شناسهٔ خبر: 54132 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

تبارشناسی مارکسیست ها به مناسبت صدوهفتادمین سالگرد انتشار مانیفست کمونیست؛

از کارل مارکس تا مارکسیسم

مارکس به گفته ژیژک «ما مارکسیست‌ها آثار زیادی در نقد سرمایه‌داری نوشته‌ایم که نمی‌دانیم با آن‌ها چه کنیم در حالی که سرمایه‌داری دقیقاً می‌داند با آثار ما چه کند». به نظر می‌رسد این جمله از یکسو به حکومت‌مند بودن نئولیبرالیسم برمی‌گردد و از سوی دیگر به چرخش مارکسیستیِ از تولید به بازنمایی، از تولید امری نو به غُر زدن‌هایی که ناشی از مفاهیم استعلایی و بازنمایانۀ مارکسیستی است.

فرهنگ امروز/ میثم قهرمان:

«مانیفست کمونیست» یکی از درخشان‌ترین میراث‌های معنوی مارکس و انگلس و مشهورترین اثر در مجموعه ادبیات مارکسیستی است. این اثر در فوریه ۱۸۴۸ و در آستانه انقلاب اروپایی‌ای که مارکس و انگلس وقوع آن را پیش‌بینی کرده بودند نخست درچارچوب کلی رساله‌ای با عنوان «اصول کمونیسم» به قلم انگلس و پس از آن با همکاری مشترک مارکس با عنوان «مانیفست حزب کمونیست» تحریر و برای انتشار، به‌عنوان برنامه نظری به «انجمن کمونیست» که در آن زمان جانشین «انجمن عدالت» شده بود ارایه شد. این برنامۀ نظری یکی از مهم‌ترین دلایل حضور گستردۀ مارکس در تحولات فکری، اجتماعی و سیاسی قرن بیستم بوده است. مارکسیسم ارتدکس، ساختارگرایی، مکتب فرانکفورت، پساساختارگرایی، پسامارکسیسم و تبارشناسی هر یک از منظر خاص خود سراغ اندیشه‌های مارکس رفته‌اند و تحت تأثیر او بوده‌اند. مکاتبی که گاهاً با یکدیگر تفاوت‌های بنیادین و اساسی دارند اما تلاش می‌کنند در نسبتی با مارکس خود را تعریف کنند. همان‌گونه که بخش مهمی از مفاهیم متضاد آزادی و استبداد در قرن بیستم خود را در نسبت با مارکس تعریف می‌کردند.

به شیوهای ناسازگون اندیشۀ مارکس در سدۀ بیستم هم ابزار آزادی بود و هم ابزار استبداد. افراد زیادی در این سده در زندان‌ها و شکنجه‌گاه‌ها وفادار به برداشت‌ها و تأویل‌هایی از عقاید او مرگ را استقبال کردند. بسیاری تبعید شدند، برای همۀ عمر از حقوق اجتماعی بی‌بهره شدند، فکر و آثارشان سانسور شد، فقط به این دلیل که بر عقاید مارکسیستی خود پافشاری داشتند. در مقابل، چه زندان‌ها، اردوگاه‌ها و شکنجه‌گاه‌ها که در همین سده برپا نشد تا مخالفان نظام‌های لنینی، استالینی، مائویی و... به نام مخالفت با مارکسیسم از میان بروند.

