شناسهٔ خبر: 58379 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

فرهنگ چگونه توتالیتاریسم را شکست داد/انقلاب مخملی را بهتر بشناسیم

در سال‌های پایانی قرن بیستم، مبارزه نرم و مخملی نویسندگان و مردم چکسلواکی و البته عوامل بیرونی از بلوک غرب باعث شکسته‌شدن سد کمونیستی و فضای خفقان دولت توتالیتر در این کشور شد.

فرهنگ چگونه توتالیتاریسم را شکست داد/انقلاب مخملی را بهتر بشناسیم

فرهنگ امروز/ صادق وفایی: چهل‌سالگی انقلاب اسلامی با انتشار مطالب و برنامه‌های مختلفی در رسانه‌های دیداری و شنیداری کشور بود که عمده مطالب‌شان درباره دستاوردهای مادی و معنوی انقلاب بود. اما این رویداد و چهل‌سالگی‌اش می‌تواند بهانه‌ای برای مطالعه موضوعی‌اش یعنی واقعه انقلاب در دیگر کشورها و تجربیات متفاوت مردم دیگر کشورها در این زمینه باشد.

از سال پایانی قرن هجدهم (۱۷۹۹) که انقلاب فرانسه شروع شد تا سال‌های پایانی قرن بیستم و دهه ۱۹۹۰ که کمونیسم از هم پاشید، مسیر انقلاب‌هایی که مردم جهان رقم زدند، از خشونت و اعدام با گیوتین به سمت تغییرات مسالمت‌آمیز و تحول مخملی تمایل پیدا کرد. بارها سخنانی شنیده‌ایم که انقلاب فرزندانش را می‌خورد یا برخی انقلاب‌ها به بیراهه رفته و نتوانستند به اهداف خود دست پیدا کنند. قرن بیستم از جهت تعدد رویدادهای مهم بشری و سرعت وقوع‌شان، از جمله حوادثی چون جنگ‌های جهانی اول و دوم، جنگ سرد، تقابل بلوک‌های شرق و غرب و فروپاشی کمونیسم و نظام‌های اقماری آن، یکی از برهه‌های مهم و قابل بررسی در تاریخ بشر و همچنین تاریخ انقلاب‌هاست. بنابراین با این رویکرد می‌توانیم برخی از انقلاب‌هایی را که فرزندان خود را خوردند یا به بیراهه رفتند، مورد بررسی و پژوهش قرار دهیم.

انقلاب نوامبر معروف به انقلاب مخملی در سال ۱۹۸۹ در چکسلواکی پیروز شد. پیروزی این انقلاب به صورت مسالمت‌آمیز بود و یکی از چند انقلاب مهم رنگی در دنیاست که با نام مخملی شناخته می‌شود. ایوان کلیما نویسنده مطرح اهل چک، سلاح اصلی این انقلاب را مزاح عنوان کرده و گفته لحن شعارهای مردمی که در این رویداد شعار می‌دادند، طنزآلود، شیرین و سبک بود. او در مطلبی که درباره شهر پراگ نوشته و در آن به تناقض‌های موجود در این شهر پرداخته، گفته در دل این شیوه مبارزه بکر، تازه، و عاری از هیجان شور گزندگی نهفته بود و این شاید تازه‌ترین و شاید چشم‌گیرترین پارادوکس تا به امروز در حیات این شهر استثنایی باشد. به تعبیر او، انقلاب نوامبر، بی‌خشونت‌ترین انقلابی بود که می‌شود تصور کرد. یکی از حرف‌هایی را که این نویسنده برای نتیجه‌گیری پایانی یکی از مطالبش نوشته، ما در ابتدای مقاله پیش رو، مرور می‌کنیم: «در نظر آن‌هایی که هنوز هم به قدرت فرهنگ ، قدرت کلام، قدرت نیکی و عشق، و غلبه آن‌ها بر خشونت باور دارند، در نظر آن‌هایی که باور دارند امکان ندارد شاعران یا ارشمیدس‌ها در مبارزه‌شان علیه یونیفورم‌پوشان شکست بخورند،‌ انقلاب پراگ می‌تواند الهام‌بخش باشد.»

مطلبی که در ادامه خواهیم خواند، با رویکردی مطالعاتی، شامل مرور و تحلیل مختصری از انقلاب مخملی مردم چکسلواکی، انقلاب ضدکمونیستی مردم رومانی، انقلاب مردم مصر و چگونگی از بین رفتن کمونیسم در تقابل با کاپیتالیسم است. مرور تاریخ دهه‌های گذشته جهان، می‌تواند سرشار از مطالب آموزنده و درس‌عبرت‌هایی برای انقلاب اسلامی باشد که از محاسن این رویدادهای مهم بهره‌برداری و از معایب آن‌ها دوری کند.

*۱- ایوان کلیما و شمارش محاسن سرکوب

ایوان کلیما نویسنده اهل جمهوری چک، از جمله افرادی است که در زندگی، تهدید را به فرصت تبدیل کرده است. او از سال‌های تلخ نوجوانی‌اش در جنگ جهانی دوم، که در اسارت‌گاه نازی‌ها گذشته، به‌عنوان عاملی برای نوشتن _ هم از نظر خلاقیت و هم سوژه نگارش _ بهره‌برداری کرده است؛ همین‌طور از سال‌های اختناق حکومت کمونیست‌ها بر چکسلواکی و کشورهای اروپای شرقی. به عقیده او، برای نویسنده هیچ تجربه‌ای بی‌فایده نیست بلکه به‌عکس هرچه تجربه آدم هولناک‌تر باشد، هرچه موقعیتی که در آن قرار می‌گیرد افراطی‌تر باشد، برای کارهای آتی‌اش سودمندتر است. او چندی پس از فروپاشی کمونیسم، نوشت: «معتقدم که بیست سال گذشته برای شمار زیادی از نویسندگان چک مایه الهام بوده است.» این رویکرد و اخلاق تبدیل‌کردن تهدید به فرصت را می‌توان به وضوح در عنوان یکی از مطالبش هم مشاهده کرد: «محاسن غیرمنتظره سرکوب». در این مطلب، کلیما درباره فرصت‌هایی نوشته که سال‌های اختناق و خفقان حکومت کمونیستی برای او، ملتش و نویسندگان کشورش به ارمغان آورده است.

ایوان کلیما

همان‌طور که می‌دانیم کمونیست‌ها نویسندگان و اهالی فرهنگ و هنر را به دو گروه خودی و غیرخودی تقسیم کردند؛ به عده‌ای جایزه دادند و به عده‌ای ندادند و گروهی را با نعمات و امکانات اقتصادی و رفاهی تجهیز کرده و گروهی دیگر را از این جهت، مورد بی‌توجهی یا حتی ظلم و ستم قرار دادند. نمونه بارز و محسوس این مساله را می‌توانیم در کتاب «ادبیات علیه استبداد» که درباره زندگی بوریس پاسترناک و چگونگی نوشته شدن رمان‌ «دکتر ژیواگو» و انقلاب بلشویکی در شوروی است، مطالعه کنیم. به هر حال، کلیما اعتقاد دارد که هروقت زندگی نویسنده‌ای به دلیل بیان آزادانه افکارش به مخاطره می‌افتد، این خود خلاقیت است که در ذات و جوهرش به خطر می‌افتد. به گواه تاریخ نویسندگان زیادی از جمله او و همفکرانش در سال‌های حکومت کمونیست‌ها با این خطر _ یعنی از دست رفتن خلاقیت _ روبرو بوده‌اند.

