شناسهٔ خبر: 5908 - سرویس مبانی علوم‌انسانی
نسخه قابل چاپ

روش‏‌شناسى نظريه ‏پردازى در حوزه علوم انسانى(1)؛

تأمّلى بر رويكرد انديشمندان اسلامى در حوزه روش‌شناسی علوم انسانی

روش شناسی علوم انسانی ساختار مقاله حاضر بدين شكل است كه ابتدا سه رويكرد توسعه علم مبتنى بر يافته‏‌هاى مكاتب غربى معرفى، بنيان‏هاى هستى‏ شناسانه و معرفت‏ شناسانه آنها تبيين، و متدولوژى هريك بر اساس مبانى نظرى و جهان‏بينى‌‏شان تشريح مى‌‏شود؛ سپس سهم هريك از رويكردهاى سه‏‌گانه در نسبى‏‌انديشى مشخّص مى‏‌گردد. در ادامه، موضع اسلام پيرامون نسبى‏‌انديشى معرّفى مى‏‌گردد.

حسن دانايى‌‏فرد

حسين بابايى‏‌مجرد

 

مقدّمه

فلسفه علم، به منزله يكى از حوزه‏‌هاى معرفت بشرى، جوياى مبدأ و معاد و مجراى علم مى‌‏باشد. در بررسى هر پديده، سخن از علل چهارگانه فاعلى، مادّى، صورى، و غايى آن ضرورى خواهد بود؛ لذا پژوهش پيرامون منشأ، مهبط، و محمل علم و نيز پاسخ به اين‌كه علم با چه صورتى و به سمت چه غايتى در حركت است، از مسائل مهمى به شمار مى‌‏روند كه بشر مشتاق دست‏يابى به آن‌هاست كه البته اين كار در فلسفه مطلق (الهى يا الحادى) صورت مى‏‌گيرد و از ره‌آورد آن فلسفه علم نيز متنعّم مى‏گردد. رعد قلم و برق رقم‏هايى چند، گرچه زوايايى از اين مسئله مناقشه‏ برانگيز را روشن كرده، ولى دست‏يابى به حاقّ واقع از مسيرى كه خود محلّ تأمّل و ابهام است نقض غرض مى‌‏باشد. اين‌كه با شيوه‏هاى استقرايى1 به دنبال اثبات فلسفه پوزيتيويستى باشيم يا با به كارگيرى روش‏هاى ابطال‏گرايانه فلسفه نگتيويسم2 را تأييد كنيم، گرفتار شدن در پيله‏اى است كه به دور خود تنيده‏ايم. بديهى است كه غار افلاطونى3، خودمرجعى4، جزم‏انديشى5 و ايجاد سپر دفاعى در مقابل انديشه‏هاى مخالف، ثمره چنين جهت‏گيرى‏اى خواهد بود.

رهايى از اين دام فكرى يا به اعتبار نگاهى درون‏ پارادايمى با تكيه بر اصول پذيرفته ‏شده و ثابت (در محدوده زمان و مكانِ) آن پارادايم، و يا به اعتبار نگاهى برون‏ پارادايمى (فراپارادايمى) با رجوع به مبانى حقيقى و مورد تأكيد تمام پارادايم‏ها امكان‏پذير خواهد بود.

البته، مفروض اساسى اين نگاه آن خواهد بود كه پارادايم‏ها به عنوان نوع نگرش به جهان6 (جهان‏بينى)، دارنده اصول ثابت و فروعات مختصّ به خود مى‌‏باشند. اگر وجود هرگونه اشتراك در ميان پارادايم‏ها را منكر شويم، پارادايم از جايگاه يك جهان‏بينى به مرتبه يك ابزار يا روش و يا روش‏شناسى جهت فهم جايگاه انسان در عالم و رابطه او با عالم و خالق عالم (رابطه انسان با خداوند، خود، انسان‏هاى ديگر و طبيعت) تنزّل خواهد كرد.

از اين‏رو، چه با رويكرد استقرايى سعى در ايجاد دانش كنيم و چه رويكردى ابطال‏گرايانه را برگزينيم و يا اينكه قائل به انقلاب‏هاى پارادايماتيك باشيم، بايد وجود اصول و مبانى مشترك ميان روش‏ها و روش‏شناسى‏هاى گوناگون را بپذيريم.

امّا رويكرد مختار در اين مقاله اجتهاد متوسّط مى‏باشد كه از منابع دوگانه معرفت‏شناسى دينى يعنى عقل و نقل، طرفى جدّى بسته است. در اين رويكرد، خبرى از نسبى‏انديشى و تعارض ميان علم و دين نيست و نزاع ديرين يافته‏هاى حوزوى با يافته‏هاى دانشگاهى پايان مى‏پذيرد.

ساختار مقاله حاضر بدين شكل است كه ابتدا سه رويكرد توسعه علم مبتنى بر يافته‏‌هاى مكاتب غربى معرفى، بنيان‏هاى هستى‏ شناسانه و معرفت‏ شناسانه آنها تبيين، و متدولوژى هريك بر اساس مبانى نظرى و جهان‏بينى‌‏شان تشريح مى‌‏شود؛ سپس سهم هريك از رويكردهاى سه‏‌گانه در نسبى‏‌انديشى مشخّص مى‏‌گردد. در ادامه، موضع اسلام پيرامون نسبى‏‌انديشى معرّفى مى‏‌گردد.

