شناسهٔ خبر: 54408 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

هاروی منسفیلد/ زندگی و اندیشه نیکولو ماکیاوللی؛

ماکیاول خون‌آشام؟!

ماکیاوللی تاثیر ماکیاوللی بر اعصار پس از خود را باید به دو قسمت تقسیم کرد:آن چه که به نام او چسبانده شده و آنچه که از طریق آثار دیگران شناخته می‌شود امّا مورد تصدیق ماکیاوللی نیست. بالواقع از همان آغاز نام ماکیاوللی به ننگ آلوده شده و صفت "ماکیاوللی گونه "هیچ گاه لقب قابل ستایشی نبوده است. در نمایشنامه هنری ششم، اثر ویلیام شکسپیر، یکی از تبهکاران نمایش ادعا می‌کند که حتی از "ماکیاول خون آشام "(murtherous Machevil)هم برتر است.

فرهنگ امروز/ هاروی منسفیلد، مترجم: محمدرضا مرادی طادی:

نیکولو ماکیاولی، سیاستمدار و فیلسوف سیاسی عصر رنسانس ایتالیا، صاحب مقام در جمهوری فلورانس، که کتاب مشهورش شهریار (ll Principe) برای او نام و ننگِ "بی خدایی ضدِ اخلاق " را به ارمغان آورد، در سوم مه ۱۴۶۹ در فلورانس ایتالیا متولد شد و به تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۵۲۷، در همان شهر، درگذشت.

زندگی و حیات سیاسیاش

از قرن سیزدهم میلادی به این سو، خاندان کهن و توانگر ماکیاولی، همیشه پُست‌های مهمی را، در دولت فلورانس، در دست داشتند. اگرچه پدرش، برناردو، یک حقوقدان بود امّا عضو فقیر خانواده محسوب می‌شد و به عنوان یک بدهکار ورشکسته از سوی دولت فلورانس شناخته می‌شد که با درآمد بخور و نمیری زندگی می‌کرد. ممرّ معیشت او از اداره املاک مختصری که در حومه شهر داشت و درآمد مخفیانه ای که از حرفه اش به دست می‌آورد، تامین می‌شد.

اگرچه از آموزش اولیّه و اوایلِ زندگی نیکولو در فلورانس، که آن روزها مرکز پر رونق فلسفه و حوزه درخشان هنر بود، چیز زیادی نمی‌دانیم، امّا، برناردو کتابخانه ای داشت که احتمالاً نیکولو آنها را مطالعه می‌کرده است. نیکولوی جوان در درس گفتارهای مارچلیو ویرجیلیو آدریانی، رییس کالج فیورنتینو، شرکت می‌کرد. او زبان لاتین را کاملاً، و یونانی را مختصراً، فراگرفت و به نظر می‌رسد که با آموزش‌های اومانیست‌ها، که دانستن آن برای صاحب مقامان فلورانسی فرض بود، آشنا بوده است.

ماکیاولی در ۱۴۹۸، در نامه ای به یکی از دوستان اش، می‌نویسد که شنونده موعظه‌های جیرولامو ساونارولا (۱۴۵۲-۱۴۹۸ )بوده است. ساونارولا راهب صومعه دومینیکن بود که در ۱۴۸۲ به فلورانس آمد و در طی دهه ۱۴۹۰ هواخواهان مردمی بسیاری را به خود جذب کرد و نهایتاً با اتهام شورش علیه حکومت، روحانیت و پاپ مواجه شد. ساونارولا که برای سالها (تا ۱۴۹۴) به نحو تاثیرگذاری در فلورانس حکومت کرده بود، در شهریار ماکیاولی بسان مثالِ اعلای "پیامبران غیر مسلح "، که محکوم به شکستند، ظاهر می‌شود. ماکیاولی مجذوب مهارت‌های آموزشی و خطابی او بود. در ۲۴ مه ۱۴۹۸، ساونارولا، به عنوان یک مرتد، به دار آویخته، و در میدان عمومی شهر، جسدش به آتش کشیده شد. چند روزی پس از آن، ماکیاولی که حدوداً ۲۹ ساله بود، به ریاست دیوان دوّمِ (یا مُهردار سلطنتی )جمهوری فلورانس برگزیده شد. پستی که او را در گیر- و -دار مسائلِ خارجی جمهوری قرار می‌داد. اینکه چگونه مردی به این جوانی و بی تجربگی ناگاه مورد اعتماد قرار می‌گیرد، تا چنین پست مهمی به او تفویض شود، با توجه به اینکه ماکیاولی ظاهراً هیچ گاه کارآموزی یی در این زمینه ندیده بوده است، کماکان یک راز باقی مانده است. ماکیاولی پس از کسب اعتماد پی یرو سودرینی (۱۴۵۲-۱۵۲۲)، که از سال ۱۵۰۲ برای همه عمر به مقام فرمانداری کل فلورانس برگزیده شده بود، توانست این پُست را تا سال ۱۵۱۲ حفظ کند.