کلیما در خاطراتی که از سال‌های حکومت کمونیست‌ها نوشته، به این اشاره می‌کند که تلفن‌ منزل‌اش را قطع کردند یا از دیگر امکانات رفاهی زندگی محرومش کردند، اما هیچ‌وقت این احساس به او دست نداده که زندگی‌اش در خطر است. دلیل این احساس هم این بوده که به‌طور مرتب کتاب‌هایش را خارج از مرزهای کشورش منتشر می‌کرده و قادر بوده از راه زندگی، زندگی‌اش را تامین کند. نکته جالب و طنزآمیزی که کلیما درباره سال‌های سرکوب کمونیستی بیان می‌کند این است که منتقدان معمولا آن‌ نوشته‌هایش را که طی بازه ۲۰ آن سال‌ها نوشته، بیشتر از دیگر آثارش که پیش از ممنوع‌القلم‌شدنش خلق شده‌اند، دوست دارند. خود نویسنده هم با این منتقدان موافق است. ظاهرا آثار دوران ممنوع‌القلم بودنش، خلوص و روح‌وجانی دارند که آثار دوران آزادی‌اش ندارند. جلوگیری از انتشار برخی نویسندگان چکسلواکی به قول کلیما یک وضعیت متناقض آشکار به ارمغان آورد. این ممنوعیت برایشان موجب چندگونه آزادی شد: «آزادی از تاثیرات و منافع ثانوی و فرعی، آزادی از خودسانسوری که پیش‌تر به امید فریب دادن ممیزان گوش به زنگ انجام می‌گرفت و آزادی از منافع بازار.»

۱-۱ تاثیرگذاری رساله و شب‌نامه‌های «سامیزدات»

نویسنده کتاب «اسکلت زیر فرش» در جایی از نوشته‌هایش با ذکر خاطرات گذشته و دوران ممنوع‌القلمی‌اش می‌گوید به همراه این گروه از نویسندگان تصمیم گرفتیم هر ماه، یک مرتبه دور هم جمع شویم و آثار جدیدمان را برای یکدیگر بخوانیم. یکی از نتایجی که گردهمایی نویسندگان ممنوع‌القلم به آن منجر شد، به بیان کلیما این است که «به این فکر رسیدیم که آثار فردی‌مان را روی یک ماشین تحریر باز بنویسیم، و حداکثر نسخه‌های ممکن را از آن‌ها تولید کنیم، و آن‌ها را به بهایی بفروشیم.» او در جایی دیگر می‌نویسد: «می‌دانستیم تعداد نسخه‌های کتاب‌های ما اندک است و تیراژ زیادی ندارد، و خصوصا به دست جوان‌ترها نمی‌رسد.» نتیجه این تصمیم جمعی هم این شد که «به این ترتیب گنجینه‌ای از ادبیات چک فراهم آمد.» واسلاو هاول رئیس‌جمهور فقید جمهوری چک، که به تعبیر تیموتی اسنایدر (نویسنده کتاب «استبداد») مهم ترین متفکر دهه ۱۹۷۰ میان مخالفان کمونیست‌ها بود، مهم ترین رساله‌اش «قدرت بی قدرتان» را به همین روشی که کلیما روایت می‌کند، نوشته است. هاول این رساله را به فیلسوفی تقدیم کرد که کمی بعد از بازجویی توسط پلیس مخفی کمونیست‌های چکسلواکی درگذشت. این رساله‌ها، کتاب‌های غیرقانونی یا شب‌نامه‌ها در چکسلواکی «سامیزدات» نام داشتند و آن گنجینه‌ای که کلیما از آن یاد می‌کند، در واقع همین سامیزدات‌ها بودند. اسنایدر هم در این‌باره در کتاب «استبداد» می‌نویسد: «در چکسلواکی کمونیستی، این جزوه را باید به طور غیرقانونی و در نسخه‌های معدود منتشر و دست به دست می کردند، شب‌نامه‌هایی که اهالی اروپای شرقی آن دوران، به سیاق مخالفان در روسیه، نام "سامیزدات" به آن داده بودند.» یکی از جملات مهمی هم که اسنایدر به نقل از هاول در کتابش آورده، و می‌تواند در زمینه شناخت مقدمات انقلاب مخملی و سردمدارانش مفید باشد، این جمله است: «اگر ستون اصلی نظام، زندگی کردن با دروغ باشد، پس عجیب نیست که تهدید اساسی برای نظام، زندگی کردن با حقیقت باشد.»

 یکی از جزوه‌های سامیزدات

کلیما می‌گوید در جاهای دیگر (منظورش دیگر کشورهاست) عمده کتاب‌های سامیزدات کتاب‌هایی بودند که ناشران رسمی به دلیل محتوای انتقادی‌شان از انتشار آن‌ها سر باز می‌زدند. به اعتقاد کلیما سامیزدات چک، برخلاف جنبش‌های مشابهش، فقط شاخه‌ای از رود بزرگ ادبیات ملی نبود،‌ بلکه خود آن رود بزرگ بود. یکی از نکات جالبی که در زمینه نویسندگان ممنوع‌القلم یا هنرمندان ممنوع‌الکار باید مد نظرمان باشد، میزان محبوبیت است. حکومت‌ها چه بر حق باشند، چه نباشند، با ممنوع‌الکار کردن عده‌ای از نویسندگان یا هنرمندان، توجه بیشتر و حتی محبوبیت بیشتری را به آن‌ها ارزانی می‌دارند. یعنی ممنوع‌الکار کردن یک فرد یا جریان هنری، عموما و طبق تجربه تاریخی، بیشتر به محبوبیت انجامیده تا منزوی‌کردن آن فرد یا جریان مشخص. یکی از تشابهات جالبی که مردم ایران هم در دهه‌های اخیر با بخشی از نوشته‌ها و تحلیل‌های کلیما از مردم چکسلواکی دارند، داشتن همین نگاه منفی نسبت به هنرمندان یا افرادی است که برچسب حکومتی‌بودن به آن‌ها می‌خورد. طبق سخنان قدمعلی سرامی از اساتید ادبیات فارسی، در گفتگویش با مهر (اینجا) مردم ما عموما افرادی را که با حکومت و دستگاه حاکم ارتباط داشته‌اند، دوست نمی‌داشته و بیشتر به سمت افرادی متمایل بوده‌اند که سَر و سِری با دولتمردان و دستگاه حاکم نداشته‌اند. کلیما در این باره نوشته است: «به نحوی پارادوکسی، نویسندگان ممنوع القلم از واسلاو هاول گرفته تا لودویک واسولیک، کارل پکا،‌ میلان کوندرا، یوزف اسکووورتسکی،‌ یاژیری گروسا، یاروسلاو زایفرت،‌ یان اسکاسل یا پاول کوهوت از همه محبوب‌تر بودند، احترامشان بسیار بیشتر از نویسندگان دولتی بود که کلی جایزه به آن‌ها می‌دادند یا گرامی‌شان می‌داشتند. همان‌طور که یکبار به یکی از همکاران غربی‌ام، نیمه شوخی و نیمه‌جدی گفتم نویسنده ممنوع القلم در چکسلواکی به جایگاهی می‌رسد که نویسندگان در دنیای آزاد حتی خوابش را هم نمی‌بینند: سخن نویسنده ممنوع القلم سخنی است که مردم منتظرش هستند، و معنای این سخن و واکنش نسبت به آن بسی فراتر از آنی می‌رود که خود نویسنده می‌خواسته منتقل کند.»