بعد از آن، از تعريف علم و فرضيه و عيب‌ناكى علوم روز و علل اين عارضه و راه‏هاى درمان آن خواهيم گفت و از تعامل علم و فلسفه جهت حلّ نارسايى‏هاى علمى پرده برخواهيم داشت.

در نهايت، رويكرد مختار اين مقاله در توليد علم با عنوان اجتهاد متوسّط معرّفى مى‏شود و زواياى آشكار و پنهان آن تبيين مى‏گردد؛ در اين راستا، جايگاه عقل و نقل و رابطه آن دو با يك‌ديگر و با وحى مشخّص مى‏شود. دست‏آخر، ماهيت يافته‏هاى ناشى از اجتهاد متوسّط روشن مى‏گردد.

 

رويكردهاى سه‏گانه به توسعه علم

در اين مقال، رويكردهايى كه در توسعه علم بدان اشاره مى‏شود عبارت‏اند از: رويكرد استقرايى كه با نمايندگى آگوست كنت معرّفى مى‏شود، رويكرد ابطال‏گرايانه كه مطمح‏نظر كارل پوپر است، و رويكرد پارادايمى كه مورد توجه كوهن مى‏باشد. در نهايت نيز رويكرد اسلامى در توسعه علم تشريح مى‏شود.

 

رويكرد استقرايى

كنت با اعتقاد راسخ به فلسفه اثبات‏گرايى (پوزيتيويسم) بر آن بود كه بايد براى علوم انسانى نيز حيثيتى مشابه علوم تجربى قائل شد؛ به اين معنا كه در علوم انسانى نيز بايد از ابزار پژوهش تجربى استفاده شود. از نظر او، جوامع انسانى از سه مرحله الهى، فلسفى، و علمى عبور كرده‏اند. هم‌چنين در جوامع الهى ـ كه تبلور تاريخى آن قرون وسطى است ـ پيامبران، و در عصر رنسانس و پس از آن فيلسوفان به عنوان رهبران جامعه شمرده مى‏شوند. امّا در دوره كنونى (عصر علمى)، دانشمندان و جامعه‏شناسان رهبران جامعه خواهند بود. البته ممكن است در هر جامعه‏اى، بازمانده‏هاى فكرى اعصار گذشته رسوب كرده باشند.7

استقراگرايان از جمله فرانسيس بيكن تجربه را كه به واسطه مشاهده و آزمايش به دست مى‏آيد به منزله منبع معرفت معرفى مى‏كنند. مطابق استقراگرايى سطحى، علم با مشاهدات آغاز مى‏شود. عالم مشاهده‏گر بايد داراى اعضاى حسى معمولى و سالم باشد و بايد آنچه را كه با توجه به وضعيت مورد مشاهده مى‏تواند ببيند، بشنود و... با امانتدارى تمام ضبط كند و اين عمل بايد با ذهنى خالى از پيش‌داورى انجام پذيرد.8 از اين‏رو، پوزيتيويست‏ها با تكيه بر استقرا كه مبتنى بر مشاهده و آزمايش است به دنبال كسب معرفت مى‏باشند.

 

رويكرد ابطال‏گرايى

كارل پوپر9 به عنوان يكى از نظريه‏پردازان فلسفه علم، پيرامون شكل‏گيرى دانش، قائل به نظريه ابطال‏گرايى10 است. او مى‏گويد: دانش علمى مى‏تواند از طريق شكل‏دهى ايده‏هاى جديد (حدسيات) و تلاش براى ابطال آنها از طريق پژوهش‏هاى تجربى، با شتاب بيش‌ترى پيشرفت كند. وى بر آن است: واقعيات و حقايق واگرا و چندگانه‏اى11 وجود دارند و هدف غايى علمْ كشف و تبيين تفسيرى ماهيت و معناى پديده‏ها و تعيين رفتار آن‌هاست.12

پوپر اعتقاد دارد: گرچه ما همواره در چارچوبى از تئورى‏ها، انتظارات، تجارب گذشته و زبان خود زندانى هستيم، امّا با تلاش مى‏توانيم اين چارچوب‏ها را بشكنيم. مسلّما پس از آن، دوباره خود را درون چارچوبى خواهيم يافت؛ چارچوبى كه بهتر و وسيع‏تر خواهد بود و ما مى‏توانيم در هر لحظه مجددا آن را بشكنيم.13

وى وجود حداقلّى از جزم‏انديشى را براى نظريه علمى ضرورى مى‏داند تا تئورى‏هاى علمى فرصت بروز و ظهور داشته باشند.14

 

رويكرد پارادايمى

كوهن با ردّ دو رويكرد ابطال‏گرايانه و استقرايى، قائل به نظر سومى است. او مى‏گويد: توسعه علم به جاى اين‌كه از طريق واقعيت‏هايى كه خود را براى انديشمندان آشكار مى‏سازند (نگرش استقراگرا) يا به جاى اين‌كه به وسيله دانشمندانى كه در هر آزمايشْ سعى در ابطال فرضيات خود دارند (نگرش ابطال‏گرا) انجام پذيرد، از طريق حلّ تنش‏هاى سياسى در جامعه علمى و به طور تناوبى صورت مى‏گيرد؛ لذا به جاى اين‌كه سير تكامل علم شامل يك مسير خطّى از فرضيات ابطال‏پذير باشد، متشكّل از يك‏سرى دوره‏هاى غيرمستمر از علوم هنجارى و تغييرات انقلابى است. اين امر بدان معناست كه براى يك دوره زمانى (يك شيوه ديدن جهان) هنجار تلقّى مى‏شود و در صورتى كه اين شيوه پاسخگوى مسائل نبود، با بحران مواجه مى‏شود و در نتيجه اين بحران، انقلاب علمى رخ مى‏دهد. البته از ديدگاه كوهن، پارادايمْ وسيع‏ترين واحد اجماع درون يك رشته علمى است كه يك جامعه علمى يا خرده‏جامعه علمى را از ديگرى متمايز مى‏سازد.15

