شناسهٔ خبر: 60539 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

محمدجواد غلامرضا کاشی: نیاز داریم به مفهوم دولت بازگردیم/ آسیب بزرگ نظریات دولت در ایران

محمدجواد غلامرضا کاشی گفت: ما امروزه نیازمندیم دوباره به مفهوم دولت برگردیم و پیش از حکومت به دولت بیندیشیم و به این بیندیشیم که علی الاصول چگونه قرار است با هم زندگی کنیم.

نیاز داریم به مفهوم دولت بازگردیم/ آسیب بزرگ نظریات دولت در ایران

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر، به همت کمیته ادبیات و سیاست انجمن علوم سیاسی ایران و همکاری خانه اندیشمندان علوم انسانی و دانشگاه شهید بهشتی نشست نظریه دولت در ایران؛ رویکردی آسیب شناختی عصر روز گذشته ۲۳ مهرماه در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد و داود فیرحی، محمد سالار کسرایی، محمد جواد غلامرضا کاشی و محمدرضا مرادی طادی به ارائه سخن پرداختند.

در ادامه گزارشی از سخنان غلامرضا کاشی را می خوانید:

مباحث دولت در ایران و نظریات یا نگاه هایی که نسبت به دولت در ایران ساخته می شود، معمولا از یک عارضه مهمی رنج می برد که این عارضه، عارضه دولت مدرن است؛ یعنی چندان منحصر به مسئله ایران نیست. فقط تفاوتش در این است که در ایران قدری فربه تر است و در واقع رنج آورتر است و الا مسئله، مسئله اصل دولت مدرن است.

دولت، علی الاصول بر این پایه مبتنی است یا بر این انگاره قرار دارد که در واقع ما چگونه جامعه را سازماندهی سیاسی می کنیم، یعنی جامعه برای بهره مند شدن از مواهبی مثل امنیت، رفاه، حتی اگر روایتهای یونانیان را بپذیریم (فضیلت) به خودش سازماندهی سیاسی می دهد، به گونه ای سازماندهی را در چارچوب الگویی از نظام حقوقی می پذیرد و بعد حکومت و دستگاهی به میان می آید که کارش این است که این سازماندهی را اجرا کند و ضامن اجرایی اعمال آن ساختار حقوقی باشد. بنابراین دولت، جامعه ای است که از طریق این سازماندهی برای خودش، سقف و به اصطلاح محیط امنی تمهید می‌کند. این امکان را برای تک تک افراد و گروه ها فراهم می کند تا زندگی خودشان را تمشیت کنند. به هر یک از افراد جامعه این امکان را می دهد تا غایات خودش را پیش ببرد. این واقعا نعمتی است که ما در پرتو سیاست و دولت ازآن بهره مند می شویم.

اما در عصر جدید با استیلای عقل و بیشینه شدن نقش عقل در زندگی و طرح افکنی‌های بزرگ و بلند، عقل بشر بلندپرواز شد و این بلندپروازی در سازمان سیاسی او هم تجلی کرد. آن وقت حکومتها علاوه بر نقشی که در تداوم حیات سیاسی یک جامعه دارند، عهده دار تمهید طرح‌های بزرگ هم شدند. به تدریج اگر بگوئیم حکومت به منزله سَر دولت است، به تدریج این سر بزرگ و بزرگتر شد و هرچه بزرگتر شد و مجال بیشتری برای بزرگتر شدن پیدا کرد، تن دولت ضعیف شد و جامعه را تضعیف کرد.

من چندان به اصل حوزه نظری این بحث نمی پردازم و مستقیم به بحث ایران می پردازم. این مقدمه را عرض کردم تا بگویم اگر قرار است رویکردی آسیب شناسانه داشته باشیم، من این رویکرد آسیب شناختی را علی الاصول در ارتباط با دولت مدرن می دانم اما عرضم این است که در ایران و کشورهای شبیه ما قصه حقیقتا به شکل فاجعه باری اتفاق افتاده است. شاید از همان روزی که تن به منطق دولت مدرن دادیم که پس از شکست جنگهایی که با روسها داشتیم، روی داد؛ از خودمان پرسیدیم یا دولتمردان یا روشنفکران ما پرسیدند که چرا عقب مانده ایم و بعد قرار بر این شد که عقب ماندگی خودمان را جبران کنیم، یک دفعه این انگاره و فرض برای ما به وجود آمد که به انحطاط افتاده ایم و قرار شد از این انحصاط خلاصی پیدا کنیم، درست از همین روز و خودآگاهی که فی الواقع دولت مدرن رسالت و مسئولیتش آغاز شد و موجودیت پیدا کرد. به تدریج فرض حکومت (نه حقیقتا دولت) این مسئولیت و باری که بر روی دولت افتاد، مجال سازماندهی به معنای دولت را برای ما ناممکن کرد.

