شناسهٔ خبر: 6006 - سرویس مسائل علوم‌انسانی
نسخه قابل چاپ

آسيب‌شناسي وضعيت ترجمه و علوم انساني در گفت‌وگو با «ابراهيم فياض»؛

ترجمه‌ي آثار سطحي خيانت به جامعه است

ابراهیم فیاض اين بزرگ‌ترين خيانت روشن‌فكري به جامعه است كه فقط به ترجمه‌ي كتاب‌هاي سطحي و بازاري مي‌پردازد. بنابراين براي ترجمه‌ي آثار كلاسيك بايد بودجه‌ي مناسبي اختصاص يابد و با پيروي از الگوي «بيت‌الحكمه»، مؤسسه‌اي به وجود آيد كه از مترجمين توانمند بهره ببرد، نه مترجمان سطح‌پايين و بعضاً پُركار.

 

اشاره: موضوع گفت‌وگو با ابراهيم فياض، اگرچه حول محور آسيب‌شناسي ترجمه‌ي كتب علوم انساني بود، اما به نقد نظام دانشگاهي و داشته‌هاي ما از علوم انساني و اجتماعي هم كشيده شد. دكتر فياض معتقد است بسياري از مترجمين ما، به جاي ترجمه‌ي آثار اصلي و اساسي فيلسوفان غرب، به ترجمه‌ي آثار دست‌ چندم روي آورده‌اند. در حالي كه تمدن اسلامي اگر توانست در عصر طلايي به آن مرحله از عظمت و شكوه دست يابد، مديون نهضت ترجمه‌ي آثار و منابع اصلي غرب بوده است. در ادامه شاهد اين گفت‌وگو هستيد.

 

 

ورود و ظهور علوم انساني در ايران با ترجمه توأم است. در دوره‌ي قاجار آثاري چون «اكونومي‌ پولتيك» سيسموندي، «گفتار در روش» دكارت و كتب ديگري با موضوعات تاريخي، رمان و نمايشنامه ترجمه مي‌شود. اگر علوم انساني را به معناي مدرن آن در نظر بگيريم، شايد تا حدي توجيه‌پذير باشد كه در ابتدا ايرانيان با ترجمه‌ي اين متون با علوم انساني جديد آشنا مي‌شوند.

همان طور كه مستحضريد، ما در ابتدا با قدرت نظامي‌گري‌ اروپا آشنا شديم و بعد به اين سمت حركت كرديم كه فنون آن‌ها را وارد كنيم و پس از گذشت چند لايه، به جايگاه دانش در اروپا، آن هم نه به طور عميق، پي برديم. با توجه به اين مسائل، مايلم بحث را با توجه به اين پيشينه‌ي تاريخي آغاز نماييم.

اولين نكته اين است كه ترجمه يك ارتباط ميان‌فرهنگي است؛ يعني ظرفيت دو طرف اهميت بسزايي در اين مسئله دارد. مثلاً بنده به عنوان يك معلم علوم اجتماعي، اگر يك كتاب خارجي در رابطه با علوم شناختي مطالعه كنم و دانش مربوط به آن را داشته باشم، قطعاً آن را مي‌فهمم و حتي مي‌توانم آن را نقد كنم؛ ولي اگر به علوم شناختي تسلط نداشته باشم، محتواي آن كتاب براي بنده بي‌معنا خواهد بود. بنابراين ظرفيت‌هاي دانشي و فكري به شدت در ترجمه مهم است. مثلاً در صدر اسلام، ابن‌مقفع كتاب ارسطو را به شكل مضحكي ترجمه مي‌كند؛ چون اصلاً آن را نفهميده و برايش سخت بوده است. به عنوان مثالي ديگر، بوعلي سينا با آن استعداد فراوان، كتاب مابعدالطبيعه‌ي ارسطو را چهل بار مي‌خواند و متن آن را حفظ مي‌شود، اما آن را نمي‌فهمد تا اينكه شرح فارابي را مي‌خواند و آن را مي‌فهمد.