او چنين تحوّلى را در مقام قياس با انقلاب‏هاى سياسى، انقلاب علمى (پارادايم) مى‏نامد.16

پارادايم، نوعى جهان‏بينى است كه ماهيت جهان، جايگاه فرد در آن و دامنه روابط احتمالى او نسبت به جهان و اجزاى آن را مشخّص مى‏كند. باورهاى موجود در پارادايم‏ها از آن جهت اساسى و بنيادى‏اند كه بايد با ايمان پذيرفته شوند و هيچ راهى، براى اثبات حقيقى بودن آن‌ها وجود ندارد.17

كوهن در تبيين رويدادهايى كه هنگام جايگزينى يك پارادايم به جاى پارادايم ديگر اتّفاق مى‏افتد، مى‏گويد:

انقلاب‏هاى پارادايمى وقتى رخ مى‏دهند كه مجموعه جديدى از پيش‏فرض‏ها، انديشمندان را قادر به مسائلى مى‏كند كه قبلاً لاينحل بوده‏اند. در عين حال، اين پيش‏فرض‏ها بايد قبل از اينكه تغيير پارادايمى كامل شود، مورد قبول طيف وسيعى از علما و كاربران قرار گيرد.18

نكته حائز اهميت آن‌كه كوهن اين نگاه پست‏مدرنيستى را كه قائل است: نظرياتْ موجبات تكامل يكديگر را فراهم مى‏كنند، و هيچ نظريه‏اى نظر قبلى را رد نمى‏كند، به شدّت نقد كرده است. او اين تلقّى را كه سير تحوّل علمْ سيرى صعودى است كه در هر گام نسبت به گام پيشين به كشف واقعيت نزديك‏تر مى‏شود، شديدا به چالش مى‏كشد. ويژگى عمده نظريه وى تأكيدى است كه بر مميزه انقلابى پيشرفت‏هاى علمى دارد؛ به طورى كه موافق آن انقلاب متضمّن طرد و ردّ يك ساختار نظرى و جايگزينى آن با ساختار ناسازگار ديگرى است.19 كوهن بر آن است كه پارادايم نوين، اصلاح‏شده پارادايم پيشين نيست.20

متدولوژى‏هاى سه‏گانه فوق، جهت توسعه دانش، بر ابزار حس تكيه مى‏كنند و منبع شناخت را صرفا تجربه مى‏دانند. با اين حال، مكاتب و دانشمندان ديگرى وجود دارند كه عقل را نيز به عنوان منبع معرفتى در توليد علم معرفى مى‏كنند. و گروه سومى سعى دارند تا ميان اين دو منبع، جمع بكنند.

 

تجربه‏گرايى و خردگرايى

در مجامع علمى، سخن از تعارض تجربه‏گرايى كلاسيك بيكن21، لاك22، بركلى23، هيوم24 و استوارت ميل25 با خردگرايى كلاسيك دكارت26، اسپينوزا27 و لايب‏نيتس28 به ميان مى‏رود. در اين مقوله، دو سؤال مطرح است: 1) آيا نحله‏هاى فكرى و علمى صرفا همين دو نحله مى‏باشند؟ 2) آيا ميان اين دو نحله علمى، به راستى تعارضى وجود دارد؟

كارل پوپر مى‏گويد:

من خواهم كوشيد تا نشان دهم كه تفاوت‏هاى بين دو مكتب تجربه‏گرايى و خردگرايى، اهميت كم‌ترى دارند تا همانندى‏هايى كه از آن‌ها ديده مى‏شود. به نظر من، گرچه مشاهده و عقلْ هريك بايد نقش مهمى را انجام دهند، امّا كاركرد آن‌ها غير از آن است كه بزرگان كلاسيك اين مكتب‏ها تعيين كرده‏اند.29

دكارت، اسپينوزا و لايب‏نيتس عقل را تنها منبع شناخت مى‏انگارند؛ در مقابل، جان لاك، بركلى، و هيوم (به ويژه به دليل نقدهايش از اعتبار معرفت تجربى و نقد علّيت) منشأ شناخت بشر را تماما از تجربه حسّى و حواسّ پنج‏گانه مى‏دانند.

سرانجام كانت براى ايجاد سازگارى ميان دو گروه عقل‏گرا و تجربه‏گرا تلاش كرد. او بخش‏هايى از معرفت را كه در عقل ريشه داشتند از بخش‏هايى كه ناشى از تجربيات بودند جدا، و ادّعا كرد كه مى‏توان سهم هريك را به دقّت مشخص ساخت.

امّا نقد جدّى بر اركان رويكردهاى سه‏گانه در توسعه علم، نسبى‏انديشى در اين رويكردهاست.

