شناسهٔ خبر: 63183 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

نسبت آگاهی و سرمایه‌داری

  

فرهنگ امروز/ مهدی انصاری

کمتر کسی است که از ایده‌های مارکسیستی در باب نسبت تاریخ و اندیشه بی‌خبر باشد؛ با این حال، در اندیشه مارکسیستی متقدم، موضوع تاریخ نه لزوما اندیشه و ذهن،  بلکه بیشتر تغییرات اجتماعی با بنیان‌های اقتصادی آن است. بر این اساس، تاریخ، چنین تغییراتی را بر بنیانِ چالشِ گروه‌های اجتماعی نشان می‌دهد. هستی اجتماعی انسان‌ها که برآمده از هستی اقتصادی آنهاست و همین امر به طبقه‌بندی اجتماعی و به تبعِ آن ساختار فرهنگی می‌انجامد. به این ترتیب، فهمِ مارکسیسم از فرهنگِ مدرن و توده‌ای، برحسبِ یا در چارچوبِ مفهوم ایدئولوژی شکل می‌گیرد و مفهوم ایدئولوژی نیز با دیگر مفاهیم اصلی اندیشه مارکسیستی پیوند دارد. کارل مارکس بر آن بود که ایدئولوژی- یعنی ایده‌های حاکم بر هر عصر- همان ایده طبقه حاکم است که در پیوند با فرهنگ، روبنایی  (Superstructure) است که بر زیربنای  (Infrastructure) اقتصادی استوار می‌شود؛ با این حال، رابطه میان این زیربنا و آن روبنا دیالکتیکی و دوجانبه است. بنابراین، از سویی روبنا هم انعکاس زیربنا و هم توجیه‌کننده و تداوم‌بخش آن است و از سوی دیگر، زیربنا تعیین‌کننده محتوا و شکل روبناست که در فرهنگ و مفهوم آگاهی بازتاب می‌یابد. در واقع، آنچه فرهنگ نامیده می‌شود، پیوند با امر اقتصادی دارد، پیوندی که خوانش و تامل پیرامون آن، به دو نظریه انتقادی شکل بخشیده است که چه بسا ما را در فهم مساله آگاهی یاری نمایند: یکی نظریه بازتاب  (Reflection) دیگر نظریه شکل‌دهی (Formation)  دیدگاه بازتابی داعیه‌دارِ آن است که آنچه فرهنگ را می‌سازد همانا بازتاب شرایط اقتصادی و اجتماعی است؛ این دیدگاه در پی آن است تا دریابد چگونه زیربنای اقتصادی در روبنای فرهنگی بازتاب می‌یابد. بر این اساس، نظریه بازتاب با تمرکز بر نابرابری‌های اقتصادی مفهوم فرهنگ را بازتفسیر می‌کند: رسانه‌های گروهی مدرن، حامل اصلی فرهنگ توده‌ای هستند که با ایفای نقش در مشروعیت‌بخشی به نابرابری‌های موجود در ثروت و قدرت، این نابرابری‌ها را برای طبقات اجتماعی، بدیهی و طبیعی جلوه می‌دهند. بنابراین، تولیدکنندگان کالا تولیدکنندگان فرهنگ نیز هستند و به بیانی دیگر، فرهنگ تابع بازار است. این همه در حالی است که نظریه شکل‌دهی تعبیری پیچیده‌تر از فرهنگ و فرهنگ توده‌ای مدرن عرضه می‌کند که بنا بر آن، فرهنگ می‌تواند اوضاع اقتصادی و اجتماعی را بسازد و شکل نوینی ایجاد کند. اگر به بازاندیشی در نسبت آگاهی و سرمایه در نظریه مارکسیستی بیندیشیم، مفاهیم شیء ‌وارگی 
