شناسهٔ خبر: 55408 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

یک شاهزاده در شهر قحطی‌زده/ سالروز مرگ ظل‌السلطان، فرزند ناصرالدین‌شاه و حاکم اصفهان

ادبیات داستانی و خاطرات بهترین داده‌ها را به جستجوگران تاریخ اجتماعی می‌دهند. این داده‌ها هرچند ربط مستقیمی به قحطی روزگار ظل‌السلطان ندارند اما مشی او و حاکمان شبیه به او را می‌نمایانند؛ قحطی‌هایی که در سال‌های بعد از حاکمیت ناصرالدین‌شاه در اثر سودجویی محتکرانی به وجود آمد که با منفعت‌جویی‌های شخصی و به ویژه با سوء‌استفاده از موقعیت بحرانی جنگ‌های جهانی اول و دوم، درصدد آن بودند که گندم و غله زمین‌های پهناور خود را به ارتش روسیه و انگلیس بفروشند و از مردم دریغشان کند.

یک شاهزاده در شهر قحطی‌زده

فرهنگ امروز/ نسیم خلیلی:ویلفرید اسپاروی، معلم انگلیسی - که برای تعلیم کودکان یک شاهزاده نامدار قجری - به اصفهان سفر کرده است، قصه ولی‌نعمتش، ظل‌السلطان را با صورت کوچک و شاداب همچون هلوی رسیده پرشهد دخترکی آغاز می‌کند که بعد از گرفتن صدقه به دنبال کالسکه معلم انگلیسی می‌دوید و نام صدقه‌دهنده را می‌پرسید تا مادرش هنگام نماز ظهر او را به خاطر صدقه‌اش دعا کند. مادر دخترک زنی بود رها در میان فوجی از گدایان چلاق و نگون‌بخت خیابان چهارباغ اصفهان که «جذام پاهایش را تا بالا خورده بود {و} به حالت چمباتمه روی زمین افتاده بود و درحالیکه با دست‌هایش روی سنگ‌فرش می‌کوبید با ناله غم‌انگیزی به ترکی می‌گفت: خدا شما را رستگار کند.» 
 
در قصه ویلفرید، این زنان و مردان تنگدست و اندوهگین فراوان‌اند، قلندران آشفته که جز لنگی بر کمر از فرق سر تا نوک پا چیزی بر تن ندارند و خشمگینانه در میان کسبه و ملاها و مردم شهر، فریاد «هو حق، هو حق» سر می‌دهند یا جذامی‌هایی که بازوان بی‌پنجه خود را به سوی آسمان گرفته‌اند و با صداهای بلند حمد خدا را می‌خوانند. اما ربط این روایت به قصه حاکم نامدار شهر، مسعودمیرزا ملقب به ظل‌السلطان فرزند ارشد ناصرالدین‌شاه و عفت‌الدوله چیست؟ شاید ربط ماجرا به آن تکه از سفرنامه معلم انگلیسی بازمی‌گردد که همچنان سوار بر کالسکه به سوی عمارت شاهزاده می‌رود و ظریف‌اندیشانه منظره اطرافش را چنین توصیف می‌کند: «در خیابان پشت سرم کورها، چلاق‌ها، جذامی‌ها و بینوایان را می‌دیدم و روبرویم دیوار کاخ‌های ظل‌السطان با ثروت و آز سیری‌ناپذیرش...» در واقع مسافر انگلیسی اصفهان، کتابش را با این توصیفات از شهر آغاز می‌کند تا بافت زندگی رنج‌آوری مردمی را بنمایاند که هرگز در پناه حاکمان نزیسته‌اند و اگر بحران و رنجی را تجربه می‌کرده‌اند تنها به امید یکدیگر می‌توانسته‌اند آن را پشت سر نهند و نه تدبیر و مسئولیت‌شناسی و مهربانی حاکمان که چه بسا بسیاری از این حاکمان در گزارش‌های تاریخی، همچون ظل‌السلطان ستمگر و بی‌اعتنا به مردم توصیف شده‌اند. حاکمانی که وقتی با کالسکه خود در شهر به حرکت درمی‌آمدند، خواجه‌های بدشکل و لندوک سوار بر اسب‌های اصیل سپید و سرکششان، با چماق‌های خود جولان می‌دادند و مردم را می‌ترساندند که مبادا چشمشان به خانم‌های حرم شاهزاده بیفتد؛ جوی از رنج و هول و اضطراب در شهر که تنها نتیجه خودخواهی حاکمانی بود که تنها به آسایش خانواده خود می‌اندیشیدند و نه مردمی که در واقع رعیت آن اربابان به شمار می‌رفتند.
 