 

نقدى بر رويكردهاى سه‏گانه: مفهوم‏پردازى نسبى‏انديشى

مفهوم نسبى‏انديشى مفهومى مناقشه ‏برانگيز است كه شايد به عنوان مشترك لفظى استعمال شود. در باب مفهوم نسبى‏انديشى، بايد توجه داشت كه چه معنايى از نسبيت اراده شده است: آيا نسبيت در مقابل حقيقى بودن، و به معناى مقايسه‏اى بودن است يا نسبى بودن در مقابل مطلق بودن قرار مى‏گيرد و به معناى آن است كه واقعيت شى‏ وابسته به مجموعه‏اى از شرايط باشد؛ و معناى مطلق بودن، رها بودن از برخى شرايط است؟ اگر نسبيت را به اين معنا بگيريم، همه امور مادّى و طبيعى از آن نظر كه وابسته به يك سلسله شرايط محدود زمانى و مكانى مى‏باشند، و چون تنها در آن شرايط و وابسته به آن شرايطْ واقعيت خاصّ خود را دارند، نسبى مى‏باشند؛ تنها مجرّداتْ وجود مطلق دارند، بلكه مطلق حقيقى كه واقعيتى است رها از هر شرط و علّت و از هر قيد، ذات مقدّس حق است.30

در اين مقاله نسبيت در مقابل مطلق بودن است و نه حقيقى بودن؛ به اين معنا كه مبانى و اصول يا بايدها و نبايدها، وابسته به شرايط زمانى و مكانى خاصّى هستند يا مستقلّ از زمان و مكان، در تمام شرايط و مقتضيات حاكم و پابرجايند.

عده‏اى از دانشمندان قائل‏اند كه معرفت و فهم بشرى و نيز ايدئولوژى‏ها و جهان‏بينى‏ها متناسب با مقتضيات زمانى و مكانى تغيير مى‏كند، و حتى اعتقاد دارند: معرفت درباره موضوع واحد، براى افراد گوناگون، متفاوت حاصل مى‏شود.

قائلان به نسبيت حقيقت يا معتقدان به نسبيت دانش و فهم بشرى عقيده دارند كه در شرايط حسّى واحد، يك شناخت مشترك بين دو نفر نمى‏تواند پيدا شود؛ زيرا حقيقتْ چيزى جز حاصل تأثير و تأثّر متقابل فرد و خارج، و فهم حقيقتْ چيزى جز نگرش از ديدگاه پيش‏فرض‏هاى سابق نيست، و هركس وجود مختصّ به خود دارد يا گرفتار پيش‏فرض‏هاى ذهنى خود است.31

اين نوع نگاه وجود مقياس و ملاك مشترك براى سنجش انديشه‏ها را ملغى مى‏كند. البته موضعى كه در مطالب فوق اتّخاذ شد به اين معنا نيست كه همه ادراكات ما مطلق است و هيچ‏كدام وابسته به شرايط زمان و مكان نيست؛ بلكه بايد گفت: آنچه نسبى است علوم و ادراكات اعتبارى و عملى است. اين ادراكات است كه در فرهنگ‏هاى گوناگون، برحسب شرايط متنوّع زمانى و مكانى، مختلف است؛ نيز اين ادراكات است كه واقعيتى ماوراى خود كه از آن حكايت كند و معيار حق و باطل يا صحيح و غلط بودن آن باشد، ندارد. امّا علوم و ادراكات و انديشه‏هاى نظرى كه فلسفه و علوم نظرى انسان را مى‏سازند، هم‌چون اصول جهان‏بينىِ مذهب و اصول اوليه اخلاق، اصولى ثابت و مطلق و غيرنسبى مى‏باشند.32

واقع مطلق است و علم و معرفتِ مطلقْ امكان‏پذير؛ گرچه در مواردى خطا نيز واقع مى‏شود، همان‏طور كه معارفى كه بشر به آن‌ها رسيده است همگى صواب و مطابق با واقع نيست. بنابراين آنچه برخى در تحليل دانش و معرفت مى‏پندارند و همه علم‏ها را به فرضيه برمى‏گردانند و يا با تأكيد بر نسبى‏گرايى، حقيقت را توزيع مى‏كنند و با مصالحه، هر فرضيه و ايده‏اى را بهره‏مند از قدرى از حقيقت مى‏دانند، در تقابل با مبناى درست قرار مى‏گيرد؛ زيرا نه‏واقع‏نسبى‏است‏ونه‏معرفت.33

 

نسبى‏انديشى در شناخت‏شناسى رويكردهاى سه‏گانه

در رويكرد استقرايى، پژوهشگر با تكيه بر حواس و از طريق محور قرار دادن تجربه تلاش مى‏كند تا مشاهدات خود را مبنايى براى استنتاجات قرار دهد؛ لذا از مشاهدات جزئى، اصلى كلّى را نتيجه مى‏گيرد. اين رويكرد آن‌جا رايحه نسبيت به خود مى‏گيرد كه تجربه‏ها مبتنى بر استقرا و نه يك قياس خفى حاصل شود. از اين‏رو، تجربه‏ها مفيد علم و حتى اطمينان عقلايى نبوده و صرفا استقراى ناقصى از يك پژوهشگر مى‏باشد. بنابراين، با تعداد معتنابهى از پژوهشگران روبه‏رو مى‏شويم كه مبتنى بر استقراى ناقص خود، دريافتى پيدا كرده و نام «علم» را بر آن مى‏نهند. لذا يافته‏ها متناسب با استقرائات پژوهشگران در شرايط متنوّع زمانى و مكانى، متفاوت و نسبى مى‏گردند.

