شناسهٔ خبر: 62287 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

مسائل ایرانی یا استخوان لای زخم / سیدعلی‌میرفتاح

فرهنگ امروز/ سیدعلی‌میرفتاح

بحثی درباره حل‌نشدن مسائل قدیمی و تداوم معضلات اجتماعی

اگر روزنامه‌های زرد و شکننده قبل از انقلاب را تورق کنید عرض مرا تایید می‌کنید که بسیاری از مسائل ما هنوز حل نشده و خیلی از نقدها و گزارش‌ها و اخبار ماضیه گویی همین امروز نوشته شده‌اند. حتی بد نیست با رفیقان‌تان شوخی کنید، به تعبیر بهتر بازی کنید و بریده‌هایی از روزنامه‌های شصت، هفتاد سال پیش را بخوانید و از آنها بخواهید حدس بزنند ناقلش کیست. مثلا در آموزش و پرورش یا در حوزه مسکن خیلی از حرف‌ها و مقاله‌ها هنوز بوی کهنگی نگرفته‌اند. همچنین در موضوع گرانی و برخوردهای سودجویانه محتکران، همین ‌که خبری یا ستونی یا صفحه‌ای در این موضوع بخوانیم درمی‌یابیم، حتی بر زبان می‌رانیم که «در حقیقت شرح حال ماست آن». یک دلیل اینکه نوشته‌های آل‌احمد و بعضی روشنفکران هم‌عصرش کماکان تازه و با طراوتند همین است که مسائل قدیمی ما حل نشده و ما کمافی‌السابق گرفتار معضلات و مشکلات قدیمی هستیم و با بی‌سوادها و ندانم‌کارها و وقت‌نشناس‌ها و سودجوها دست به گریبانیم. یک‌بار اول در کرگدن چند جمله‌ای را از روی ارزیابی شتابزده آل‌احمد نوشتم که در اصل تکه‌ای از مصاحبه دم‌دستی آن خدابیامرز بود با یک روزنامه‌نگار تازه‌کار؛ درباره ادبیات فارسی و ادا و اطواری که بعضی‌ها محض خودنمایی و تمایزطلبی درمی‌آورند و نثر فارسی را در روزنامه‌ها و کتاب‌ها به فضیحت می‌کشند. قبلش اما بی‌آنکه اسم آل‌احمد را ببرم چند جمله از متن را برای همکارانم خواندم. به‌رغم گذشت نیم قرن و عوض شدن روزگار و آدم‌ها، مطلب چنان داغ و تازه بود که ذهن هیچ‌کس به زمانه سپری شده نرفت. یکی از دلایلش همین است که ما امروز دقیقا با همان مساله‌ای روبروییم که آل‌احمد پنجاه سال قبل با آن روبرو بود. بگذارید بی‌پروایی کنم و قصه پر غصه مشکلات و معضلات جامعه را به جای چند دهه قبل به چند قرن قبل‌تر ببرم و تصریح کنم آل‌احمد که سهل است، ما از سعدی و حافظ و عبید هم نتوانسته‌ایم فاصله بگیریم. اسمش این است که در قرن بیست و یکم و در محاصره پیشرفته‌ترین تولیدات تکنولوژیک به سر می‌بریم، رسمش اما همدرد و همدوره آن بزرگانیم و از همان چیزهایی می‌نالیم که آنها می‌نالیدند. هنوز هم فرمایش بزرگان شعر و ادب مصداق عینی دارد؛ گویی این بزرگان برای زمان من و شما شعر سروده‌اند و حال و احوال ما را وصف و شرح کرده‌اند.