مفهوم ایده‌آلیستی تاریخ

دریافت تئولوژیک تا چند قرن پابرجا بود. تا اینکه از سدۀ هفدهم با ظهور بورژوازی مفهوم جدیدی پدیدار شد. بـا کنار گذاشتن دخالت خداوند در تاریخ مادی انسان‌ها، ولتر و بیشتر فیلسوفان عصر روشنگری، رویدادهای تاریخی و تکامل تاریخی را بوسیله ی تکامل عقاید (افکار)، اخلاقیات و آداب و رسومی که در دورۀ تاریخی مشخصی برتـری دارد توضیح می‌دهند. و اینچنین، در نظر ولتر، علت سقوط امپراطوری رم مجازات الهی نبود، بلکـه عقایـد و آداب و رسوم زمانه و همچنین مذهب مسیحیت بود که مانع مقاومت مفید در برابر حملۀ بربرها شد. فیلـسوفان دیگـری مانند هولباخ و هلوتیوس، علیرغم تفسیر ماتریالیستی‌شان از طبیعت ( که در آن دخالت ایده، یا خداوند را کنار می‌گذاشتند)، به همان اندازه ایده‌آلیست بودند. در نظر آن‌ها بـا توجـه بـه هـوش و خـصوصیات عقلانـی روشـنفکران و متفکران می‌توان تکامل تاریخ را توضیح داد. به این ترتیب همۀ مفاهیم شرح داده شده را می‌توان اینطور خلاصه کرد: تاریخ در دوره‌های مختلف‌اش را مـی‌توان با افکار انسان‌ها، عقایدشان، مذهب‌شان و توانایی یا ناتوانی آنها در اندیشیدن توضیح داد.

نقطۀ اوج دریافت ایده‌آلیستی از تاریخ با فلسفۀ هگل است (قرن نوزده). برای هگل، واقعیت مادی چیزی جـزء بازتاب ذهن انسان‌ها که آن را "ایده" یا روح" می‌نامد، نیست. این "روح جهانی" بیان غیـر مـادی تفکـر یـا عقـل انسانی‌ است. بنابر این دریافت از تاریخ، روح و واقعیت، در اصل، از هم جدا هستند. در جریان تاریخ، به شکلی خطی و پیش رونده، آدمی در وحدت هر چه تنگ‌تر ذهن و واقعیت قرار می‌گیرد و این پیش روی تاریخی تنها توسـط تکامل ذهن امکان‌پذیر است. این چنین برای هگل، سوژۀ تاریخ سوژه‌ای متعالی، روح (یا عقل) است که به تدریج به هستی خود آگاه می شود. در نظر هگل، این نوع آزادی ای که در هر دوره ی تاریخ ی وجود دارد است که فراینـد پیشرفت روح را به ما نشان می‌دهد. ولی این دریافت از آزادی، خود را در آزادی ذهن، یا همـان روح بـشری نـشان می‌دهد و نه در واقعیت عینی انسان‌ها.

مانیفست کمونیست و نظریۀ ماتریالیستی تاریخ

بنابر ماتریالیسم تاریخی، ساختار جامعه و تکامل تاریخی آن به واسطۀ «شرایط مادی حیات» یا شیوۀ تولید ابزار مادی هستی اجتماعی تعیین می‌شود. مارکس واژه‌ای «مادی» را برای نشان دادن نوعی تقابل با آن‌چه که آشکارا یا به طور ضمنی، ماوراء طبیعی یا نظرپردازانه است، به کار برد. در قرن نوزدهم نوعی گرایش عقلانی در نگارش تاریخی به وجود آمد که هیچ قدرتی به جز ضرورتِ منطقی را به رسمیت نمی‌شناخت، هگل در فضای تاریخ‌نگاری قرن نوزدهم در تقابل با طبیعت‌گرایی تاریخی که در قرن ۱۸ حاکم بود به دنبال تاریخی مستقل و یک کل منسجم عقلانی بود؛ اما، شاگرد او مارکس با گامی در ظاهر رو به عقب، بار دیگر تاریخ را مطیع قلمرو طبیعی کرد. کاری که مارکس کرد، تأکید مجدد بر اصل بنیادی طبیعت‌گرایی قرن هجدهم بود. بنابر آن اصل، حوادث تاریخی علل مادی و طبیعی دارند.