در رويكرد ابطال‏گرايانه مى‏بينيم كه مفروض اساسى بر علمى بودن هر يافته قابليت آن براى ابطال مى‏باشد. اين فرض به روشنى نشان از آن دارد كه از فرضيات سست و اثبات‏نشده، تلقّى علم و دانش مى‏شود؛ چراكه اگر فرضيه‏اى اثبات متقن و مستحكمى داشته باشد، اصل بر عدم ابطال آن مى‏باشد. اين نوع نگرش آنجا به سمت نسبى‏انديشى پيش مى‏رود كه قائل به مطلق بودن هيچ دانشى نبوده و دانش را به قابليت ابطالش، دانش مى‏داند. لذا به تمامى معارف صبغه‏اى نسبى داده و آنها را در ظرف زمان و مكان به محك مى‏گذارد.

امّا در رويكرد پارادايمى، طبق تعريفى كه كوهن ارائه مى‏كند، انقلاب‏هاى پارادايماتيك با انقلاب‏هاى سياسى قياس مى‏شود؛ در عين حال، پارادايم نيز بايد با ايمان پذيرفته شود و هيچ بهره‏اى از زور و اجبار نداشته باشد. با اين رويكرد پارادوكسيكال، اتّهام نسبى‏گرايى متوجه كوهن شد كه او را بر آن داشت تا به دفاع از خود بپردازد. و نسبى‏گرا بودن خود را نپذيرد.

امّا حقيقت، چه علمى باشد و چه كلام خدايى باشد، چيزى است كه ما بر آن توافق داريم؛ توافق نمى‏تواند مبتنى بر اقتدار باشد. كوهن مدارك و شواهد فراوانى مبنى بر اينكه انقلاب‏هاى پارادايمى، پيامدهاى فرايندهاى اجتماعى‏اند، ارائه مى‏دهد.34 همين كه كوهن انقلاب‏هاى پارادايمى را وابسته به شرايط و پيامدهاى اجتماعى مى‏داند دليل بر آن است كه او رويكرد نسبى‏گرايانه دارد.

البته نگاه نسبى در روش‏ها با توجه به اصل ضرورت تنوّع و يا رويكرد اقتضايى ـ كه بيش از آنكه بر تناسب اصول با شرايط زمان و مكان تأكيد داشته باشد، بر سازگارى روش‏ها تكيه دارد ـ خود امرى ضرورى در شرايط متحوّل جوامع امروز است. لذا در علوم اجتماعى و انسانى، منطق فازى و دانش نادقيق به طور جدّى مطرح شده است. دليل نسبى‏انديشى در رويكردهاى سه‏گانه، برخلاف مطلق‏گرايى نگاه دينى، به جهان‏بينى و ايدئولوژى دو مكتب برمى‏گردد.

 

جهان‏بينى و ايدئولوژى

تعيين جايگاه هر موجود فرع بر ماهيت و هويّت آن موجود است؛ به اين معنا كه تا هويّت يك شى‏ء شناخته نشود، جايگاه آن شى‏ء در نظام هستى روشن نخواهد شد. و اگر هويّت چيزى شناخته شود، جايگاهش نيز خود به خود آشكار خواهد گشت. توضيح آنكه تعيين جايگاه اشيا وابسته به جهان‏بينى، و صحت و سقم جهان‏بينى و نيز شدّت و ضعف آن به درجه معرفت‏شناسى مرتبط است.35

اگر معرفت‏شناسى كسى تجربى و حس‏گرايانه باشد و در نتيجه جهان‏بينى هم تجربى و حس‏گرايانه باشد، در مقام پاسخ به سؤال از هويّت انسان و جايگاه او در نظام هستى، سخن از طبيعت مى‏راند.36 لذا در جهت انسان‏شناسى و تبيين ديدگاه مكاتب گوناگون پيرامون شناخت، تبيين هستى‏شناسى، معرفت‏شناسى، و جهان‏بينى ضرورت دارد.

هر شكل از جهان‏بينى نيز ايدئولوژى خاصّى را رقم مى‏زند؛ اگرچه برخى از متفكّران غربى، نظير ديويد هيوم، معتقدند كه از «هست»ها نمى‏توان «بايد»ها را استنتاج نمود. به عبارت ديگر، ارزش‏ها يا اخلاق را نمى‏توان از علم به دست آورد و ميان «بايد»ها و «هست»ها رابطه‏اى منطقى وجود ندارد.37

ايضا اختلاف‏نظر فوق، با تبيين رابطه ايدئولوژى و جهان‏بينى روشن خواهد شد.

 

تعريف ايدئولوژى

ايدئولوژى، به برخى اصول درك‏شده و مطلوب اطلاق مى‏شود كه مطلوبيت آن به حدّى رسيده كه به عنوان عقيده پذيرفته شده است؛ ايدئولوژى مانند عنصرى اصيل، در مغز و روان انسانى، به فعّاليت مى‏پردازد و تفسير و توجيه زندگى را «آنچنان‏كه بايد» به عهده مى‏گيرد.38

 

تعريف جهان‏بينى

ارتباط ذهن انسان با جهان بر سه قسم است:

الف) ارتباط مستقيم علمى كه براثر تماس حواس با جهان خارج به دست مى‏آيد.

ب) ارتباط دريافتى با واقعيات، مانند دريافت زيبايى پديده‏ها و دريافت عظمت امور كه نظر متفكّر را به خود جلب مى‏كند.

ج) ارتباط با مجموع جهان هستى كه موجب پيدايش فلسفه‏ها و جهان‏بينى‏ها مى‏شود.

هركدام از اين سه رويكرد جهان‏بينى خاصّى را رقم مى‏زند.

