شناسهٔ خبر: 61998 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

مارکس در حاشیه‌ها

کوین اندرسون در کتاب «مارکس در باب جوامع پیرامونی: قومیت، ناسیونالیسم و جوامع غربی» (با عنوان انگلیسی مارکس در حاشیه‌ها) که پژوهشی برجسته در برخی متن‌های مهم اما فراموش شده مارکس است نشان می‌دهد که مارکس در پروژه تحقیقاتی خود هر چه جلوتر رفت اهمیت بیشتری برای جوامع پیرامونی قائل شد و از قضا احتمال بیشتر مقاومت علیه سرمایه را در جوامع غیراروپایی دید.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شرق؛ یکی از نقدهایی که به مارکس و مارکسیسم وارد می‌شود اروپامحوری و جبرگرایی تاریخی، بیشتر با تکیه بر متن مانیفست کمونیست است که در آن رگه‌هایی از این گرایش و ستایش از فتوحات استعماری غرب در آسیا در توصیف نحوه شکل‌گیری وگسترش سرمایه‌داری دیده می‌شود. اما نظر مارکس در آثار بعدی‌اش تغییر کرد و به علت در دسترس نبودن بخش اعظمی از مقالات متأخر او درباره جوامع غیرغربی، که به دلایل مختلف هنوز بخشی از آنها منتشر نشده، این نقد نادرست همچنان به کلیت تفکر مارکس وارد می‌شود. کوین اندرسون در کتاب «مارکس در باب جوامع پیرامونی: قومیت، ناسیونالیسم و جوامع غربی» (با عنوان انگلیسی مارکس در حاشیه‌ها) که پژوهشی برجسته در برخی متن‌های مهم اما فراموش شده مارکس است نشان می‌دهد که مارکس در پروژه تحقیقاتی خود هر چه جلوتر رفت اهمیت بیشتری برای جوامع پیرامونی قائل شد و از قضا احتمال بیشتر مقاومت علیه سرمایه را در جوامع غیراروپایی دید. مطالعات و بررسی‌های عمیق این کتاب بر نوشته‌هایی از مارکس متکی است که گستره آن، از مقالات تحلیلی درباره استعمار و ناسیونالیسم در روزنامه‌های معتبر قرن نوزدهم تا بررسی جریان‌های اجتماعی جوامع پیرامونی و غیرغربی و از تحلیل امواج طولانی مبارزات پیشاسرمایه‌داری تا نوشته‌های پرشوری درباره آرمان ضدبرده‌داری تا ۱۸۸۲ را شامل می‌شود، و نگاهی کاملا بدیع را در معیارهای تاریخ اجتماعی و مجادلات کنونی در باب شناخت و پژوهش آثار مارکس مطرح می‌کند. این کتاب که به همت نشر ژرف و با قلم حسن مرتضوی (با همکاری فریدا آفاری) در سال ۱۳۹۰ به فارسی ترجمه شده بود اخیرا تجدید چاپ شده است. اندرسون، استاد جامعه‌شناسی و علوم سیاسی در دانشگاه شیکاگو، پژوهشگر مطالعات مارکسیستی انجمن پردو و نویسنده آثاری از قبیل «لنین و مارکسیسم غربی» (۱۹۹۵)، «گزیده‌هایی از رزا لوکزامبورگ» با پیتر هیودیس (۲۰۰۴)، «فوکو و انقلاب ایران» با فریدا آفاری(۲۰۰۵)؛ و همکاری با رایا دونایفسکایا در تفسیر مقالات مارکس در باب جوامع پیشاسرمایه‌داری است. در کتاب حاضر، اندرسون از نوشته‌های وسیع مارکس، دو مجموعه را که بخش اعظم آن در لندن نوشته شده گردآوری کرده است: ۱- نظریه‌پردازی‌های مارکس درباره تعدادی از جوامع غیرغربی زمانه‌اش- از هند تا روسیه و از الجزایر تا چین- و رابطه‌شان با سرمایه‌داری و استعمار؛ ۲- نوشته‌های مارکس درباره جنبش‌های مربوط به رهایی ملی، به ویژه در لهستان و ایرلند و رابطه‌شان با جنبش‌های دمکراتیک و سوسیالیستی آن زمان. این مورد با نظریه‌پردازی مارکس درباره رابطه نژاد و قومیت با طبقه، با توجه به نقش کارگران سیاه‌پوست در آمریکا در جنگ داخلی و کارگران ایرلندی در بریتانیا گره خورده است.
