شناسهٔ خبر: 12903 - سرویس مسائل علوم‌انسانی

دکتر احمد گل‎محمدی در گفت‎وگو با فرهنگ امروز:

علوم انسانی اسیر شبه‌­علم و علم­‌نما شده است

احمد گل محمدی شبه‌­علم و علم‌­نما وانمود می‌­کنند که علم هستند؛ ولی حداقل معیارهای علم که روشمندی باشد را دارا نیستند. البته شبه‌­علم و علم­‌نما معمولاً لزوم پایبندی روش‌­شناختی را می‌­پذیرند؛ ولی در عمل دارای آن پایبندی نیستند. در مواردی هم یا روشمندی را به بهانه­‌های مختلف (از جمله غربی، امپریالیستی، استعماری، غیربومی بودن) بی‌­ارزش و اعتبار می­‌دانند و یا از روش‌­شناسی بدیلی سخن می‌­گویند که اصول و ویژگی­‌های آن روشن نیست.

 

فرهنگ امروز/محمد رادمرد: میزان اعتماد ما به علم، برداشت و خواسته‌هایی که از علم داریم، جایگاه ویژه‌ای در نوع تعامل میان دانشگاه و دانشگاهیان ما از یک سو و جامعه و دولت ما از سوی دیگر دارد. برای تعمق درباره‌ی انتظاراتی که از دانشگاه وجود دارد ابتدا می‌بایست شرایط موجود علم و دانشگاه در کشور را توصیف و تبیین کرد، ازاین‌رو، به سراغ دکتر احمد گل‌محمدی رفتیم. وی که عضو هیئت علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی است، ترجمه و تألیف آثار متعددی را در کارنامه‌ی علمی خود دارد. «جهانی شدن، فرهنگ، هویت»، «درآمدی بر فلسفه‌ی تاریخ» و «درآمدی انتقادی بر تحلیل سیاسی» از جمله این آثار هستند.

 

 

علوم انسانی، اجتماعی را میتوان از جنبههای مختلف مورد بررسی قرار داد، به نظر شما مهم‎ترین مشکل علوم انسانی، اجتماعی ایران معاصر چیست؟

برای پاسخ به این پرسش اصطلاح «سلطه‎ی شبه­‌علم و علم­‌نما» را به کار میبرم. منظور این است که یکی از مشکلات اصلی و شاید هم اصلیترین مشکل علوم انسانی در ایران مسلط شدن چیزی است که می‌­توان در فراگیرترین معنا، شبه‌­علم و علم‌­نما دانست. در چند دههی اخیر ما شاهد بوده‌­ایم که شبه­‌علم و علم­‌نما مسلط‌­تر شده و عرصه را بر علوم انسانی تنگ‎تر کرده است؛ ولی منظور از سلطه­‌ی شبه­‌علم و علم­‌نما بر علم چیست و چرا چنین فرایندی اتفاق می‌­افتد؟

در دنیای مدرن، علم جایگاه رفیعی دارد و مورد اعتمادترین منبع، دانش است، دانشی که تولید و منتشر میکنیم تا در خدمت بقا و ارتقای زندگی اجتماعی قرار گیرد. مهم‌ترین وجه تمایز علم روشمندی آن است؛ یعنی در واقع کسب دانش معتبر از طریق پایبندی به یک سلسله روشها صورت می­‌گیرد، به عبارتی از طریق روش، از علم شخصیتزدایی میشود و علم به‌صورت امر اجتماعی درمی‌­آید. همین اعتبار و جایگاه رفیع علم باعث شده است تا آنچه علم نیست (یا همان شبه­‌علم و علم‌­نما)، بکوشد خود را به‌عنوان علم جا بزند و مدعی شود که علم است. مصادیق شبه‌­علم و علم‌­نما وانمود می‌­کنند که علم هستند؛ ولی حداقل معیارهای علم که روشمندی باشد را دارا نیستند، البته شبه­‌علم و علم‌­نما معمولاً لزوم پایبندی روش‌­شناختی را می‌­پذیرند؛ ولی در عمل دارای آن پایبندی نیستند. در مواردی هم یا روشمندی را به بهانه­‌های مختلف (از جمله غربی، امپریالیستی، استعماری، غیربومی بودن) بی‌­ارزش و اعتبار می­‌دانند و یا از روش‌شناسی بدیلی سخن می­‌گویند که اصول و ویژگی­‌های آن روشن نیست.