متأسفانه امروز نظريه‌هاي فكري در كشور ما ضعيف هستند. از ابتدا بناي مواجهه‌ي ما با غرب بر وابستگي اجتماعي و سياسي بوده است و به همين دليل، فقط صورت يا فُرم آن را ديده‌ايم. در حالي كه بايد به عمق و ريشه‌ي انديشه‌ي غرب و مسائلي مثل رابطه‌ي آن با تورات و انجيل بپردازيم. اساساً تفاوت ما با تمدن اسلامي در همين سطحي‌نگري است. وقتي به نحوه‌ي مواجهه‌ي آن‌ها با تمدن غرب رجوع مي‌كنيم، مي‌بينيم كه آن‌ها بيت‌الحكمه (به معناي خانه‌ي حكمت) را ساختند تا ضمن ترجمه‌ي آثار غربي، عمق انديشه‌ي آن‌ها را دريابند. به همين خاطر، در آن دوران توانستيم اين تفكرات را از آن‌ها بگيريم، پرورش دهيم و دوباره پس از مدتي، آن را به غرب منتقل كنيم.

اين در حالي است كه امروز به هيچ عنوان چنين مواجهه‌ي فعالي با غرب نداريم. دانشگاه‌هاي امروز ما نمي‌توانند پيرامون عمق انديشه‌ي غرب كار كنند و تنها به ظاهر آن بسنده مي‌كنند. به همين دليل، تفكر ما سطحي مي‌شود. وقتي فقط از قاب تلويزيون، زيبايي‌هاي ظاهري غرب را مي‌بينيم، نمي‌توانيم غرب را بشناسيم و به همين ترتيب، نسبت به خودمان هم ديدي اشتباه داريم: «يعرف ‌الأشياء بأضدادها»

براي مثال، ما تمدن آمريكا، فرق آن با اروپا يا فرق اروپاي شرقي و غربي را نمي‌دانيم. در چنين شرايطي، چگونه مي‌خواهيم غرب را بشناسيم؟

اگر بخواهيم در خصوص علوم انساني صحبت كنيم، مي‌توان گفت امروز جامعه‌ي دانشگاهي ما باور دارد كه علوم انساني مدرن را، چه در مرحله‌ي آگاهي از اين علوم و چه در ساحت روش‌شناسي آن‌ها، بايد از غرب بگيريم. با توجه به اين مسئله، چگونه مي‌توانيم اين علوم را با مسائل جامعه‌ي خودمان منطبق كنيم؟

به اعتقاد بنده، ما در مرحله‌ي اول مانده‌ايم؛ يعني اساساً علوم انساني غرب را نشناخته‌ايم. براي مثال، آيا مي‌توان گفت كل كتاب‌هاي ارسطو، كانت، هگل و... ترجمه شده است؟ البته كتاب‌هاي زرد، فراوان ترجمه مي‌شوند. معدود افرادي مثل احمد آرام و احمد بي‌رشك كتاب‌هاي بسيار خوبي ترجمه كرده‌اند، اما در مجموع به شدت در ترجمه‌ي اين آثار كمبود احساس مي‌شود.

در واقع شما گام اول را ترجمه‌ي متون اصلي فلسفه‌ي غرب مي‌دانيد؟

قدم اول علوم انساني اسلامي، ترجمه‌ي متون اصلي غرب است. هگل در جلد دوم دايره‌المعارف فلسفي جمله‌اي با اين مضمون دارد كه همه‌ي چيزهايي را كه من گفته‌ام، قبل از من، دو نفر گفته‌اند: پيغمبر اسلام و مولانا جلال‌الدين رومي. وقتي هگل، به عنوان بنيان‌گذار علوم انساني در غرب، چنين چيزي مي‌گويد، ما بايد انديشه‌ي او را مطالعه كنيم و بدانيم چه مكانيسمي داشته كه توانسته است علوم انساني جديد را پايه‌گذاري كند.