بخش عمده اثر پژوهشی حاضر متکی است بر مقالات مارکس برای روزنامه‌ها، بیانیه‌های سازمانی‌اش برای بین‌الملل اول و نامه‌ها و دفاتر انتشار نیافته‌اش. اندرسون به این موضوع اشاره می‌کند که مقالات مارکس برای روزنامه نیویورک تربیون (مهم‌ترین و پرتیراژترین روزنامه آمریکایی در قرن نوزدهم) و سایر روزنامه‌ها اغلب به این عنوان که به قصد گذران زندگی بوده نادیده گرفته شده اما او نشان می‌دهد این مقالات شامل تحلیل‌های مهم نظری از جوامع غیرغربی، قومیت، نژاد و ناسیونالیسم است که اغلب با شرح جزئیات و عمقی بیشتر از «سرمایه» و آثار دیگرش درباره اقتصاد سیاسی نوشته شده است. اندرسون این موضوع را به ویژه در مورد نوشته‌های ژورنالیستی مارکس درباره هند، روسیه، چین و مقالات مربوط به نژاد و بردگی در آمریکا صادق می‌داند. علاوه بر این، گسترده‌ترین مقالات این مطالب ژورنالیستی، یعنی مقالاتی که مارکس برای روزنامه تریبون می‌نوشت تنها در پایان دهه ۱۹۸۰ به زبان اصلی‌شان یعنی انگلیسی در مجموعه آثار مارکس-انگلس انتشار یافتند و در دسترس عمومی قرار گرفتند. بیانیه‌های سازمانی مارکس برای بین‌الملل درون‌مایه‌های نژاد و بردگی و دیدگاه‌های او را درباره ایرلند و لهستان نشان می‌دهد و در نامه‌هایش درباره همه این موضوعات یاد شده تأمل می‌کند. اندرسون در فصل‌های اول تا چهارم به منابع یادشده تکیه دارد و در فصل پنجم به گروندریسه و سرمایه می‌پردازد و این موضوع را بررسی می‌کند که تا چه درجه‌ای موضوعات مربوط به نژاد، قومیت و جوامع غیرغربی به نقد مرکزی مارکس از اقتصاد سیاسی راه یافته‌اند. در فصل پنجم نشان می‌دهد که درونمایه‌های این تحقیق بیش از آنچه معمولا تشخیص داده می‌شود با آنچه اکثرا به عنوان مهم‌ترین نوشته‌های مارکس در دوران پختگی‌اش شناخته می‌شود رابطه دارند. دفاتر گزیده‌های ۱۸۸۲-۱۸۷۹ مارکس، که بسیاری از آنها هنوز به هیچ زبانی ترجمه نشده‌اند بخش مهمی از بحث کتاب کنونی را تشکیل می‌دهد به ویژه فصل ششم که موضوعش بررسی دفاتر ۱۸۷۹-۱۸۸۲ درباره هند، الجزایر، آمریکای لاتین و اندونزی است. اندرسون نشان می‌دهد که این نوشته‌ها بیانگر چرخشی جدید در اندیشه مارکس است یعنی تمرکز بیشتر بر جوامع غیرغربی.
 چکیده کتاب
اندرسون در مقدمه با نقل قولی از ژاک دریدا، حاشیه‌ای بودن مارکس را به عنوان پناهنده‌ای سیاسی در لندن ویکتوریایی به موضع وی درون سنت فکری غربی، که به همان اندازه حاشیه‌ای است، گره می‌زند: «مارکس میان ما هنوز مهاجر باقی مانده است، باشکوه و نفرین شده، اما هنوز مهاجری مخفی چنانکه در تمام زندگی‌اش بود.» (ص ۱۷). البته اندرسون توضیح می‌دهد که با وجود اینکه مارکس به تعبیری در بریتانیا به حاشیه کشیده شده بود، از همان آغاز نمی‌پذیرفت که درون جامعه تبعیدیان آلمانی خود را منزوی سازد. در عوض مارکس به جزئی از جامعه بریتانیا تبدیل شد و با چارتیست‌ها و سایر فعالان کارگری ارتباط برقرار کرد: «زندگی مارکس تجسم ایدئالش از بین‌الملل‌گرایی بود زیرا تا پایان عمر نه آلمانی بود نه بریتانیایی بلکه اروپایی یا حتی روشنفکری جهانی بود. از لندن جهان‌وطن یعنی مرکز صنعت و امپراتوری، نقد تکامل‌یافته‌اش را از سرمایه نوشت». (ص ۲۱)