ماکیاولی در طی تصدی پست خود سودرینی را تشویق کرد تا از وابستگی به سپاهیان مزدور بکاهد و به تاسیس یک ارتش ملی (militia) اقدام کند، که متعاقباً خود ماکیاولی آن را سازماندهی کرد(۱۵۰۵). ماکیاولی برای ماموریتهای نظامی و دیپلماتیکی بارها به سوی دربارهایِ فرانسه، چزاره بورجا (۱۴۷۵-۱۵۰۷) پسر پاپ الکساندر ششم (پاپ کلیسا در سالهای ۱۴۹۲-۱۵۰۳ )، پاپ یولیو س دوّم جانشین الکساندر ششم (پاپ در سال‌های ۱۵۰۳-۱۵۱۳)، دربار ماکسیمیلیان اوّل (سلطنت ۱۴۹۳-۱۵۱۹) و دربار پیزا (۱۵۰۹ و ۱۵۱۱) گسیل داشته شده بود.

ماکیاولی در سال ۱۵۰۳، یک سال پس از ماموریت به دربار چزار بورجا، رساله کوتاهی به نام " راه مقابله با عناصر شورشی والدیچینا " نگاشت که طلیعه ای بر اثر عظیم اش "گفتارها " (تفسیری بر تاریخ روم باستان )، است؛در این اثر ماکیاولی با مقایسه میان اشتباه‌های فلورانس و خِرد رومیان، اعلام می‌کند که یا باید از مردمان شورشی بهره برد یا آنان را معدوم کرد. همچنین ماکیاولی که خود شاهد چگونگی انتقام خونینِ چزاره بورجا از یکی از سرداران فتنه گرش در شهر سینگاگلیا (در ۳۱ دسامبر ۱۵۰۲ ) بود، شرحی مشهوری بر این واقعه نوشت. در بسیاری از این آثار اولیه، ماکیاولی استدلال می‌کند که: نمی توان شهریار را رنجاند و هراس عقوبت نداشت .

ماکیاولی در سال ۱۵۰۳، در طی دوران "شورای مخفی "کاردینال‌ها، برای انتخاب پاپ پولیوس دوّم، دشمن خاندان بورجا، که چزاره کمک‌های نابخردانه ای به انتخاب شدن اش کرده بود، به رم گسیل داشته شد. ماکیاولی که شاهد زوال اقتدار چزاره بود، در شعری ( موسوم به اولین دهه‌ها First Decennale )، که مژده حبس اوست، می سراید که :شایسته است او را یاغی یی علیه مسیح بنامیم . در مجموع ماکیاولی در طی ۱۴ سال صاحب منصبی اش به بیش از ۴۰ ماموریت دیپلماتیک فرستاده شده است.

در ۱۵۱۲ با ورود ارتش اسپانیا، که به "اتحاد مقدسِ " پاپ یولیوس دوم پیوسته بودند، و عزل فرماندار، جمهوری فلورانس سقوط کرد. خاندان مدیچی به حکومت فلورانس بازگشتند و ماکیاولی که مظنون به شرکت در توطئه بود، شکنجه و زندانی شد و در ۱۵۱۳ به تبعید، به جنوب فلورانس، به املاک محقر پدرش در سن کاسیانو، گسیل داشته شد. در همین جا بود که ماکیاولی دو اثر سترگ اش، شهریار و گفتارها، را نگاشت که هر دو پس از مرگ اش منتشر شدند. او شهریار را به لورنزو دی پی یرو دو مدیچی، فرماندار فلورانس از ۱۵۱۳ و نواده لورنزو مدیچی (۱۴۴۹-۹۲) تقدیم کرده است. بعد از مرگ لورنزو، وقتی که کاردینال گیولیو مدیچی(۱۴۷۸-۱۵۳۴) به حکومت فلورانس رسید، ماکیاولی به واسطه لورنزو استروتزی، پسر یکی از خاندان‌های ثروتمند فلورانس، به کاردینال معرفی شد، که ماکیاولی هم، رساله اش "هنر جنگ " را، به او تقدیم کرد.

ماکیاولی برای نخستین بار توسط کاردینال، برای حل و فصل یک مورد ورشکستگی در لوکا، جایی که ماکیاولی فرصت کرد تا طرحی از نظرات اش درباره دولت را در رساله ای به نام : "زندگی کاستراچیو کاستراکانی" تدوین کند، به خدمت گرفته شد. سالی پس از آن در نوامبر ۱۵۲۰ کاردینال با انتصاب ماکیاولی به عنوان مورخ رسمی جمهوری، با حقوق سالیانه ۵۷ سکه طلا، که بعداً به ۱۰۰ سکه افزایش یافت، موافقت کرد. در همین حین، ماکیاولی از طرف پاپ لئو دهم (دوران پاپی:۱۵۱۳-۱۵۲۱)ماموریت یافت تا رساله ای درباره سازمان دولت فلورانس بنویسد. ماکیاولی از هر دو حکومت خاندان مدیچی و جمهوری پس از آن، که خود در آن خدمت کرده بود، انتقاد کرد و قاطعانه به پاپ توصیه کرد که به جای این نظام مختلط ِ ناپایدارِ جمهوری و شهریاری، جمهوری را احیا و مسلط کند. کمی پس از آن، در مه ۱۵۲۱، ماکیاولی به مدت دو هفته به یک انجمن فرانسیسکنی در کارپی، جایی که توانست توانایی خودش درباره "فضیلت سکوت "را بهبود بخشد، فرستاده شد . آن روزها ماکیاولی با یک دوگانه روبرو بود که چگونه می‌تواند حقیقت را درباره برآمدن خاندان مدیچی در فلورانس بگوید بی آن که حامی مدیچی خودش را بیازارد.

