شناسهٔ خبر: 64467 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

ریشخندی از بالای ستون برق/ نگاهی به سریال قورباغه

  

فرهنگ امروز/ علی ورامینی

در لحظه‌ای که مشغول نوشتن این یادداشت هستم از پخش سریال قورباغه دوازده قسمت گذشته است و به ‌نظر می‌رسد آنچه باید، تماشا کردیم و برای قضاوت درباره این سریال زود نباشد. قورباغه در مقام یک اثر سینمایی/ تلویزیونی از دو منظر فیلمنامه و کارگردانی قابل نقد است و از منظر نقد فرهنگی مانند تمام آثار پرهزینه و پرحاشیه دیگر، می‌توان به کارکردهایی که در اکوسیستم سینمایی ایران از یک سو و کلیت جامعه از سویی دیگر خواهد گذاشت، پرداخت. هزینه‌های بسیار سنگین تولید، لشکریان فضای مجازی، جور بودن جنس چهره‌ها برای تزیین بیلبوردهای بی‌شمار خیابانی و چیزهای دیگری که احتمالا همه می‌دانیم و در اینجا نمی‌توان از آنها گفت، همه قوت به دستان پرتوانی می‌دهد که گلوی سینمای مستقل را فشار می‌دهد، آنقدر که دیگر می‌توان از مرگ چنین سینمایی سخن  گفت. 
با استمرار این شرایط وضعیت به گونه‌ای می‌شود که چند کلونی بسیار قدرتمند از هر لحاظ شکل می‎گیرند و وضعیت انحصاری‌ای را تولید می‌کنند که هر حرفه‌مند سینمایی یا با آنهاست یا از بازی بیرون. عجالتا در اینجا از منظر نقد فرهنگی وضعیت کنونی که سریال قورباغه یکی از محصولات ناب آن است فاصله می‌گیرم و در ادامه تلاش می‌کنم مختصر نگاهی داشته باشم به فیلمنامه و کارگردانی قورباغه که با سر و صدای فراوانی به میان آمد و با همه زر و زورش نتوانست آنچنان که باید در میدان باشد، حتی میانِ لشکریان اینستاگرام. اینکه قورباغه به‌رغم همه تبلیغات و حواشی ایجادشده نتوانست به لایه‌های جامعه رسوخ کند نتیجه دو مشکل بزرگ است، یکی مشکل روایی داستانی است که مخاطب را همراه نمی‌کند و دیگر اینکه قورباغه در عوض کارگردانی  با {معضل کارگردان} مواجه است که در ادامه خواهم گفت مرادم از این عبارت چیست. 

