شناسهٔ خبر: 58586 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

چرا در ایران «تاریخ فرهنگی» نوشته نمی‌شود؟ / دکتر مصطفی مهرآیین

در تاریخ فرهنگی جدید، بحث بر سر حدود تفکر در جامعه است؛ اینکه حدود تفکرها تا کجاها ممکن است و اینجا است که باید از خود بپرسیم که چقدر این ساختارها ما را در زندان می‌اندازند؟ به نظر می‌رسد که این ساختارها زندان‌های واقعی ما در جهان امروز هستند. امروزه همه ما در حبس هستیم؛ چون حدود فرهنگی حصر می‌سازد. این حدود فرهنگی اجازه فکر کردن، شاد بودن، متفکر شدن و انسان شدن نمی‌دهد و در این فضا است که ما انسان‌ها به موجوداتی زائد بدل می‌شویم.

فرهنگ امروز/ دکتر مصطفی مهرآیین:

تأملی در باب تطور مفهوم «تاریخ فرهنگی»

تاریخ‌نگاری حداقل تا دو دهه پیش عمدتاً همان تاریخ کلاسیک و سنتی بود و هنوز هم یکی از ضعیف‌ترین رشته‌های علوم‌انسانی در ایران، رشته «تاریخ» است؛ چون آنچنان که باید دانش‌آموخته‌های این رشته، مطالعه نظری ندارند و به لحاظ معرفت‌شناختی و روش‌شناختی کماکان در همان پارادایم‌های سنتی تاریخ‌نگاری کلاسیک به سر می‌برند.

از دهه هفتاد به بعد در ایران در حوزه کتاب، ترجمه و تألیف اتفاقاتی افتاد و از آن جمله ترجمه «نظریه فرهنگ» بود که متعاقب آن اصطلاحی تحت عنوان «تاریخ فرهنگی» مد شد و بسیاری در خصوص امکان و امتناع آن در ایران به اظهار نظر پرداختند. اما واقعیت این است که هیچ یک از این مناقشه‌ها واقعی نیست و تنها حاصل یک تحول معرفتی و ترجمه‌ای است.

منظور از «تاریخ فرهنگی» موضوع شدن «فرهنگ» در تاریخ یا داشتن رویکردی فرهنگ‌گرا به تاریخ است. در قرن هجدهم «تاریخ فرهنگی» به دستاوردهای هنری و فرهنگی اطلاق می‌شد و وقتی از تاریخ فرهنگی سخن به میان می‌آمد، مقصود تاریخ نقاشی نقاشان بزرگ، تاریخ موسیقی، تاریخ پزشکی و... بود.

اما در قرن نوزدهم یاکوب بورکهارت، تاریخ‌نگار سوئیسی فرهنگ و هنر، تعریف دیگری از فرهنگ ارائه کرد و از این پس، فرهنگ به جای اینکه بر محصولات و دستاوردهای هنری تمرکز کند در معنای ارزش‌ها، شعائر و باورهای یک جامعه به کار رفت. البته آن چیزی که بورکهارت انجام می‌دهد هنوز در چارچوب تاریخ سیاسی است. دلیل آن هم این است که چارچوب تحلیلی بورکهارت مربوط به دولت-ملت است. او ریشه تمام مدرنیته را در وضعیت سیاسی دنیای غرب جست‌وجو می‌کرد.

قرن بیستم و در بین دو جنگ، تاریخ‌نگاری هنوز «تاریخ‌نگاری سیاسی» است چون هنوز دولت-ملت‌ها مهم هستند. در این دوره تاریخ دیپلماسی، تاریخ نظامی، تاریخ مردان بزرگ یا رویدادهای بزرگ مثل انقلاب‌ها برجسته می‌شود. همچنین در بین دو جنگ به‌دنبال تأثیراتی که مارکسیسم گذاشته بود، بحران‌های اقتصادی دهه 20، انقلاب 1917 و... باعث شد تا«تاریخ اقتصادی» نیز رواج پیدا کند. واقعیت این است که در اوضاعی که مشکلات اقتصادی وجود دارد، تاریخ اقتصادی برجسته می‌شود و شاید دلیل اینکه تاریخ فرهنگی در کشور ما نوشته نمی‌شود، این است که ما هنوز گرفتار «پارادایم اقتصاد» هستیم.اما در نیمه دوم قرن بیستم و بعد از 1945 با توجه به استقلال بسیاری از کشورها، جنبش‌های متعدد مثل جنبش فمینیستی، اتحادیه‌های کارگری، جنبش‌های دانشجویی، حقوق مدنی، جنبش سیاهان، مهاجران، کارگران و امثال آن اتفاق افتاد و به یکباره «تاریخ اقتصادی» به سمت «تاریخ اجتماعی» شیفت پیدا کرد. اینجا بود که بحث‌های امیل دورکیم، کارل مارکس و ماکس وبر برجسته شد.