پس از مرگ پاپ لئو دهم در ۱۵۲۱، کاردینال گیولیو، یگانه فرماندار فلورانس، بر آن شد تا حکومت شهر را، بر اساس پیشنهاداتی که ماکیاولی به پاپ داده بود، اصلاح کند. در ۱۵۲۳، به دنبال مرگ پاپ آدریان ششم، کاردینال، با لقب کلمنت هفتم به پاپی رسید و ماکیاولی مشتاقانه کار بر روی نگارش تاریخ رسمی فلورانس را دوباره آغاز کرد . در ژوئن ۱۵۲۵، ماکیاولی کتاب اش "تاریخ فلورانس " را به پاپ تقدیم داشت و برای آن ۱۲۰ سکه طلا جایزه گرفت. در آوریل ۱۵۲۶، ماکیاولی به ریاست "پروکارتوری دلامورا"یا ادراه نظارت بر استحکامات دفاعی شهر منصوب شد. در همین زمان که پاپ علیه چارلز پنجم (دوران سلطنت ۱۵۱۹-۱۵۵۶)، در کاگناک فرانسه، "اتحاد مقدس " را شکل داده بود، ماکیاولی همراه سپاهیان رفت تا به دوست اش فرانچسکو گئوچاردینی (۱۴۸۲-۱۵۴۰)، نائب پاپ، به پیوندد و تا غارت رُم به دست سپاهیان امپراطور، در مه ۱۵۲۷، که به خاتمه جنگ منتهی شد، در کنار او بماند. ماکیاولی امیدوار بود اکنون که فلورانس دیگر تحت لوای خاندان مدیچی نیست او منصب عالی سابق اش را بازیابد. امّا چند محبتی که مدیچی‌ها در حق ماکیاولی کرده بودند او را در چشم هواخواهان جمهوری آزاد مظنون جلوه می‌داد، فلذا، درخواست اش برای تصاحب مقام سابق رد شد. چندی بعد، ماکیاولی بیمار شد، و در کمتر از یک ماه، درگذشت.

مجموعه آثار

 از ماکیاولی چند رساله سیاسی کوچک و اشعاری چند (موسوم به دهه‌ها )درباب تاریخ فلورانس مانده است. البته اینها آثاری هستند که او در هنگامه دوری از مناصب اداری و در تبعید نگاشته است. در حالیکه ماکیاولی، به عنوان "منشی جمهوری فلورانس"، آثاری را در فلسفه سیاسی نوشته، که نام او را جاودانه کرده است. در یکی از نامه‌های اش(۱۰ دسامبر ۱۵۱۳)ماکیاولی برنامه یکی از روزهای اش را توصیف کرده است:صبحگاهان قدم زدن در جنگل، بعدظهرها نوشیدن چای و گپ و گفت با دوستان در قهوه خانه روستا، و شامگاهان، خواندن و تامل کردن درباره مطالعات اش، یعنی چیزی که، ماکیاولی در وصف اش می‌گوید :"غذایی که روح مرا سیراب می‌کند و من برای آن زاده شده ام". در نامه مشابه این، ماکیاولی متذکر می‌شود که او در حال تدوین اثری درباب علاقه قدیمی‌اش " شهریاری" است و مختصراً این مشهورترین اثر سیاسی تمامی دوران را معرفی کرده است، اثری که عاقبت نام و ننگ "آموزگارِ راههایِ فریبکارانه کسبِ موفقیت‌های دنیوی " را برایش به ارمغان آورد.

 در همین هنگام که ماکیاولی مشغول نگارش شهریار بود (۱۵۱۳)، نوشتن چند اثر متفاوت دیگری، از جمله کتاب "گفتارها " یا " گفتارهایی درباره ده کتاب اوّل تاریخ روم تیتوس لیویوس "، را آغاز کرده بود. هر دو کتاب، شهریار در سال ۱۵۳۲ و گفتارها به سال ۱۵۳۱، پس از مرگ ماکیاولی، برای نخستین بار منتشر شدند. این دو کتاب، از دیگر آثار ماکیاولی، با این ویژگی متمایز می‌شوند که او در نامه‌های تقدیمیّه ای که در آغاز آن‌ها نگاشته، تاکید کرده که، هر آنچه را می‌دانسته در این دو اثر آورده است. در تقدیمیّه گفتارها، کتاب به دو نفر از دوستان ماکیاولی اهدا شده است، دو نفری که، اگر چه شهریار نیستند امّا می‌توانند که باشند، آن دو، منتقد نامه به ظاهر ملتمسانه ای بوده‌اند که ماکیاولی در تقدیمیّه شهریار نوشته بوده است. دو کتاب، از منظر روش و فحوا، کاملاً از یکدیگر متمایزاند. در حالیکه "شهریار" درباره شهریاری، و به ویژه درباره شهریاری‌های تازه تاسیس، نگاشته شده، و از نظر سبک نگارش، کوتاه و موجز، و به تعبیر بسیاری، به نحو خطرناکی رذیلانه و شرورانه نوشته شده است، امّا، گفتارها، طولانی و پیچیده و مدلّل و آکنده از توصیه‌هایی برای حفظ جمهوری است. فلذا هر گونه رویکرد و تاملی درباره اندیشه ماکیاولی، مجبور است این تفاوت‌ها را، میان این دو کتاب اصلی ماکیاولی، لحاظ کند.

