شناسهٔ خبر: 60384 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

صدای کلاغ/ یادداشتی بر داستان بلند «آقارضا وصله‌کار»

داستان بلند آقارضا وصله‌کار در برهه‌ای از تاریخ بیان می‌شود و این تاریخ در لایه زیرین متن قرار می‌گیرد با ارجاعاتی چون سقوط شاه.

  

فرهنگ امروز/ ساحل رحیمی‌پور: داستان بلند «آقارضا وصله‌کار» نوشته مهیار رشیدیان، همان‌طور که از اسمش پیداست، روایت‌کننده‌ زندگی و مصایب شخصی به نام رضا است که پیش از آوازخوانی، در خیاط‌خانه‌ای، وصله‌کار بود. داستانی در موقعیت بازجویی و با اقرارهای آقارضا که در برهه‌ای از تاریخ رخ می‌دهد و با هجوم دستمال سرخ‌ها به شهر و بریده شدن گلوی رضا توسط یکی از آن افراد، زندگی و سرنوشت او برای همیشه تغییر می‌کند.

می‌توان گفت که این داستان بلند سه بعد اصلی دارد.

اول: زبان اثر که به سمت گویش رفته.

دوم: شیوه روایت که مونولوگی است طولانی؛ تک‌گویی نمایشی.سوم: فرم بازجویی که برای بیان داستان در نظر گرفته شده. اکنون باید موشکافانه‌تر هریک از این ابعاد را بررسی کرد. در رابطه با گویش اثر، گفتن این نکته ضرورت دارد که با گویش اجتماعی مواجهیم. پیش‌فرض را بر این مبنا می‌گذاریم که خواننده با هیچ لهجه‌ای آشنایی ندارد و نویسنده باید با ارایه تصاویر و فضاهایی که مختص منطقه‌ای ویژه است، ذهن خواننده را به سمت گویش اقلیمی یا جغرافیایی ببرد یا از طریق ارجاعات مستقیم، فضا را بسازد.

در داستان بلند «آقارضا وصله‌کار»، نویسنده هیچ اشاره‌ای به مکان یا شهر خاصی نمی‌کند. حتی نوع پوشش آدم‌ها را می‌توان در جاهای مختلف پیدا کرد. پس گویش اجتماعی است.

استفاده از گویش، هم می‌تواند خوب باشد هم بد. به این دلیل می‌تواند بد باشد که ممکن است خواننده را پس بزند (ارتباط نگرفتن مخاطب با لهجه) و خوب بودنش در این است که اثر، ویژگی منحصربه‌فردی پیدا می‌کند که مال خودش است. علاوه بر این، نویسنده توانسته لحنی یکدست و صمیمی بسازد که تا پایان در چارچوبی مشخص پیش می‌رود و در داستان جا می‌افتد. توانایی نویسنده در ساختن گویش و تعلیقی که در متن جاری کرده، باعث شده دلزدگی و خستگی احتمالی خواننده در مواجهه با راوی‌ لهجه‌دار از بین برود. از سوی دیگر، با مکتوب کردن لحن محاوره روبه‌رو هستیم. آقارضا آدمی ساده است؛ سرراست حرف می‌زند، زبانش پیچیدگی ندارد و می‌توان سادگی و آگاهی کمش را با توجه به حرف‌هایش درک کرد. مانند اشاره‌اش به ساز ویولن که نمی‌داند چیست و می‌گوید: به قول دوستش همان کمانچه است که سر و ته زیر چانه می‌گذارند. یا اشاره‌اش به فیلمی که در آن، مردی گوژپشت یا به قول خودش قوزپشت در کلیسا زندگی می‌کند و با گرفتن همین نشانه‌ها، خواننده متوجه می‌شود که منظور آقارضا، گوژپشت نوتردام است و تمام این سادگی‌ها به کمک گویش انتخابی نویسنده ساخته می‌شود. اما بعد دیگر داستان، تک‌گویی نمایشی است. شیوه روایتی که خود به خود محدودیت ایجاد می‌کند. شناخت ما از رضا و آدم‌های دوروبرش و اتفاق‌هایی که افتاده، وابسته به حرف‌هایی است که رضا می‌زند. باید به او اعتماد کنیم و صحبت‌هایش را باور. هر چند می‌توان به‌گونه‌ای دیگر هم به راوی نگاه کرد: او در موقعیت بازجویی قرار گرفته. سوال‌پیچ می‌شود و به اصرار بازجو، روایتش را بارها از ابتدا تعریف می‌کند. ابتدا و انتهایی که بر خطی مستقیم بنا نشده؛ پراکنده جلو می‌رود و در نهایت به جایی می‌رسد که رضا وصله‌کار، بعضی از حرف‌هایش را فراموش می‌کند. اینجاست که می‌توانیم به اقرارهای بازجوشونده شک کنیم و او را غیرقابل ‌اعتماد بدانیم. همان‌طور که پیش‌تر گفته شد، نویسنده از فرم بازجویی برای بیان داستانش بهره برده است. فضایی تاریک با نوری زننده که یک‌راست توی چشم رضا افتاده. شخصیت بازجو شبح‌گونه است و با سوال‌هایی که ما نمی‌شنویم و رضا می‌شنود، به پیشبرد داستان کمک می‌کند. نویسنده با زیرکی، هویت بازجو را نه تنها برای ما که برای رضا وصله‌کار هم فاش نمی‌کند و هر چه داستان جلوتر می‌رود، نور از حالت زننده‌اش خارج و ملایم‌تر می‌شود؛ کارکردی نمایشی که به آشکار شدن هویت بازجو نیز کمک می‌کند.

