شناسهٔ خبر: 56402 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

نگین نبوی/ چگونه روشن‌فکران هویت خود را در تضاد با دولت تعریف کردند؟ (۱)

مفهوم متغیر روشن‌فکر در ایران دهۀ ۱۹۶۰ (۱۳۴۰ش)

روشنفکران روشن‌فکری یا روشن‌فکرگرایی جدید، سنت خود را در چارچوب ایدئولوژیک خصومت با وضعِ موجود مستقر کرده بود. روشن‌فکر بودن به معنای پذیرش موقعیت رویارویی است. مفهوم روشن‌فکر، در این معنا، آشکارا جنبۀ سیاسی‌تری یافت؛ روشن‌فکر دیگر به اصلاح محدود راضی نبود، بلکه مشتاق تغییر سیستم بود.

فرهنگ امروز/ نگین نبوی:

معرفی نویسنده: استادیار رشتۀ تاریخ در دانشگاه مونت کلیر آمریکا. از نبوی کتاب «روشن‌فکران و دولت در ایران» با ترجمۀ حسن فشارکی به فارسی منتشر شده است. نوشتۀ حاضر مقاله‌ای است از وی (در نشریۀ مطالعات ایرانی، ج۳۲، ش۲) که با اندکی تلخیص زیر نظر ایشان ترجمه شده است.

************

بسط مفهوم «روشن‌فکر»

درحالی‌که در بافت اروپایی، ظهور مفهوم «روشن‌فکر» (intellectual) عموماً به ماجرای دریفوس و دادخواست سیاسی مشهور دریفوس «manifeste des intellectuels»[۱]در سال ۱۸۹۸ (که هویتی جمعی به ایدۀ «روشن‌فکر» داد) برمی‌گردد، اما در بافت ایرانی، هیچ رخدادی وجود ندارد که بتوان آن را به‌عنوان سمبل ظهور «روشن‌فکر» در نظر گرفت. بررسی مختصر این دو اصطلاح به‌کاررفته در فارسی برای اشاره به مفهوم «روشن‌فکر»، همراه با گروه‌های مورد نظر، هرکدام شاهدی برای تکامل تدریجی این ایده است. منورالفکر، که از ایدۀ روشنگری فرانسوی اقتباس شده و بهتر است به‌عنوان «دارای فکر روشن» ترجمه شود، اصطلاحی بود که از نیمۀ دوم قرن نوزدهم تا تقریباً جنگ جهانی دوم، برای روشن‌فکرهای اولیه استفاده می‌شد. اصطلاح «روشن‌فکر»، که حاکی از «انتلکتوئلِ» مدرن‌تر است، گویی در پی استعفای رضاشاه در سال ۱۳۲۰ رواج بیشتری یافته است. اگرچه روشن‌فکر ترجمۀ دقیق فارسیِ منورالفکر عربی و حاکی از روشنگری و بصیرت است، اما این دو اصطلاح، دلالت‌هایی ضمنی دارند و دوره‌های متفاوتی را منعکس می‌کنند که هرکدام در آن به کار می‌رفته‌اند.

