شناسهٔ خبر: 62334 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

تاملی بر رمان «ژاک قضا و قدری و اربابش» / وقتی دیدرو به جنگ نظام ارباب‌-رعیتی می‌رود/کارفرمایِ طفیلی کارگر

ارباب فقط از طریق ژاک می‌تواند به زندگی وصل شود. این حرف یادآوردِ سخن هگل / مارکس است که کارفرما را طفیلیِ کارگر می‌نامند.

وقتی دیدرو به جنگ نظام ارباب‌-رعیتی می‌رود/کارفرمایِ طفیلی کارگر

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛  عارف دانیالی، دکترای فلسفه غرب و نویسنده کتاب‌هایی چون «میشل فوکو: زهد زیبایی‌شناسانه به مثابه گفتمان ضددیداری» و «فقیه سرگردان: تاملاتی بر احوال و اندیشه‌های فضل‌الله روزبهان خنجی» در یکی از تازه‌ترین یادداشت‌های کانال «رمان به مثابه فلسفه» درباره رمان «ژاک قضا و قدری و اربابش» نوشته دنی دیدرو پرداخته است. این رمان با ترجمه مینو مشیری توسط انتشارات فرهنگ نشر نو منتشر شده و به چاپ‌های متعدد رسیده است. یادداشت را در ادامه بخوانید:

«دیدرو در رمان «ژاک قضا و قدری و اربابش» مدام خواننده را غافلگیر می‌کند؛ این رمان در امتداد سنت «دُن‌کیشوت» قرار می‌گیرد. ژاک و اربابش در سفرند. ارباب مدام از ژاک خواهش می‌کند داستان تعریف کند تا خستگی و ملالِ سفر (بخوانید: ملالِ زندگی) را فراموش کنند. مگر نه اینکه از قدیم برای ما قصه می‌گفتند تا تنهاییِ شب‌های دراز را تاب آوریم.

رمان اگرچه سرشار از طنزی سرخوشانه است، اما داستانِ ملال و تنهایی است؛ هیچ وقت داستان ژاک به پایان نمی‌رسد و هربار حادثه‌ای روال داستان را قطع می‌کند، هِی «داستان در داستان» می‌آورند. گویی هر دو می‌ترسند که بعد از پایان داستان چه کنند! قصه گفتن، بهانه‌ای شده برای باهم بودنِ آن دو. ارباب حتی از نوکر خویش تنهاتر است؛ او اسم هم ندارد و فقط «اربابِ ژاک» خطاب می‌شود. انگار بدون نوکرش هیچ است. ارباب فقط از طریق ژاک می‌تواند به زندگی وصل شود. این حرف یادآوردِ سخن هگل / مارکس است که کارفرما را طفیلیِ کارگر می‌نامند.

یکبار که ژاک از دست اربابش عصبانی می‌شود فریاد می‌زند: «حالا که می‌دانیم اوامر شما تا به تصویب ژاک نرسیده باشد قابل اجرا نیست؛ حالا که اسمتان را طوری به من چسبانده‌اید که یکی بدون دیگری به زبان نمی‌آید و همه می‌گویند ژاک و اربابش؛ حالا یک مرتبه خوش دارید این دو را از هم جدا کنید؟ نه آقا، نمی‌شود. آن بالا نوشته تا زمانیکه ژاک زنده است، تا زمانیکه اربابش زنده است و حتی پس از مرگ هردو نفرشان، همه بگویند ژاک و اربابش».

اینجا دیدرو، نه با خردِ یک فیلسوفِ روشنگری، بل مانند رمان نویسِ طنزپرداز به جنگ با نظام ارباب-رعیتی رفته. طنز به ما امکان می‌دهد تا در برابر آنچه جهان می‌خواهد به ما بقبولاند، مقاومت کنیم. دیدرو در اینجا نه تنها روابط نابرابر اجتماعی را به چالش می‌کشد بل حتی جایگاه برتر «راوی همچون دانای کل» را به پرسش می‌گیرد: راوی، نویسنده و خالق اثر نیست. او صرفاً یکی از شخصیت‌های داستان است که چندان هم بر اوضاع مسلط نیست. راوی چیزی بیشتر از خواننده نمی‌داند: او حتی نمی‌داند آن دو در حال سفر به کجا هستند؟! گاه حتی راوی چنان سردرگم می‌شود که از خواننده می‌خواهد خودش ادامۀ داستان را پیش بَرَد. تمامی شگردهای روایتی که در قرن بیستم ظاهر شده، دیدرو پیشاپیش در قرن هجدهم بکار گرفته. این رمان چه از حیث محتوا و چه روایت، مدام خواننده را غافلگیر می‌کند. کوندرا راست می‌گفت که تاریخِ رمان بدون ژاک قضا و قدری ناقص و نامفهوم است.

نظر شما