 استاد شفیعی کدکنی در یکی از خاطراتش به اختلاف اخوان و سایه اشاره مختصری می‌کند و می‌گوید یک‌بار مرحوم اخوان شعر سایه را مثنوی مولانا پنداشته و پرسیده بود این بیت در کدام دفتر مثنوی است. اگر بنده و هم‌رده‌های بنده اشتباه کنند و شعر سایه را نتوانند با شعر قدما فرق بگذارند، عیب است اما جای ملامت بسیار ندارد. وقتی شاعر هم‌روزگار ما از همان تعابیری استفاده می‌کند که قدما و غالبا از همان منبع فرم و محتوایی تغذیه می‌کند که متعلق به قدما بوده، طبیعی است که ما اشتباه کنیم و مثلا شعر امیری را به جای شعر صائب بگیریم یا بیت شهریار را در دفتر شعر شاعران کلاسیک جست‌وجو کنیم. مردم عادی ایشان را باهم اشتباه بگیرند، طوری هم نیست. اما اخوان با ما فرق دارد و چنین خطایی از او بعید بلکه قبیح است. او نه تنها شاعر است بلکه بر ادبیات فارسی و تاریخش تسلطی حیرت‌انگیز دارد. انصاف این است که اخوان در سبک‌شناسی دست کمی از بهار ندارد و در خواب و بیداری هم اگر بیتی بشنود سر ضرب می‌فهمد که متعلق به کدام سبک و دوره است. پس چرا باید شعر سایه و مولانا را اشتباه بگیرد؟ یک دلیلش شاید مشغله ذهنی و حواس‌پرتی باشد اما اگر از من بپرسید می‌گویم او برای این به اشتباه افتاد که هر دو شاعر با یک مساله روبرو بودند. نه فقط هر دو شاعر با مساله واحدی سر و کله می‌زدند بلکه نگاه‌شان هم شبیه به هم بود، تعابیر و کلمات‌شان هم عین هم، گیرم جهان‌بینی‌شان کیلومترها از هم فاصله داشته باشد؛ فلذا در مقابل چنین اشتباهی انصاف این است که بر اخوان سخت نگیریم و لبخند بزنیم از کنارش رد شویم و زیر لب آفرینی به سایه بگوییم که چنین زبان شسته و رفته‌ای دارد که تنه به تنه مولوی می‌زند؛ دقیقا همان کاری که استاد شفیعی کرد. بحث این است که شاعر معاصر ما (سایه) دقیقا از همان معضلات اجتماعی رنج می‌برد که حافظ یا مولانا یا سعدی. ما ظاهرا در روزگار مدرن زندگی می‌کنیم اما کماکان درگیر مسائل ریز و درشتی هستیم که پدران ما در روزگار سنت درگیرش بودند.

اگر آه حافظ از زاهد ریایی به آسمان بلند بود، آه من و شما چرا بلند نباشد؟ مگر من و شما کم از دست ریاکاران مزور زجر و ستم دیده‌ایم و می‌بینیم؟ بی‌جهت نیست که از قرن هشتم به این طرف دیوان حافظ از دست‌مان نیفتاده. بی‌خود نیست هم زمان قاجار حافظ می‌خواندیم، هم روزگار پهلوی و هم در دوره جمهوری اسلامی. نه تنها حافظ از دست‌مان نیفتاده بلکه غبار زمان عتیقه‌اش نکرده و از مدش نینداخته. اگر سنایی از متملقان و دروغگویان و نان به نرخ روزخورها عصبانی است و ایشان را به الفاظ زشت و درشت می‌نوازد، اعصاب من و شما هم کم از دست جماعت متملق و دروغگو و نان به نرخ روزخور خرد نیست. ندیده‌اید تا در مجلسی بیت شعری قدیمی در مذمت دلال‌ها و بادمجان‌ دور قاب چین‌ها می‌خوانید از چهار گوشه صدا بلند می‌شود که «جانا سخن از زبان ما می‌گویی»؟ اگر سعدی از عاملان بی‌تجربه و نیازموده کار شاکی است و پادشاهان را نصیحت می‌کند که نوخاستگان نیازموده کار را بر سر کار معظم مگذار، من و شما هم آنقدر در طول زندگی بابت عاملان بی‌تجربه هزینه‌های سنگین پرداخت کرده‌ایم که حق داشته باشیم زیرلب به روان شاعر درود بفرستیم و بگوییم «نور به قبرت ببارد ای مرد بزرگ که انگار برای زمان ما گفته‌ای». سعدی درباره سیاح و بدکار و شرور و بازرگان و درویش توصیه‌هایی به پادشاه زمان خود کرده که انگار همین الان دارد به رییس‌جمهور یا سران دیگر قوا توصیه می‌کند که مراقب وضع و حال توریست‌ها و توطئه‌اندیش‌ها و مستضعفان و کارمندان دولت باشند.