اگر میرزا فتحعلی آخوندزاده (۱۲۲۸-۱۲۹۶ق)، میرزا آقاخان کرمانی (۱۲۶۹-۱۳۱۴ق) و میرزا عبدالرحیم طالبوف (۱۲۵۰-۱۳۲۸ق) را نمونه‌ای از منورالفکر اولیه فرض کنیم، می‌توان آن‌ها را مصلحان-نویسندگانی در نظر گرفت که از پیشرفت غرب مطلع بودند و می‌خواستند جامعۀ خود را به این واقعیت جدید هوشیار کنند. آن‌ها در خصوص معمای غامضی که به نقش‌شان مربوط بود، تصوری نداشتند. در عوض، آن‌ها مشتاق موفقیت‌های «اروپای فرهیخته» بودند و وظیفۀ خود می‌دانستند که رویکرد رایج در جامعۀ ایرانی را برحسب الگوی غربی دگرگون کنند. در خصوص مقصود ایشان، دو جنبه وجود داشت: از یک‌سو، آن‌ها منتقدان جامعۀ سنتی بودند و باور داشتند که با معرفی اندیشۀ غربی و به‌ویژه ایده‌های روشنگری که بر مفهوم عقل در مقابل ایمان تأکید می‌کرد، می‌توانند جایگاهی برای تمدنِ به گمان ایشان «حاشیه‌ای» خود در این جهانِ گسترده و ممتازتری که به آن واقف شده بودند، بیابند. نتیجتاً به نظر آن‌ها، وام‌گیری مفاهیم قانون اساسی و عدالتخانه، که شالوده‌ای ایجاد کرد برای برخی دگرگونی‌های بنیادی که پیش‌زمینۀ جنبش مشروطه در سال ۱۹۰۶ را فراهم آورد، هیچ خطری نداشت. از سوی دیگر، سرخورده از دولت «استبدادی» که مدعی دفاع از اسلام بود و برای محافظت در برابر اتهام «اروپادوستی»، آن‌ها فهم خود از تاریخ گذشته را واژگونه ساختند. درحالی‌که قبلاً اسلام حاکی از آغاز تمدن و عصر پیشااسلام نمونه‌ای از جاهلیت محسوب می‌شد، اما اکنون آن‌ها گذشتۀ پیشااسلامی را عصر منوری تصور می‌کردند که بازتاب اروپای قرن نوزدهم بود و دورۀ اسلامی را عصر جاهلیت، بیچارگی و استبداد قلمداد می‌کردند. بدین‌ترتیب، آن‌ها به فرایند افتراق از فرهنگ عربی-اسلامی مبادرت ورزیدند و در عوض، با اروپاییانی ارتباط برقرار نمودند که آداب ستودنی ایشان را درخور، تشخیص دادند. با این ادعا که آن‌ها منشأیی ایرانی داشته‌اند. به‌طور مختصر، منورالفکر اگرچه یک مصلح بود، اما پیش از هر چیزی، ناقلِ ایده‌های جدید بود؛ چه ملی‌گرا بود و چه مشروطه‌گرا و چه طرفدار تفوق عقل بر ایمان.

در مقابل، اصطلاح روشن‌فکر گویا پس از ظهور حزب کمونیست توده در سال ۱۳۲۰، متداول شده بود. این واقعیت که توده نخستین حزب سیاسی «مدرن» و «پیشرو» بود که به‌دنبال بیست سال حکومت رضاشاه به وجود آمده بود (یعنی هنگامی که همگان به‌دنبال دگرگونی در شرایط کشور بودند)، همراه با این واقعیت که این حزب در تمهید عرصه‌ای برای بحث در باب افکار نو، ظاهراً هیچ رقیبی نداشت، می‌تواند توضیح دهد که چرا این حزب در بین جوانان و بخش‌های فرهیختۀ جامعه از چنان اعتباری برخوردار شد و چرا اکثریتی از روشن‌فکرهای ایرانی، خواه به‌عنوان عضو و خواه به‌عنوان طرفدار، به‌سوی آن کشیده شدند. از این به بعد، چون مفهوم «روشن‌فکر» دلالت‌های مارکسیستی پیدا کرد و متضمن باور به ایدۀ تلاش انقلابی علیه وضع موجود و دولت حاکم شد، روشن‌فکرها نیز گزینۀ دیگری نداشتند به‌جز آنکه خود را در سمت «چپ» طیف سیاسی قرار دهند. اگرچه در دهۀ ۱۹۶۰ بسیاری از روشن‌فکرها از حزب توده سرخورده شده بودند و در پی بدیلی می‌گشتند، این واقعیت برجا می‌ماند که روشن‌فکری یا روشن‌فکرگرایی جدید، سنت خود را در چارچوب ایدئولوژیک خصومت با وضع موجود، مستقر کرده بود. روشن‌فکر بودن به معنای پذیرش موقعیت رویارویی است. مفهوم روشن‌فکر، در این معنا، آشکارا جنبۀ سیاسی‌تری یافت. روشن‌فکر دیگر به اصلاح محدود راضی نبود، بلکه مشتاق تغییر سیستم بود. هم‌زمان، اگرچه ایده‌های غربی همچنان الهام‌بخش آن‌ها بود، اما این «فرهنگِ ستیز» (counter-culture) و نه ایده‌های اصلی غربی اولیه بود که روشن‌فکرها به نشر آن کمک کردند.