۱-۲ در ستایش سرکوب

ویژگی جالب کلیما این است که در نوشته‌هایش آه و ناله یا گلایه نکرده و بر منزوی‌شدن نویسندگان ممنوع‌القلم، نوحه‌سرایی نکرده است. چون باور این مولف بر این است که نویسنده تقریبا همیشه تا حدودی تنها و منزوی است و این از ایجاب‌های طبیعی این حرفه است. کلیما بدون این‌که منتی بگذارد یا بخواهد پُز بدهد، اعتراف می‌کند که در روزگار ممنوع‌القلمی _ و وقتی روزگار یا بهتر بگوییم حکومت به او پشت کرده بوده _ ناچار شده چند روزی به شغل رفتگری رو بیاورد؛ همان‌طور که واسلاو هاول مجبور شد چند روزی را در کارخانه آبجوسازی در موقعیتی تحقیرکننده مشغول به کار شود. هاول با توجه به همین روزگار بوده که نمایشنامه موفق «شرفیابی» (با ترجمه رضا میرچی) یا همان «تماشاگران» را نوشت. کلیما هم در نوشته‌هایش به این مساله اشاره کرده و می‌گوید: «...حتی چند روزی رفتگر شدم. واسلاو هاول یقینا نمی‌توانست آن نمایشنامه‌ فوق‌العاده‌اش، تماشاچیان، را بنویسد اگر که چند روزی را ناچار نمی‌شد در یک آبجوسازی کار کند،‌ و احتمالا نمی‌توانست بسیاری از نمایشنامه‌هایش را بنویسد اگر که دائما به آن ته، به سلول زندان،‌ رانده نمی‌شد.» کلیما در مطلب «محاسن غیرمنتظره سرکوب» آن‌قدر از فواید خفقان حکومت کمونیست‌ها و سرکوب می‌گوید که ممکن است مخاطبی که نوشته‌اش را می‌خواند، آرزوی چنان روزگاری را در ذهن بپروراند. خود کلیما هم با لحن طنز به این مساله اشاره می‌کند و می‌نویسد: «می‌دانم که شاید دیگر دارم خیلی از سرکوب ستایش می‌کنم» اما حرف کلی و جمع‌بندی‌اش از مقاله مورد نظر این است که «سرکوب برای ما کمک بزرگی بود»؛ و این یعنی همان رویکرد تبدیل تهدید به فرصت. او در ادامه می‌نویسد: «حتی جرات می‌کنم و می‌گویم که در آن سال‌ها من با خوانندگانم تماس شخصی بیشتری از هر زمان دیگر داشتم.»

نتیجه‌گیری نهایی ایوان کلیما در مطلب «محاسن غیرمنتظره سرکوب»، ایمان و اعتقادی است که بنا بر آن، ادبیات و مقوله فرهنگ با وجود تعیب‌ها، زد و خوردها، پیگردها، سفارش‌ها و دستوراتی که از بالا صادر می‌شوند، سکوت اجباری و رفتارهای مشابه، به نویسندگان چکی کمک کرده به آن چیزی برسند که امروز با نام «انقلاب مخملی»‌ از آن یاد می‌شود. خلاصه و بیان ساده این جملات و مطلب مورد نظر از کلیما این می‌شود که اگر آن خفقان نبود، احتمالا پدیده‌ای در قرن بیستم به نام انقلاب مخملی نبود. پس آن خفقان، ظاهرا پدیده‌ای صددرصد بد و مضموم نیست!

*۲-  یووال نوح هراری و روایت پیروزی انقلاب‌های رومانی و مصر

تا این‌جای مطلب، موضوعاتی را از سه کتاب «روح پراگ» نوشته ایوان کلیما، «ادبیات علیه استبداد» نوشته پیتر فین و پترا کووی، «استبداد» اثر تیموتی اسنایدر بررسی کردیم. در ادامه این نوشتار باز هم به روح پراگ، نوشته‌های کلیما و انقلاب مخملی مردم چکسلواکی خواهیم پرداخت اما پیش از آن، بد نیست سرکی به کتاب «انسان خداگونه» اثر یووال نوح هراری نویسنده و تاریخ‌دان یهودی بکشیم. این کتاب در اصل برای هدفی غیر از موضوع انقلاب‌های قرن بیستم یا اصولا انقلاب‌های سیاسی اجتماعی نوشته شده و دنباله‌ای بر کتاب «انسان خردمند» این مولف است. هراری در «انسان خداگونه» در پی ترسیم و پیش‌بینی آینده زندگی بشر با وجود پدیده‌هایی چون هوش مصنوعی است اما بخشی از کتابش که به تاریخ قرن بیستم می‌پردازد، حاوی نکات جالب و آموزنده‌ای است که می‌تواند مد نظر مخاطب و پژوهشگری قرار بگیرد که درباره انقلاب مخملی تحقیق می‌کند. حرف مهم هراری _ خلاف نظر کمیت‌گرایان که موفقیت را در گرد هم آوردن جمعیت بیشتر می‌دانند _ درباره شکل‌گیری انقلاب‌ها این است که برای به راه‌انداختن انقلاب، هرگز حضور تعداد زیادی انسان کافی نیست. بلکه انقلاب را معمولا شبکه‌های کوچکی از مبارزان پدید می‌آورند نه توده‌ها. مثالی هم که در این‌باره می‌زند، مربوط به انقلاب بلشویکی در روسیه، و گسترش آن به کشورهای بلوک شرق است: «مشتی کمونیست سال ۱۹۱۷ خود را در زمان درست در جای درست قرار دادند و تا اواخر دهه ۱۹۸۰ هم آن تکه استخوان را رها نکردند.»

