شناسهٔ خبر: 61309 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

سکوت فلسفه

جان آزاده آن کس که وضعیت سکوت را زیسته است از بند متافیزیک حضور رهیده و سرمستانه و دیونیزوس‌وار رقص و پایکوبی سر می‌دهد. سکوتی اینچنین آغازگاه پرسشگری و تردید است، آغاز تلاشی برای یافتن زبانی دیگر برای گشودگی به رخداد.

فرهنگ امروز/ محسن آزموده

«آنچه درباره‌اش نمی‌توان سخن گفت ‌باید درباره‌اش خاموش ماند.» (لودویگ ویتگنشتاین، رساله منطقی- فلسفه، ترجمه میرشمس‌الدین ادیب سلطانی، واپسین بند)

مارگوت بیکل، شاعر آلمانی می‌گوید «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست»، شاعر اما خود می‌داند این گونه گرفتار تناقضی شده است چراکه در ستایش سکوت زبان گشوده است. سکوت را تعریف کردن در غلتیدن به همین تناقض است، البته به شاعر نمی‌توان ایرادی گرفت زیرا سخن شاعرانه سرشار از ضد و نقیض‌هاست و از دل همین ناسازه‌هاست که زیباترین اشعار پدید می‌آیند. اما فیلسوف نیز به همین اندازه گرفتار این مشکل است. از یک نگاه، کتاب او سراسر در جهت نشان دادن آنچه می‌توان گفت و آنچه ناگفتنی است به نگارش درآمده است. او در بندهای آغازین کتابش با زبانی خشک و منطقی می‌کوشد نشان دهد که از چه چیز می‌توان سخن راند و چگونه تلاشی در راستای پالایش زبانی. اما در پایان این اثر سترگ و البته کوتاه بیانش به شعر نزدیک می‌شود چراکه به آن چیزی نزدیک می‌شود که نمی‌توان از آن سخن گفت: امر مقدس، شعر و اخلاق. نظم منطقی کتاب به یکباره فرو می‌ریزد و توالی بندها آن نظم پیشین و قابل حدسی که ابتدا داشتند را ندارند. گزاره‌ها کوبنده و همچون بیان قاضیان بدون چرا بیان می‌شوند و مرز سخن منطقی و فلسفی را درمی‌نوردند. ویتگنشتاین خود در مقدمه انگار به این ناهمشوند آگاه است، می‌نویسد آن کس که بن‌مایه سخن مرا دریافته است، می‌داند که پس از خواندن این کتاب آن را باید چون نردبانی که از آن برای بالا رفتن بهره جسته است به دور بیندازد. متنی که در مرز میان امر گفتنی و امر ناگفتنی گام برمی‌دارد و می‌کوشد مرزهای زبانی را مساحی کند. به سکوت برگردیم: هایدگر دیگر فیلسوف همزبان ویتگنشتاین معتقد است که سکوت پیش از آنکه امری قابل تعریف و زبانی باشد، وضعیتی هستی‌شناختی است که با نفی هر گونه زبان شروع می‌شود پس بهتر است پیش از آنکه به سکوت بیندیشیم به زبان و توانش‌های نهفته در آن گوش بسپاریم. در فلسفه جدید و پس از چرخش زبانی که همه مباحث فلسفه را دگرگون کرده است، زبان پیش از آنکه مجموعه‌ای از لغات و صرف و نحو باشد، عبارت است از همه استعدادها و توانش‌های انسان در «برون‌فکنی» خویش به جهان. زبان برگشودگی ما به هستی و فهم ما از جهان است. از این روست که مورخان تاریخ زبان را به درازنای تاریخ انسان دانسته‌اند. والتر بنیامین، فیلسوف و متفکر آلمانی می‌نویسد: «هر تجلی یا بیانی از حیات ذهنی انسان را می‌توان به منزله نوعی زبان فهمید... هر نوع هم‌رسانی محتواهای ذهن، معادل زبان است». در ادیان نیز همین نقش مرکزی و بنیادین برای زبان در نظر گرفته شده است: «بخوان به نام پرودگارت...»