لئون تروتسکی در مقدمه‌ی خود به کتاب مانیفست کمونیست، نظریۀ ماتریالیستی تاریخ را باارزش‌ترین ابزار تفکر بشری معرفی و بیان می‌کند: «نظریۀ ماتریالیستی تاریخ که مارکس مدت زمانی کوتاه پیش از تدوین مانیفست کشف و با مهارتی شایسته در این مکتوب بکار بست از بوتۀ آزمایش حوادث و ضربات انتقاد متخاصمان کاملاً پیروز در آمده است. این نظریه امروز یکی از با ارزش‌ترین ابزار تفکر بشری است. سایر تعبیرات به عمل آمده از جریان تاریخ، کل مفهوم علمی خود را یکسره از دست داده‌اند. با اطمینان تمام می‌توان اعلام کرد که در عصر ما محال است انسان بتواند بدون درک تفسیر ماتریالیستی تاریخ نه تنها مبارزی انقلابی بلکه حتی ناظری تعلیم یافته در علم سیاست باشد».

این رویکرد ماتریالیستی به تاریخ تأثیر فراوانی بر اندیشۀ انتقادی قرن بیستم گذاشت به طوری که با ظهور نهیلیسم نیچه‌ای و تبارشناسی شاهد عبور از بازنمایی و نقد معرفتی به فعالیتِ تولید و نقد تبارشناسانه‌ایم که در ادامه به فعالیتِ تولید و نقد تبارشناسانه از زمان حال اشاره خواهیم کرد.

بورژوازی، انقلاب دائمی در تولید، عدم اطمینان و آشفتگیِ بی‌وقفه

مارکس و انگلس در یکی از مهم‌ترین بخش‌های کتاب مانیفست کمونیست در نسبت میان بورژوازی، ماتریالیسم تاریخی و فعالیتِ تولید بیان می‌کنند: «بورژوازی نمی‌تواند بدون ایجاد انقلاب دائمی در ابزار تولید و درنتیجه در مناسبات تولید و توأم با آن‌ها در کل مناسبات اجتماع، به حیات خود ادامه دهد. در صورتیکه، بر عکس، حفظ شیوه‌های کهن تولید، به صورت تغییر نیافته‌اش، اولین شرط ادامۀ حیات برای همۀ طبقات صنعتی پیش از بورژوازی بود. انقلاب دائمی در تولید، متلاطم کردن پی در پی تمام مناسبات اجتماعی، عدم اطمینان و آشفتگی بی‌وقفه، عواملی هستند که عصر بورژوازی را از تمام اعصار قبلی متمایز می‌سازند. تمام مناسبات تثبیتشده و منجمد، با سلسله تعصبات و اعتقادات قدیمی و مقدس خود، کنار زده می‌شوند و کلیۀ مناسباتی که به تازگی بوجود آمده‌اند، پیش از آنکه قوام بگیرند، منسوخ می‌شوند. آنچه جامد و منسجم است تبخیر می‌شود و به هوا می‌رود، آنچه مقدس است به کفر می‌انجامد و بشر سرانجام مجبور است با حواس جمع با شرایط واقعی زندگی خود و مناسبات خود با هم‌نوعش، روبرو شود. نیاز به یک بازار در حال گسترش برای محصولاتش، بورژوازی را به سراسر مناطق زمین کشاند. بورژوازی باید به هر سوراخ سنبهای سر بکشد، در همه جا مستقر شود و با همه جا رابطه برقرار کند». بدین‌ترتیب در این رویکرد، بورژوازی دیگر محصول بازنمایی و التفات سوژه‌های آگاه نیست بلکه محصول جنگ میان نیروهای تولیدگر است که پیوسته شکلی از زندگی را بدون در نظر گرفتن مفاهیم بدیهی‌شده و استعلایی ممکن و هدایت و کنترل می‌کند و تمایل بسیار زیادی به عبور از جامداتی دارد (و هر آنچه که سخت است) که مانع سود و زیان مادی‌اند. این هدایت‌گری رفتار و نسبت برقرار کردن با همه چیز و همه جا نکتۀ بسیار مهمی است که تأثیر و رد پای مارکس را در تبارشناسی فوکو از نئولیبرالیسم و مباحث او دربارۀ حکومت‌مندی نیز نشان می‌دهد.