یکی از قسمت‌های جالب کتاب «انسان خداگونه» جایی است که هراری به ماجرای سرنگونی نیکلای چائوشسکو دیکتاتور کمونیست رومانی اشاره می‌کند. درباره چائوشسکو فیلم‌ها و کلیپ‌های مستند جالبی در اینترنت و سایت یوتیوب وجود دارد که دستاویز چند پاراگراف کتاب مورد نظر قرار گرفته‌اند. یکی از فیلم‌های مربوط به چائوشسکو که می‌توان آن را با تیتر روزهای پایان دیکتاتور به یاد آورد، همان سخنرانی معروفش در میدان مرکزی شهر بخارست است که در آن، ناگهان ورق برگشت و ظرف چند لحظه، جمعیتی که له چائوسشکو شعار می‌دادند، ناگهان علیه‌اش فریاد کشیدند. تحلیل هراری از فیلم تاریخی مورد نظر این است که با دیدن همین یک لحظه می‌توان فهمید که چه‌طور کل یک جهان فرو می‌پاشد. البته مطالعه انقلاب مردم رومانی و از بین رفتن کمونیسم در این کشور، راه و منشی متفاوت با مسیری دارد که مردم چکسلواکی طی کردند. در رومانی کار به خشونت کشید اما در چکسلواکی نه. اواخر دهه ۱۹۸۰ که اتحاد شوروی ضعیف شده و دیگر از کشورهای تحت حمایتش، پشتیبانی نمی‌کرد؛ ظاهرا حاکمان رژیم‌های کمونیستی مثل چائوشسکو در رومانی ناچار به پافشاری بر آموزه‌های کمونیستی بودند ( یا با باور قلبی یا با تظاهر). اما به مرور و طی روندی که در اروپا آغاز شد _ و البته تحریک‌های آمریکا را نمی‌توان در آن بی‌تاثیر دانست _ رژیم‌های کمونیستی یکی پس از دیگری سقوط کردند و همان‌طور که می‌دانیم، با امضای پیمان‌های بلاوژا در  ۸ دسامبر ۱۹۹۱ در خانه ییلاقی دولتی نزدیک ویسکولی، اتحادی شوروی رسما از بین رفت.

۲-۱ خدمت چائوشسکو به مخالفان

چائوشسکو در روزهای پایانی کارش، تظاهراتی در بخارست ترتیب داد تا قدرت‌نمایی کند اما این تظاهرات ظاهرا تیر خلاصی بر پیکر نیمه‌جان حکومت کمونیستی‌اش بود چون به تعبیر یووال نوح هراری، این تظاهرات و پخش زنده‌اش از تلویزیون رومانی، بهترین فرصت را برای انقلابیون فراهم کرد تا به قدرت‌شان پی ببرند. نکته مهمی که هراری در این بخش از کتابش در پی بیان آن است، نقش اطلاع‌رسانی و عامل آن در پیروزی انقلاب‌هاست. در مورد رومانی، پخش زنده تلویزیونی این امکان را فراهم کرد و در مورد انقلاب کشور مصر، فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی باعث شدند که نیروهای انقلابی به قدرت خود پی ببرند. همین نکته را هراری در تحلیل سیاسی‌اش در صفحه ۱۷۷ کتاب «انسان خداگونه» بیان می‌کند: «انقلاب مصر در سال ۲۰۱۱ نیز به همین سرنوشت دچار شد. کاری را که در سال ۱۹۸۹ تلویزیون کرد، در سال ۲۰۱۱ فیسبوک و توییتر انجام دادند. این رسانه‌های جدید به مردم یاری دادند تا اقداماتشان را با هم هماهنگ کنند، به‌طوری که هزاران نفر در زمان مناسب روانه خیابان‌ها و میدان‌ها شدند و رژیم مبارک را سرنگون کردند. اما ۱۰۰ هزار نفر را به میدان تحریر کشاندن یک چیز است و تسلط یافتن بر ماشین سیاسی و دستیابی به توافق‌های پشت صحنه و اداره موثر کشور چیزی دیگر.» انقلاب مصر پیروز شد اما همان‌طور که چند سال پیش شاهد بودیم، چندان به ثمر نرسید.

مصادره انقلاب توسط جریانات سیاسی، اتفاقی است که درمورد انقلاب‌های رومانی و مصر رخ داد. در رومانی جبهه آزادی‌بخش ملی این کار را کرد که به تعبیر هراری پوششی برای جناح میانه‌روی حزب کمونیست بود. به نظر نگارنده، داشتن تشکیلات سازمان‌یافته برای به ثمر رساندن یک انقلاب شرط لازم است که مردم مصر از آن بی‌بهره بودند. به همین دلیل انقلاب‌شان به بی‌راهه رفت. هراری هم می‌گوید مصر فقط دو جریان داشت که تشکیلات سازمان‌یافته داشتند: ارتش و اخوان‌المسلمین. بنابراین اول گروه اخوان‌المسلمین و سپس ارتش، انقلاب مصر را مصادره کردند.

با برگشت به سمت انقلاب‌های قرن بیستم اروپا و مساله فروپاشی کمونیسم، این سوال پیش می‌آید که با رقابتی که قطب شرق و غرب عالم در سال‌های جنگ سرد داشتند، چه شد که جبهه شرق و کمونیسم فروپاشید اما آمریکا و همپیمانانش همچنان باقی ماندند؟ هراری برای این پرسش چنین پاسخی آورده است: چون در آمریکا اطلاعات آزادانه‌تر به گردش در می‌آمد.» (صفحه ۴۷۷ ) برای مطالعه بهتر این حقیقت، حداقل در زمینه فرهنگ می‌توانیم دوباره به کتاب «ادبیات علیه استبداد» رجوع کنیم. خفقانی که در بلوک شرق وجود داشت، کاملا در تقابل با آزادی و لیبرالیسم بلوک غرب و آمریکا قرار دارد. اما هراری در کتاب «انسان خداگونه» به وجه اقتصادی قضیه و در نگاهی کلان‌تر به مساله اطلاعات می‌پردازد. از نظر او، دموکراسی و دیکتاتوری هم، مانند سرمایه‌داری و کمونیسم در اصلْ سازوکارهایی رقیب برای گردآوری و تجزیه و تحلیل اطلاعات‌اند. دیکتاتوری شیوه متمرکز پردازش داده را به کار می‌گیرد، در حالی که دموکراسی پردازش نامتمرکز را ترجیح می‌دهد. هراری تحلیل خود را از شکست کمونیست‌ها چنین بیان می‌کند: «علت شکست کمونیسم از سرمایه‌داری، اخلاقی‌تر بودن سرمایه‌داری یا تقدس آزادی افراد یا خشم خداوند از کمونیست‌های کافر نبود. برعکس، سرمایه‌داری به این علت در جنگ سرد پیروز شد که پردازش نامتمرکز اطلاعات بهتر از پردازش متمرکز اطلاعات عمل می‌کند.» تشریح این نظریه‌اش هم این است که زمانی‌که همه اطلاعات در مرکزی سری انباشه می‌شود، و همه تصمیم‌های مهم را گروهی دیوانسالار سالخورده می‌گیرند،‌ می‌توان کلی بمب هسته‌ای ساخت ولی نمی‌توان اپل یا ویکی‌پدیا داشت. از منظر اقتصادی هم غرب، بازار آزاد داشت اما بلوک شرق نداشت. در بازار آزاد اگر پردازشگری تصمیم اشتباهی بگیرد دیگران به سرعت از اشتباهش بهره‌برداری می‌کنند. اما اگر تقریبا تمام تصمیم‌گیری‌ها بر عهده پردازشگری واحد باشد، اشتباه ممکن است فاجعه به بار آورد. هراری می‌گوید این وضعیت حاد که در آن پردازش همه داده‌ها و اتخاذ تمام تصمیم‌ها بر عهده پردازنده واحد مرکزی است، کمونیسم نام دارد.