حبذا به این همه خیراندیشی و درایت و مصلحت‌اندیشی، اما آیا این همه قرابت مساله شما را به فکر وانمی‌دارد؟ این قرابت مساله با خودش قرابت زبان هم می‌آورد و اگر دقت کنید درمی‌یابید که زبان امروزی ما نیز نسبت به زبان چند قرن جلوتر تغییر چندانی نکرده. اگر شما امروز با انگلیسی دوره ویکتوریا حرف بزنید، انگلیسی‌زبان‌ها یا حرف‌تان را نمی‌فهمند یا اگر بفهمند دست‌تان می‌اندازند. مشکل اصلی مرحوم اقبال لاهوری در طرح دیدگاه‌های فلسفی‌اش همین است که انگلیسی‌اش انگلیسی دمده است و امروز کمتر کسی آن را می‌فهمد. زبان اقبال در انگلیس هم مهجور است چه برسد در ذهن مترجمان. انگلیسی نسبت به تغییر و تحول گشاده‌روست، عار ندارد که دم به دم نو شود و از واژه‌ها و لغات جدید و دخیل استقبال و استفاده کند. برعکس ما که ورود لغات بیگانه را سخت می‌گیریم، انگلیسی‌زبان‌ها سهل می‌گیرند و ورود آشنا و غریبه را بر سر سفره زبان مانع نمی‌شوند. برای همین هم انگلیسی سیصد سال پیش برای جوان‌های امروز قابل فهم نیست یا حالت تصنع و تکلف دارد. یک دلیل این همه نو شدن زبان، نو شودن مسائل است؛ بخوانید نو شدن فکر. قطعا انگلیسی‌زبان‌ها هم مثل ما گرفتار بعضی مسائل قدیمی خود هستند اما در کل سال‌هاست که شهروندان بریتانیا دیگر با معضل اتللوی مغربی روبرو نیستند و کسی در جامعه‌شان به خاطر حرف این و آن از دزدمنا، حالا چه زنش و چه شوهرش، ‌طلب دستمال نمی‌کند و او را نمی‌کشد. امروز رام کردن زن سر کش برای یک اروپایی در حکم تفننی است که ببیند و به ریش پدران خود بخندد. با اینکه شکسپیر با مسائل عمیق انسانی سر و کار داشت اما حقیقتا امروز در جامعه غربی کسی نمی‌تواند هم‌درد و هم‌زبان هملت باشد. سهل است هم‌درد و هم‌زبان رومئو و ژولیت هم خنده‌دار است. مگر می‌شود نسلی که موبایل و فیسبوک دارد در تمنای وصل و دلدادگی از ممانعت خانواده‌های ابله خود بهراسد؟ چه هراسی؟ چه وصلی؟ چه هجری؟ این قصه را سربسته نگه داریم به صلاح نزدیک‌تر است. همین‌قدر بدانید در جامعه‌ای که نتوانی با هملت و رموئو و اتللو هم‌سخن باشی، طبیعی است که سخنت هم شباهتی به آنها نداشته باشد. دوری مساله دوری فکر می‌آورد و دوری فکر به دوری زبان می‌انجامد. اما در این طرف عالم قصه فرق می‌کند و ما به هر دلیلی، خوب یا بد، مسائل قدیمی خود را حل نکرده‌ایم، رفع هم نکرده‌ایم، با بیشترشان دست به گریبانیم، بلکه به بیشترشان خو گرفته‌ایم. فلذا بعد از هشتصد سال کماکان می‌توانیم با پدران‌مان هم‌سخن باشیم و حرف آنها را وصف حال خود بدانیم. بگذارید یک مثال سیاسی و عینی بزنم. ما چهل سال بیشتر است که بساط سلطنت را از بین برده‌ایم و آداب ملوکیت را منقرض کرده‌ایم. دیگر نه ملکی بالای سر خود داریم و نه فرمان ملوکانه‌ای. مع‌الوصف در زبان محاوره، ‌حتی در زبان رسمی و رسانه‌ای‌ به کشورمان «مملکت» می‌گوییم. ما دیگر ملوکی نداریم که کشور قلمرو او باشد اما دانسته یا ندانسته حاضر نیستیم تعبیر مملکت را از وکبیولری خود کنار بگذاریم. بحث من فقط حضور یا اخراج یک کلمه نیست بلکه می‌خواهم بگویم که کلمات با خودشان بار ارزشی دارند و فرهنگ و فکر و ساختار ذهنی ما را می‌سازند. در عالم واقع ما انقلاب کرده‌ایم و بساط سلطنت را برچیده‌ایم اما در ذهن و ضمیر و فرهنگ خود هنوز معتقد به مملکت و قلمرو پایتخت هستیم. ما سریر حکمرانی و تخت سلطنت نداریم اما هنوز به تهران، پایتخت می‌گوییم. چه تختی؟ چه پایی؟ چه کشکی؟ چه پشمی؟ این از همان سفتی‌های زبان فارسی است که تغییرات را برنمی‌تابد.