چه اتفاقی افتاد؟ حکومتهای ما از دوران پهلوی اول فرض را بر این قرار دادند که قرار است ما را از انحطاط نجات ببخشند، و قرار است ما از عقب ماندگی بیرون برویم، بنابراین این رسالت بزرگی بود، بار سنگینی بود. بنابراین دولت مردان ما مردان بزرگی بودند، این در صورت بندی تبلیغاتی که به طور اسطوره ای از آنها شکل گرفت باید هم اسطوره می بودند تا این بار بزرگ رهایی ما را از عقب ماندگی تحمل کنند. به خودی خود ما مردم منتظر شدیم تا این بزرگان ما را از چاه عقب ماندگی بیرون ببرند، به شکلی رابطه حکومت با مردم، رابطه از جنس قیمومت بود. آنها قیمومت ما را پذیرفتند. ما به تبع این قیمومتی که برعهده حکومتها نهادیم، علی الاصول طبقه بندی شدیم؛ یا می فهمیدیم حکومت چه می کند و مدح و ستایش‌اش کردیم و دنبال رو و تابع بودیم که در این صورت شهروندان خوبی بودیم یا این طور نبودیم که در این صورت نباید دیده و شمرده و اساسا لحاظ می شدیم برای اینکه اصلا نمی فهمیدیم که حکومت عهده دار چه رسالت سنگینی برای یک ملت عقب مانده است.

اساسا سازماندهی سیاسی ما یک سازماندهی معطوف به حکومتی است که قرار است ما را از جاده ای ببرد و از عقب ماندگی برهاند، حیطه این حکومت کجاست؟ حیطه این حکومت هر آنجایی است که احساس عقب ماندگی می شود. در حوزه سیاست، دستگاه بوروکراتیک دولت تهی است و نیروی نظامی و امنیتی قرار است همه جا را تحت کنترل خودش داشته باشد. همه سازماندهی‌های اجتماعی، همه وفاداری‌های دیگر قرار است منحل شود و منحصر شود به صورت بندی ای از وفاداری که پادشاه طلب می کند.

حکومت واقعا قرار نیست به طور عینی و ملموس، مشکلات علمی اقتصاد را حل کند. قرار نیست علی الاصول فقط مشکلات اشتغال را حل کند. قرار نیست مشکل تولید را حل کند. قرار است ایران را به دروازه تمدن بزرگ برساند. اصلا در شأن این اسطوره سیاست نیست که تمشیت امور روزمره مردم کند، قرار است ایران را به پنج کشور توسعه یافته جهان تبدیل کند. بنابراین اگرچه نامش اقتصاد است ولی خرد حکومت هیچ وقت معطوف به سازماندهی عقلانی مدیریت امور اقتصادی کشور نمی شود.

طرح‌هایی پیش می رود که در واقع پرشکوه باشد، صنایع بزرگی ساخته می‌شود تا نشان دهد حکومت چه گام‌هایی بزرگی را برمی‌دارد اما قلمرواش به اقتصاد ختم نمی شود. قلمرواش به فرهنگ هم گسترش پیدا می کند. در حوزه فرهنگ اصلا کار حکومت این نیست که یک بعد معنوی به سازمان سیاسی بدهد. دولت علاوه بر بدن و بعد مادی، روحی هم دارد. روح معنوی دولت کاری جز این ندارد که ما منافع خصوصی خود را در قبال خدمت به همسایه و دیگری و انجام کاری که خیر عمومی را در بر دارد گاهی از منافع خصوصی خودمان عدول کنیم و بگذریم. جامعه سیاسی و دولت نیازمند چنین معنویتی است، اما حکومتی که بارهای بزرگ بر دوش دارد، هیچ وقت ساحت خود را آن قدر پایین نمی داند که فرهنگ را در این حد ادراک کند. او می خواهد در جامعه عقب مانده، تحول و خیزش فرهنگی ایجاد کند و مدرن شدن را به آنها بیاموزد؛ از لباس پوشیدن تا فکر کردن و آرزو کردن و تا تخیلات و حتی تا خاطراتش. باید در همه چیز ملت دست کاری بکند. قرار نیست چندان به امور خیلی متعارف بسنده کند.