سخنرانی چائوسشکو در بخارست که به مجلس قدرت‌نمایی مخالفانش تبدیل شد

اگر دقت کنیم، هر دو جبهه غرب و شرق در سال‌های جنگ سرد، دیدگاه‌های اومانیستی داشتند. اما اومانیسم مد نظر غرب و آمریکا، لیبرال بود و اومانیسم موردقبول کمونیست‌ها، مارکسیستی. بی‌گمان آمریکا و غرب در پیروزی انقلاب‌های ضد کمونیستی در اروپا بی‌تاثیر نبودند اما به‌هیچ وجه نمی‌توان حرکت‌های مردمی و جنبش‌های این کشورها را نادیده گرفت. آن‌چه در رومانی یا چکسلواکی رخ داد، به تنهاییْ کار آمریکا نبود و عواملی که در نوشته‌های کلیما برشمردیم در آن تاثیر زیادی داشتند. اما به هر حال آمریکا هم از بیرون گود نیروها و عواملی را به درون گود فرستاد و موجب فروپاشی کمونیسم شد. در این میان از بهره‌برداری از محاسن کمونیست‌ها هم غافل نبود. هراری هم به این نکته اشاره دارد که لیبرال‌ها از رقیبان سوسیالیست و فاشیست خود برخی افکار و اندیشه‌ها و نهادها را وام گرفته‌اند، خصوصا پایبندی به فراهم آوردن خدمات آموزشی و بهداشتی و رفاهی برای عمومی مردم. اما یک نکته مهم هم در کتاب هراری وجود دارد که باید به آن توجه کرد. او درباره فروپاشی کمونیسم، از لفظ سازگار شدن یا نشدن با عصر اطلاعات استفاده می‌کند. تحلیل‌اش هم این است که لئونید برژنف و فیدل کاسترو به افکار و اندیشه‌هایی چنگ زدند که مارکس و لنین در عصر بخار عرضه کرده بودند و قدرت کامپیوتر و فناوری زیستی را درنیافتند. در تقابل با این رویکرد، لیبرال‌ها بودند با عصر اطلاعات بسیار بهتر سازگار شدند و جنگ سرد را بردند.

۲-۲ قدرتِ بیشتر سوپرمارکت نسبت به اردوگاه کار اجباری

البته در میان این مطالعات، نباید نقش گزینه‌های نظامی را از نظر دور بداریم. اگر غرب در تقابل با بلوک شرق به پیروزی رسید، دلیلش فقط مساله فرهنگی یا اقتصادی و توتالیتریسم نظام کمونیستی نبود. تهدید بمب اتمی هم در دهه‌های جنگ سرد مطرح بوده است. اگر با هراری موافق نباشیم، می‌توانیم نظریه‌اش را در این زمینه بررسی کنیم که «لیبرال دموکراسی را فقط سلاح‌های هسته‌ای نجات داد.» مقدمه‌ای هم که برای این نظریه می‌چیند این است که در نیمه دهه ۱۹۷۰ به نظر می‌رسید که به رغم وجود سلاح‌های هسته‌ای، آینده متعلق به سوسیالیسم است اما خب، طی یک دوره، ورق برگشت و معلوم شد قدرت سوپرمارکت بسیار بیشتر از اردوگاه کار اجباری است. اوایل دهه ۱۹۹۰ بود که موج لیبرالیسم به سونامی تمام عیاری تبدیل شد که امپراتوری قدرتمند شوروی را از بین برد. در حالی‌که تا پیش از آن و در مقطعی از تاریخ قرن بیستم یعنی تا سال ۱۹۴۹ ؛ جنبش‌های انقلابی و ضد استعماری سرتاسر دنیا با اشتیاق به مسکو و پکن می‌نگریستند،‌ در حالی که لیبرالیسم با امپراتوری‌های نژادپرست اروپا یکی انگاشته می‌شد. یک تحلیل جالب هم که این نویسنده در کتاب «انسان خداگونه» ارائه می‌کند، و باید توجه زیادی به آن بکنیم، درباره نقش مردم در پیاده‌کردن نظام‌های سلطه‌گر در جهان است. این نقش را شاید از زاویه دیگر بتوان سلطه‌پذیری مردم یا قدرت پیاده‌کردن سلطه توسط قدرت‌ها عنوان کرد. هراری می‌گوید: «تشکیلات واقعا قدرتمند بشری نظیر مصر فراعنه و چین کمونیست و امپراتوری‌های اروپا و نظام مدارس امروزی _ لزوما روشن‌بین نیستند. بخش زیادی از قدرت آن‌ها به توانی‌شان در تحمیل عقاید خیالی بر واقعیت رام و سلطه‌پذیر متکی است.» (صفحه ۲۱۴)

*۳- یک تامل در کتاب تیموتی اسنایدر درباره قرن بیستم

پیش از ورود دوباره به نوشته‌های ایوان کلیما و بررسی فروپاشی حکومت کمونیستی چکلسواکی، بد نیست نیم‌نگاهی دوباره به کتاب «استبداد» اسنایدر داشته باشیم. این مولف در کتاب مورد نظر ایتالیای فاشیستی دهه ۲۰، آلمان نازی دهه ۱۹۳۰، دوران وحشت بزرگ سال های ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ در شوروی، یا تصفیه های اروپای شرقی کمونیستی دهه‌های ۱۹۴۰ یا ۱۹۵۰، را کنار یکدیگر قرار داده و تحلیلی مشابه درباره‌شان ارائه می‌کند. وجه تشابهی که مردم آن دوران، زیر سایه این حکومت‌ها داشتند این بود که در شرایط ترس از سرکوب به سر می‌بردند. به تعبیر اسنایدر این مردم، همه به یاد دارند که همسایه‌هایشان چطور با آن ها رفتار می‌کردند، یک لبخند، یک دست‌دادن، یا یک احوالپرسی کوتاه و ساده _ که در شرایط عادی حرکاتی معمولی هستند _ در آن شرایط اهمیت زیادی پیدا می‌کرد. و این دقیقا همان نکته‌ای است که واسلاو هاول در مقاله «ماده ۲۰۲» خود که با زبان طنز و گزندگی خاصی نوشته شده، به آن اشاره کرده است. در چنین حکومت‌هایی، سلام و علیک با همسایه یا حتی یک لبخند کوچک می‌تواند تعبیر و تفسیری داشته باشد که انسان را به خاک سیاه بکشاند. بخشی از پایان‌بندی هاول برای این مطلبش، چنین است: «زمانی خواهد رسید که تنها یک پوزخند آرام، یک هوراکشیدن یواش، یک لحظه فکر مشکوک یا بستن کراواتی با رنگی دیگر اغتشاش اعلام شود.»