(Reification) و ازخودبیگانی (Alienation) به مثابه دو مفهوم کلیدی جلب‌توجه خواهند کرد. قرائت منحصربه‌فرد مارکس از آرای هگل و مخصوصا فصل خدایگانی و بندگی از کتاب پدیدارشناسی روح، توجه به این مفاهیم را در نظریه سیاسی- اجتماعی او بازتاب می‌بخشد. مارکس مفاهیم خدایگانی و بندگی را به در پیوند با طبقه سرمایه‌دار و طبقه کارگر مورد بازاندیشی قرار می‌دهد و بر همین اساس، انگشت بر ازخودبیگانگی بنده گذاشته و اصطلاح معروف شیء‌ وارگی را مبنای تحلیل خود از جایگاه بنده می‌نهد. بنابر این تحلیل، در جوامع سرمایه‌داری، هویتِ انسان تحت‌الشعاع اقتصاد قرار می‌گیرد، انسان مبدل به یک شیء می‌شود و با ابزار و معیارهای مادی و اقتصادی سنجیده می‌شود. اصطلاح شیء  ‌وارگی، نماینده نوع خاصی از بیگانگی است که در آن، آگاهی چنان اسیرِ یگانه‌انگاشتنِ خود با وسایل و ثمرات تولید و معرفی مصنوعی ارزش می‌شود که فرآیند هویت متوقف می‌شود و ترومای (Trauma) روانشناسانه‌ای شکل می‌گیرد که مانع از هرگونه رشد فردی و تعامل بامعنای اجتماعی می‌شود. به‌این‌ترتیب، شیء‌شدگی موجب می‌شود که انسان‌ها انسانیت خود را از دست داده و به دارایی‌های ثابتی در چارچوب سرمایه بدل شوند و به کلی در چارچوب منظور و منفعت‌شان در قاموسِ سرمایه‌داری تعریف می‌شوند. اساسا نظریه شکل‌دهی متاثر از دیدگاه‌های حاکم بر مکتب فرانکفورت (Frankfurt School) است که هم نهادی دیدگاه‌های مارکسیستی و روانشناسانه ارایه داده است. به‌طور کلی، اندیشمندان این مکتب استدلال کرده‌اند که علم و عقلانیت در سنت روشنگری غرب، نه تنها امکان آزادی انسان را فراهم نساخته، بلکه به نحوی تناقض‌آمیز انسان را از نو در بند کشیده و خواستِ نخستینِ روشنگری را نقض کرده است. ایشان فاشیسم (Fascism) و تولیتاریسم (Totalitarism) را نمایانگر منطق سیاسی سلطه عقلانیت علمی می‌دانند که از جنبش فکری روشنگری برخاسته است. به‌زعم ایشان، سرمایه‌داری مدرن موجب استقرار و سلطه تکنولوژی شده است که امکان هر گونه آگاهی، دگرگونی و رهایی را از میان برداشته است. جوهر سرمایه‌داری مدرن کنترل اجتماعی و جلوگیری از دگرگونی بنیادین است و فرهنگ مدرن یکی از عوامل اصلی این کنترل به شمار می‌رود. اندیشمندان مکتب فرانکفورت با نقد علم‌گرایی، تجربه‌گرایی محض و عقلانیت مدرن که همان تنزل عقلانیت انسانی در سطح برآورندگی نیازهای اولیه است، در برابر چارچوب کلی اندیشه مدرن قد علم کرده‌اند.  نظریه‌های انتقادی مکتب فرانکفورت درخصوص فرهنگ توده‌ای مدرن که توسط روشنفکران آلمانی عضو موسسه پژوهش‌های اجتماعی دانشگاه فرانکفورت از آغاز دهه 1930 تا دهه 1960 عرضه شد، یکی از سنت‌های فکری تاثیرگذار در نقد و بررسی فرهنگ توده‌ای مدرن بوده است که قریب به اتفاق نظریه‌پردازان فرهنگی در غرب تحت‌تاثیر آن بوده و به آن واکنش نشان داده‌اند. نظریه انتقادی در معنای دقیق کلمه، پروژه‌ای بین رشته‌ای بود که توسط ماکس هورکهایمر تاسیس و اعلام شد و از جانب اعضای مکتب فرانکفورت و جانشینان آنها به کار بسته شد. مطابق با این نظریه مهم‌ترین آرمان پروژه روشنگری یعنی برپایی جامعه مدنی را می‌توان از طریق اِعمال پژوهش‌های اجتماعی بر نظریه تحول (تکامل) مارکس تحقق بخشید. نظریه انتقادی در معنای نه‌چندان دقیق‌تر، در حال حاضر اصطلاح عام‌تری است که در سایه آن پروژه‌های تحقیقاتی در علوم اجتماعی و علوم انسانی می‌کوشند تا میانِ نظریه حقیقت و کاربست سیاسی وحدتی برقرار سازند و آن دو را با همدیگر متحد کنند.

روزنامه اعتماد

نظر شما