نظر به سرشت سیاسی‌شدۀ روشن‌فکر و این واقعیت که روشن‌فکرهای ایرانی خود را برحسب نسبت‌شان با بقیۀ جامعه تعریف می‌کردند، همان‌طور که در فوق ذکر شد، این پرسش به ذهن خطور می‌کند که خودادراکیِ روشن‌فکرها چگونه در دهۀ ۱۹۶۰ تغییر کرد؛ دوره‌ای که مشخصه‌اش، هم جوانه زدن فعالیت روشن‌فکری در شکل گاهنامه‌ها، بررسی‌های ادبی و کتاب‌ها بود و هم رژیمی که گویی به‌خوبی برای مدارا کردن با هر چالش مستقیمی از سوی روشن‌فکرها مستقر شده بود. ما سه مورد از روشن‌فکرها را در نظر می‌گیریم که در زمان خود صریح‌اللهجه بودند و هرکدام به شیوۀ خودشان به‌صورت تمام‌عیار به نماد «روشن‌فکر» تبدیل شدند. این افراد عبارت‌اند از خلیل ملکی (۱۲۸۰-۱۳۴۸ش) که نمونۀ روشن‌فکرهای دهۀ ۱۹۵۰ و اوایل دهۀ ۱۹۶۰ بود و جلال آل‌احمد (۱۳۰۲-۱۳۴۸) و علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی (زادۀ ۱۳۰۴ش) که هر دو، نمونۀ کامل گرایش روشن‌فکری در انتهای دهۀ ۱۹۶۰ بودند. این مقاله، با شناسایی نوشته‌های خوداندیشانۀ ایشان دربارۀ نقش «روشن‌فکر»، درک آن‌ها از مفهوم روشن‌فکر را بررسی می‌کند و تلاش می‌نماید تا نشان دهد که چگونه ادراک آن‌ها از آنچه قوام‌بخش روشن‌فکر است، تغییر کرد.

این سه نفر مخصوصاً به این دلیل انتخاب شده‌اند که پس‌زمینۀ مشابه و مشترکی در شکل تجربیات اولیه با احزاب سیاسی دارند. آن‌ها همگی سکولار و «پیشرو» بودند و در دهۀ ۱۹۴۰ به حزب توده پیوستند که در آن زمان، نمایندۀ حزبی پیشرو با یک ایدئولوژی جدید و از این‌رو، برای جوان‌ترین روشن‌فکرها، جذاب بود. هر سه به‌خاطر وابستگی حزب توده به اتحاد شوروی، از آن سرخورده شدند و حزب را ترک کردند. آل‌احمد و ملکی در ۱۳۲۶ش. این کار را کردند و حاج‌سیدجوادی یک سال بعد، در ۱۳۲۹ش. وقتی جنبشی ملی پیرامون محمد مصدق در حال شکل گرفتن بود، ملکی زیر چتر جنبش ملی، گروهی دست‌چپی تأسیس کرد که به «حزب زحمت‌کشان ملت ایران» موسوم شد که پس از انشعاب و استعفای مظفر بقایی، ذیل نام جدیدی موسوم به  نیروی سوم به کار خود ادامه داد. هم آل‌احمد و هم حاج‌سیدجوادی، اعضای این گروه دوم بودند و به‌طور گسترده به نشر آن کمک کردند. اما مسیر آن‌ها پس از مرداد ۱۳۳۲، در پی کودتای مورد حمایت ایالات متحده که منجر به عزل مصدق شد، از هم جدا شد و ملکی محبوس شد. ملکی پس از خلاصی از حبس، هم به نوشته‌های نظری خود ادامه داد و هم به فعالیت‌های سیاسی و «جامعۀ سوسیالیست‌های نهضت ملی ایران» را در ۱۳۳۹ش. تأسیس کرد. درحالی‌که آل‌احمد و حاج‌سیدجوادی از فعالیت سیاسی به نویسندگی روی آوردند، آل‌احمد شاید به‌عنوان مقاله‌نویس، موفق‌تر بود. حاج‌سیدجوادی مقاله‌نویس و روزنامه‌نگار بود، اما نکتۀ مهم آن است که عضویت آن‌ها در حزب توده، به معنای آن بود که آن‌ها تحت تأثیر جنبۀ سیاسی روشن‌فکر قرار گرفته بودند.