تقابل کمونیسم و کاپیتالیسم

* ۴- نوشته‌های کلیما درباره ذات قدرت

در ابتدای این مطلب از انقلاب فرانسه نام بردیم که یکی از انقلاب‌های مهم دنیا و البته یکی از رویدادهای مملو از خشونت و هرج و مرج بود. پس از انقلاب فرانسه مساله لائیسیسم یا همان جدایی دین از سیاست به طور جدی کلید خورد و خود را در سطح حکومت نشان داد. البته پیش از آن در دوران ظهور پروتستانیسم و خیزش مارتین لوتر در آلمان، جریان اصلاح دینی کلید خورده بود اما مساله جریان اصلاح دینی در آلمان، با لائیسیم متفاوت است. به هر حال، ایوان کلیما از آدم‌کشی‌های انقلاب فرانسه و نسل‌کشی قبایل بومی در آمریکا در کشوری که حکومتش مطابق لیبرالی‌ترین و دموکراتیک‌ترین قانون‌های اساسی زمانه‌اش اداره می‌شد، یاد می‌کند و می‌گوید آنچه فرهنگ، تمدن، اومانیسم، یا قانون‌مداری می‌نامیم جز پوسته‌ای برای پوشاندن جوهر و ذاتی خونین نیست.

کلیما در مطلبی با عنوان «آدم‌های قدرتمند و آدم‌های بی‌قدرت» که در کتاب «روح پراگ» چاپ شده، نسخه جالب و آموزنده‌ای درباره ذات قدرت و کسانی که آن را به دست می‌گیرند، پیچیده که شاید پاسخ انسان‌هایی باشد که برخی انقلابیون را پس از انقلاب به منحرف‌شدن از آرمان‌های اولیه متهم می‌کنند. نسخه اصلی کلیما این است: «درست در همان روزی که قدرت به دست آن‌ها می‌افتد معصومیت‌شان از بین می‌رود.» مورد مثالش هم در این زمینه این است: «مسیحیان بی‌قدرت زمان رومی‌ها به تدریج بر شمارشان افزوده شد و سازمان پیدا کردند. بعد جنایات قرون وسطی را شکل دادند. یا پرولتاریای عاجز و درآمد روز به روز خودشان را موثر سازمان دادند و روزی چشم باز کردند دیدند در بخشی از جهان پادشاهی می‌کنند.» این متفکر پراگی بر این باور است که قدرت، روح ندارد و مایه اصلی‌اش را از همین بی‌روحی می‌گیرد. ترس همواره یکی از متحدان وفادار قدرت بوده و بی‌روحی هم یار غار ترس است. از نظر کلیما، آدم‌هایی که روح‌شان را وانگذاشته‌اند، می‌توانند بر ترس پیروز شوند. چون می‌دانند در نهایت این ترس از درون ریشه می‌گیرد نه از بیرون. او مساله را از چشم قدرتمندان هم نگاه کرده و می‌گوید آن‌هایی که نماینده قدرت بی‌روح هستند البته که نمی‌توانند انگیزه آدم‌هایی را درک کنند که به نظر به طرزی غیرقابل فهم از صف خارج شده‌اند و صف را شکسته‌اند.

جالب است که در قرن بیستم که مکاتب اومانیستی شروع به مبارزه برای کسب قدرت کردند و در برهه‌هایی هم که به آن دست پیدا کردند، نتوانستند خواسته‌های انسانی را برآورده کنند و دست به انحصارطلبی و تشکیل نظام‌های توتالیتر زدند. مثلا با پایان جنگ جهانی دوم و برچیده شدن بساط نازی‌ها از اروپا و جهان، احتمالا مردم دنیا فکر کردند که بناست به آزادی و برابری برسند اما این اتفاق نیافتاد و کمونیست‌هایی که سهم زیادی در شکست‌دادن نازی‌ها داشتند، خود دست به ظلم و ستم زدند. کلیما هم در این‌باره می‌گوید که پس از نازی‌ها، با وقفه‌ای سه‌ساله، نوبت دیکتاتوری استالینستی شد و این میان، آنچه ثابت بود محدودیتی بود که بر فرهنگ تحمیل شد. یک نکته را جا نیاندازیم. آن‌جایی از کتاب «روح پراگ» که کلیما درباره ذات قدرت صحبت می‌کند و از مسیحیان زجرکشیده قرون وسطی یا کارگران بدبخت طبقه پایین اجتماع مثال می‌زند، نکته جالبی را تذکر می‌دهد. آن‌نکته هم این است که قدرتِ آن بی‌قدرت‌های سابق، غالبا سبعانه‌تر از قدرت آن‌هایی است که از قدرت ساقط شده‌اند، چون اگرچه اینان اکنون زمام حکومت را به دست گرفته‌اند، باز همچنان ترس و وحشت در دلشان لانه دارد. نتیجه‌گیری از این موضع کلیما این می‌شود که کمونیست‌هایی که روزی زیر دست بورژواها کار می‌کرده و لگدمال قدرت آن‌ها می‌شدند، با به دست گرفتن قدرت، کینه و غضب زیادی دارند و حکومت‌شان به مراتب خطرناک‌تر از حکومت قبلی‌هاست. گاهی اوقات هم پیروزی قدرتمندان علامت شکستشان در آینده بوده است، درست همان‌طور که شکست یا مرگ ضعیفان علامت پیروزی حزب، موضع، یا دین آن‌ها در آینده.

* ۵ - نوشته‌های کلیما درباره ذات توتالیتاریسم

کلیما مطلبی با عنوان «شروع و پایان توتالیتاریسم» دارد که در آن مثال‌های عینی و واقعی آموزنده و جالبی درباره تاریخ چکسلواکی دارد. پیش‌تر به اتفاق جالبی که برای چائوشسکو افتاد، اشاره کردیم. اما باید برای مخاطبی که از آن ماجرا بی‌اطلاع است، بگوییم که در گردهمایی بزرگ مردم که چائوشسکو در آن سخنرانی می‌کرد، وسط هیاهو و شعارهای مثبتی که برای او سر داده می‌شد، ناگهان یک‌نفر از وسط جمعیت _ که معلوم هم نشد چه‌کسی بوده است _ او را هو کرده و شعاری علیه چائوشسکو داد. با تسری موجی که از آن فرد به فرد کناردستی انتقال پیدا کرد، ناگهان کل مردمی که در میدان مرکزی بخارست حضور داشتند، علیه چائوشسکو شعار دادند. دوربین پخش زنده تلویزیون رومانی هم چاره‌ای نداشت جز این که سر لنز خود را به سمت آسمان بگیرد و صدای اعتراض مردم به طور زنده از تلویزیون پخش شد.