امّا اگر مطابق رويكرد سوّم، جهان‏بينى انسان اين‏گونه باشد كه: «جهانى وجود دارد كه من جزئى فعّال از آن هستم و كسى هستم كه از اجزاى همين جهان زاييده مى‏شوم و سپس، از نظر معرفتى، به آن اشراف و احاطه پيدا مى‏كنم و تدريجا اين استعداد در من به فعليت مى‏رسد كه بى‏هدفى حيات و بى‏هدفى جهان را مساوى با نيستى و بيهودگى من و جهان مى‏بينم»، قطعا به اين نتيجه خواهد رسيد كه بايد به اعمالى خاص تن در دهد و نمى‏تواند مطابق هوا و هوس‏هاى نفسانى خود عمل كند.39 اين شكل از جهان‏بينى بايدها و نبايدهايى را براى انسان ايجاد مى‏كند كه عدم مراعات آنها خلاف اقتضاى آن جهان‏بينى است.

جايگاه ثابت انسان در جهان هستى و معرفت قابل حصول و لايتغير او نسبت به اين جايگاه، بايدها و نبايدهايى را به عنوان مبانى و اصول براى او منجّز و قطعى مى‏گرداند. امّا اگر ساير شقوق جهان‏بينى پذيرفته و يا ارتباط ميان جهان‏بينى و ايدئولوژى انكار شود، ديگر صحبت از مبانى و اصول ثابت بجا نخواهد بود. از اين‏رو، انديشه‏هاى نسبى‏گرايانه مجال طرح شدن پيدا مى‏كنند. علوم تجربى و بخصوص انسانى روز به خاطر تكيه بيش از اندازه بر حس و تجربه (جهان‏بينى نوع اوّل و دوم) عيبناك‏اند و نقص دارند و تا زمانى كه اصلاح نشوند، خروجى معيوب در دستان بشر قرار خواهند داد.

 

نقدى بر شناخت‏شناسىِ توليد علوم معاصر

مى‏دانيم كه علم داراى دو معناست: در يك معنا، مطلق آگاهى است (همان‏گونه كه اهل منطق در تعريف آن گفته‏اند: «العلم هو الصورة الحاصلة من الشى‏ء عند العقل»)؛ در معناى دوم، مراد از آن علوم تجربى است كه عبارت از بررسى روابط ميان پديده‏ها به منظور كشف قانون مى‏باشد.

علم عبارت است از: درك پديده‏ها همراه با اشراف نفس انسان بر آنها.40

طبق اين تعريف، هر تصوّر و دريافتى علم نيست؛ بلكه علم مشروط به اشراف و توجه نفس به موضوع مورد دريافت است، چراكه يكى از فعّاليت‏هاى اكتشافى «نفس» يا «من» شمرده مى‏شود، نه انعكاس و دريافتى محض.

قانون علمى: آن قضيه كلّى است كه بيان‏كننده جريانى منظّم در عالم هستى است، جريانى كه براى به وجود آمدنش استمرار شرايط و مقتضياتى لازم است؛ به طورى كه در صورت تخلّف يكى از آن شرايط و مقتضيات، جريان مربوط به وجود نمى‏آيد.

در بحث از قانون علمى، به چهار موضوع بايد توجه داشت:

1. واقعيت قانون علمى: قانون علمى، ذاتى است يا دستورى و يا توصيفى است يا قراردادى.

2. چگونگى كشف قانون علمى: براى كشف قوانين علمى، ذهن بايد مراحل زير را سپرى كند:

الف) ارتباط برقرار كردن حواس و ابزارهاى فنّى با موضوع مورد شناسايى؛

ب) عمل تجربه و تكميل مشاهده به وسيله حواس و ابزارهاى فنّى؛

ج) در مرحله سوم، ذهن به بررسى موارد ابهام‏برانگيز مى‏پردازد تا چنانچه آن موارد قابل تطبيق بر قانون مورد تحقيق نباشند، ذهن آنها را تصفيه كند؛

د) در آخرين مرحله، قضيه‏اى كلّى، در ذهن پژوهشگر، حكم قانون را پيدا مى‏كند.

3. كلّيت قانون علمى و منشأ آن: منشأ كلّيت قانون علمى عبارت است از:

الف) عموميت خصايصى كه در موجودات يافت مى‏شود؛

ب) تجريد واقعيات عالم و درك روابط ميان آنها.

4. ملاك علمى بودن موضوع: موضوع علمى ويژگى‏هايى چون موارد ذيل را داراست: امكان‏پذيرى ماهيت واقعيت؛ قابليت بررسى عوامل و شرايط تحقق و موانع ايجاد واقعيت؛ قابليت شناخت و محاسبه قانونى معلول‏ها و آثار پديده؛ قابليت مقايسه پديده با موارد مشابه و مخالف؛ مشمول بودن پديده از اصول و قوانين حاكم بر مسائل علمى مبتنى بر تعريف يادشده از علم و قانون علمى، علل عيب‌ناكى علوم تجربى و انسانى روز عبارت‏اند از:

 

الف) محدوديت حس و تجربه

اين‏گونه نيست كه تجربه بتواند به طور نامحدودى در قلمرو معارف دينى حضور داشته و در مقام تعارض و يا تقييد و تخصيص همه اقسام معارف دينى برآيد؛ مثلاً دانش تجربى را راهى به معجزه و امكان تعارض با آن نيست. تجربه تنها در محدوده تجربه‏پذير مطلب قابل اعتماد دارد.

 

ب) عدم توجه به تفاوت‏هاى علم و فلسفه

1. به گفته وايتهد، فلسفه به دنبال تعميم‏هايى مى‏گردد كه مشخص‏كننده واقعيت كامل حقيقت مى‏باشد؛ در صورتى كه علم تجريدساز است.