اندرسون در مقدمه اشاره‌ای هم به رابطه مارکس و انگلس و انتقاد غیرمنصفانه برخی منتقدان از انگلس می‌کند: «با منتقدان بی‌توجه انگلس مانند ژان پل سارترموافق نیستم که در مقاله معروفش با عنوان «ماتریالیسم و انقلاب» از «دیدار نامیمون مارکس با انگلس» در ۱۸۴۴ ابراز تأسف کرد.» (ص ۲۲) اندرسون نوشته‌های تجربی‌تر انگلس به ویژه «شرایط طبقه کارگر در انگلستان (۱۸۴۴) (که الهام‌بخش مارکس بود) و نیز «جنگ دهقانی در آلمان» (۱۸۵۰) را بسیار مهم می‌داند. البته او خود از برخی جهات انگلس را نقد می‌کند از جمله رابطه ایدئالیسم و ماتریالیسم، عامه‌پسندسازی علمی دیالکتیک در آثاری مانند لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان (۱۸۸۶)، و همچنین ایجاد متن قطعی جلد یکم سرمایه پس از مرگ مارکس در قالب ویراست چهارم آلمانی (۱۸۹۰). اندرسون در فصل پنجم کتاب نشان می‌دهد که انگلس اغلب ویراست فرانسه ۱۸۷۵-۱۸۷۲ سرمایه را نادیده می‌گرفت. اخیرا در آثار کامل مارکس-انگلس دست‌نویس‌های اصلی مارکس برای مجلدات دوم و سوم سرمایه انتشار یافته که باعث انتقادهای دیگری از انگلس به عنوان ویراستار سرمایه شده است. از نظر اندرسون این نقد به کتاب «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» (۱۸۸۴) نیز وارد است که انگلس در آن پایبندی قوی خود را به برابری جنسیتی بر پایه یافته‌های انسان‌شناسی نشان می‌دهد اما با ظرفیت دفاتر مارکس درباره قوم‌شناسی در همان دوره برابری نمی‌کند. مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۸ در مانیفست کمونیست به اجمال به استعمار اشاره کردند و گفتند که ظهور بازار جهانی سرمایه‌داری، «همگان، حتی بربرترین ملت‌ها» را به تمدن می‌کشاند. مارکس در آن زمان به مدل‌های ضمنی تک‌خطی از توسعه باور داشت که بنا بر آن جوامع غیرسرمایه‌داری، هنگامی که جذب نظام سرمایه‌داری جهانی می‌شوند، همان تضادهای جوامع صنعتی را از خود بروز می‌دهند. پس از ورود مارکس به لندن در سال ۱۸۴۹، این شکاف در جهان‌بینی‌اش شروع به ناپدید شدن کرد و از ۱۸۵۳ به بعد بخش بیشتر تلاش‌های فکری‌اش را به بررسی جوامع عمده غیرسرمایه‌داری مانند هند، اندونزی، چین و روسیه اختصاص داد. اندرسون در فصل اول نوشته‌های مارکس را در دهه ۱۸۵۰ درباره هند، اندونزی و چین بررسی می‌کند. نوشته‌های ۱۸۵۳ مارکس درباره هند منبع مجادلات شدیدی بوده و منتقدان مارکس به آنها به عنوان گواه و مدرک اروپامداری‌اش استناد کرده‌اند. مهم‌ترین مقاله مارکس درباره جوامع غیرغربی در این دهه، «حکومت بریتانیا در هند» است که در ۱۸۵۳ در نیویورک تریبون انتشار یافت. در این مقاله بود که مارکس شروع به ترسیم مفهوم «استبداد شرقی» کرد که در مورد طیف گسترده‌ای از جوامع، از جمله چین، مصر باستان، ایران و بین‌النهرین به کار بست: «به طورر کلی در آسیا، از زمان‌های کهن، سه بخش در حکومت بوده است: بخش مالی یا غارت داخل؛ بخش جنگی یا غارت خارج و سرانجام بخش امور عام‌المنفعه.» (ص ۳۹) مارکس پایه اقتصادی این خودکامگی را نیاز به کارهای آبیاری در مقیاس کلان می‌دانست. مضمون این مقاله باعث شد بعدها بسیاری از جمله ادوارد سعید نسبت به مضمون اروپامدارانه آن انتقاد کنند. اما مارکس در مقاله «نتایج آتی حکومت بریتانیا در هند» استدلال خود را درباره جوامع پیرامونی تغییر داد و برای نخستین بار به ضرورت انقلاب اجتماعی در بریتانیا برای تغییر در سیاست مستعمراتی اشاره کرد و مهم‌تر اینکه به امکان شکل‌گیری جنبش آزادی‌بخش ملی هند پرداخت. اندرسون این مقاله را نخستین نشانه تغییر از موضع مانیفست کمونیست می‌داند. مارکس در دفاتر گزیده ۱۸۵۳ پنجاه صفحه یادداشت درباره هند و پنج صفحه درباره اندونزی (معادل صد صفحه چاپی) نوشته که تاکنون هیچ کدام منتشر نشده‌اند.