شهریار

لئو اشتراوس (۱۸۹۹-۱۹۷۳)فیلسوف آمریکایی آلمانی الاصل تفسیر خودش از ماکیاولی را با ذکر این نکته آغاز می‌کند که، " آموزگارِ شر "، مشهورترین و پایدار ترین تصویری است که تا به حال از ماکیاولی ارائه شده است. {در نگاه نخست به نظر می‌رسد که }"شهریار " در سنت کتابهای آیینه شاهان { یا سیاستنامه نویسی} قرار می‌گیرد؛که کتاب‌های اندرزی {یا نصیحه الملوک‌هایی } بوده‌اند تا شاه در آیینه آن به ارزیابی رفتارش بپردازد، این سنت با کتاب "کوروش نامه " اثر فیلسوف یونانی گزنفون(۴۳۱-۳۵۰ قبل از میلاد ) آغاز شده و در سده‌های میانه تاریخ اروپا تداوم یافته است . تا پیش از ماکیاولی، آثاری از این دست به شاه توصیه می‌کردند که خود را با الگوی ارائه شده وفق بدهد، امّا نسخه ماکیاولی توصیه می‌کند که شهریار باید "حقیقت موثر " امور را مدّنظر داشته باشد و برای پرهیز از در تباهی افتادن از معیارهای نخ نمای "چه باید کرد" در گذرد. برای شهریار ماندن، بایستی چگونه خوب نبودن و عمل کردن بر "اقتضای ضرورت " را آموخت. ناظر آگاه خواهد دید که چنین شهریاری رفتارش تنها به واسطه "ضرورت امور" هدایت می‌شود، فلذا، با چنین تفسیری و از این دیدگاه، می توان ماکیاولی را بسان موسس علم سیاست نوین نام برد. علمی که بر جهانِ سیاست "آن گونه که هست" بنا می‌شود نه " آن گونه که باید باشد"، یعنی ردِّ مبنای آرمانشهر گرایانه و تخیلی یی که اساس آثاری چون جمهور افلاطون(۴۲۷-۳۴۸ قبل از میلاد) و یا شهر خدای سنت آگوستین(۳۵۴-۴۳۰) بوده‌اند. از سویی دیگر تفسیر غیراخلاقی(amoral) آرای ماکیاولی را می‌توان در آثار تاریخنگار آلمانی فردریش ماینکه (۱۸۶۲-۱۹۵۴) و فیلسوف معاصر آلمانی ارنست کاسیرر(۱۸۷۴-۱۹۴۵) یافت. تفسیر غیر اخلاقی، با التفات به تاکید مکرر ماکیاولی بر "ضرورت "، آن را از اتهام ضداخلاقی(immoral)بودن مبرا می‌کند. البته ماکیاولی گهگاهی به شهریار توصیه می‌کند تا رعایت احتیاط در شرایط خاص، و یا الفت و دلجویی‌های موردی را، در دستور کار خود قرار بدهد. به هر حال، به نظر نمی رسد که ماکیاولی، به شیوه علم سیاست مدرن، در جستجوی کشف و توصیه قواعد عینی و دقیقی بوده که کاربردی جهانشمول داشته باشند.

ماکیاولی شهریاری‌ها را به دو دسته اکتسابی(یا تازه به دست آمدهacquired ) و موروثی تقسیم می‌کند. ماکیاولی عموماً استدلال می‌کند که به دست آوردن یک شهریاری بسی سخت تر از حفظ آن است، چرا که هراس از یک شهریار جدید قوی تر از عشق به یک شهریارِ وارث(hereditary prince) است. از این رو، شهریارِ جدید اگر بر اصل "وحشتِ مجازاتی که هرگز فردِ{خطا کار }را رها نکند(a dread of punishment that never forsakes you)، تکیه کند، بی تردید موفق خواهد بود، امّا شهریاری که از یاران اش انتظار داشته باشد نسبت به تعهدات شان به حمایت از او وفاداران بمانند، ناکامی را تجربه خواهد کرد. شهریار بزودی خواهد فهمید که وقتی خطر مرگ نباشد هر کسی مدعی مُردن برای اوست، امّا عموماً در لحظه‌های خطر کسی پایبند تعهدات اش نیست. بنابراین، هر شهریاری، خواه تازه به دست آورده یا به ارث برده، بایستی دولت اش را، به منزله شهریاری یی تازه تاسیس بنگرد و بیاموزد که تنها باید بر "قدرت جنگ افزارهای خویشتن "(one’s own arms)تکیه کند نه بر حسنِ نیّت و قول‌های بی ضمانت افراد.

شهریار جدید بایستی بر "هنرمردانگی"(ویرتو) خویش تکیه کند ؛و اگر با تکیه بر آن به شهریاری دست یافت بداند که این "هنرمردانگی"(ویرتو) با تمایز از "فضیلتِ"(ویرتوی) عهد جدید، که در جستجوی صلح است، مضمونی نوآیین (new meaning)دارد. ماکیاولی با مفهوم "ویرتو" متذکر می‌شود که شهریار در وهله نخست باید بر هنر جنگ تمرکز کند، البته نه برای صِرف امنیت، بلکه برای هیبت (glory)، که ضرورتاً مشتمل بر آن هم هست. ویرتوی(Virtu) ماکیاولی نه صِرف فضیلتی(Virtue)برای جستجوی شهرت و نیکنامی، بلکه توانمند سازی شهریار برای دست یافتن به قدرت است. برای مثال، سخاوت نمی تواند هدف شهریار باشد چرا که ممکن است بهره مندان از سخاوتِ شهریار قدردان آن نباشند و سخاوت بدل به نمایشِ اسرافِ مالیاتهای ضروری یی باشد که رعایا می‌پردازند، فلذا منجر به نفرت از شهریار گردد. بنابراین شهریار نباید نگران ننگِ خساست باشد، چرا که این عیب، حُسنی است برای حکومت کردن. به همین سان شهریار نباید دل نگران رفتار ظالمانه باشد البته مشروط بر آن که ظلم "در جای خود "به کار گرفته شود.