در سال‌های 1960 تا 1970 تاریخ‌نگاری به سمت ساختارهای باورمند رفت؛ ساختارهای ذهن، تاریخ زندگی روزمره و اعتقاداتی که در زندگی روزمره می‌افتاد و پس از آن، مطالعات فرهنگی در انگلستان کلید خورد. این شیوه از مطالعات، در قرائت‌شان از دنیای غرب، نگاه فرهنگی داشتند و مطالعات فرهنگی وظیفه خود را احیای صدای بی‌صداها می‌دانست. به همین دلیل به سمت احیا کردن «گفت‌وگوهای فرهنگی» مربوط به این گروه‌های اجتماعی رفت. چون معتقد بودند که آن چیزی که اینها را به حاشیه رانده است، همان دنیای گفتمانی غرب است.

اما فارغ از سیری که تاریخ فرهنگی از سر گذرانده باید گفت که امروز تاریخ فرهنگی از مسأله «معنا» گذر کرده است. تاریخ فرهنگی جدید نه ریشه در اومانیسم دارد و نه فردیت و اتفاقاً برعکس، خود فرد هم یک محصول گفتمانی است و بهتر است به جای چرخش فرهنگی بگوییم «چرخش زبان‌شناختی» رخ داده است.

ما در جامعه‌شناسی فرهنگ سه مکتب بیشتر نداریم؛ دو مکتب گرفتار مسأله «معنا» است و یک مکتب از مسأله معنا گذر کرده است. مکتب اول، مکتب دورکیم، مارکس و وبر است که به آن «مکتب کلاسیک‌ها» می‌گوییم. مکتب دوم که «مکتب نئوکلاسیک‌ها» است، افرادی همچون پیتر برگر و تامس لاکمن آن را نمایندگی می‌کنند و مکتب سوم رویکرد پساساخت‌گرا است.

مسأله دورکیم و مارکس و وبر، شکاف بین عین و ذهن بود. به زعم آنان، جامعه محصول انسان است. اما در دنیای امروز، همین جامعه در برابر انسان ایستاده است و پرسش آنان این بود که چطور می‌توان این جهان را به انسان برگرداند؟ راه‌حل مارکس، دورکیم و وبر این است که جامعه باید خود را تبدیل به چیزی از جنس ذهن، متن و مفهوم کند. اینها باید تبدیل به دنیای زبان شوند تا بتوان آنها را مجدداً به درون انسان‌ها برد.

اما برگر و لاکمن معتقد بودند که جامعه یک امر از پیش داده شده نیست. جامعه دائماً در کنش ما، زبان ما و در تعاملات ما خلق می‌شود و ما اصولاً در درون نظام‌های معنایی هستیم و دائماً با زندگی کردن در درون نظام‌های معنایی و با استفاده از توان زبانی‌مان جامعه را می‌سازیم. مسأله اصلی ما از نگاه برگر و لاکمن، شکاف جزء و کل است. به زعم آنان، هر جزء زندگی فاقد معنا است. برگر و لاکمن می‌خواهند نشان دهند که در واقع ما چگونه می‌توانیم جامعه را معنادار کنیم.

هر دو نظریه اخیر، درگیر مسأله «معنا» است. اما رویکرد پساساختارگرایی از مسأله معنا گذر کرده است و اصولاً معنا مسأله نظریه فرهنگی نیست؛ به تعبیری، دیگر مسأله بر سر «محتوا» نیست بلکه مسأله «فرم» است. اینجا کسانی مثل فوکو و هابرماس معتقدند  مسأله ما این نیست که چه چیزی را باید منتقل کنیم بلکه چگونگی این انتقال است که اهمیت دارد. مسأله نظریه فرهنگ نه شکاف عین و ذهن است نه شکاف جزء و کل بلکه مسأله «ارتباط» است.

در تاریخ فرهنگی جدید، بحث بر سر حدود تفکر در جامعه است؛ اینکه حدود تفکرها تا کجاها ممکن است و اینجا است که باید از خود بپرسیم که چقدر این ساختارها ما را در زندان می‌اندازند؟ به نظر می‌رسد که این ساختارها زندان‌های واقعی ما در جهان امروز هستند. امروزه همه ما در حبس هستیم؛ چون حدود فرهنگی حصر می‌سازد. این حدود فرهنگی اجازه فکر کردن، شاد بودن، متفکر شدن و انسان شدن نمی‌دهد و در این فضا است که ما انسان‌ها به موجوداتی زائد بدل می‌شویم.

منبع: روزنامه ایران

نظر شما