2. با علم نمى‏توان بر جهان هستى اشراف پيدا كرد، امّا به كمك فلسفه مى‏توان بر كلّيات جهان هستى آگاهى و احاطه يافت.

3. نظام‏هاى فلسفى به جهت تكيه بر كلّيات و تعميم‏هاى مافوق تفسيرات، نسبت به نظام‏هاى علمى پايدارترند.

4. در فلسفه مى‏توان به نوعى يقين رسيد، يقين كه با مقدارى ابهام درآميخته است؛ امّا در علم، به جهت دخالت وسايل شناخت و هدف‏گيرى در تحقيق و قرار گرفتن موضوع تحقيق در سيستم باز هستى، نمى‏توان به يقين دست يافت.

هرچند ميان علم و فلسفه اختلاف‏هايى وجود دارد، امّا هيچ‏يك از ديگرى بى‏نياز نيست. از نظر فيلسوفان معاصر، علم از اين جهت مى‏تواند به فلسفه كمك كند كه اوّلاً مقدّمه بعضى از براهين فلسفى را اثبات مى‏كند و ثانيا مسائل جديدى را براى تحليل‏هاى فلسفى ارائه مى‏دهد. فيلسوف از معارفى برخوردار است كه عالم نمى‏تواند منكر آن‌ها شود و يا با روش ‏علمى درباره‏ آن‌ها تحقيق كند.41

 

ج) بى‏اعتنايى به مابعدالطبيعه

از اواخر قرن هفدهم تا قرن حاضر، بى‏اعتنايى به مابعدالطبيعه در غرب پيدا شده است. اين سطحى‏نگرى و بى‏اعتنايى به مابعدالطبيعه ناشى از ديدگاه‏هاى زير است:

1. برخى مانند اگوست كنت كه تاريخ بشر را به سه دوره ربّانى، فلسفى و علمى تقسيم كرده‏اند، بر اين گمان‏اند كه دوران معاصر، دوران علم است و نه فلسفه؛ از اين‏رو، طرح مباحث مابعدالطبيعه در اين دوران، ديگر ضرورتى ندارد.

2. برخى يكى ديگر از علل بى‏توجهى به مابعدالطبيعه را بى‏نيازى بشر از مسائل عاليه فلسفه در دوران علم دانسته‏اند.

3. درهم‏آميختگى روش‏هاى علمى با روش‏هاى فلسفى در ميان فلاسفه گذشته، از عوامل بى‏توجهى برخى از افراد به مابعدالطبيعه بوده است.

تجربه نمى‏تواند بار فلسفه مطلق و كلّى را به دوش كشد، جهان‏بينى و هستى‏شناسى ارائه دهد، جهان را صرفا مادّى تلقّى كند، و فرامادّه را نفى نمايد. اساسا فلسفه علمى (علم مصطلح) و هستى‏شناسى و جهان‏بينى علمى سخن گزاف و باطلى است كه ملحدان و مادّه‏گرايان با غفلت از اين نكته كه تجربه لسان حصر ندارد، به دام آن افتاده‏اند.

 

د) عدم استناد علوم تجربى و انسانى به فلسفه الهى

علم تجربى در ذات و سرشت خويش جوهر الحادى ندارد، چنان‏كه فلسفه علم (فلسفه مضاف) نيز ذاتا منزّه از الحاد است. عالم علوم تجربى اگر به خوبى به محدوديت علم تجربى پى ببرد، هرگز انتظار جهان‏بينى و هستى‏شناسى از علم تجربى نخواهد داشت. فلسفه الحادى (فلسفه مطلق)، با جهان‏بينى و هستى‏شناسى الحادى، مولد فلسفه علم (فلسفه مضاف) الحادى است و اين فلسفه علم الحادى به علم صبغه الحاد مى‏بخشد؛ حال آنكه علم در ذات خود هيچ اقتضايى نسبت به الحاد ندارد.

 

ه.) خلط جايگاه علم و فرضيه

فرضيه، به آن صورتى كه امروزه آن را مبدأ مسائل علمى قرار مى‏دهند و وسيله توسعه و رشد علوم مى‏دانند، عبارت است از سلسله قضايايى كه نه بديهى مى‏باشد، نه در جاى ديگر به اثبات رسيده است و نه نظر به اثبات و عدم اثبات آن وجود دارد.42

تغييرپذيرى دائمى فرضيه‏ها منجر به تبديل و دگرگونى پيوسته نظام‏هاى معرفتى مى‏شود كه مبتنى بر آن‌هاست و تغييرات مستمر اين‏گونه از معارف بشرى ـ كه در واقع، تغيير پندارها و خيال‏هاى غيرمبرهنى است كه در كشاكش شرايط روانى و يا اجتماعى خاصّ خود به دليل كاربردها يا كاركردهاى ويژه شكل يافته و يا از بين مى‏روند ـ باعث شده است تا كسانى كه دانش بشرى را در اين محدوده مى‏نگرند و شناخت حقيقى را كه همان علم و يقين نسبت به واقع است محال مى‏دانند، چنين پندارند كه معرفت بشرى چيزى جز نظام‏سازى بر اساس قضيه‏هاى مختلف نيست.