علت اينكه در كشور ما كتاب كلاسيك و متون اصلي ترجمه نمي‌شوند و فقط به ترجمه‌ي آثار زرد و دست‌چندم پرداخته مي‌شود چيست؟

اين مسئله ناشي از سطح فكري پايين است. نحوه‌ي مواجهه‌ي ما با غرب بايد تغيير كند. امروز مواجهه‌ي جامعه‌ي ما با غرب مانند يك روستايي است كه به تهران مي‌آيد. او فقط مبهوت شلوغي و ظواهر شهر است و قطعاً دانشگاه‌ها و مراكز تحقيقاتي شهر را نمي‌بيند. بنابراين ما فقط ظواهر غرب را مي‌بينيم.

در طرف مقابل، برخي از مترجمان پُركار معتقدند كه بايد از هگل، ارسطو، افلاطون، كانت و امثال آن‌ها عبور كنيم و نياز جامعه‌ي امروز ما ترجمه‌ي آثار كساني است كه مفهوم شهروندي، جامعه‌ي مدني و... را براي ما توضيح بدهند و جا بيندازند.

اين حركت به نظرم فرار به جلوست، چرا كه اين مترجمان پُركار نهايتاً چند كتاب جيبي ترجمه كرده‌اند. اين افراد براي اينكه خودشان را مطرح كنند و بگويند روشن‌فكر هستند، چند كتاب‌ سطحي و ابتدايي ترجمه مي‌كنند. (البته اوضاع مترجمان قديمي مثل فولادوند يا نجف دريابندري خيلي بهتر از اين‌ها بودند.)

به نظر من، اين بزرگ‌ترين خيانت روشن‌فكري به جامعه است كه فقط به ترجمه‌ي كتاب‌هاي سطحي و بازاري مي‌پردازد. بنابراين براي ترجمه‌ي آثار كلاسيك بايد بودجه‌ي مناسبي اختصاص يابد و با پيروي از الگوي «بيت‌الحكمه»، مؤسسه‌اي به وجود آيد كه از مترجمين توانمند بهره ببرد، نه مترجمان سطح‌پايين و بعضاً پُركار. اگر بتوانيم چنين كاري انجام دهيم و همه‌ي آثار كلاسيك غرب را در تمام حوزه‌هاي علوم انساني ترجمه كنيم، تازه مي‌توانيم ادعا كنيم آثار كلاسيك غرب را مي‌شناسيم. بعد از آن، بايد افرادي را بشناسيم كه اين آثار كلاسيك را تا امروز جلو آورده‌اند. آن موقع تازه مي‌فهميم فلان كتابي كه فلان روشن‌فكر ترجمه كرده و براي خودش دكان باز كرده است چه جايگاهي دارد. مثلاً مي‌فهميم پوپر يا فرويد به كدام فيلسوف ماقبل سقراط تكيه دارند. ما تا امروز فقط وقت تلف كرده‌ايم.

آقاي دكتر فياض، چند سالي است كه حساسيت به علوم انساني و مسائل مرتبط با آن در جامعه‌ي ما زياد شده است. اين قضيه محاسن و معايبي دارد. حُسنش اين است كه شايد جامعه‌ي ما نسبت به غفلتي كه از علوم انساني داشته است متنبه شود و شايد يكي از معايبش هم سايه انداختن سياست براي علوم انساني باشد. قصد تفسير و توضيح در باب اين حُسن و قبح را ندارم، ولي در مجموع، اين افزايش حساسيت را چطور ارزيابي مي‌كنيد. حساسيتي كه تا حدودي ريشه در سياست و رخدادهاي سياسي دارد. در اين رابطه مي‌توان به گفته‌ي سعيد حجاريان اشاره كرد كه به شوخي يا جدي فتنه‌ي 88 را برگرفته از تئوري‌هاي ماكس وبر مي‌دانست.