در این حالت دولت قیم مردم است، به نظرم همه نظریه هایی که از طرف سازمان سیاسی در مورد دولت عرضه می شود نوعی ترجمان قیومیت است، نوعی چوپانی کردن مردم است. چیزی جز این نیست. همه روشنفکران و صاحب نظران و فعالان اپوزیسیون هم بر این تنور دمیدند. در اینجا دعوا سر این است که چه کسی قرار است مردم را چوپانی کند. بسته های فکری که روشنفکران و فعالان سیاسی در جامعه ایران هم تولید کردند، آنها هم به نوعی معطوف به این بود که چگونه باید مردم را هدایت کرد. مردم را سرپرستی کرد. قیمومت مردم را عهده دار شد. بنابراین دعوا سر این است که چوپان مردم کیست؟ روشنفکران و فعالان سیاسی ای بودند که جان دادند و زندگی شان و عمرشان را دادند اما همه حرف و سخنشان معطوف به گرم کردن تنور سیاست بود. صورت بندی و ساختار حکومت از ایدئولوژی ها و دستگاه های فکری ای تبعیت کرد که همه آنها قرار بود رابطه چوپانی را بازتولید کنند.

تعبیر من این است که اگر حکومتی یک سر بود، و اگر فرض کنیم دولت بدن جامعه سیاسی است. هر سری تکه ای از این بدن را پاره کرد و با خود برد. یعنی اگر بگوئیم دولت یعنی جامعه سازمان یافته و قرار است در آن هماهنگی و هم سازی و تعادل در آن برقرار باشد در واقع ماشین حکومت، ماشین به هم زننده این تعادل بود. حالا حکومت و روشنفکران یک طرف دیگر. فعالان طرف دیگر و شما با جامعه ای مواجه بودید که چند سر هر کدام تکه ای از این بدن را جدا کرده بود. به نظر من این تجربه دولت مدرن در جامعه ایران است و به نظر من همه انواع واقسام تئوری ها و نظریه ها همین فرماسیون را دارند بازتولید می کنند.

از دهه های ۳۰ و ۴۰ به بعد وقتی دین در جامعه ایران، سیاسی می شود. حقیقتا دین، بنیاد و اساس سازمان جامعه است. هیچ بدیل برای سازمان جامعه سیاسی قدرتمندتر از دین نیست. همه متفکرینی که گاهی از دین عبور کرده اند، بعد به دین برگشتند؛ مانند دورکهیم. دورکهیم وقتی در مورد جامعه ارگانیکی و مکانیکی سخن می گفت فرضش این بود که در عصر جدید قرار است ذخایر فرهنگی دیگری سازمان اجتماعی را بنا کنند، اما در انتها می گوید هیچ چیز جای دین را نمی گیرد. بنابراین دین ملات تولید سقف و جامعه سازمان یافته است، اما این ماشین و تنور ساختن چوپان و گله که در نتیجه بار سنگین بر دولت و حکومت در جامعه ایران شکل گرفت، هیچ رقیبی قدرتمندتر از متولیان دینی نداشت. روحانیت به تدریج از دهه ۳۰ و ۴۰ این موضوع را متوجه شد و می دانست که بزرگترین ذخیره فرهنگی برای اینکه رابطه ارباب و بندگی را بازتولید کند، دین است. بنابراین به شدت حساس بود که حریم اش با حکومت آلوده نشود.(آقای مطهری همین که عزم می کند از حوزه به دانشگاه بیاید چقدر از حوزه تحت فشار قرار گرفت که حریم حوزه را به سیاست و حکومت و دولت آلوده نکنید. چون آنها قرار است این رابطه را به نحو دیگری آنها بازتولید کنند.)