روشن‌فکر به‌مثابۀ تکنوکرات

مقصود «خاطرات زندان» ملکی که در نیمۀ دهۀ ۱۹۶۰ نوشته شد، تشریح فعالیت‌های سیاسی او در حزب توده، جنبش ملی و پس از آن، جامعۀ سوسیالیست‌ها بود. هم‌زمان، یکی از اهداف وی، ارزیابی نقشی بود که روشن‌فکرها در این جریانات سیاسی ایفا کرده بودند. به عبارت دیگر، او می‌خواست مشخص کند که آیا شکست هریک از این جنبش‌ها، نتیجۀ بی‌کفایتی و قصور روشن‌فکرهای دخیل در جنبش بود یا خیر. در چنین زمینه‌ای است که ملکی پرسش‌های زیر را مطرح می‌کند:

آن روشن‌فکرانی که به سرنوشت تعداد کمی از مردم توجه کرده بودند و سپس متعهد سرنوشت جنبش توده‌ای و یک ملت شدند، رفتار آن‌ها چگونه بود؟ آیا از گذشته آموختند یا به همان وضعیت ادامه دادند؟ نتیجه چه بود؟ دربارۀ دیگر روشن‌فکران ایرانی چطور؟ آیا آن‌ها همگی شبیه ایشان بودند یا به‌صورتی بهتر یا بدتر عمل کردند؟... آن‌ها چه نقشی در هدایت ملت ایران ایفا کردند؟ آیا آن‌ها وظیفه و جهت مأموریت خود را کشف کردند؟ آیا آن‌ها آن‌طور که باید، رفتار کردند؟ اگر این درست باشد که روشن‌فکر پیشرو ایرانی قصور کرده است، علت آن چیست؟ تعریف روشن‌فکر چیست و مأموریت و وظیفۀ او چیست؟

اگرچه پرسش‌های ملکی در مورد نیات و اهداف واکنش به یک مسئلۀ خاص، یعنی فروپاشی جنبش‌های سیاسی فوق‌الذکر بود، صفحات اندکی که او در آن‌ها از مفهوم روشن‌فکر بحث می‌کند، به هیچ‌یک از این موضوعات اشاره نمی‌کند. این امر تا حدی ممکن است به این دلیل باشد که ملکی هرگز خاطراتش را تکمیل نکرد. اما علت هرچه باشد، تمایل او در این قطعۀ کوتاه، بسیار کلی و کاملاً نظری است. اگرچه به نظر نمی‌رسد که این قطعه در هیچ بافت خاصی قرار بگیرد، اما برای مقصود ما مهم است؛ از این حیث که هنوز حامل فهم ملکی از چیستیِ «روشن‌فکر» است. در وهلۀ اول، تعریف او از مفهوم روشن‌فکر بسیار گسترده است و شامل کل آن عناصر فرهیختۀ یک جامعه است که اشتغالات آن‌ها مانع کار یدی است. بدین‌ترتیب، آن‌ها نه طبقه‌ای انحصاری را تشکیل می‌دهند و نه به نظر می‌رسد که ایدئولوژی مخصوصی داشته باشند. در عوض، گفته می‌شود که ارگانیک‌اند و از این‌رو، مشخصات طبقه‌ای را که به آن تعلق دارند، تقبل می‌کنند.