نوشته‌های دیگری که اندرسون از مارکس در فصل اول بررسی می‌کند درباره چین، شورش تایپینگ و جنگ‌های تریاک است. شورش تایپینگ که جنبشی دهقانی و ضدسلطنتی بود از ۱۸۵۰ تا ۱۸۶۴ به درازا کشید و به دنبال آن سرکوب، جنگ داخلی و قطحی با مرگ بیش از دویست میلیون نفر رخ داد. مارکس نشانه‌های نوعی از سوسیالیسم چینی را در این شورش می‌بیند که رابطه‌اش با سوسیالیسم اروپایی «همان رابطه فلسفه چینی با فلسفه هگلی است.» در مقالات سال‌های ۱۸۵۷-۱۸۵۹ اندیشه مارکس از دورنمای مانیفست فاصله می‌گیرد و دیگر تأثیرات فرضی ترقی‌خواهانه استعمار را تجلیل نمی‌کند و با تندترین عبارات استعمار بریتانیا و فرانسه را در طی جنگ دوم تریاک نکوهش می‌کند. در ۱۸۵۹ مارکس همچنین نگارش گروندریسه را به پایان برد که در آن برای نخستین بار فلسفه چندراستایی تکامل تاریخ را شرح و بسط می‌دهد که در آن جوامع آسیایی همان مراحل اروپای غربی در گذار از شیوه تولید برده‌داری تا فئودالی را طی نکرده‌اند.
در میان جوامع گوناگون غیرغربی که نظر مارکس را به خود جلب کرد هیچ کدام اهمیت روسیه را برای او نداشت. اندرسون در فصل دوم کتاب، رابطه رهایی ملی را با انقلاب در نظریه مارکس در دو مورد روسیه و لهستان بررسی می‌کند. او توضیح می‌دهد: «در بخش اعظم سده بیستم روسیه با انقلاب و مارکسیسم و نیز با رژیم توتالیتری که در حکومت استالین به وجود آمد یکی گرفته می‌شد. اما در سده نوزدهم، تقریبا همه نیروهای ترقی‌خواه، چه سوسیالیست، آنارشیت یا لیبرال، روسیه را محافظه‌کارترین قدرت اروپا می‌دانستند.» (ص ۸۷) مارکس نیز ابتدا این نظر را در مورد روسیه داشت اما در اواخر کار نظر او تغییر کرد. مارکس در واپسین نوشته‌های خود از جمله در نامه‌ای که در ۱۸۸۱ به تبعیدی انقلابی ورا زاسولیچ نوشت این امکان را بررسی کرد که وقوع انقلاب کمونیستی در روسیه می‌تواند نقطه آغازی برای دگرگونی گسترده‌تر سوسیالیستی در اروپا باشد.