دین سیاسی شد و بعد این بار همان دینی که قرار بود در خرده فیزیک روابط اجتماعی تولید معنا کند، این بار عهده دار بردن بارهای بزرگ و دعوی های بزرگ و افقهای بلند شد. این بار این ادعا پیش آمد که خب چرا ما نتوانیم. ما هم می توانیم بارهای بزرگ را در عرصه سیاست ببریم. جامعه را به نحو دیگری پاره کردند، عملا تمام ذخایر تاریخی فرهنگی دین را به خدمت سازمان دهی و ترسیم افقهای بلند کردند.

همان طور که عرض کردم حکومتی که بارهای بزرگ دارد و افقهای بلند می‌تواند ترسیم کند، حریم و حیطه ای برای خودش نمی‌شناسد؛ از روانشناسی فردی تا همه مناسبات اجتماعی فرهنگی را تحت سیطره رابطه سیاست و قدرت می برد و به گمان من ما امروز در یک چنین شرایطی هستیم. شرایطی که حکومتی قدرتمند، آپاراتوسی نیرومند دستگاه ایدئولوژیکی منسجم و سازمان دهنده اما جامعه ای از دست رفته، گسیخته شده، جامعه ای که احساس می کند که سقفی ندارد تا ذیل آن احساس امنیت کند. بنابراین آسیب بزرگ نظریات دولت در ایران تا جایی که در ایدئولوژی‌ها بازتولید شد، طرح‌های بزرگ و بیش از حد دمیدن در ما می توانیم و دمیدن در افقهای دور، بلند و بزرگ و آرمان‌گرایی‌های بی‌مهار است. آرمان گرایی‌های بی مهار تنها سوخت ماشینی بودند که رابطه ارباب و بندگی را بازسازی کردند.

ما امروزه نیازمندیم دوباره به مفهوم دولت برگردیم و پیش از حکومت به دولت بیندیشیم. اندیشیدن به دولت یعنی آنی این سخن را که چه کسی باید بر ما حکومت کند را به پرانتز بگذاریم و به این بیندیشیم که علی الاصول چگونه قرار است با هم زندگی کنیم.  چگونه قرار است مشکلات همدیگر را حل کنیم.

واقع قضیه این است که آن چه از این معامله به شکل مازاد می ماند یا به عکس در این محاسبه کم می آوریم را باید از حکومت مدد بخواهیم. مسأله این است که حکومت هیچ وقت نه مشکلات اجتماعی و فرهنگی را می فهمد و نه می تواند درست آن را حل کند. نظریه دولت در واقع یعنی نظریه ای که خرد فهم وضع موجود و رفع معضلات موجود را به خود ما بسپارد و من و تو حقیقتا سوژه های عمل کننده، فکر کننده و تصمیم گیر عرصه سیاست باشیم.

همه نظریه های دولت در ایران نهایتا به این فکر می کنند که چه کسی صالح است که بر ما حکومت کند. هیچ وقت در سنت اندیشه سیاسی خودمان به این فکر نکردیم که الگوی همزیستی ما با یکدیگر چگونه است؟ و از طریق نتیجه گرفتن از این بحث، آن وقت به این نتیجه برسیم که چه کسی باید بر ما حکومت کند. این تفاوت اندیشه سیاسی ماست با اندیشه سیاسی مغرب زمین؛ از یونان تا امروز. هیچ وقت در این مورد سخن نمی گوئیم ما آدمهای زنده بالفعل امروز چگونه قرار است با هم به نحو مسالمت آمیزی زندگی کنیم؟ چگونه می توانیم زندگی کنیم بدون اینکه همدیگر را نادیده نگیریم و طرد نکنیم، تحقیرنکنیم. یکدیگر را به اندازه خودمان به رسمیت بشناسیم و بوی مسالمت، صلح و عدالت در فضای عمومی ما منتشر باشد.

حتما بین ما ناسازه هایی، دشمنی و ستیزه هایی هم باقی می ماند اما قرار است برای همین مسائل با خرد عمومی تصمیم بگیریم، تا زمانی که نظریات دولت بر مبنای آرمانهای بزرگ شکل می گیرد یعنی قرار است ما اعضای گله‌های انسانی باشیم. به گمان من این آسیب بزرگ را در نظریه های دولت احساس می‌کنم و باید به آن فکر کنیم.

نظر شما