فقدان ایده مرکزی
ابتدا از ضعف عمیق فیلمنامه شروع کنیم، چند روز پیش با یک نفر فیلم‌بین که تا به حال سریال قورباغه را ندیده بود مشغول تماشای قسمت دوازدهم شدیم. پایان سریال به او گفتم اگر می‌خواهد قسمت‌های قبل را هم در اختیارش بگذارم تا ببیند، گفت «مگر سریال است؟!» همین سوال می‌تواند نقطه عزیمت نقد فیلمنامه سریال قورباغه باشد که به ادعای دست اندرکارانش تجربه‌ای از استاندارد سریال‌سازی در مقیاس جهانی است. در واقع اگر سریالی که مجموعه‌ای از اپیزودهای مستقل نباشد (مثلا سریال معروف آینه سیاه) و قسمت‌های آن به هم پیوسته باشد و استانداردهای روایی یک سریال را هم داشته باشد، هرگز برای مخاطبی که از وسط ماجرا وارد شده است این شبهه پیش نمی‌آید که مشغول تماشای یک اپیزود مستقل (چه فیلم چه اپیزود یک سریال اپیزودیک) بوده است. اینکه چنین اتفاقی پیش نمی‌آید، منطق مشخصی دارد؛ جنس روایت سریالی که قرار است هفته‌ای یک‌بار پخش شود، با یک داستان مشخص و شخصیت‌هایی که از پس روایت این داستان قرار است شناخته شوند و مخاطب با آنها همراه شود، با یک فیلم سینمایی که بیننده ابتدا تا انتهای آن را یک‌بار می‌بینند بسیار متفاوت است. به عنوان مثال مخاطب قورباغه در یازده قسمت اول سریال هیچ از لیلا نمی‌فهمد، جز اینکه خواهر نوری است، خیلی خوشگل است (دوربین و کارگردانی همان چند بار محدود که لیلا را نشان می‌دهد، می‌خواهد همین را تاکید کند) و کلا فقط هست. همان که هیچ حضوری ندارد، ما هیچ از او نمی‌دانیم، بعد از کشته شدن یکی از شخصیت‌های اصلی که از قضا عاشق او هم بود، کل یک اپیزود را به خودش اختصاص می‌دهد، در واقع مخاطب نه از پس گره‌افکنی و گره‌گشایی مستمر، نه در مواجهه با شرایط‌ و موقعیت‌های متفاوت، یا از دل دیالوگ‌های منطقی و وابسته به کاراکتر بلکه در یک قسمت بلندتر از قسمت‌های دیگر، سیر تا پیاز زندگی دختری را می‌بیند که از پس قهر دوست پسرش عین آب خوردن زن و کودکی را زیر ماشین له کرده و به کل شخصیت‌های باهوش سریال رکب زده است. این بارزترین و البته متاخرترین مثال درباره شخصیت‌های غیرواقعی و نامملوس قورباغه است؛ گویی شخصیت‌های این سریال نه در خدمت داستان که در خدمت داستان‌نویسی هستند که هر ممکن و ناممکنی را می‌تواند برای شخصیت‌هایش لحاظ کند.  ضعف‌های عمیق فیلمنامه‌ در قورباغه در حالی است که ستون یک سریال استاندارد، فیلمنامه منسجم است. سریال‌بین‌ها می‌دانند که جهان سریال‌سازی، به سمتی رفته است که نقش کارگردان کم شده است. سریال‌های مطرح جهان دو ستون مهم دارند، یکی خالق اثر (creator) است که معمولا ایده اولیه از آن اوست (بیشتر اوقات تهیه‎کننده اصلی نیز همان است) و دیگر ستون مهم سریال گروه نویسندگان است. من کمتر سریالی را به خاطر دارم که یک نویسنده تنها نوشته باشد. معمولا چنین است که گروه نویسندگان در تعامل چالشی حول یک ایده مرکزی به مباحثه می‌پردازند و از دل این بحث‌ها شخصیت می‌سازند، همدیگر را نقد می‌کنند تا از منطق داستان خارج نشوند، گره افکنی می‌کنند و شخصیت‌های جدید خلق می‌کنند و در کل داستان را پیش می‎برند. به همین دلیل در مدیوم سریال، زمانی که فیلمنامه‌ای با جزییات تمام در اختیار است دیگر کارگردانی به آن معنا که در اثر سینمایی مطرح است، وزن ندارد. بیشتر کارگردان‌ها در این سریال فقط به قاب‌ها می‌اندیشند و میزانسن، نه پیچیدگی‌هایی که نیاز است با تمرکز بر آنها گره‌های کاراکترها گشوده شود، یا مسائلی از این دست.  مشکل قورباغه اما فراتر از این است، سریال هیچ ایده مرکزی و دال محوری‌ای که خرده‌روایت‌ها، شخصیت‌ها برای روی آن سوار شوند ندارد. نمی‌دانم سریال در نهایت چند قسمت باشد، در این دوازده قسمتی که پخش شده هنوز مشخص نیست، مساله ماده مرموز است یا نوری یا رامین؟ در قسمت سیزدهم می‌توان ماده، رامین، یا نوری را حذف کرد و کماکان ده‌ها قسمت دیگر بر همین روال ساخت بدون اینکه تفاوت اساسی در روند سریال به وجود آید. نویسنده این خلأ را با {خلق لحظه‌های حیرت} می‌خواهد پر کند. لحظه‌هایی که یا به میانجی خشونت افراطی و غیرقابل هضم از سوی کاراکترها، یا دیالوگ‌های به ظاهر پرطمطراق و به باطن بی‌معنا قصد میخکوب کردن مخاطب را دارد. با همین منطقِ نویسنده است که از زبان جوانی که قرار است یک لات بی‌اعصاب باشد حرف‌های فیلسوف‌مآبانه می‌شنویم، یا دیالوگی مثل «همیشه بذار یه چیز کم باشه» که هیچ کارکردی ندارد جز کیفور شدن عوامل سریال. پر واضح است که در فقدان یک دال مرکزی نه شخصیتی شکل می‌گیرد و نه پیرنگی. در این وضعیت سریال می‌خواهد با خلق لحظات حیرت‌آور سرپا بایستد و اینجاست که کارگردانی عوض سوار شدن بر اثر، از آن بیرون  می‌زند. 