البته گهگاه ماکیاولی ویرتو را در معنای سنتی آن نیز به کار گرفته است ؛مثلاً در عبارت مشهوری آگاتوکلس، پادشاه خودخوانده سیسیل، را به عنوان "فرمانروایی عالی " که با ابزارهایی جنایت کارانه به قدرت دست یافته است، وصف می‌کند. ماکیاولی درباره او می‌نویسد که نمی توان کشتن شهروندان، خیانت به دوستان، فقدان ایمان، عاری بودن از شفقت و بی دینی را فضیلت(ویرتو)نامید. با این حال در ادامه، و در جملات متعددی، ماکیاولی از "ویرتوی آگاتوکلس"سخن می‌گوید، یعنی از کسی که تمامی این زشتکاری‌ها را انجام داده است. از نظر ماکیاولی هدفِ ویرتو کاستن از قدرت بخت(fortune)در امور انسانی است چرا که بخت، آدمی را از تکیه کردن به خود باز می‌دارد. در ابتدا ماکیاولی تاکید می‌کند که قوانین بخت نیمی از حیات بشری‌اند، امّا پس از آن، با یک استعاره ننگ آور، بخت را با زنی مقایسه می‌کند که خود را تسلیم بی پروایان و جسورانی می‌کند که با شهامت می‌خواهند بر او دست یابند، نه بزدلان و جبونان. ماکیاولی نمی تواند به سادگی مفهوم سنتی فضیلت، که ریشه در باورهای دینی مردم عادی دارد، را نادیده بگیرد، فلذا فضیلتِ سروری ماکیاولی با فضیلتِ اخلاقی سنتی در کنار یکدیگراند و حتی از این یکی نیز استفاده می‌کند. شهریار کسی است که بر فضیلتِ سروری دست یافته و می‌تواند بر بخت فرمان براند و مردمان را به مرتبتی هدایت کند که تا پیش از آن ناممکن می‌نمود.

در فصل پایانی شهریار، ماکیاولی شورمندانه از "فراخوان برای رهانیدن ایتالیا از چنگال بربران"می نویسد، که آشکارا اشارتی است به فرانسه و اسپانیا، که شبه جزیره ایتالیا را عرصه ترکتازی خود کرده بودند. او در جستجوی یک منجی است و از معجزه موسی یاد می‌کند که بنی اسراییل را به ارض موعود بُرد. ماکیاولی کتاب را با شعری از شاعر وطن پرست ایتالیایی پتر ارکا (۱۳۰۴-۱۳۷۴)به پایان می‌برد. فصل پایانی کتاب بسیاری را به تفسیرِ ثالثی از اندیشه ماکیاولی رهنمون کرده است که او نه یک دانشمند صِرف بلکه بیش از هر چیزی وطن پرستی دو آتشه بود.

گفتارها

همانند شهریار، کتاب گفتارها نیز، بسیار تفسیر پذیر است. یک دیدگاه، که در آثار دو نظریه پرداز سیاسی برجسته دهه ۱۹۷۰، پوکاک و کوئینتن اسکینر، مطرح شد، قائل بر جمهوری خواهی ماکیاولی است و او را در متن این سنت قرار می‌دهد. سنت جمهوری خواهی آن چنان که از آثار ارسطو(۳۸۴-۳۲۲ قبل از میلاد) آغاز شد و در سازمانِ دولتشهرهای سده‌های میانه اروپا تداوم یافت، و در فلسفه سیاسی کلاسیکِ اومانیسم عصر رنسانس تجدید و احیا شد، و نهایتاً، به تاسیس جمهوری آمریکایی معاصر منتهی شد. این گرایش تفسیری تلاش می‌کند بر وجوهات گوناگون جمهوری خواهانه اندیشه ماکیاولی تمرکز کند، مثلاً گزاره‌هایی هم چون "اجتماع مردم بسی عاقل تر و با ثبات تر از شهریار است" و یا تاکید ماکیاولی در گفتارها بر "فضیلتِ جمهوری خواهِ از خود گذشته" ای که به مبارزه با فساد بر می‌خیزد. امّا با این حال جمهوری خواهی ماکیاولی، در فرضِ بنیادینِ جمهور خواهی، که قائل بر این است که " قدرت در دستان همه، ایمن تر از قدرت در دستان یک نفر "است، نمی گنجد. دقیقاً برعکس، ماکیاولی قاطعانه اظهار می‌کند که برای تاسیس یا اصلاح یک جمهوری، "یک تن " بودن ضرورت دارد و هر فرمانی باید تنها از یک عقلِ منفرد صادر شود. بنابراین رومولوس در کشتن روموس، شریک و برادرش در بنیاد گذاری رُم، بر صَلاح بوده چرا که این کار را صرفاً برای "خیر عموم"(common good)انجام داده است. این عبارت، همیشه ماکیاولی را به گفتن شعار "هدف وسیله را توجیه می‌کند" متهم کرده است، عبارتی که هماره با تفسیرِ شهریار قرین بوده است.