من اين گونه فكر نمي‌كنم. به نظرم حجاريان اصلاً دركي نسبت به اين مقولات ندارد. اتفاقاً مشكل ما همين افراد بي‌سواد هستند كه باسواد قلمداد مي‌شوند. وبر در كتابي به نام «معرفت‌شناسي» مي‌گويد اصلاً علوم انساني غير از علوم فرهنگي نيست. بنابراين اگر علوم انساني تابع فرهنگ است، تابع دين هم هست. پس علوم انساني كاملاً ديني است. وبر 27 جلد كتاب دارد. حجاريان از وبر چه خوانده است؟ اصلاً در ايران كتاب‌هاي وبر وجود ندارند. در چنين شرايطي، حجاريان يك كنش انجام داده، به انحطاط كشيده شده و وقتي دستگير شده است، مي‌گويد وبر بر من تأثير گذاشته بود. اين در حالي است كه اساساً وبر خلاف حجاريان حرف مي‌زند و اصلاً حجاريان چيزي از او نمي‌داند. اين‌ها افراد بي‌سوادي هستند كه كنش اجتماعي‌شان هم مختل شده است و فقط جامعه را دچار مشكل مي‌كنند.

به جرئت مي‌توان گفت بخش اعظم جامعه‌ي آكادميك ما را همين افراد تشكيل مي‌دهند. معدود افرادي مثل حميد عنايت پيدا مي‌شوند. باقي همه ابتر هستند.

با اين تفاسير، شما ريشه‌ي حل مشكلات علوم انساني كشور را در گرو اشراف كامل بر علوم انساني غربي مي‌دانيد. در واقع شما معتقديد مقدمه‌ي تحول در علوم انساني، اشراف كامل بر علوم انساني غربي است.

بله، ببينيد كشورهايي مثل چين، در مواجهه با غرب كاملاً هوشيارند. به همين دليل هم پيشرفت مي‌كنند، چون غرب را مي‌شناسند. متفكرين اصلي غرب، مثل هابرماس را به دانشگاه‌هايشان دعوت مي‌كنند تا چند ترم تدريس كنند. همين كار را هفتاد سال پيش ژاپن انجام داد. افراد باهوش را انتخاب كردند و به سر كلاس بزرگان غرب فرستادند تا بتوانند آن‌ها را بشناسند. همين دانشجويان پديدارشناسي را از هوسرل آموختند و آن را به ژاپن بردند كه وضعيت امروز كشورشان اين گونه است.

اين در حالي است كه اميركبير افرادي را به غرب فرستاد تا كار با توپخانه و قطب‌نما را ياد بگيرند. بنابراين مي‌توانيم بگويم او فهم درستي از مواجهه با غرب نداشت. مرحوم شريعتي اين موضوع را خوب فهميده بود. ايشان مي‌گويد آن زماني كه دارالفنون را ساختند، پزشكي و نجوم در «مروي» وجود داشت؛ ولي گفتند علومي كه آنجا تدريس مي‌شود قديمي است و بايد علوم جديد را بياموزيم. به اين ترتيب، نوعي انقطاع معرفتي و دانشي به وجود آوردند. در حالي كه ژاپني‌ها رفتند اصل غرب و فيلسوف‌هاي آن‌ها را ديدند و به كشورشان برگشتند و اين انديشه‌ها را بازتوليد كردند.

علوم انساني كلان‌ترين و مؤثرترين عامل در يك كشور است و در صدر علوم انساني هم فلسفه قرار دارد. ميجي و رضاشاه تقريباً هم‌زمان با هم شروع كردند. ژاپني‌ها به كشورشان برگشتند و انقلاب ميجي را به وجود آوردند، ولي ما چه كار كرديم؟

اين هم نكته‌ي جالبي است كه هم‌زمان با ميرزا ملكم‌خان، يوكيش فوكوتساوا هم در غرب است كه كتابش هم تحت عنوان «نظريه‌ي تمدن» ترجمه شده است. از مقايسه‌ي رسايل اين دو نفر مي‌شود تفاوت فراوان اين دو را در فهم و تلقي‌شان از غرب احساس كرد.