مارکس تبارشناس؛ حرکت از بازنمایی به تولید

بی‌تردید ماتریالیسم تاریخی مارکس سهم به سزایی در چرخش معرفتیِ حرکت از بازنمایی به تولید داشته است که بخش مهمی از اندیشۀ انتقادی قرن بیستم محصول چنین چرخشی‌اند. میشل فوکو در «واژه‌ها و چیزها» نشان داده که حرکتی یکسان از بازنمایی به تولید در حیطه‌های بی‌شمار اتفاق افتاده است و دلوز نیز اغلب به همین نکته متوسل می‌شود. برای مثال، در زیست‌شناسی، موجودات زنده را نه دیگر با خصایصِ بیرونی یا ویژگی‌های ارگانیزمی بالغ، بلکه از خلالِ ژنتیک و رویان‌شناسی تعریف می‌کنیم: به عبارتی، از خلالِ فرایندی که ارگانیزم به وسیله‌اش تولید می‌شود.

بعلاوه، در زمین‌شناسیِ معاصر، کوهِ اورست نه به منزلۀ یک «ابژه» بلکه به عنوانِ پیامدِ مجموعۀ مداومی از فرایندهای زمین‌شناختی نگریسته می‌شود: اینکه صفحۀ تکنونیکی]زمین‌ساختی[ هند به آسیا می‌کوبد و تا شدنِ پوستۀ زمین سلسله جبالِ هیمالیا را تولید می‌کند، و به همان اندازه، نیروهای یخ‌زدگی و فرسایشی که توأمان دارند کوهستان‌ها را می‌سایند. دلوز در هزار فلات، مفهوم «چینه‌بندی» را از زمین‌شناسی استخراج می‌کند (این کتاب بخشی تحت عنوانِ «زمین‌شناسی اخلاق» را شامل می‌شود). در نتیجه، این اولین نقطۀ فلسفی است که دلوز از مارکس (و بعد از فوکو) برمی‌گیرد: حرکت از بازنمایی به تولید.

دلوز در کتاب «تفاوت و تکرار» ضمن اشاره به مفهوم تکرار تاریخی نزد مارکس به بدفهمی این مفهوم نزد شارحان مارکس اشاره می‌کند. دلوز در این باره ضمن نقد نگاه بازنمایانه دربارۀ مارکس بیان می‌کند که: «تکرار تاریخی نه مفهومی قیاسی و مبتنی بر این‌همانی است و نه مفهومی است که توسط تأمل مورخان تولید شده است بلکه خودش شرط عمل تاریخی است... بر طبق نظر مارکس «تکرار» هنگامی که کمتر از حد انتظار ظاهر شود به چیزی مزحک تبدیل می‌شود؛ یعنی نه تنها به تغییر و دگرگونی و خلق چیزی جدید منجر نشود بلکه درست برخلاف این جریان نیز عمل کند: مخالف آفرینشی معتبر.

چنین نگاهی به «تکرار»، «آفرینش» و «تاریخ» بلافاصله تبارشناسی زمان حال و پرسش از اکنونیت نزد فوکو را نیز تداعی می‌کند. این پرسش‌گری نه معطوف به حل مسأله بلکه پرسشی بسط یافته، بازگشتی و ریزوماتیک است که در آن مدام از زمان حال پرسیدن آغاز می‌شود. به بیان دیگر، خود پرسیدن معطوف به کارکردهایی است که به امید خلق کردن و آفریدن در زندگی درون‌ماندگار طرح می‌شوند. کارکردهایی که می‌آفرینند زیرا که عمق‌هایی را به مثابه‌ی ریشه‌های معرفتی و بدیهیات هدف گرفته‌اند که این عمق‌ها تلاش می‌کنند جریان و شور زندگی را مهار کنند؛ عمق‌هایی که خود چیزی جزء مچاله‌کردن سطوح و گل‌آلود کردن آب‌ها نیستند. بنابراین، پرسیدن هیچ‌گاه به نهایت خود و به بیان دقیق‌تر، هیچ‌گاه به حوزه‌ی استعلایی نمی‌رسد؛ حوزه‌ای که ریشه‌ای، عمیق، بدیهی، علمی و غیر قابل تبارشناسی باشد.