مارکس نظرات خود را درباره دیالکتیک نژاد و طبقه با توجه به جنگ داخلی آمریکا بسط داد. اندرسون این نظرات و نوشته‌های مارکس را در فصل سوم کتاب حاضر توضیح می‌دهد. از نظر مارکس، جنگ داخلی ۱۸۶۱-۱۸۶۵ در ایالات متحد یکی از نبردهای عمده آن قرن برای رهایی انسان بود، نبردی که کارگران سفید را چه در ایالات متحد و چه در بریتانیا وادار کرد علیه برده‌داری بایستند. او در پیش‌گفتار ۱۸۶۷ خود بر سرمایه نوشت که جنگ داخلی طلیعه انقلابات سوسیالیستی آتی است. مارکس جنگ داخلی آمریکا را انقلابی اجتماعی می‌دانست که نه تنها نظم و ترتیب‌های سیاسی بلکه مناسبات طبقاتی و مالکیت را تغییر داد. در نتیجه حمایت طبقه کارگر از آرمان شمال در جنگ داخلی آمریکا و سپس طغیان ۱۸۶۳ در لهستان شبکه‌ای بین‌المللی از فعالان کارگری پا به حیات گذاشتند. این شبکه که عمدتا بریتانیایی، فرانسوی و آلمانی بود در سال ۱۸۶۴ به هم پیوستند و بین‌الملل اول را تشکیل دادند که مارکس به عنوان سازمانده و نظریه‌پرداز اصلی در آن فعالیت می‌کرد. به این طریق، پایدارترین دخالت مارکس در جنبش کارگران در زندگی‌اش با پیش‌زمینه مبارزات علیه برده‌داری، نژادپرستی و ستم ملی رخ داد.  بین‌الملل پس از چند سال درگیر وقایع ایرلند شد. نوشته‌های مارکس درباره ایرلند، به ویژه حدود ۱۸۷۰، اوج درآمیختگی طبقه، ناسیونالیسم و قومیت است. چون ایرلند مکان ناسیونالیسمی ترقی‌خواهانه بود مارکس آن را منبع مهمی برای مخالفت با بریتانیا و سرمایه جهانی می‌دانست. در همان حال کارگران ایرلندی یک خرده‌پرولتاریا را درون بریتانیا تشکیل می‌دادند و نمونه‌ای از کنش متقابل طبقه و قومیت شمرده می‌شدند. مارکس معتقد بود کارگران بریتانیا چنان سرشار از غرور ناسیونالیستی و نخوت قدرت بزرگ نسبت به ایرلند هستند که آگاهی کاذبی را در خود به وجود آورده‌اند که آنان را به طبقات مسلط بریتانیا گره می‌زند و به این ترتیب کشمکش طبقاتی درون جامعه بریتانیا را تضعیف می‌کنند. از نظر او این بن‌بست تنها می‌توانست با حمایت مستقیم از استقلال ملی ایرلند از سوی کارگران بریتانیایی شکسته شود، اقدامی که در خدمت وحدت مجدد کارگران درون بریتانیا نیز قرار می‌گرفت که کارگران مهاجر ایرلندی خرده‌پرولتاریا را در آن تشکیل داده بودند.
 چشم‌انداز چندراستایی
در فصل پنجم اندرسون این نکته را مطرح می‌کند که اگر مارکس بحث‌های خود را درباره جوامع غیرغربی، ناسیونالیسم، نژاد و قومیت به نوشته‌های سیاسی و روزنامه‌نگارانه‌اش محدود می‌کرد، می‌شد به سادگی این موضوعات را به عنوان حاشیه‌ای بر پروژه فکری اصلی او نادیده گرفت. اما این دغدغه‌ها به نقدهای عمده مارکس بر اقتصاد سیاسی، از گروندریسه تا سرمایه، راه یافته است. علاوه بر این، اندرسون نشان می‌دهد که موضع پیوسته در حال تکامل مارکس نسبت به جوامع غیرغربی در شکل‌گیری بحث و گفتگوی سراسری جلد یکم سرمایه نقش داشته است به ویژه در ویراست فرانسه ۱۸۷۲-۱۸۷۵ که بسیار کم شناخته شده و آخرین ویراستی است که مارکس شخصا برای انتشار آماده ساخته بود. مارکس در گروندریسه و سرمایه در تحلیلی برانگیزنده اما نیمه‌تمام درباره اینکه چگونه طوایف اولیه و شکل‌های اشتراکی سازمان اجتماعی به جوامع طبقاتی تبدیل شدند، مسیر متفاوت این تحولات را در آسیا در مقابل اروپای غربی بررسی می‌کند. مارکس بحث خود را درباره جومع پیشاسرمایه‌داری در دفاتر چهارم و پنجم گروندریسه انجام داد و سه صورت‌بندی اشتراکی اولیه (آسیایی، یونانی-رومی و ژرمنیک) را شرح داد که باعث فاصله گرفتن او از صورت‌بندی خطی‌ای شد که در ایدئولوژی آلمانی انجام داده بود.