بله، كاملاً درست است. اين نشان مي‌دهد كه وضعيت روشن‌فكران ما چگونه بوده است. همان طور كه گفتم، از ابتدا نحوه‌ي مواجهه‌ي ما با غرب اشتباه بود و فقط از صورت و ظاهر غرب تقليد كرديم. لباس پوشيدن، سيگار كشيدن و مشروب خوردن آن‌ها را ديديم و با همين بالماسكه‌ها آن‌ها را شناختيم. بعد هم دانشگاه‌هاي فُرميك راه‌اندازي كرديم. همين امروز اگر به دانشكده‌ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران برويد، آثار اصلي علوم اجتماعي را نمي‌توانيد پيدا كنيد.

البته اگر بخواهيم در خصوص ترجمه نگاه منصفانه‌تري داشته باشيم، مترجمان ما چندان كم‌كار هم نيستند. درست است كه بعضي آثار كلاسيك، شايد به سبب دشواري آن‌ها، ترجمه نشده و نمي‌شود، ولي آثار متفكران امروز غرب مثل بورديو، بودريار، رورتي و... در ايران ترجمه مي‌شود كه اتفاقاً خيلي هم طرفدار دارد.

اين‌ها فقط مهمل گفته‌اند كه به اعتقاد من چيزي را اثبات نكرده‌اند، فقط همه چيز را منهدم كرده‌‌اند. بايد ببينيم خود آن‌ها از كجا آمده‌اند. اين در حالي است كه ما در فهم معرفت درجه‌اول غرب مانده‌ايم. با اين تفسير، چگونه مي‌خواهيم معرفت درجه‌دوم غرب را بشناسيم؟ ما اصلاً نمي‌‌دانيم آن‌ها در چه ساختاري نفس كشيده‌اند. بايد ببينيم ريشه‌ي تفكر فوكو يا رابطه‌ي او با ژان‌ پل سارتر، سيمون دوبوار، جورج باتا و... چه بوده است تا بتوانيم او را بشناسيم. امروز در ايران چقدر جورج باتا را فهميده‌اند كه از «زبان بدن» (body language) حرف مي‌زنند؟ آيا كسي چيزي درباره‌ي ريشه‌ي تفكر فرويد يا رابطه‌ي او با نيچه مي‌داند؟ رابطه‌ي نيچه با هگل چه بوده است؟ به اعتقاد من، غرب جديد با هگل شروع و با نيچه تمام شده است. ما اصلاً نمي‌دانيم هگل و كانت چه فرقي با هم داشته‌اند. اصلاً با توجه به بررسي‌هايي كه من كرده‌ام، هگل در مقابل كانت بود.

يك بار براي يك آلماني كانت را نقد مي‌كردم و او در جواب گفت اين‌ها اصلاً اهميت ندارد، مهم اين است كه وقتي كانت فلسفه‌اش را نوشت، ما سوار خر بوديم و با فلسفه‌ي او توانستيم راه‌آهن بسازيم. او اين مسئله را فهميده است كه فلسفه چه جايگاهي در جامعه دارد.

اينكه شما مي‌فرماييد هگل در تقابل با كانت است نه دنباله‌رو وي، در خود جامعه‌ي آلمان هم مطرح است؟ منظور اين است كه اين ناشي از جهل ماست يا در خود جامعه‌ي آلمان هم راجع به اين قضيه بحث است؟

اين ناشي از جهل ماست. نظام دانشگاهي ما در اين مسئله دچار جهل مركب دارد. متأسفانه بچه‌هاي اين مردم در دانشگاه‌ها، بي‌سواد بار مي‌آيند. امروز در دانشگاه‌هاي ما جهالت‌ها بازتوليد مي‌‌شود. من هم در همين دانشگاه‌ها درس خوانده‌ام و اين موضوع را به چشم ديده‌ام. ‌

با توجه به اين جهل مركبي كه مي‌فرماييد نظام دانشگاهي ما به آن دچار است، نبايد احساس خطر كرد؟

نتيجه‌ي انتقال اين جهل مركب موجود در دانشگاه‌هاي ما همين جنبش‌هاي اجتماعي كور خواهد بود. كل اين مسئله به اين خاطر است كه علوم اجتماعي ما به جاي آنكه بنيان‌گذار باشد، ويرانگر است؛ آن هم نه از روي دانايي، بلكه از روي ناداني. با اين همه استاد و كلاس‌ و تحقيقات، در واقع جهالت‌ها را بازتوليد مي‌كنيم. اين يك سرنوشت جبري كور و در واقع دور باطل است. با اين رويه هرگز موفق نخواهيم شد، مگر اينكه بفهميم كه نمي‌دانيم.