بیست و پنج، شش سال پیش من مجله مهر را منتشر می‌کردم و خاطرم هست که در یکی از شماره‌ها پرونده‌ای برای ایران هزار و چهارصد فراهم آوردم. در آن پرونده از شاعر و نویسنده و هنرمند و روشنفکر و مورخ خواسته بودم که ایران هزار و چهارصد را توصیف کند. جالب اینجاست اغلب کسانی که در آن پرونده حضور داشتند سوال را به شوخی گرفته بودند و مساله را با طعنه و تمسخر سیاسی بیان کرده بودند. اتفاقا شوخی‌ها بامزه بود و همگی گواهی می‌داد که حداقل از سال هفتاد و شش بیشتر نویسندگان متفطن این معنا بوده‌اند که با آغاز قرن جدید شمسی، مسائل ما تغییری نمی‌کند و ما کمافی‌السابق و کما فی‌الحال با همان موضوعاتی سر و کار خواهیم داشت که فعلا داریم. ایران هزار و چهارصد البته که در تخیل نویسندگان ما مدرن و صنعتی بود، شباهت زیادی هم به متروپلیس داشت اما از دور؛ واردش که می‌شدی، به خیابان‌ها و مردمش نزدیک که می‌شدی همچنان بحث حجاب بود و حراست و دعواهای سیاسی و اصلاح‌طلبان و اصولگرایان و شهریه دانشگاه آزاد و از این قبیل. شوخی «چهل سال بعد» گل‌آقا یادتان هست؟ این شوخی‌ها بانمکند و لب ما را به خنده باز می‌کنند برای تغییر ذائقه و روحیه هم خوبند اما در دل خود حقیقتی تلخ را بازمی‌گویند که وحشتناک است: مسائل ما حل و فصل نمی‌شوند، رفع هم نمی‌شوند بلکه از شکلی به شکل دیگر تغییر می‌یابند و حضور پررنگ‌شان را در زندگی ‌ما تداوم می‌بخشند. اگر از قرن هفت به این طرف، مسائل ما لاینحل باقی مانده، آیا می‌شود نتیجه گرفت که من‌بعد هم آش همین آش است و کاسه همین کاسه؟ اگر تا اینجا ما همچنان بر مدار سابق می‌چرخیم آیا می‌توان نتیجه گرفت که در آینده هم در بر همین پاشنه می‌چرخد؟ آیا مردمان قرن بعد هم موقع خواندن آل‌احمد و شریعتی زیر لب می‌گویند جانا سخن از زبان ما می‌گویی؟ آیا آیندگان نیز مثل ما با سعدی و حافظ هم‌سخن خواهند بود؟ و حبسیات مسعود سعد را از بر خواهند کرد؟

در اینکه شاعران ما نابغه بوده‌اند، تردیدی نیست. آنها حقیقتا توانسته‌اند رازهایی را بر ملا کنند که مربوط به باطن عالم است. درود به شرف و شخصیت‌شان. اما از این طرف ما هم از تغییر می‌ترسیم و بر هم زدن مناسبات و معادلات را تاب نمی‌آوریم. نگذارید حرف‌های ظاهری و شعارهای مدرن فریب‌تان بدهد و به گمان‌تان بیندازد که مشغول پوست انداختنیم، اما پوست‌انداختنی در کار نیست. خوب که نگاه کنید می‌بینیم دوست نداریم نظم مزمن خود را برهم بزنیم و عادت‌های دیرپای فکری و فرهنگی و زبانی خود را دستخوش تغییر کنیم. از من بپرسید می‌گویم اگر کسی از بیرون عوض‌مان نکند خود رغبتی به عوض شدن نداریم، بلکه جلوی عوض شدن می‌ایستیم. قضاوت ارزشی نمی‌کنم و فعلا با خوب و بد ماجرا کار ندارم بلکه بحثم این است که قبل از هرچیز باید سعی کنیم تا خود را بشناسیم و بر وضعیت تاریخی خود وقوف یابیم. بگذارید کمی صریح‌تر حرف بزنم. اگر بتوانیم مسائل اصلی ‌جامعه‌مان را فهرست کنیم می‌بینیم که این فهرست می‌تواند در ادوار مختلف تاریخی این سرزمین بازخوانی شود. بازخوانی هم شده است. بخشی از این فهرست مربوط به جهان اسلام است و ما آنها را با دیگر مسلمانان شریکیم. بخش دیگری از این فهرست مربوط به شرق است و ما آنها را با کشورهای همتراز خود شریکیم. بعضی‌ها هم مربوط به اقتضائات توسعه و توسعه‌طلبی و گذر از سنت است که اسمش را گذاشته‌اند مسائل جهان در حال توسعه. اما جدای از اینها عمده مسائل ما مسائل ایرانی است و به قومیت‌ها و تاریخ و مقتضیات جغرافیایی ایران برمی‌گردد. مشکلی با این ندارم که اسم این مسائل را بگذارید «تقدیر تاریخی» یا چیزهای مشابهی که این روزها مد شده است. دعوا سر اسم نداریم ‌اما شخصا «مسائل ایرانی» را به دیگر نام‌ها ترجیح می‌دهم. چیزی که خودم و شما را به آن دعوت می‌کنم خودآگاهی به مسائل ایرانی و وقوف بر حفظ و حراست از پرونده‌های قدیمی است. گویی ما عامدا و عالما مسائل خود را مثل استخوان لای زخم نگه می‌داریم تا به نسل بعدی تحویل دهیم، همچنان‌که از نسل قبلی تحویل گرفتیم. مرده‌ریگ ما مسائل ماست.