، «در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود». والتر بنیامین تا آنجا پیش می‌رود که زبان را وجود معنوی چیزها می‌خواند و می‌نویسد:«خلقت در کلمه تحقق یافت و وجود زبانی خداوند همان کلمه است». اما گذشته از این زبان رفیع، هستی‌شناسانه و تا حدودی مقدس، زبانی نیز هست که زبان بیان هر روزه است. زبان «هر کس»که از فرط استفاده فراموش می‌شود و چون ابزاری در دست استعمال می‌شود. به سادگی می‌توان این زبان را تحقیر کرد و آن را نافی گشودگی هستی و تحقق آن خواند. اما نمی‌توان انکار کرد که بدون آن ضرورتی‌ترین و اولی‌ترین نیازهای ما برآورده نمی‌شود. این زبان، ابزار روزانه و شبانه ماست برای رفع احتیاجات و برقراری ساده‌ترین ارتباط‌ها. شکی نیست که استفاده بی‌مورد از آن و ولنگاری در بیان و زیاده‌گویی به وراجی منجر می‌شود. آفت زبان. اما شاعرانه سخن گفتن چیست؟ فهم و گسترش توانش‌های نهفته در زبان و آشنایی‌زدایی از زبان هر روزه به جهت خلق امکان‌های نوین بودن. به بیان هایدگر زبان خانه بودن ماست و شاعران سازندگان و بنیادنهندگان آن. زبان به این تعبیر مساوق و همسان اندیشه است. بپردازیم به سکوت. سکوت اگر به مفهوم خاموشی از تامل باشد البته لغو و بیهود است. این سکوت مساوق گنگی و ناتوانی از بیان تفکر است، همان که موجود بی‌جان بدان مبتلاست. اما گاهی سکوت از مواجهه با وضعیتی هستی‌شناختی پدید می‌آید. شبیه حیرت فیلسوف یا واماندن از بیان یک وضع وجودی مثل ترس، هیبت و... در این وضع شاعر بهتر از هر کس می‌تواند، وضعیت پارادوکسیکال(متناقض) را به تصویر بکشد و با امکانات زبان از آن سخن بگوید حتی اگر با قواعد منطق شناخته شده، سازگار نباشد. سکوت در برابر فاجعه نمونه‌ای از این وضع است. این سکوت حتی دعوت به اندیشیدن که همان زبان است نیز نمی‌کند. این سکوت ناشی از موقعیتی دشوار از برابر شدن با «ضد هر گونه عقلانیت» است. ماکس هورکهایمر می‌گوید «بعد از آشویتس دیگر نمی‌توان شعر گفت». این سخن هورکهایمر ناظر بر نابخردانه بودن جنایت‌هایی است که در قالب هیچ گفتمان و زبانی به بیان نمی‌آیند و بیان آنها به جهت کوشش در عقلانی کردن‌شان همدستی با جنایت و مشارکت در رخداد فاجعه است. فاجعه‌ای چون زلزله بم یا جنایتی چون نسل‌کشی رواندا نمونه‌هایی از این وضعیت‌ها هستند. در اینجا سکوت وضع اگزیستانسیال(وجودی) انسانی است که از بیانگری و اندیشیدین سر راست، وامانده است و دیوانه‌وار و هاج و واج به اطرافش می‌نگرد و هیچ نشانه‌ای از خود مبنی بر بیانگری و زبان‌ورزی نشان نمی‌دهد یا نمی‌تواند نشان دهد. چنین است وضع نیچه در 10 سال سکوت آخر عمر خود یا حال شمس تبریزی. زبان در این وضع در بهترین حالت بدل به شطحیات می‌شود و حتی عنوان تاملات نابهنگام برای آنها درست نیست. اما اینکه دور از موقعیت است، می‌تواند که قصه‌پردازی و زبان‌بازی کند. این چنین است که شارحان نیچه و شمس سال‌ها در شرح ایشان سخن‌سرایی کرده‌اند. این در حالی است که جان آزاده آن کس که وضعیت سکوت را زیسته است از بند متافیزیک حضور رهیده و سرمستانه و دیونیزوس‌وار رقص و پایکوبی سر می‌دهد. سکوتی اینچنین آغازگاه پرسشگری و تردید است، آغاز تلاشی برای یافتن زبانی دیگر برای گشودگی به رخداد.

روزنامه اعتماد

نظر شما