درد ما همين است كه كسي مثل حجاريان كه هرگز چيزي از ماكس وبر نخوانده است، از روي معرفت‌شناسي خودش، چنين حرف‌هايي را مطرح مي‌كند. يك مورد ديگر از اين فهم غلط را هم برايتان مثال بزنم.

شش‌هفت ماه قبل از رياست‌جمهوري آقاي خاتمي، بنده و ايشان در سمينار توسعه‌، عضو هيئت علمي بوديم. در آنجا ايشان مي‌گفت توسعه فقط به شكل غربي آن ممكن است. من به آقاي خاتمي گفتم «برينگتون مور» در مقدمه‌ي كتاب «ريشه‌هاي اجتماعي ديكتاتوري و دمكراسي» توضيح مي‌دهد كه توسعه بر چند قسم فاشيستي، سرمايه‌داري، سوسياليستي، هند و موازنه‌ي منفي وجود دارد. به او گفتم شما اگر آثار خود غربي‌ها را هم خوانده بوديد، چنين حرفي نمي‌زديد. آن‌ها خودشان مي‌گويند توسعه، مقوله‌اي ارزشي و تابع فرهنگ جامعه است. آقاي خاتمي ديگر به اين جلسات نيامدند، شش ماه بعد هم رئيس‌جمهور شدند و فاجعه به وجود آوردند.

اين گونه مملكت ما با جهالت تمام اداره مي‌شود. ما هيچ چيزي از غرب نمي‌دانيم. به همين دليل برخي برداشت درستي از «جهاني شدن» ندارند؛ در حالي كه از بنيان، «Globalization» را اشتباه ترجمه كرده‌اند. با همين مفاهيم مبهم، دانشجويان ما سردرگم شده‌اند. اول بحث «تكامل» بود، بعد از «توسعه» حرف مي‌زدند و امروز «جهاني شدن» را مطرح مي‌كنند. اگر كتاب «عرفان و فلسفه»‌ي برتراند راسل را مي‌خواندند، مي‌فهميدند كه منظور آن‌ها از «تكامل» چه بوده است.

به همين دليل، عمر دانشجويان و استادان ما بيهوده تلف مي‌شود. يك دفعه «ژيژك» را مي‌آورند و او را روشن‌فكر معرفي مي‌كنند. بعد هم مي‌گويند او نماينده‌ي انحصاري فلان تفكر است. هر كسي براي خودش مدعي است كه من نماينده‌ي انحصاري فلان فيلسوف هستم؛ در حالي كه حتي كتاب‌هاي آن فيلسوف را هم نخوانده است، چه رسد به اينكه آثار او را ترجمه كند.

افرادي نظير اشترلوس، بورديو، فوكو، بودريار، ژيژك و امثالهم كه امروز به وفور در جامعه‌ي ايران از آن‌ها مي‌شنويم و آثارشان را ترجمه مي‌كنيم، در خود جامعه‌ي اروپا و آمريكا چه جايگاهي دارند؟

اين افراد در خود غرب هم چهره‌هاي فرعي محسوب مي‌شوند. چارچوب توليدي آ‌ن‌ها براي استراتژي است. به همين خاطر، استراتژيست پنتاگون، بسيار مهم‌تر از يك حاشيه‌نشين ضدپنتاگون است. براي مثال، پروفسور مولانا روشن‌فكر نيست، ولي در زمينه‌ي استراتژي صاحب‌نظر است. جالب است بدانيد به تازگي متوجه شده‌ام كه جان كري شاگرد پرفسور مولانا بوده است. با اين وصف، افرادي اهميت دارند كه استراتژي‌هاي كلان را تهيه مي‌كنند.