باید گفت که استفاده از فرم بازجویی، شیوه روایت تک‌گویی، گلوی بریده رضا و صدای او که گاه به وضوح شنیده نمی‌شود و به قول خودش شبیه قارقار کلاغی است از ته حلقش و نامفهوم، در راستای یکدیگرند و تنگنا و حس خفگی را تداعی می‌کنند؛ عناصری که تکمیل‌کننده محدودیتند.

حال برگردیم به سطرهای ابتدایی یادداشت: داستان بلند آقارضا وصله‌کار در برهه‌ای از تاریخ بیان می‌شود و این تاریخ در لایه زیرین متن قرار می‌گیرد با ارجاعاتی چون سقوط شاه.

ذات انقلاب با تغییر تعریف شده. این تغییر در جای‌جای داستان به چشم می‌خورد. اثراتی که بر اهالی شهر گذاشته و شخصیت‌ها درگیر آن شده‌اند. اصغرآقا خیاط، صاحب‌کار رضا به نوعی درگیر مرگ می‌شود. خانم سرهنگ که در آوازخوان شدن رضا نقش داشته نیز به نوعی. همکار و دوست رضا، زلفی که کمانچه‌نواز قهاری بوده به‌گونه‌ای دیگر و برای خود رضا این تغییر، شبیه دگردیسی است. بریده شدن گلوی رضا، آوازخوانی که دیگر نمی‌تواند بخواند؛ صدایی که به قارقار می‌افتد و کلمه‌هایی که نیست می‌شوند. صدای کلاغ در کل داستان حضور و کارکرد دارد. حتی به عنوان نشانه وارد داستان می‌شود و برای بازکردن یکی از گره‌های مهم داستان -دزدیده شدن جسد خانم سرهنگ از قبرستان- که شالوده بازجویی برآن بنا شده،
به کار می‌آید. آنچه باعث می‌شود صدای کلاغ هدفمند باشد، مفهومی است که از ابتدا در دل متن شکل می‌گیرد. طبق باور مردم شهر، کلاغ‌ها زمانی دسته‌جمعی قارقار می‌کنند که قرار است کسی بمیرد؛ یا مرده‌ای روی زمین مانده و تا موقعی‌که جسد خاک نشود، به قارقارشان ادامه می‌دهند. اکنون این صدا و قارقار از گلوی رضا برخاسته و هرچه پیش می‌رویم، بلندتر می‌شود؛ جوری‌ که در انتهای داستان، کرکننده است و مخاطب، ناتوان از نشنیدنش. انگار که صدای کلاغ، استعاره از مرگ است و رضا محکوم به شنیدنش. سرانجام رضا مسخ می‌شود؛ نه در شکل ظاهری و صورتش، بلکه مسخی درونی. در دو صفحه پایانی، قارقار کلاغ به غایت خود می‌رسد و صدا و کلماتِ رضا را می‌بلعد. رضا، کلاغ می‌شود؛ استعاره مرگی که گره دزدیده شدن جسد خانم سرهنگ را در ذهن خواننده بازمی‌کند. هویت بازجو نیز همزمان برای مخاطب و آقارضا فاش می‌شود و مکان بازجویی مشخص. در پایان ذکر این نکته خالی از لطف نیست اگر بگوییم که «آقارضا ‌وصله‌کار» ایهام دارد. او تکه‌روایت‌ها را به‌ هم وصله می‌زند، روایت‌شان می‌کند و در قالب داستانی بلند به ما ارایه می‌دهد.

روزنامه اعتماد

نظر شما