شاخص‏هاى محسوسِ نقش كاربردىِ فرضيه‏ها در زندگى طبيعى به عنوان عامل تغيير و از مبانى تحليل معارف بشرى شمرده مى‏شوند. مبتنى بر اين ديدگاه، هيچ معرفت ثابتى وجود ندارد؛ بلكه ثبات چيزى جز پندارى متغيّر و زوال‏پذير نيست.43

در حالى كه فرضيه نه علم است و نه علمى (يعنى نه مفيد يقين است و نه مفيد اطمينان عقلايى)، حجّت شرعى نبوده و عمل به مقتضاى آن وجوب شرعى ندارد؛ بنابراين نبايد معارض دين و نقل تلقّى شود. امّا علم و يا علمى حتى در علوم طبيعى نيز با دين تعارض ندارد؛ بلكه اگر تعارضى باشد، آن تعارض با نقل (برداشت علما از قرآن و سنّت) خواهد بود. علم، اگر علم است، نمى‏تواند غيراسلامى باشد؛ زيرا علم صائبْ تفسير فعل خداست، هرچند فهمنده آن به خدا باور نداشته باشد. امّا راه‏حل درمان عيب‌ناكى علوم چيست؟

 

راهى به سوى تدقيق شناخت‏شناسى علوم معاصر

1. تكيه علوم بر فلسفه الهى

آثار و فوايد معرفت متافيزيكى عبارت‏اند از:

ـ ساير شناخت‏ها ذيل معرفت متافيزيكى قرار مى‏گيرند.

ـ اين نوع معرفت، اصول و مبادى كلّى و اهداف و غايات شناخت را عرضه مى‏كند.

ـ معرفت مابعدالطبيعى، احساسات عالى را نصيب انسان مى‏نمايد و هدف اعلاى زندگى را به او نشان مى‏دهد.

ـ اگر كسى معرفت مابعدالطبيعى را نفى كند، فقط به شناخت پديده‏ها و روابط ميان آنها بسنده خواهد كرد، و در نتيجه نسبت به شناخت حقيقى كه اين پديده‏ها وابسته به آن هستند، بى‏اعتنا خواهد بود.

ـ معرفت مابعدالطبيعى در خدمت هيچ‏يك از آگاهى‏هاى بشرى قرار نمى‏گيرد و مافوق همه معرفت‏ها و غايت آن‌هاست.

 

2. تعامل و تلاؤم علم و فلسفه

اگر علم و فلسفه فعّاليت مشتركى داشته باشند، آثار زير براى معرفت بشرى حاصل خواهد شد:

ـ ديگر، برخى از دانشمندانْ كار فلاسفه را به تصوّر كلّى‏گويى، ناچيز نمى‏شمارند.

ـ دانشمند با معلومات تجربى خود، وحدت‏ها را تجزيه مى‏كند؛ در حالى كه فيلسوف سعى در ارائه وحدت‏هاى جامع دارد. همكارى مشترك اين دو موجب مى‏شود تا علم به وحدت‏هاى جامع‏ترى دست يابد.

ـ تعميمات و قواعد كلّى و ثابت فلسفى مى‏تواند مسائل علمى را از گسيختگى نجات دهد.

ـ فلسفه در ارتباط با علم‏مى‏تواند در برخى‏از اصول‏وقواعد خود، تحقيق‏وتجديدنظر دائمى كند.

ـ اگر اين دستاوردهاى علم در مسير وحدت انسانى ـ كه فلسفه عهده‏دار بيان آن است ـ به كار گرفته شود، آدمى مى‏تواند به روش صحيح از طبيعت بهره‏بردارى كند و خود را از «آن‌چه هست» به «آن‌چه بايد باشد»، برساند.

 

الزامات تعامل سازنده علم و فلسفه

الف) عالم و فيلسوف بايد بدانند كه تجزيه اجزاى جهان براى تحقيقات علمى، ارتباط آن اجزا را با يكديگر از ميان نمى‏برد.

ب) عالمان به خاطر محدوديت حواس، بايد از گفتن «اين است و جز اين نيست» بپرهيزند.

ج) دانشمندان بايد بپذيرند كه جهان آغاز و انجامى دارد، هرچند ما با دستاوردهاى علمى خود نتوانيم مشخّصات آنها را مانند دو نمود فيزيكى بشناسيم.

د) دانشمند بايد بداند كه تماس او با واقعيات، به كمك حواس و ابزارهاى تجربى انجام مى‏گيرد؛ هرگز نمى‏توان به طور مستقيم با همه واقعيت هستى ارتباط برقرار كرد.

ه.) دانشمند بايد بداند كه اگر وجود حكمت متعالى را در جهان هستى درك نكند، نمى‏تواند ادّعاى شناخت حتى جزئى از جهان طبيعت را بنمايد.

و) دانشمند و فيلسوف بايد وجود خدا را بپذيرند تا بتوانند به تفسير علّت جريان قوانين طبيعت و حركت موجود در آن بپردازند.

اين تلاوم علم و فلسفه آنها را در مسير حكمت به جريان مى‏اندازد.

در اسلام، بر اساس جهان‏بينى و ايدئولوژى (نوع سوم) قويمى كه ابتنا بر فلسفه الهيه دارد، و با تكيه بر تعامل علم و فلسفه در توليد علم از جمله علوم انسانى، رويكردى متفاوت با رويكردهاى علوم مبتنى بر مبانى غربى ارائه شده است. نام اين رويكرد را نگارنده مقاله حاضر «اجتهاد متوسط» گذارده كه شرح مبسوط آن در ذيل آمده است. قسمت عمده مطالب پيش‏رو را نظريات آيت‏ا... جوادى آملى تشكيل خواهد داد.

نظر شما