مارکسیسم و حرکتی واپس‌گرایانه به بازنمایی

عمده تلاش‌های مارکسیستی در قرن بیستم برخلاف مارکس حرکت از تولید به بازنمایی بوده است. به عبارت دیگر، مخالفان اصلی مارکس بخش قابل توجهی از مارکسیست‌هااند. آن‌ها از اندیشه‌های مارکس، ایدئولوژی و چارچوب نظری‌ای ساخته و به راحتی بر روی پدیده‌های اجتماعی و انسانی می‌اندازند و این‌گونه شروع به تحلیل می‌کنند. این کار دقیقاً برخلاف خلق و تولید امر نو و منطبق با رویکرد بازنمایانه است. یعنی مفهومی ایده‌آلیستی از تاریخ. به عبارت دیگر، مارکسیسم نظریه‌ای یکتابُنی است که برای گشودن راز هر رویداد مهمی در تاریخ و جامعه کلیدی به دست می‌دهد. این کلید، شیوه تولید اقتصادی، تضاد میان کار و سرمایه و کارکرد آن و تقسیمات و تعارضات طبقاتی زاییدۀ آن و اثر تحدیدی و مآلاً تعیین‌کنندۀ آن از نظر نتیجۀ رویدادهاست. مارکسیسم برای کسانی که از جریان امور در جامعه آسیب دیده‌اند و تشنه توضیح و تبیین‌اند، همیشه پاسخی حاضر و آماده دارد. تبیین‌ها اغلب موردی‌اند، پیش‌بینی‌ها - مانند مستمندی فزایندۀ طبقه کارگر - غالباً درست از آب درنمی‌آیند، رویدادهای مهمی به وقوع می‌پیوندند - از قبیل ظهور فاشیسم یا روی آوردن طبقه متوسط به بخش خدمات یا کشف تکنولوژی هسته‌ای – که پیش‌بینی نشده بودند؛ ولی هیچ یک از این‌ها مشکلی اساسی یا حتی ناراحت‌کننده به حساب نمی‌آید. اعتقاد به تفوق و تقدم تبیین به موجب شیوۀ تولید اقتصادی و تغییرات آن با هر رویداد اجتماعی یا سیاسی سازگار است، البته به این شرط که بعضی فرضیه‌های فرعی و اضافی نیز وارد نظریه شوند.

حرکت از تولید و آفرینش به غُر زدن‌های بازنمایانه

بحث دربارۀ ماتریالیسم تاریخی، تولید و خلاقیت را با جملۀ تأمل‌برانگیز ژیژک ادامه می‌دهیم: «ما مارکسیست‌ها آثار زیادی در نقد سرمایه‌داری نوشته‌ایم که نمی‌دانیم با آن‌ها چه کنیم در حالی که سرمایه‌داری دقیقاً می‌داند با آثار ما چه کند». به نظر می‌رسد این جمله از یکسو به حکومت‌مند بودن نئولیبرالیسم برمی‌گردد (یعنی همان تولیدِ مدام و یا نسبت برقرار کردن با رخدادها و نیروهای نو و از آنِ خود کردن آن‌ها و تبدیل کردن این نیروها به اصل سرمایه و سود و زیان مادی) و از سوی دیگر به چرخش مارکسیستیِ از تولید به بازنمایی، از تولید امری نو به غُر زدن‌هایی که ناشی از مفاهیم استعلایی و بازنمایانۀ مارکسیستی است. غُر زدن کودکان لوسی که درصدد قوی‌تر شدن و تولید امری نو نیستند و رفتارشان به راحتی توسط والدین آن‌ها هدایت و راهبری می‌شود. شاید از چنین منظری بتوان نقد فایربند  به روش‌شناسان در علوم انسانی را نیز فهم کرد هنگامی که با لحنی طعنه‌آمیز به آن‌ها می‌گوید که «بچه‌ها اکنون بزرگ شوید؛ شما باید راه خودتان را بیابید».