 
ارتش قدسی و ارتش آموزش‌دیده
 
در این میان جالب است که برخی خدمتگزاران دربار و دستگاه حاکمیت ظل‌السلطان او را یکی از سه مرد برجسته مشرق‌زمین می‌دانند چنانکه اسپاروی ضمن اشاره به کارگزار افغان دستگاه شاهزاده از قول او نقل می‌کند که: «اکنون در مشرق‌زمین سه مرد برجسته وجود دارد: اول سلطان عثمانی، دوم پسر عم من در افغانستان و سوم نواب والا، سایه سلطان. تنها خدا داناست که چرا حکومتی در شان شاهزاده به او مرحمت نکرده، این موضوع از فهم بشر بیرون است زیرا آن چیزهایی که سبب شده تا شاهزاده از عنوان پادشاهی محروم بماند از اسرار الهی است و پیچیده‌تر از آنست که درک بشری من قادر به فهم آن باشد. این موضوع گاهی مرا نسبت به پیشرفت آینده و سعادت مردم ایران نومید می‌کند.» 
 
چنین توصیف فرازمینی از شاهزاده‌ای که چندان در میان مردم محبوب نبوده و به دلیل روشنی که همانا عدم تعلق مادرش به دودمان سلاطین قاجار است به ولیعهدی برگزیده نشده، نشان می‌دهد که شاهزاده تا چه اندازه می‌کوشید در کنار از دست دادن حمایت و علاقه و امید مردم، کارگزاران و اطرافیان خود را با ذهنی قدسی‌زده درباره خود تربیت کند؛ تربیتی که در نتیجه اعطای مستمری هنگفت به شاهزاده افغان تا این حد موفقیت‌آمیز بوده است. این قبیل آدم‌ها سپاه شست‌وشوی مغزی داده‌شده‌ای بودند که قدرت نداشته شاهزاده را در میان مردمی مسکین و رنجور تأمین می‌کردند؛ همچنان که شاهزاده می‌کوشید با حمایت از تجارت و فعالیت‌های بازرگانی بریتانیا، در میان انگلیسی‌ها نیز شاهزاده‌ای محبوب‌تر از شاه مملکت باشد. 
 
اسپاروی در توصیف زندگی‌نامه این شاهزاده محبوب هم بندهایی در کتابش دارد با القابی همچون شاهزاده خوشبخت: «سلطان مسعودمیرزا شاهزاده خوشبخت که بهتر است او را به همان عنوان ظل‌السلطان بنامم در سال ۱۲۶۶ ه.ق به دنیا آمد، بدین سبب سه سال از برادرش مظفرالدین شاه که به علت نسب شاهدختی مادرش به سلطنت رسید بزرگتر است. عفت‌الدوله مادر ظل‌السلطان به خاندان سلطنتی قاجار تعلق نداشت بلکه دختر موسی‌بیک یکی از ملازمان رکاب بهرام‌میرزا عموی ناصرالدین‌شاه بود. ظل‌السلطان در اوان جوانی حکمران اصفهان شد سپس ایالات و ولایات دیگری پشت سر هم به قلمرو حکومتی او افزوده شد تا آنکه در سال ۱۳۰۳ ه.ق دوپنجم تمام خاک ایران تحت حکومتش درآمد. قدرت او از کاخش در اصفهان به نواحی گلپایگان، خوانسار، جوشقان، اراک، اصفهان، فارس، یزد، خوزستان، لرستان، کردستان، کنگاور، نهاوند، کمره، بروجرد، کرمانشاه، اسدآباد و کزاز گسترده شد. درآمد این قلمرو در سال به حدود ۶۷۳۲۰۰ لیره استرلینگ بالغ می‌شد که ۵۹۹۴۰۰ لیره آن پول نقد و ۷۳۸۰۰ لیره بقیه به صورت غله بود. ارتشی منظم مرکب از ۲۱ هزار نفر سرباز آموزش‌دیده و کاملا تجهیزشده داشت. می‌توان گفت وجود همین ارتش علت مستقیم تنزل قدرت او در فوریه سال ۱۸۸۸ گردید زیرا هم حسادت حکومت پطرزبورگ را برانگیخت و هم سوء‌ظن حکومت مرکزی تهران را. امین‌السلطان، وزیر اعظم شعله ملایم سوء‌ظن شاه را چنان با مهارت دامن زد که سرانجام ناصرالدین‌شاه فرزند عزیز و بزرگ خود را به دربار احضار کرد و او را از حکومت ایالات و ولایات جز اصفهان خلع نمود.» 
 