در گروه روشن‌فکران، او بیشتر از همه، علاقه‌مند روشن‌فکرانی بود که «از لحاظ اجتماعی آگاه» هستند؛ به‌خصوص چیزی که آن را «روشن‌فکران مترقی» یا روشن‌فکران پیشرو می‌نامید؛ یعنی کسانی که در نتیجۀ التفاتشان به نیازهای زمانه، تلاش‌شان را معطوف به بهبود سرنوشت طبقات محروم و استثمارشده می‌کردند. همین روشن‌فکران پیشرو بودند که او آن‌ها را چنان در نظر می‌گرفت که نقشی اساسی در هدایت طبقات کارگر و پرولتاریا ایفا می‌کنند.

«پژوهش‌گران تاریخِ جنبش‌های کارگری و پیشرو، همگی نشان داده‌اند که هرکجا یک گروه یا حزب، سندیکایی متحد و پیشرو وجود داشته است، تعدادی از روشن‌فکران، نقشی در تأسیس یا هدایت آن داشته‌اند. رهبری فکری... طبقات کارگر و پرولتاریا، همواره مأموریتی بود که مسئولیت آن با روشن‌فکران پیشرو بوده است.»

ادراک ملکی از تاریخ و جامعه، در کانون فهم او از نقش روشن‌فکر قرار داشت. اگرچه ملکی، مانند بسیاری از معاصرانش، از حزب توده سرخورده شده بود، اما هنوز به ایدۀ دترمینیسم تاریخی (جبر تاریخ) باور داشت که برای او بدین معنا بود که منطقی برای تاریخ وجود دارد و بنابراین هر گروهی جایگاه و سهم خودش را دارد تا [آن را] بسازد. جبر تاریخ، وی را تشویق کرد تا جهان را برحسب قوانین و الگوهای خاصی ملاحظه کند که باید به‌شمار آورده شوند. اما چیزی که ملکی را از بقیه متمایز می‌کرد، این تأکید او بود که انسان و جامعه هنوز نقشی برای بازی کردن دارند در خنثی کردن احتمالیِ این قوانین و شکل‌گیری رویدادها.

«کسانی که قوانینِ طبیعت را می‌فهمند، می‌توانند ارادۀ خودشان را بر آن‌ها تحمیل کنند. کسانی که تاریخ گذشته را می‌شناسند و با قوانین آن آشنایی دارند... قادرند تاریخ آینده را کنترل کنند.»

نکته‌ای که ملکی آن را کراراً بازگو می‌کرد، این بود که الگوی تاریخ را که از «قوانین اجتماعی و طبیعی» تشکیل شده است، باید پیش از امکان تغییر آن فهمید. اگرچه ملکی با چنین عباراتی این سخن را نمی‌گوید، اما منظور وی آن است که روشن‌فکر به دلیل معرفتش، موقعیتی منحصربه‌فرد برای درک این قوانین و ملتفت کردن دیگران به آن‌ها دارد. بنابراین «روشن‌فکر»، برحسب خوانش ملکی، اهمیتی حیاتی در چارچوب جبر تاریخ دارد، چون مسئولیت و قدرت برای شتاب بخشیدن و حتی شکل دادن به فرایند تغییر دارد.

ملکی مانند معاصرانش، جامعه را ناخوش و نیازمند درمان می‌دید. بنابراین روشن‌فکر باید به بیماری جامعه بپردازد و برای آن راه‌حلی بیابد. او باید اصیل باشد و راه سومی را عرضه کند که بدیلی برای وضع موجود در حال و گذشته باشد. او باید حس مسئولیتی را تقبل و ایده‌های نوینی را کشف کند که وی را قادر می‌سازند جامعه را از انحطاط خارج کند.