جمهوری نیازمند آن گونه از رهبری است که ماکیاولی در شهریار وصف کرده است. این گونه "شهریارها در یک جمهوری"نمی توانند بر وفق عدالت حکومت کنند، چرا که، کسانی که، به تنهایی و بر مبنای شایستگی آن چه را که لایق آن‌اند به دست آورده‌اند، هیچ قدردانی و تعهدی را احساس نمی کنند. بنابراین، چنین شهریاری در جمهوری هیچ گونه دوستان حزبی یی ندارد و تنها می‌آموزد که "فرزندان بروتوس را بکشد "تا این اعمال خشونت برای، نه دشمنان خودش، بلکه برای دشمنان جمهوری، درس عبرتی باشد. پیش فرض اصلاح یک دولت فاسد وجود "انسانی نیک"(good man) است، امّا پیش فرض شهریار بودن، وجود" انسانی بد" (bad man) است. داعیه ماکیاولی این است که "انسان‌های نیک" غالباً بر قدرت دست نمی یابند و" انسان‌های بد" غالباً قدرت را برای" اهداف نیک" به کار نمی گیرند. با این حال تنها هنگامی جمهوری به زوال میل می‌کند که مردم ترسی را که آنان را به اطاعت از قوانین وا می‌داشت از دست بدهند، فلذا بایستی با احیای ترس، و وحشتِ از اجرای قوانین، این فضیلتِ بنیادی مردمان را، به آنان باز گرداند. بنابراین راه حل فوری و بدیهی این مشکل این است که "انسان بد" از طریق اَعمالی که اگرچه انگیزه نیکی ندارند امّا نتایج آنها نیک است، هیبت و ابهت از دست رفته جمهوری را دوباره فرا چنگ آورد.

ماکیاولی، در گفتارها، اعمال پیشینیان را با عطفِ توجه به فلسفه آنان مورد مداقه و بررسی قرار می‌دهد. ماکیاولی معاصران اَش را سرزنش می‌کند که چرا تاریخِ واقعی روم را نادیده گرفته‌اند و صرفاً به آرای حقوقدان‌های رومی و خرد سیاسی آنان توجه می‌کنند. او استدلال می‌کند که "غوغای جناح گرایی" (factional tumults)جمهوری روم، که دائماً توسط بسیاری از نویسندگان عصر باستان محکوم شده است، دقیقاً همان جوهره آزادی و بزرگی روم بود.

گفته شده است که ماکیاولی محصول عصر رنسانس است، حتی او را بسان تمثیل این عصر وصف کرده‌اند(به عنوان مثال :توسط یاکوب بورکهارت مورخ سوییسی قرن نوزدهم )، امّا واقع امر این است که ماکیاولی منتقد رنسانس بود ؛بویژه آن اومانیسمی را که از آرای افلاطون، ارسطو و خطیب رومی، سیسرو، ریشه گرفته بود. او به دنبال "شیوه‌های نوین و نظم‌های نوآیین"بود و خویشتن را با جویندگان سرزمین‌های ناشناخته زمانه اش مقایسه می‌کرد. تاکیدش بر "حقیقت موثر" او را به " توطئه و تقلب"، که وجه مکتوم سیاست است و ماکیاولی با مثال‌هایی متعدد و اشتیاقی وافر، آن را مدلّل می‌کند، رهنمون کرد. نکته جالب توجه این جاست که در هر دو کتاب شهریار و گفتارها مبسوط ترین فصل کتاب درباره توطئه است.

از فحوای هر دو کتاب اصلی اش، این گونه به نظر می‌رسد که، ماکیاولی سیاست را با عطف توجه به تفاوت باستان و مدرن تعریف می‌کند:سیاست باستانی قوی و قدرتمند و سیاست مدرن ضعیف و شکننده است. سیاستِ مدرن به دلیل ابتنای بر مسیحیت ضعیف است. ماکیاولی در سه موضع مختلف در گفتارها، جسورانه و گستاخانه، کلیسای کاتولیک رومی، و حتی خود مسیحیّت را، به تیغ نقد می‌کشد. برای ماکیاولی کلیسا علتِ تفرقه ایتالیا است :اسقف‌های فاسق دائماً این باور را به مردم القا می‌کردند که "سخن گفتن از فسق خود اشاعه فسق است "(that it is evil to say evil of evil) {گفتارها، ترجمه فارسی محمدحسن لطفی، ص ۲۹۸:توانسته‌اند مردمان را قانع کنند که نباید از سران کلیسا بدگویی کرد} و متذکر می‌شود که مسیحیت با تجلیل فقر و مصیبت جهان را زنانه کرده است. ماکیاولی این نکته را که آیا شرک و بی خدایی را بر یک مسیحیّت اصلاح شده ترجیح می‌دهد یا که نه، مبهم و ناگفته باقی می‌گذارد. در آخرین نوشته‌های اش، در نامه ای به تاریخ ۱۶ آوریل ۱۵۲۷(تنها دو ماه قبل از مرگ اش)می نویسد :"من سرزمین پدری ام را بیشتر از روحم دوست دارم"