اسپاروی اما از شورش تظلم‌خواهانه مردم تحت حکومت ظل‌السلطان سخنی نمی‌گوید؛ بلوای بزرگی که حتی روزنامه تحت حمایت شاهزاده در اصفهان هم آن را به گستردگی و البته با ادبیات خاص حکومت‌پسند خود بازتاب داده است: «چند روز بود کسبه اصفهان دکاکین بازار را بسته بودند و در منازل علما، دسته‌دسته ازدحام نموده، به فتنه‌جویی و شورش‌انگیزی قیام می‌نمودند {ظل‌السلطان} محض ملاحظه حال مسلمین و عدم اضرار و ایذای رعایا به حلم و سکوت و رافت و مرحمت کوشیده، از کیفر و مواخذه اشرار چشم پوشیدند. این فقره نیز مزید بر جسارت و معید بر جرات و بغاوت اهل فساد و عصیان‌شده روز شنبه ۱ جمادی‌الاولی بعدازظهر جمعیتی غریب، زیاده از ده، دوازده هزار نفر به اطراف تلگرافخانه مبارکه گرد آمده شورشی عجیب به عنوان تظلم برپا کردند و در خانه جناب حجه‌الاسلام حاجی محمدباقر را شکستند و او را با جناب امام جمعه و سایر علما به تلگرافخانه مبارکه بردند و واقعه را به خاک ‌پای مبارک اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاهی خلدالله‌ملکه تلگراف نمودند.» 
 
روزنامه «فرهنگ» بهانه این شورشیان را کوشش ظل‌السلطان در استرداد حق دیوان و آبادانی املاک می‌پندارد و چنین استدلال می‌کند که متضرران این ماجرا «در خفا دست‌آویزی برای فساد می‌جستند بلکه به واسطه تغییر حکومت بتوانند باز رفتار دیرینه خود را مجری دارند تا آنکه در زمستان گذشته که غله کمیاب و بر سر قیمت آن افزوده شد، فرصت غنیمت شمرده در تهیه شورش، کوشش نمودند و از نبودن غله چندی به حکومت زحمت دادند.» نویسنده وابسته این گزارش باز هم در راستای مصلحت‌های حکومت‌پسند تصریح می‌دارد که «حکومت از آن راهی که به خیال باطنی محرکین استحضار کامل داشت به کمال ملایمت و رافت در اسکات ایشان اهتمام فوق‌العاده به عمل آورد و ظل‌السلطان مبلغی از تنخواه مخصوصه خود متضرر شده، مامورین به اطراف فرستاد آنچه گندم و جو که ممکن می‌شد برای خوراک یکساله اصفهان حاضر فرمود تا اگر العیاذبالله مانند چند سال پیش آثار قحطی و تنگی ظهور نماید، عامه و خاصه اهل اصفهان مرفه‌الحال و فارغ‌البال باشند.»
 