فصل ششم واپسین نوشته‌های مارکس را درباره جوامع غیرغربی و پیشاسرمایه‌داری واکاوی می‌کند. مارکس پس از شکست کمون پاریس در ۱۸۷۱ بار دیگر به شکل‌هایی از مقاومت خارج از اروپای غربی و آمریکای شمالی توجه کرد. سه دسته مطالب این چرخش نظری مارکس را نشان می‌دهد. نخستین دسته در تغییراتی یافت می‌شود که او در ویراست فرانسه سرمایه مطرح کرد. دومین رشته مطالب را می‌توان در دفترهای گزیده ۱۸۷۹-۱۸۸۲ درباره جوامع غیرغربی و پیشاسرمایه‌داری یافت که برخی از آنها به هیچ زبانی منتشر نشده‌اند و بالغ بر ۳۰۰ هزار کلمه است. این یادداشت‌های مربوط به تحقیقات سایر نویسندگان، که بسیاری از آنها انسان‌شناس هستند، طیف گسترده‌ای از جوامع و دوره‌های تاریخی، از جمله تاریخ و فرهنگ روستایی هند، استعمار هلند، و اقتصاد روستایی در اندونزی، الگوهای جنسیتی و خویشاوندی در میان آمریکایی‌های بومی و یونان و روم و ایرلند باستان و مالکیت اشتراکی و خصوصی در الجزایر و آمریکای لاتین را در ‌بر می‌گیرد. مجموعه‌ای از متون کوتاه‌تر اما معروف‌تر درباره روسیه از سال‌های ۱۸۷۷ تا ۱۸۸۲ سومین رشته مطالب واپسین نوشته‌های مارکس را تشکیل می‌دهد.
در نهایت اندرسون در تحقیق خود نشان می‌دهد که مارکس نظریه دیالکتیکی تغییر اجتماعی را که نه تک‌راستا و نه منحصرا متکی بر طبقات بود بسط داد. درست همان‌طور که نظریه‌اش درباره تکامل اجتماعی در جهات چندراستایی‌تری تحول می‌یافت، نظریه‌اش درباره انقلاب نیز در طول زمان بیش از پیش بر روابط متقاطع با قومیت، نژاد و ناسیونالیسم متمرکز می‌شد. اندرسون توضیح می‌دهد که قطعا مارکس فیلسوف نظریه تفاوت به معنای پسامدرنیستی آن نبود چرا که نقد از یک موجودیت فراگیر یگانه یعنی سرمایه در مرکز فعالیت فکری‌اش قرار داشت. اما این تمرکز تک‌معنا یا انحصاری نبود: «نظریه اجتماعی بالیده مارکس بر مفهومی از تمامیت استوار بود که نه تنها گستره چشمگیری را برای مقولات جزییت و تفاوت فراهم می‌کرد بلکه همچنین گه‌گاه این جزیی‌ها- نژاد، قومیت یا ملیت- را به تعینات آن تمامیت بدل می‌کرد». (ص ۴۱۹) اندرسون در پایان کتاب این پرسش را مطرح می‌کند که دیالکتیک اجتماعی چندفرهنگی و چندراستایی مارکس چه چیزی را درباره سرمایه‌داری جهانی شده امروز آشکار می‌کند؟ آیا دیدگاه چندراستایی او درباره توسعه اجتماعی روسیه و سایر کشورهای غیرسرمایه‌داری زمانه‌اش هیچ مناسبت مستقیمی با امروز دارد؟ پاسخ او این است که امروزه این مناسبات تا درجات محدودی مطرح است: «بی‌گمان مناطقی از جهان مانند چیاپاس، مکزیک، مناطق کوهستانی بولیوی و گواتمالا، یا کمونته‌های مشابهی در سرتاسر آمریکای لاتین، آفریقا، آسیا و خاورمیانه وجود دارد که در آنها شکل‌های اشتراکی بومی باقی مانده‌اند. اما هیچ‌کدام در مقیاس شکل‌های اشتراکی روسیه یا هند در زمانه مارکس نیستند. با این همه، بقایای این شکل‌های اشتراکی گاهی به دنبال دهقانان به شهرها سرازیر می‌شوند و به هر حال، جنبش‌های ضدسرمایه‌داری بااهمیتی اخیرا در کشورهایی مانند مکزیک و بولیوی، با تکیه بر این شکل‌های اشتراکی بومی تکامل یافته‌اند. با این همه، در کل، حتی در این مناطق نیز سرمایه به درجات بزرگ‌تری از دهکده هندی و روسی دهه ۱۸۸۰ نفوذ کرده است». (ص ۴۲۱) از نظر اندرسون رهیافت چندراستایی مارکس نسبت به روسیه، هند و سایر کشورهای غیرسرمایه‌داری، امروزه در سطح عام نظری و روش‌شناسی مناسب بیشتری دارد. همچنین تعامل طبقه با نژاد، قومیت و ناسیونالیسم در نتیجه‌گیری‌های مارکس ارتباط بیشتری با مبارزات ضدسرمایه‌داری در قرن بیست‌ویکم دارد.

نظر شما