تاریخ فلورانس

تاریخ فلورانس(در اصل "تاریخ‌های فلورانس" The Florentine Histories) مفصل ترین کتاب ماکیاولی است که نگارش آن به سفارش پاپ لئو دهم در ۱۵۲۰ آغاز شد و در ۱۵۲۵ به پاپ کلمنت هفتم تقدیم شد. کتاب که تاریخ فلورانس را از آغاز تا مرگ لورنزو دی پی یرو دو مدیچی در سال ۱۴۹۲ روایت کرده است، نخستین بار در ۱۵۳۲ منتشر شد. ماکیاولی به سبک و سیاق تاریخنگاران اومانیستِ پیش از خود از اسم جمع "تاریخ‌ها "در عنوان کتاب استفاده کرده و هر فصل کتاب را "دفتر " نام گذارده و مقدمه ای غیر تاریخی بر آن افزوده و تمام سخنرانی‌ها را با افعال مضارع نقل کرده است. تاریخ فلورانسِ ماکیاولی بیشتر در بستری غیر تاریخی، و در جدال میان "هنرمردانگی" و بخت، روایت می‌شود. درون مایه اصلی تاریخ فلورانس روایت دسته بندی حزبی قابل توجه در شهر است که، برخلاف دسته بندی‌های روم باستان، مایه ضعف و فساد فلورانس شده بودند. همانند کتاب گفتارها، تاریخ فلورانس نیز مشحون از انتقادهایی(البته محتاطانه تر) به کلیسا و پاپ است و تصویرهایی خاص از شخصیت‌های برجسته، بویژه خاندان مدیچی، به نمایش می‌گذارد. (کتاب در پیرامون بازگشت کاسیمو دو مدیچی (۱۳۸۹-۱۴۶۴)به فلورانس، به سال ۱۴۳۴، قبل از تبعیدش، سازماندهی شده است). مثلاً یکی از این ویژگی‌های سبک اغراق آمیز خطبه‌های ماکیاولی گونه (Machiavellian)را، آشکارا در سخنرانی رهبر عوام، میشل دو لاندو، فرمانده شورش در سیومپی(Revolt of the Ciompi)، که به شکل گیری یک دولت مستعجلِ تهیدستان در فلورانس به سال ۱۳۷۸ منتهی شد، مشاهده می‌کنیم. البته نه مانند یک تاریخنگار مدرن، امّا به هر حال، ماکیاولی در این کتاب با تاکید بر "اثرات متنوع "(diverse effects)، وجوهاتی از تاریخنگاری مدرن در عطف توجه به وقایع را، به نمایش گذاشته است.

هنر جنگ و رساله‌های دیگر

هنر جنگ (۱۵۲۱)، یکی از معدود آثار ماکیاولی است که در زمان حیات اش منتشر شد. کتاب شرح گفتگویی میان چند تن اومانیست است که در باغی به نام اورتی اورچیلاری، در فلورانس، جمع شده‌اند تا در باب فلسفه و سیاست مباحثه کنند. سخنران اصلی شخصی است به نام "فابریزیو کولونا"، که فرمانده حرفه ای مزدوران است و ماکیاولی هنر جنگ را از زبان او روایت می‌کند. او در تخالف با اومانیست‌های اهل نظر و ادب اصرار دارد که اهالی باستان در جنگاوری نه به چیزهای "نرم و ظریف" بلکه به "امور تند و خشن" نظر داشتند. اگر چه فابریزیو خود یک سرباز مزدور است امّا با شدّت و حدّت علیه به کارگیری سپاهیان مزدور در جنگ‌های عصر جدید اقامه دلیل می‌کند و یک الگوی نظامی برای تشکیل ارتش ملی رُمی پیشنهاد می‌کند. رساله ماکیاولی بعدها مورد ستایش تئوریسین آلمانی جنگ "کارل کلازوویتس"(۱۷۸۰-۱۸۳۱)قرار گرفت و توانست جایگاه برجسته ای را در تاریخ نظریه جنگ کسب کند.

در میان آثار کمتر شناخته شده ماکیاولی دو اثر شایان توجه است:زندگی کاستراچیو کاستراکانی از لوکا (۱۵۲۰) و کمدی ماندراگولا (۱۵۱۸). رساله نخست طرحی است از حیات کاستراچیو (۱۲۸۱-۱۳۲۸)، حاکم گیبلینِ{طرفداران امپراطوری مقدس روم } لوکا، شهری در نزدیکی فلورانس، که به عنوان بزرگترین مرد عصر پساکلاسیک معرفی می‌شود. رساله مشتمل بر فهرستی از آرای رندانه کاستراچیو است که بالواقع از فلاسفه باستان اخذ شده و بیانگر دیدگاه اجمالی ماکیاولی به این موضوعات است. کمدی ماندراگولا، که در میان سه نمایشنامه ماکیاولی، شناخته شده تر است، احتمالاً به سال ۱۵۱۸ تدوین شده است. مزرا نیکیا، یک حقوقدان پیر احمق، که قدرت باروری اش را از دست داده، در آرزوی داشتن یک پسر، اجازه می‌دهد تا زن اش با مرد جوانی جمع شود. همسرش، لوکرزیا، علی رغم تقیدات اش، توسط کشیشی فاسق به این کار تشویق می‌شود و نهایتاً یک دلال محبت توطئه را به سرانجام می‌رساند. در پایان نمایشنامه هرکسی می‌فهمد که ماکیاولی چه می‌خواسته است بگوید. درس نمایشنامه این است که اعمال ضداخلاقی یی چون زنا و خیانت می‌تواند شادی آورد و "می تواند از شر خوبی برآید". (out of evil can come good)