 

نقش کمرنگ در قحطی‌های بزرگ
 
اما تاریخ نشان داد که ایرانیان در زندگی غم‌بار رعیت‌وار خود هیچ‌گاه در هنگامه سخت قحطی‌های بزرگ گندم و نان و قوت روزانه، مرفه‌الحال و فارغ‌البال نبوده‌اند و حکومت و حاکمان وقت، مصلحت‌های کلان سیاسی خود را بر تامین رفاه و آسایش مردم ترجیح می‌داده‌اند و حتی خود آنان بوده‌اند که زمینه را برای بروز قحطی‌ها هموار می‌کرده‌اند؛ چنانچه منابع تصریح می‌دارند که قحطی‌های روزگار ناصرالدین‌شاه افزون بر آنکه نتیجه کاهش نزولات جوی بوده‌اند، با سودجویی برخی دولتمردان که در واقع حاکمان بزرگ زمین‌دار محسوب می‌شده‌اند و به احتکار گندم دست می‌زده‌اند، اتفاق ‌افتاده است و در نتیجه اگر مبارزه‌ای با قحطی هم بوده است، از جانب خود مردم و به انحاء مختلف صورت می‌گرفت. 
 
در این میان ادبیات داستانی و خاطرات بهترین داده‌ها را به جستجوگران تاریخ اجتماعی می‌دهند. این داده‌ها هرچند ربط مستقیمی به قحطی روزگار ظل‌السلطان ندارند اما مشی او و حاکمان شبیه به او را می‌نمایانند؛ قحطی‌هایی که در سال‌های بعد از حاکمیت ناصرالدین‌شاه در اثر سودجویی محتکرانی به وجود آمد که با منفعت‌جویی‌های شخصی و به ویژه با سوء‌استفاده از موقعیت بحرانی جنگ‌های جهانی اول و دوم، درصدد آن بودند که گندم و غله زمین‌های پهناور خود را به ارتش روسیه و انگلیس بفروشند و از مردم دریغشان کند. این سوءرفتار به بحران‌های اجتماعی بزرگی منجر شد که بازتاب‌هایی از آن را مثلا در روایت «شکر تلخ» جعفر شهری می‌توان به تماشا نشست: «به طوری که ساکنین قریه می‌گفتند این زن به اتفاق شوهر و سه فرزند خردسال خود که دو پسر و یک دختر بوده از فشار قحط و گرسنگی از ده مجاور حرکت کرده به جهت تحصیل قوت و غذا به طرف این آبادی عزیمت می‌کنند. پس از اندکی طی طریق پسر بزرگ که از فشار گرسنگی به جان آمده بوده از پدر استمداد می‌کند و چون جواب یاس می‌شنود و کاملا ناامید می‌شود توان خود را از دست داده به زمین می‌افتد و پدر که در برابر چشم خویش مرگ فرزند ملتمس خود را می‌نگرد او نیز دچار فجئه گردیده به او می‌پیوندد. زن که مرگ فرزند و شوهرش را یکی پس از دیگری می‌نگرد و از طرفی پسر میانی خود را مشاهده می‌کند که از مرگ پدر و برادر به دامن او آویخته کم مانده از حیات ساقط گردد و خود نیز دیر یا زود بدان‌ها خواهد پیوست، ناگهان دچار جنون آنی گردیده فریاد می‌زند اکنون که پسر دیگرم باید به پدر و برادر ملحق شود بهتر آنست که گلابتون دخترم را هم به نزد آن‌ها بفرستم و سنگی از زمین برداشته به سر دختر معصوم سه‌ ساله‌اش می‌کوبد و دیوانه‌وار به طرف او حمله‌ور گردیده با دندان قسمتی از گوشت بدن او را کنده به دهان پسر دوم در حال نزع می‌فشرد که در اثر این کار او را نیز هلاک می‌کند. سپس خندان و ترنم‌کنان خود را به این آبادی می‌رساند و مردم را به دور خود جمع کرده جریان را با آب‌وتاب برایشان شرح می‌دهد و برای آنکه صدق گفتار خود را به ثبوت برساند اهل آبادی را به سر نعش آن‌ها می‌برد و در مراجعت وقتی مردم جنازه آن‌ها را که در گونی و پارچه بسته از پشت الاغ‌ها به زمین می‌گذارند دیوانگی‌اش به حد اعلا می‌رسد که با چنگال چنان سبعانه شکمش را از هم می‌درد که تمام محتویات اندرونش بیرون می‌ریزد و خود را بر سر نعش دیگران می‌افکند.» 
 