از يك طرف، كساني محو غرب شده‌اند و در كافه‌ها مي‌نشينند و حرف‌هاي پيش‌پا‌افتاده‌ي فيلسوفان دست‌چندم غرب را بلغور مي‌كنند و در طرف مقابل، آن‌هايي كه ضدغرب هستند نيز افراطي برخورد مي‌كنند و مثلاً مي‌گويند ما طرفدار هايدگر هستيم، چون آراي ضدغربي دارد؛ در حالي كه خود هايدگر هم جزئي از غرب است. اين افراد با جهالت، غرب را نقد مي‌كنند و در نهايت هم به چنگ غرب مي‌افتند. يك غرب‌ستيز ناآگاه در آخر نوكر غرب مي‌شود. افرادي از اين دست در تاريخ ما فراوان هستند.

با توجه به اينكه يكي از مجاري اصلي ورود علوم انساني غربي به ايران مترجمان هستند و ما با علوم انساني غرب بيشتر از طريق آثار ترجمه‌شده آشنا مي‌شويم، مي‌شود در حوزه‌ي علوم انساني غربي از افراد، مكاتب و گفتمان‌هايي صحبت كرد كه در خود اروپا بسيار داراي نفوذ كلام هستند، ولي در ايران چون ترجمه نشده‌اند، ما از آن‌ها غافليم؟ مثلاً منِ نوعي كه زبان بلد نيستم، به بازار ترجمه اعتماد مي‌كنم و چون مي‌بينم بورديو ترجمه شده، تصورم بر اين است كه حرف او حرف روز و حرف مهمي است.

درباره‌ي بورديو كتاب زياد ترجمه مي‌شود، ولي از آثار خود او فقط دو كتاب «تمايز» و «نظريه‌ي كنش» ترجمه شده است. كتاب‌هايي كه فوق‌ليسانس‌هاي غرب درباره‌ي بورديو نوشته‌اند، استادتمام‌هاي دانشگاه تهران ترجمه مي‌كنند و مي‌گويند ما نماينده‌ي بورديو هستيم. اين‌ها طنز تلخ است. مثل دانشگاه‌هاي كشورهاي عربي كه ظاهري بسيار زيبا و فوق‌العاده دارند، اما در آن‌ها هيچ خبري از محتوا نيست.

در مقام جمع‌بندي، كلام شما را اين طور متوجه مي‌شوم كه تحول علوم انساني در جامعه‌ي ما امكان‌پذير نخواهد بود، مگر با احاطه و اشراف بر علوم انساني غربي. اگر هم بخواهيم علمي را مجزا از آن علوم انساني غربي و فارغ از نگاه‌هاي غربي به علم و اداره‌ي اجتماع داشته باشيم، مستلزم تأسيس تمدن جديد يا احياي تمدن اسلامي است و بر مبناي آن، مي‌توان علم جديد و معرفت جديد توليد كرد.

بايد علوم انساني غربي را دقيق متوجه شويم و بدانيم كه دو جريان يهودي و مسيحي در اين علوم مطرح هستند. جريان مسيحي بيشتر بر مباحث روان‌شناختي مطالعه مي‌كند و جريان يهودي روي مسائل تاريخي و جامعه‌شناختي متمركز شده است. اگر جريان علوم انساني غرب را بشناسيم، خودبه‌خود علوم انساني اسلامي توليد مي‌شود. محال است كه چنين اتفاقي نيفتد. افرادي مثل شريعتي، مطهري و زرين‌كوب غرب را خوب شناخته بودند و به همين دليل توانستند تا حدودي تحول اجتماعي ايجاد كنند. ما براي اينكه بتوانيم حركت كنيم، ناگزير هستيم از اينكه هرمنوتيك سه‌شاخه‌اي غرب، ايران و اسلام را بشناسيم.

گفت‌وگو از: بهزاد جامه‌بزرگ

منبع: خردنامه

نظر شما