حالا در سال ۱۹۸۹ هم شرایط در کشور چکسلواکی به جایی رسید که کارکنان تلویزیون اعلام کردند حاضر نمی‌شوند برنامه‌ای را از آنتن پخش کنند، مگر این‌که اجازه داشته باشند، اتفاقات واقعی را به‌طور صادقانه به اطلاع مردم برسانند. اتفاق جالبی که این میان افتاده، حقیقت‌طلبی کارکنان و مردم این کشور مقابل دروغ و رویه ارائه اطلاعات نادرستی که حکومت کمونیستی سرلوحه عمل خود قرار داده بود. به هر ترتیب،‌ رادیو و تلویزیون، رسانه‌های تاثیرگذار آن روزگار بودند که قدرت تاثیرگذاری روی افکار عمومی را داشتند؛ یعنی نقشی که در چند سال گذشته و در خلال انقلاب مردم مصر، شبکه‌های اجتماعی داشتند. سوالی که کلیما مطرح می‌کند این است که می گه چه شد که چنین رژیمی (کمونیستی) فرو ریخت؟ چرا بچه‌ها و نوه‌ها دلشان می‌خواست به همان دموکراسی کهنی باز گردند که پدران و پدربزرگانشان با شور و شوقی آشکار بدان پشت کرده بودند؟ پاسخ را ظاهرا باید در ویژگی‌ها و صفات نظام توتالیتر جستجو کرد که کلیما در نوشته‌هایش، از حکومت کمونیستی به‌عنوان مثال بارز خود درباره چنین نظامی استفاده کرده است. از نظر او نیمه نخست قرن بیستم نشان‌گر این بود که نظام‌های توتالیتر می‌توانند یک جامعه را به کلی یا یک ملت را به کلی مجذوب و محسور خود کنند. خب، در این زمینه مثال‌های زیادی مثل حکومت‌های هیتلر، موسولینی، انور خوجه، لنین و ... وجود دارد. اما ویژگی مشترک این حکومت‌ها این بود که اجازه بروز افکار و عقاید مختلف را نمی‌دادند. به این ترتیب بحث و دیالوگی معنادار بین مردم یا جریان‌های مختلف شکل نمی‌گرفت و این یعنی عدم پویایی جامعه. کلیما می‌گوید در نظام توتالیتری فعالیت فکری ناممکن است. چنین نظامی برابر ناراضیان خود، فقط به زور متوسل می‌شود. به همین دلیل هم هست که یک دولت توتالیتری نمی‌تواند بدون وجود پلیس سیاسی، دادگاه‌های فرمایشی، حکم‌های غیرقانونی، اردوگاه‌های کار اجباری یا اعدام‌های مختلف ادامه حیات دهد.

رژه تانک‌های شوروی در پراگ؛ کمی پس از دوران بهار پراگ _ دوران یکه‌تازی کمونیست‌ها

شاید مخاطب فکر کند، قدرت‌های تمامیت‌خواه و انحصارطلب قرن بیستمی بودند که قدرت‌ داشتند و قدرت‌طلب بودند اما کلیما معتقد است که همه دولت‌های مدرن، قدرتمند هستند؛ به‌ویژه دولت‌های توتالیتر که نه تنها سلاح‌هایی با قدرت جدا هولناک در اختیار دارند، بلکه ابزارهای تسلط بر اقتصاد و افکار را هم در دست دارند. شهروندان چنین دولت‌هایی فقط یک برگ رای و حق ابراز عقیده صوری درباره چگونگی اداره دولت در اختیار دارند و عملا بی‌قدرت هستند. ظاهرا از این‌گونه قدرت‌ها امروزه و با وجود پشت سر گذاشتن قرن بیستم، هنوز هم در دنیا وجود دارد. به هر حال شاید مدرن بودن، مشخصه‌ای برای توتالیتر بودن یک حکومت باشد.

۵-۱ هشداری درباره یک تشابه بین ما و توتالیتاریسم مد نظر کلیما

چند سالی است که در کشور ما صحبت مبارزه جدی با فساد اقتصادی یا فساد مدیران مطرح است. بخش‌های مربوط به فساد عموما درباره رانت و اصطلاحا پارتی‌بازی هستند. یعنی فردی به موجب داشتن رابطه، بدون داشتن ضابطه لازم به امتیازاتی دست پیدا کند. این رابطه عموما نزدیک‌بودن فرد یا جریان به یک مدیر و مقام بلندتر در نظر گرفته می‌شود. نظام توتالیتری به ساختاری منجر می‌شود که چنین سوءاستفاده‌هایی در آن ممکن می‌شود. به تعبیر کلیما، در رژیم توتالیتر همه چیز بدل به ابزاری برای به فساد کشاندن آدم‌ها می‌شود. همین ویژگی باعث به وجود آمدن پدیده‌ای به نام «نومن کلاتورا» می‌شود؛ یعنی عده کمی از اشخاص که امتیازات استثنایی دارند. کلیما در این زمینه از لفظ «قشر نازک»ای استفاده می‌کند که به مرور گسترده‌تر می‌شود. به عنوان مثال افرادی که به واسطه نزدیکی به فلان مسئول یا جریان می‌توانند موتورسیکلت‌های خاص برانند یا وسایل نقلیه به‌خصوص وارد کشور کنند و دیگر فعالیت‌هایی که قانون آن‌ها را برای شهروندان معمولی ممنوع کرده است. اعضای «نومن کلاتورا» در مقامی فراتر از نقد و فراتر از قانون قرار می‌گیرند. به قول کلیما آن‌ها می‌توانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمی‌توانند. تعبیر این نویسنده درباره جریان «نومن کلاتورا» این است: «ما این پدیده را عینا در همه کشورهای اروپای شرقی و اروپای مرکزی به رای‌العین دیدیم.» با توجه به این‌که طی چند سال گذشته شاهد پدیده‌هایی چون آقازادگی یا ژن خوب در کشورمان بوده‌ایم، ظاهرا وقت آن رسیده _ یا شاید هم کمی دیر شده باشد _ که به پدیده نومن کلاتورا در کشورمان رسیدگی شود!

کاریکاتوری درباره طبقه نومن‌کلاتورا در حکومت کمونیستی که مخاطب را به یاد رمان «مزرعه حیوانات» نیز می‌اندازد

یکی از ویژگی‌های قدرت توتالیتری هم این است که معمولا منکر وجود بحران می‌شوند. روایت این رویکرد در رفتار کمونیست‌های شوروی به‌طور مفصل و مشروح، در کتاب «ادبیات علیه استبداد» به چشم می‌خورد و مخاطب با خود فکر می‌کند که این کمونیست‌ها آن‌قدر بحران وجود کاپیتالیسم و فعالیت‌های غرب را منکر شدند تا در نهایت توسط همان تهدید بساط‌شان برچیده شد. کلیما معتقد است قدرت توتالیتر از انکار بحران به نفع خود سود می‌برد. یعنی می‌کوشد هر آن‌چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد، که به خاطر همین توتالیتالریسم بدل به چیزی نایاب شده است. پس از آن هم به شهروندانش رشوه می‌دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز می‌شود، و همچنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسورنشده،‌ اجازه سفر، تعلیم و تریبت، گرما و سرانجام خود زندگی.