«روشن‌فکران پیشرو وقتی از گوشۀ انزوای خود بیرون می‌آیند و پا به میان مردم و جنبش کارگران می‌گذارند تا با آلام، نیازها و آرزوهای آن‌ها آشنا شوند، فقط می‌توانند وظیفۀ هدایت عملی و فکری خود را انجام دهند. معجزه‌ای به روشن‌فکر ارزانی نشده است که به او اجازه دهد تا در گوشه‌ای بنشیند و درمانِ مشکلات، بیماری‌ها و آلام اجتماع را بیابد. فقط از طریق ارجاع به واقعیات زندگی است که روشن‌فکر می‌تواند واقعیات درست زندگی را بفهمد و راه‌حل‌هایی را برای مشکلاتش بیابد.»

به نظر می‌رسد که درجۀ مشارکت «روشن‌فکر» مورد نظر ملکی، عبارت باشد از بازی کردن نقش طبیبی که بیماری‌های جامعه را تشخیص می‌دهد تا درمانی را تجویز کند. روشن‌فکر ضرورتاً باید طرفدار عمل باشد یا حتی مأموریت یک سیاست‌مدار را متقبل شود. به طرق بسیار، «روشن‌فکر» ملکی هرچند مهم است، اما نسبتاً معتدل است. ملکی دربارۀ نقش ایجابی‌ای که روشن‌فکر می‌تواند ایفا کند، صراحت دارد. دلواپسی او این بود که روشن‌فکر چگونه می‌تواند این نقش را به مؤثرترین شکل، انجام دهد. شاید این نتیجۀ باور ملکی به تکامل تاریخ بود که او دربارۀ ظهور روشن‌فکر، خوش‌بین بود و آن را پدیدۀ اجتناب‌ناپذیر عصر مدرن محسوب می‌کرد:

اکنون هرچه علم و آموزش بیشتر پیشرفت می‌کند، مدیریت جامعه نیز علمی‌تر می‌شود و نقش روشن‌فکران به‌عنوان طبقۀ جدید، اهمیت بیشتری می‌یابد. نام‌ها و عناوین متعددی به عصر ما اختصاص داده شده است؛ شاید عصر روشن‌فکر و متخصص، چندان نامقتضی نباشد.

بدین‌ترتیب، اگرچه بحث کوتاه ملکی دربارۀ روشن‌فکر، پاسخی برای پرسش‌های آغازین وی در خصوص وضعیت نامساعد روشن‌فکر ایرانی فراهم نکرد، اما فهم وی را از چیستیِ نقشی که روشن‌فکر باید ایفا کند، روشن کرد. به گمان وی، تاریخ نشان داده است که روشن‌فکران همواره مأموریتی مهم در مقام رهبران جامعه داشته‌اند. با چنین قابلیتی بود که وظیفۀ ایشان مقدمتاً روشن و آگاه ساختن بوده است، اگرچه به نظر ملکی، این امر در صورتی می‌توانست ممکن شود که روشن‌فکران به بخشی از جامعه تبدیل می‌شدند و در آن، مشارکت حاصل می‌کردند. با این حال، ملکی در خوشامدگویی به ظهور روشن‌فکر در ظاهر جدیدِ «تکنوکرات»، هیچ تناقضی ملاحظه نکرد. اینکه روشن‌فکران به‌عنوان مدیران جوامع جدید در جهان سوم به طبقه‌ای مجزا بسط یافتند که او آن‌ها را «متخصصان جدید» یا «تکنوکرات‌ها» نامید، در دیدگاه وی، فقط برتری روشن‌فکر را تقویت نمود. او نه این امر را به‌مثابۀ خیانت به نقش روشن‌فکران می‌دید و نه به‌صورت ناروا منتقد این پدیده بود. به نظر ملکی، مسئله این نبود که چنین امری خوب است یا بد. این توسعه در باقی جهانِ صنعتی‌شده اتفاق افتاده بود و اکنون در حال بسط یافتن به جهان سوم بود. به عبارت دیگر، این جریانی ناگزیر بود که در ایجاد پیشرفت در جهان توسعه‌یافته ضروری بود.

ادامه دارد ....

[۱]. بیانیۀ روشن‌فکران

نظر شما