کارگردانی؛ حدیث حاضر و غایب
یکی از مهم‌ترین بحث‌های ساختاری مدیوم سینما/ تلویزیون، نسبت کارگردان با اثر و اندازه حضور آن است. حضور موفق کارگردانی در یک اثر چه فیلم چه سریال، مصداق عبارت حدیث حاضر و غایب است. کارگردان در پشت صحنه، برای تسلط بر جزبه ‌جزو  اثر چنان حاضر است که سایه‌اش بر لحظه‌لحظه اثر سنگینی می‌کند و بعد از اثر چنان غایب است که کسی حضور صاحب اثر را در آن احساس نمی‌کند. در یک اثر بد چنین است که آنچه از صفحه نمایشگر بیرون می‌زند کارگردان است نه روایت. بالاتر گفتیم که استاندارد سریال‌سازی در دنیا اساسا با حضور پررنگ کارگردان بیگانه است. همه جزییات مشخص هستند، شخصیت‌ها و کارکردهای‌شان معلوم است و کارگردان بیشتر باید صحنه را مدیریت کند. در قورباغه اما ما جای داستان {کارگردان} می‌بینیم و آنچه از قاب بیرون می‌زند نه اثر که صاحب اثر است. برای فهم این وضعیت باید به نکته‌ای اشاره کرد.  نسبت کسانی که با کار هنری سر و کار دارند در مواجهه با آثار دیگران را در یک طیف بلند می‌توان ترسیم کرد. یک سر طیف کسانی‌اند که حاضر نیستند کارهای دیگران، حتی بزرگان را ببینند یا بشنوند تا به زعم خودشان تحت‌تاثیر آنها قرار نگیرند و دیگری هم آنهایی که مثلا روزی پنج فیلم با دور تند می‌بینند و پلان یا سکانس‌هایی که برای‌شان جذاب به نظر می‌رسد، حفظ می‌کنند و بعدا در هرجا که شده است از آن گرته‌بردای می‌کنند؛ گرته‌برداری به این معنا که بدون فهم بستر (کانتکست) محتوا/فرم (تکست) را عینا کپی کنند.  خانه‌ای را در نظر بگیرید که صاحبش خانه‌های بسیاری دیده و خیال می‌کند فقط اوست که متوجه زیبایی‌هایی از هر خانه شده است، همچنین نمی‌تواند از نقاط برجسته خانه‌هایی که دیده  دل  بکند. حال  او می‌خواهد خانه‌ای برای خود بسازد که همه آن زیبایی‌ها و همه ویژگی‌هایی که او را حیرت‌زده کرده در آن لحاظ کند. حاصل کار کولاژهایی بی‌معنا می‌شود که هیچ ربط منطقی به هم ندارند. سازه‌ای بی‌هویت که برای مخاطب یک سرگیجه آنی دارند، بدون لحظه‌ای ماندگاری پس از جدا شدن مخاطب از سازه. قورباغه همان سازه ناساز است که هم کولاژهایی از مشاهیر سینمای خشونت‌ و تریلرهای روانشناختی دارد و هم سینمای دراماتیک و فانتزی. البته که اثری می‌تواند تلفیقی از ژانرهای مختلف باشد و به قول معروف مولتی‌ژانر باشد، اما نه وقتی که ما با کلیت و هویتی منسجم روبرو نیستیم و تنها شاهد گرته‌برداری‌هایی بی‌منطق از تاریخ سینما هستیم.  برای فهم بیشتر این موضوع شما را دعوت می‌کنم به مثلا مقایسه قسمت دوازدهم (که گویی شوخی‌ای با یورگن لانتیموس است) و قسمت چهارم  (که انگار صابر ابر راوی آمِلی ژان پیر ژونه شده است)، چه هویت مشترک، به لحاظ فضا و کارگردانی در این اثر  می‌بینید؟ تقریبا تمامی قسمت‌ها، از این قاعده مستثنی نیست. این را در آثار سینمایی هومن سیدی هم می‌توانید مشاهده کنید. در سینمای او شما با سکانس‌های خوب کپی‌شده برخورد می‌کنید اما یک اثر کلی خوب نمی‌بینید. البته نباید از کسی که در مقام بازیگری به  استاندارد کارگردان «عاشقانه» تن می‌دهد و این همکاری را هم تا همین امروز ادامه می‌دهد توقع زیادی داشت، اما سر و صداهایی که تحت‌تاثیر فضای پروپاگاندا به وجود می‌آید اجازه بی‌تفاوت گذشتن از کنار چنین اثری را نمی‌دهد. 
باری، جمع این دو، یعنی فقدان دال مرکزی در فیلمنامه  (که هر تلاش پسینی را بی‌ثمر می‌کند) و بی‌هویتی و شلختگی فرمی اثر که نتیجه مستقیم کارگردانی است، محصول نهایی را با مخاطب به کل بیگانه می‌کند. آنچه گفته شد دو خلأ عمده سریال قورباغه هستند وگرنه وقت و حوصله‌ای باشد می‌توان سکانس به سکانس هر قسمت را تحلیل کرد تا متوجه شویم آن سکانس مشهور در شبکه‌های اجتماعی، همان صحنه‌ای که رامین بالای ستون برق رفته بود، استعاره‌ای از کل سریال قورباغه است؛ گویی قورباغه از آن بالا مشغول ریشخند زدن به همه ما است. 

روزنامه اعتماد

نظر شما