۶- مبارزه انقلابیون مخملی با توتالیتاریسم کمونیستی

با توجه به رویکرد مطالعات فرهنگی که در این مطلب در پیش گرفتیم، بخش پایانی و پیش از جمع‌بندی آن را به موضوع مبارزه فرهنگی با توتالیتاریسم اختصاص می‌دهیم؛ یعنی همان نوع مبارزه‌ای که مردم چک در پیش گرفته و به رهبری نویسندگان و روشنفکرانشان در آن توفیق پیدا کردند. در سطور بالا به نویسندگان خودی و غیرخودی و آن‌هایی پرداختیم که زمان استیلای کمونیست‌ها بر چکسلواکی ممنوع‌القلم شدند. ایوان کلیما درباره این موضوع اطلاعاتی تاریخی ارائه کرده و در مقاله‌ای با عنوان «فرهنگ علیه توتالیتاریسم» نوشته از صدها نویسنده ممنوع القلم فقط سه نفر با انتقاد از خود در منظر عموم، امتیاز انتشار آثارشان را از حکومت خریدند. این سه‌نفر را در فرهنگ عامه ما می‌توان آدم‌فروش یا آدمِ حکومت نامید که از همان گروه نویسندگانی هستند که مردم چندان دل خوشی از آن‌ها ندارند. در طیف مقابل هم نویسندگانی بودند که به تعبیر کلیما، برای نسل جوان‌تر، تلاش‌های آنان جاذبه میوه ممنوعه یا حتی قدغن و مشمول مجازات را پیدا کرده بود.

اوایل دهه ۱۹۷۰ که هنوز ۱۹ سال تا پایان سلطه کمونیست‌ها بر چکسلواکی باقی مانده بود، حکومت این کشور تصمیم به مبارزه (و به تعبیر کلیما شکستن) با نمایندگان فرهنگ گرفت؛ حتی اگر به ویرانی خودِ فرهنگ بیانجامد. این جنگ و مبارزه تا زمان فروپاشی کمونیسم ادامه پیدا کرد. به این ترتیب نیروهای پلیس مخفی به آپارتمان‌های نویسندگان و اهالی هنر و فرهنگ ریخته و آن‌ها را توقیف کرده یا خانه‌وزندگی‌شان را به هم می‌ریختند. مثال محسوس این واقعیت تاریخی، فیلم آلمانی «زندگی دیگران» است که در سال ۲۰۰۶ جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی‌زبان را گرفت و درباره همین مساله در آلمان شرقی بود. کلیما درباره این رفتارهای حکومت و رویکرد پلیسی در قبال نویسندگان می‌گوید: «آن‌ها می‌خواستند بترسانند، اما حاصل کارشان فقط این بود که نقاب از رخ قدرت برافتاد و آشکار شد که چه زور بی‌حساب و کتاب، از پیش معین‌شده، و خودسرانه‌ای پشت این قدرت هست.» یکی از فیلسوفان کشور چک به نام اِرازیم کوهاک جمله‌ای دارد که می‌توان از آن علیه این رویکرد حکومت‌های پلیسیِ کمونیستی استفاده کرد: «ثبات تحمیلی امروز ضامن بی‌ثباتی فرداست.»

واسلاو هاول. جشن پیروزی انقلاب مخملی در پراگ

تحلیلی که کلیما درباره مبارزه اپوزوسیونِ نظام کمونیستی چکسلواکی دارد، تغییر میدان جنگ است. به تعبیر او اپوزوسیون دریافته بود که باید در محدوده‌ای مبارزه کند که قدرت حاکم، توانایی مقابله با آن را ندارد؛ یعنی قلمرو ذهن و جان آدم‌ها. همین بود که به مقاومت آن خصلت غیرخشونت‌آمیزش را می‌بخشید، و همین بود که از پیش ماهیت انقلاب «مخملی» پانزده سال بعد را معین کرد. چهره فرهنگی و متمدن به خود گرفتن در سرزمین‌های چک اهمیت خاصی داشته و دارد، چون با وجود قرن‌ها سرکوب ملی و فرهنگی،‌ فرهنگ و به‌ویژه ادبیاتی تولیده شده که بسیار مردمی و مورد احترام بوده است. قدرت‌های بر سر کار در چکسلواکی و نظام کمونیستی می‌دانستند که نیازمند شاعران‌ یا نویسندگان هستند تا بتوانند نیات و اعمالشان را بپوشانند. واسلاو هاول هم این نیاز را چنین تعبیر کرده که قدرت بر سر کار در کشورش، نیازمند فرهنگی بوده که هرگز از چارچوب یک آگاهی اجتماعیِ از اساس دروغ، فراتر برود و از داد و ستد تجربه‌ای اصیل از جهان، فقط ظاهرش را داشته باشد.

البته همه مبارزه فرهنگی مردم چکسلواکی در دهه هفتاد، در کتاب و داستان یا شعر خلاصه نمی‌شد. تئاتر هم از جمله بسترهایی بود که مبارزات اعتراضیِ منجر به انقلاب مخملی را در خود جا داد. معترضین به نظام کمونیستی با ساخت تئاترهای کوچک و خواندن ترانه‌های اعتراضی هم مبارزه خود را ادامه می‌دادند. در عرصه موسیقی هم خوانندگانی که از نظر سنی و نگاهشان به جهان، به معترضین نزدیک بودند، تبدیل به الگوهای جوانان این کشور شدند. تعدادی از خوانندگان ترانه‌های اعتراضی چکسلواکی به تبعید محکوم شدند. اما این تبعیدها هم مانند دیگر راه‌حل‌های مورد استفاده، گره‌ای از کار کمونیست‌ها باز نکرد.

* ۷ - جمع بندی

در پایان و جمع‌بندی مقاله‌ای که خواندیم، همان درس عبرت‌هایی که در ابتدا به آن‌ها اشاره کردیم و در واقع، چکیده و جان مطلب را در چند مورد خلاصه می‌کنیم که در زیر می‌آیند:

۱- سرکوب با وجود همه محدودیت‌هایی که در زمان حال دارد، می‌تواند سکوی پرتابی برای آینده باشد.

۲- پیروزی یک جریان یا انقلاب در گرو جمعیت یا تعداد مبارزان نیست. همچنین پس از پیروزی انقلاب، اولین نیاز برای بقای انقلاب، سازماندهی است.

۳- اگر نظام توتالیتری در نیمه اول قرن بیستم جواب می‌داد، امروز دیگر جوابگو نیست.

۴- قلمرو ذهن و جان جایی است که دست هیچ قدرتی به آن نمی‌رسد. می‌توان در صورت بسته بودن همه راه‌های بیرونی از این مسیر مبارزه کرد.

۵- نظام توتالیتری حتما به سوءاستفاده‌های سیاسی و اقتصادی و باندبازی می‌انجامد.

۶- باور کنیم جریان آزاد اطلاعات بهتر از جریان بسته و محدود است.

منبع: مهر

نظر شما