     انگلیسی‌زبان‌ها هم مثل ما گرفتار بعضی مسائل قدیمی خود هستند اما در کل سال‌هاست که شهروندان بریتانیا دیگر با معضل اتللوی مغربی روبرو نیستند و کسی در جامعه‌شان به خاطر حرف این و آن از دزدمنا، حالا چه زنش و چه شوهرش، ‌طلب دستمال نمی‌کند و او را نمی‌کشد. امروز رام کردن زن سر کش برای یک اروپایی در حکم تفننی است که ببیند و به ریش پدران خود بخندد. با اینکه شکسپیر با مسائل عمیق انسانی سر و کار داشت اما حقیقتا امروز در جامعه غربی کسی نمی‌تواند هم‌درد و هم‌زبان هملت باشد. سهل است هم‌درد و هم‌زبان رومئو و ژولیت هم خنده‌دار است. مگر می‌شود نسلی که موبایل و فیسبوک دارد در تمنای وصل و دلدادگی از ممانعت خانواده‌های ابله خود بهراسد؟ چه هراسی؟ چه وصلی؟ چه هجری؟ این قصه را سربسته نگه داریم به صلاح نزدیک‌تر است. همین‌قدر بدانید در جامعه‌ای که نتوانی با هملت و رموئو و اتللو هم‌سخن باشی، طبیعی است که سخنت هم شباهتی به آنها نداشته باشد.

     ما ظاهرا در روزگار مدرن زندگی می‌کنیم اما کماکان درگیر مسائل ریز و درشتی هستیم که پدران ما در روزگار سنت درگیرش بودند. اگر آه حافظ از زاهد ریایی به آسمان بلند بود، آه من و شما چرا بلند نباشد؟ مگر من و شما کم از دست ریاکاران مزور زجر و ستم دیده‌ایم و می‌بینیم؟ بی‌جهت نیست که از قرن هشتم به این طرف دیوان حافظ از دست‌مان نیفتاده. بی‌خود نیست هم زمان قاجار حافظ می‌خواندیم، هم روزگار پهلوی و هم در دوره جمهوری اسلامی. نه تنها حافظ از دست‌مان نیفتاده بلکه غبار زمان عتیقه‌اش نکرده و از مدش نینداخته.

     سعدی درباره سیاح و بدکار و شرور و بازرگان و درویش توصیه‌هایی به پادشاه زمان خود کرده که انگار همین الان دارد به رییس‌جمهور یا سران دیگر قوا توصیه می‌کند که مراقب وضع و حال توریست‌ها و توطئه‌اندیش‌ها و مستضعفان و کارمندان دولت باشند. حبذا به این همه خیراندیشی و درایت و مصلحت‌اندیشی، اما آیا این همه قرابت مساله شما را به فکر وانمی‌دارد؟ این قرابت مساله با خودش قرابت زبان هم می‌آورد و اگر دقت کنید درمی‌یابید که زبان امروزی ما نیز نسبت به زبان چند قرن جلوتر تغییر چندانی نکرده. اگر شما امروز با انگلیسی دوره ویکتوریا حرف بزنید، انگلیسی‌زبان‌ها یا حرف‌تان را نمی‌فهمند یا اگر بفهمند دست‌تان می‌اندازند.

منبع: روزنامه اعتماد

نظر شما