غر زدن چپ های وطنی

لازم به ذکر است چنین غُر زدن‌های بازنمایانه و مفهومی را به کرّات از سوی روشنفکران چپ و البته غیر چپ داخلی نیز شنیده‌ایم و با آن‌ها آشناایم. هنگامی که داعش را «جنایی‌شدن سیاست» می‌فهمند و یا زمانی که معیار کنش‌گری سیاسی و فهم، مخاطبِ آثار شوئنبرگ، موتزارت و بتهوون بودن، می‌شود و بدین‌ترتیب، موسیقی آن‌ها را در مقابل موسیقی پاشایی قرار می‌دهند؛ گویی که آفرینش‌گری و تولید حوزۀ استعلایی دارد و بازنمایانه است و این حوزۀ استعلایی نیز آثار شوئنبرگ، موتزارت و بتهوون است و اگر شما مخاطب موسیقی پاشایی بودید حتماٌ از حوزۀ تولید و کنش‌گری سیاسی دورید و نمی‌فهمید و به تبع این عدم فهم مستحق آنید که بر سر شما غُر زده شود. در حالی که دقیقاً برعکسِ رویکرد بازنمایانۀ این اساتید، مواجهه با رخداد و تولیدِ امر نو در موسیقی معاصر در برابر «در دسترس‌پذیری تجربه» در موسیقی کلاسیک قرار می‌گیرد که مانع تولید امر نو در موسیقی است. به عبارت دیگر، در دسترس‌پذیری تصاویر و کلامِ موسیقی کلاسیک و تصنیف در مقابل موسیقی‌ای قرار می‌گیرد که هر یک از عناصر و تصاویرسازی‌هایش یک رویداد منحصر به فرد و خُرد است و به همین دلیل تشخیص‌شان نیز برای مخاطبانشان دشوارتر است اما درست به دلیل همین دشواری تشخیص است که به تعبیر فوکو، از انرژی به مراتب بیشتری برای تغییر و تولید برخورداراند. بنابراین، از منظر آفرینش و خلق کردنِ امر نو، راه مقابله با سرمایه‌داری را می‌توان رادیکالیزه کردن «تولید برای تولید» دانست. یعنی پیشی گرفتن از سرمایه‌داری در تولید و آفرینش‌گری و رفتن سمت تبارشناسیِ بدیهیاتی که برای سرمایه‌داری حوزه‌ای غیر قابل تبارشناسی است؛ بدیهیاتی نظیر اصل «سرمایه». به عبارت دیگر، نقد شیوه‌هایی که سرمایه‌داری به وسیلۀ آن‌ها جریان‌های زندگی را اداره و مهندسی می‌کند. درنتیجه از این منظر، چشم‌انداز کمونیستی‌ای که مارکس و انگلس از آن دم می‌زنند عبارت است از اشتغال مدام با همین جریان‌ها، سیلان‌ها و محدودیت‌های نظام سرمایه‌داری تا نیل به تفوق و چیرگی بر آن‌ها و درنهایت، هدایتِ مدام رفتار دیگران از منظر تولیدی هر روزه و خلاقانه.

منبع: سازندگی

نظرات مخاطبان 0 1

  • ۱۳۹۶-۱۲-۲۲ ۰۱:۱۱میثم قهرمان 0 1

    تیتر تبارشناسی مارکسیتها توسط سردبیر روزنامه انتخاب شده که باید توضیح بدم که این کار، کاری تبارشناسانه نیست 
                                

نظر شما