب خاطرات والکات «مردمِ یک نویسنده» که در سال ۲۰۰۷ منتشر شد یک تعریف طعنه‌آمیز ارائه کرد و نخستین اثر والکات را ستود. او ولکات را مردی می‌خواند که استعدادش استثنایی است اما با زمینه‌های مستعمراتی‌اش مانع رشد آن شده است. احتمالا همین این شاعر را تحریک کرده که در معرض عموم چنین حمله‌ای به نایپل بکند.
 

ریچارد فورد و آلیس هافمن
 


پس از آنکه آلیس هافمن نقدی نه چندان بی‌رحمانه بر «ورزشی‌نویس» ریچارد فورد در نیویورک تایمز منتشر کرد، ریچارد فورد یک تفنگ برداشت و به یکی از رمان‌های هافمن شلیک کرد و تکه‌های آن را برایش پست کرد. فورد به گاردین گفت: «اول همسرم به آن شلیک کرد. کتاب را به حیاط پشتی برد و به آن شلیک کرد. اما مردم از آن یک چیز بزرگ ساختند. شلیک کردن به یک کتاب به معنی شلیک کرد به نویسنده‌اش نیست.»
 

مارسل پروست و ژان لورن بونافه
 


این مورد شاید یکی از معدود دفعاتی باشد که نقد یک کتاب به یک دوئل واقعی انجامید؛ اما نه برای زیر سوال بردن کتاب. لورن در سال ۱۸۹۶ در نقد «خوشی‌ها و روزها»ی پروست، او را همجنسگرا خواند و پروست را یکی از آن کسانی توصیف کرد که توانسته خودش را از ادبیات باردار کند. چند ماه بعد در دومین نقدی که لورن تحت نام مستعار نوشت، اشاره کرد که پروست با لوسین دادت رابطه دارد. پس از آن پروست او را به یک دوئل دعوت کرد که تیر هر دویشان شاید به عمد، به خطا رفت.
 

ویلیام تاکری و چارلز دیکنز
 


این دو، دوستان نزدیکی بودند که در نهایت به رقیبان ادبی تبدیل شدند، هرچند دیکنز زودتر به شهرت رسید. در ۱۸۵۸ دیکنز از همسرش جدا شد و تاکری از دهنش در رفت و گفت دیکنز با الن ترنن، بازیگر نوجوان، رابطه دارد. در جواب، دیکنز اجازه داد که یکی از دست‌پرورده‌هایش، ادموند ییتس، در مجله «واژه‌های خانگی» متعلق به خود دیکنز به تاکری حمله کند. او نوشت: «موفقیت تاکری رو به افول است. نوشته‌های او هرگز حتی توسط طبقه متوسط هم درک نشد. طبقه اشرافی را به خاطر حملات بی‌امانش از خود فراری داد و تحصیل‌کرده‌ها و فرهیخته‌ها هم آنقدر نیستند که بخواهند مخاطبین را تشکیل بدهند. به علاوه در تمام نوشته‌هایش فقدان عاطفه احساس می‌شود که با درخشان‌ترین طنزها هم قابل جبران نیست.»
 

ارنست همینگوی و اسکات فیتزجرالد
 


معروف‌ترین دوست-دشمن‌های تاریخ ادبیات در سال ۱۹۲۵ ملاقات کردند و خیلی زود با هم دوست شدند. حتی فیتزجرالد به ویراستار بانفوذ، مکسول پرکینز، از همینگوی تعریف کرد تا برای آغاز کار او سکوی پرشی باشد. اما همینگوی سپاسگزار نبود و خیلی زود شروع کرد به بدگویی از فیتزجرالد.
همینگوی درباره کارهای فیتزجرالد فخرفروشی می‌کرد و دوست سابقش را مثل یک بزدل دست می‌انداخت. او فیتزجرالد را به یک پروانه در حال مرگ تشبیه می‌کرد، به یک موشک بدون راهنما که در یک سطح شیب‌دار با زمین برخورد می‌کند.
ده سال پس از مرگ فیتزجرالد، همینگوی نوشت: «من هرگز برای او احترامی قائل نبودم، مگر برای استعداد دوست‌داشتنی، طلایی و هدررفته‌اش. اگر خودبینی کمتر و تحصیلات بیشتری داشت، شاید کمی بهتر می‌شد.»
  