ارزیابی

تاثیر ماکیاولی بر اعصار پس از خود را باید به دو قسمت تقسیم کرد:آن چه که به نام او چسبانده شده و آنچه که از طریق آثار دیگران شناخته می‌شود امّا مورد تصدیق ماکیاولی نیست. بالواقع از همان آغاز نام ماکیاولی به ننگ آلوده شده و صفت "ماکیاولی گونه "هیچ گاه لقب قابل ستایشی نبوده است. در نمایشنامه هنری ششم، اثر ویلیام شکسپیر، یکی از تبهکاران نمایش ادعا می‌کند که حتی از "ماکیاول خون آشام "(murtherous Machevil)هم برتر است؛برای صدور دستورات اخلاقی یی همچون آن که پیشتر (در پایان نمایشنامه ماندراگولا )ذکر کردیم و نیز حملاتی که به کلیسا کرده بود، آثار ماکیاولی از سال ۱۵۶۴ در لیست کتاب‌های ممنوعه کلیسا قرار داشته است. با تمام این احوال آثار ماکیاولی توسط اغلب فلاسفه مدرن خوانده شده، البته اگرچه، کمتر کسی شجاعت دفاع از او را داشته است. فیلسوف و حقوقدان انگلیسی، فرانسیس بیکن (۱۵۶۱-۱۶۲۶)، در مقالات اش، مدنیّت و اخلاق(۱۶۲۵)، محتاطانه درباره ماکیاولی بحث کرده است؛فیلسوف سیاسی انگلیسی، جیمز هرینگتون (۱۶۱۱-۱۶۷۷)، در کتاب اش، کشورِ عام {The common-wealth of Oceana}(۱۶۵۶)، از ماکیاولی با الفاظ تحسین آمیز "شهریارِ سیاست پیشگان" و "پیرو خِرد پیشینیان "یاد می‌کند، فیلسوف یهودی-ژرمنی، بندیکت اسپینوزا(۱۶۳۲-۱۶۷۷)، در رساله الهیات سیاسی(۱۶۷۷)، از نیّاتِ خیر ماکیاولی در آموزش چگونگی کسب قدرت به مستبدان یاد می‌کند و با دفاع از او متذکر می‌شود که ماکیاولی یک جمهوری خواه بوده است؛فیلسوف فرانسوی، ژان ژاک روسو(۱۷۷۸-۱۷۱۲)، در کتاب اش، قرارداد اجتماعی(۱۷۶۲)، می گوید که برخلاف ظواهر امر "ماکیاولی انسانی صادق و شهروندی نیک"بود و کتاب "شهریار" هم "رساله ای در جمهوری خواهی" است. همچنین معاصران نیز با تفسیری جمهوری خواهانه، و بی توجه به شهرت ننگ آلود او، آرای ماکیاولی را به عنوان یک اجتماع گرا(communitarian)، که بدیلی در برابر لیبرالیسم منفعت گرا(self-interested liberalism) است، معرفی کرده‌اند.

البته بیش از همه، و مهمتر از همه آنها، تاثیر فاحش ماکیاولی بر متفکرینی است که از ذکر نام او پرهیز کرده‌اند، و بعضی هم متهم‌اند که در عین اخذ آرای او، به حلقه دشمنان اش نیز پیوسته‌اند. برای مثال، محققاً یکی از آنها فیلسوف ایتالیایی جیووانی بوچرو(Giovanni Botero)(۱۶۱۷-۱۵۴۰)بود، که برای نخستین بار نظریه "معافیت دولت از پایبندی به اخلاق "را ارائه کرد. پژوهشگران متوجه شده‌اند که او همان نقل قول‌ها را از تاسیتوس(۱۲۰-۵۶ میلادی)، مورخ رومی، نقل کرده که پیشتر ماکیاولی نیز استفاده کرده بوده است.

امّا بزرگترین و اساسی ترین ادعایی که درباره تاثیراتِ ماکیاولی ارائه شده است از طرف بورکهارت و اشتراوس بوده که او را "بنیانگذار مدرنیته" نامیده‌اند. البته اگر چه ماکیاولی خود از نوگرایانِ(مدرن‌ها)زمانه اش، به عنوان ضعیف و شکننده، به تحقیر یاد می‌کند، امّا قائل به امکان شقِّ دیگری از یک "جمهوری دائمی"بوده که با برطرف کردن ضعف مدرن‌ها و اصلاح معایب باستانی‌ها، نظم سیاسی نوآیینی تاسیس کند که دیگر اسیر تغیّر احوالِ بخت و روزگار نباشد.

هیچ وجهی از علم سیاست مدرن در آرای ماکیاولی نیست امّا می‌توان ایده بیکنی غلبه بر طبیعت و بخت به نفع بشریّت را کاملاً در آنها دید. بنابراین مفاهیم مدرنی همچون پیشرفت برگشت ناپذیر، سکولاریزم، و تحصیل خیر عمومی از طریق منافع خصوصی را می‌توان در آرای ماکیاولی پیگیری کرد. با این حال اگرچه بزرگی و جاه طلبی ماکیاولی کماکان محل نزاع باقی خواهد ماند، امّا، همگان درباره مجد، نوآوری، حدّتِ ذهن و لطافتِ سبک او متفق القول‌اند.  

  

   

  

نظر شما