چنانچه پیداست قحطی‌ها برای مردم تنگدست روستاهای ایران بحران روانی بزرگی بوده است که هرگونه خشم و شورشی را می‌توانسته به دنبال بیاورد اما حاکمان معمولا در برابر چنین بحران‌هایی منفعل بوده‌اند؛ حتی منفعل‌تر از ظل‌السلطانی که تا بدین پایه در منابع ستمکار معرفی شده است و شاید در این میان ظل‌السلطان در تعامل با موضوع قحطی در دارالحکومه‌اش فعال‌تر از دیگر حاکمانی عمل کرده باشد که آن‌ها نیز دچار بحران قحطی بوده‌اند؛ چنانچه روایت شده است که ظل‌السلطان دستور داد صدور غله اصفهان و یزد به نقاط دیگر ممنوع شود تا مردم این دو ایالت از قحطی مصون بمانند.
 
 

سال‌ها پس از ظل‌السلطان، قصه چراغعلی و آغ ‌بابا
 
اما روشن است که در نهایت همیشه این مردم‌بوده‌اند که در روستاهای کوچک دورافتاده با غول قحطی می‌جنگیدند و خود به یاری خویش می‌شتافتند، بی‌آنکه امیدی به دستورات ظل‌السلطان‌ها داشته باشند. قصه مستند و زنده و دلنشین هوشنگ مرادی کرمانی به نام «شما که غریبه نیستید» می‌تواند یادآور همین مبارزه مردمی باشد با غول قحطی در جغرافیایی نزدیک به قلمرو حکومتی ظل‌السلطان؛ «سال قحطی، خشکسالی، سال گرسنگی و از گشنگی مردن روستایی‌ها بود. ننه بابا می‌گفت: آغ بابا جوون بود و پرشور. خبر شده بود که ارباب‌ها بار و بنشن انبارهاشان را با قیمت زیاد می‌فروختند به بازاری‌های کرمان. به چراغعلی که قرار بود نیمه ‌شب همراه چند نفر خرها را بار کند و ببرد شهر گفته بود آواز بخواند، علامت بدهد. چراغعلی تو تاریکی و ظلمات شب دست گذاشته بود بغل گوشش و خوانده بود: الا دختر تو بابایت گدایه/ دو چشم نرگست کار خدایه. تا رسیده بود جلوی «پیر مراد» خوانده بود: سه پنج روزه که بوی گل نیومد/ صدای چهچه‌ بلبل نیومد. آغ بابا با تفنگ دولول جلوی خرها و چاروادارها را گرفته بود، تیر درکرده بود: گرمب! صدای گرمب تو کوه‌های سیرچ پیچیده بود. چاروادارها ترسیده بودند و زده بودند به چاک. سیرچی‌ها از خانه‌هاشان پریده بودند بیرون، زن و مرد جلوی خرها را گرفته بودند. آغ بابا و اهل آبادی گندم و جو و ماش و عدس‌ها را از روی خرها آورده بودند پایین. آغ بابا بار و بنشن‌ها را کاسه‌ کاسه کرد و داد به مردم. برای خودش دشمن درست کرد. اما خان ‌آبادی شد.» روشن است که به این ترتیب خان‌های واقعی و محبوب نه از تبار خاندان شاهی که از میان مردمی بوده‌اند که به رنج و بدون قدرت و انبار غله و زمین‌های خاصه جلوی بلایای قحطی را می‌گرفتند.

منبع: تاریخ ایرانی

نظر شما