ترومن کاپوتی و گور ویدال
 


تمام این دعوا از حسادت ادبی شکل گرفت. ویدال از عکس و عنوان یک مجله خانواده دلخور شد که نوشته بود «نویسندگان جوان ایالات متحده: گروهی از تازه‌واردان به صحنه ادبیات آماده‌اند تا از پس همه چیز بربیایند.» مساله این نیست که ویدال عضو این گروه نبود؛ بود، در یک عکس کوچک بی‌ریخت. کاپوتی سه-‌چهارم صفحه اول را رتبه‌بندی کرده بود. به لحاظ معاشرتی این دو صمیمی بودند، اما ویدال از رفتار کاپوتی رنجیده بود و از اینکه نامش در آن رتبه‌بندی در رده‌های پایین بود، عصبانی بود. او نوشت: «فرم هنر ترومن یک دروغ مبرم است؛ کوچک اما متناقض و معتبر. به طوری که می‌توان روند آن را مشاهده کرد.»
 

گابریل گارسیا مارکز و ماریو بارگاس یوسا
 


ماجرا از اینجا شروع می‌شود که یوسا در جریان یک سفر عاشق یک مهماندار سوئدی می‌شود، همسرش را ترک می‌کند و به استکهلم می‌رود. پاتریشیا همسر ماریو شوریده و ناراحت نزد بهترین دوست شوهرش، مارکز، می‌رود. مارکز پاتریشیا را ترغیب می‌کند که طلاق بگیرد و با او رابطه برقرار می‌کند... سرانجام ماریو به زنش برمی‌گردد و پاتریشیا داستان گابریل را برایش تعریف می‌کند.
پس از آن هر دو نویسنده برنده نوبل ادبیات می‌شوند اما دیگر هرگز با هم حرف نمی‌زنند.
 

ولادیمیر ناباکوف و ادموند ویلسون
 


این دعوا سر پوشکین بود. در ۱۹۶۵ ناباکوف یک مجموعه چهار جلدی اثر نویسنده روس، یوگنی آنگین، را ترجمه و منتشر می‌کند و دوستش در نقد کتاب نیویورک آن را به باد انتقاد می‌گیرد. ناباکوف در همان نشریه پاسخ می‌دهد: «در دهه ۱۹۴۰ در طول اولین دهه زندگی‌ام در آمریکا، او در بسیاری از موارد به من لطف داشت، آن هم نه فقط در امور مربوط به حرفه‌اش. من همیشه بابت ظرافتی که او در اجتناب کردن از نقد رمان‌های من نشان می‌دهد سپاسگزارم. ما گفت‌وگوهای مهیجی داشتیم و نامه‌های زیادی برای هم نوشتیم. کسی که شیفتگی ناامیدکننده‌ای به زبان روسی داشت. من همیشه سعی خودم را کردم که اشتباهات لفظی، گرامری و تفسیری‌اش را برایش توضیح بدهم.» ویلسون هم دوباره جواب داد، البته با آرامش بیشتر.
این تنها مشکل این دو نبود. ویلسون از کتاب‌های ناباکوف هم متنفر بود و با ناباکوف که رفته رفته معروف‌تر می‌شد، رقابت داشت. آنها همچنین از نظر سیاسی در دو جناح مخالف بودند.


مارتین امیس و جولیان بارنز
 


مارتین امیس، نویسنده بریتانیایی در طول دوران حرفه‌ای خود دشمنان زیادی برای خود دست و پا کرده است. اما یکی از اولین دشمنان او، دوست دیرینش، جولیان بارنز، نویسنده انگلیسی برنده جایزه من بوکر بود که بیشتر ریشه در طمع او داشت. امیس در سال ۱۹۹۵ برای رمان «اطلاعات» از ناشرش تقاضای ۵۰۰ هزار پوند پیش پرداخت کرد. جاناتان کیپ به او پیشنهاد ۳۰۰ هزار پوند را داد و به همین دلیل امیس کارگزارش پت کاوانا را اخراج کرد و اندرو ویلی را جایگزین او کرد. ویلی موفق شد ۵۰۰ هزار پوند را برای او بگیرد (گفته شده که او برای کار دندان‌پزشکی به این پول نیاز داشت). تنها مشکل این بود که پت کاوانا و شوهرش جولین بارنز، دوست نزدیک امیس بودند و بارنز به این دلیل از او دلگیر شد.
امیس به ابزرور گفت که در آن زمان در شرایط بدی بود. او وسط ماجرای طلاق بود و پدرش را تازه از دست داده بود. به همین دلیل شوکه شد و اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت. ظاهرا آن‌ها آشتی کرده‌اند اما اختلاف‌شان یک دهه به طول انجامید.
 

نظر شما