    البته منظور این نیست که معرفت­‌های دیگر ارزش و اعتباری ندارند، به‌هیچ‌وجه چنین نیست و آن‌ها برای بقا و زندگی اجتماعی ضرورت دارند. آن‌ها همواره بخشی از زندگی اجتماعی بوده‌­اند و کارویژه­‌های مهمی ایفا کرده‌­اند. مشکل زمانی اتفاق می‌­افتد که معرفت­‌های دیگر می­‌کوشند ردای علم را برتن کنند و خود را علم بنمایانند. هریک از آن‌ها در حوزه­‌های خود کارویژه‌­های ارزشمندی را ایفا می­‌کنند؛ ولی اگر بکوشند خود را جای دیگری جا بزنند و کارویژه‌ی دیگری را ایفا کنند، آثار زیان‌باری خواهند داشت. در چنین شرایطی هویت­‌ها خدشه­‌دار می­‌شود و کارویژه­‌ها اختلال پیدا می­‌کند؛ مثلاً چه ضرورتی دارد که صاحبان عناوین و هویت­‌های مختلف حتماً هویت و لقب علمی و دانشگاهی هم داشته باشند؟ در حدی که مثلاً لقب «دکتر» یا «مهندس» دست‌مایه‌ی طنز قرار گیرد.

 

شما بر تفاوت علم و شبه‌­علم بسیار تأکید کردید، حال اگر از شما بخواهند که شبه‌­علم را تعریف کنید آیا مؤلفه‌ی مهم آن را فقدان متدولوژی می­‌دانید یا مؤلفه‌های دیگری هم در تعریف شبه­‌علم وجود دارد؟

البته باز هم یادآوری می­‌کنم که شبه‌­علم و علم‌­نما را در فراگیرترین معنای آن به کار می‌­برم و در این بحث صرفاً ناپایبندی‌­های روش‌­شناختی را وجه تمایز آن‌ها از علم می­‌دانم -هرچند بی­‌گمان ویژگی‌­ها و تمایزات دیگری نیز وجود دارد که می­‌توان در فرصت دیگری موضوع بحث قرار داد-، به بیان دیگر، منظور از شبه‌­علم و علم­‌نما مجموع گزاره‌­هایی (در قالب کتاب، مقاله، نظریه، سخنرانی ...) است که علمی قلمداد می­‌شوند؛ ولی معیارهای روش‌­شناختی علم را دارا نیستند؛ یعنی شبه‌­علم و علم‌­نما را می‌­توان مجموعه‌ی مفاهیم و نظام­‌های مفهومی دانست که تن به ارزیابی و تکرارپذیری نمی‌­دهند؛ زیرا اصول روش­‌شناختی در آن‌ها رعایت نمی‌­شود. از این لحاظ می‌­توان گفت که علم امری اجتماعی است و به این معنا دغدغهی دیگران هم هست؛ یعنی دیگران هم میخواهند و می‌توانند اعتبارش را بسنجند یا نقدش کنند یا آن را تکثیر و تکرار کنند. شرط لازم انجام این مهم، پایبندی به اصول روش­‌شناختی است، درحالی‌که شبه‌­علم و علم‌نما کم‌وبیش فاقد این پایبندی است و به ارزیابی و تکرارپذیری تن نمی‌­دهد.

 

شکل­‌گیری و گسترش شبه‌­علم و علم­‌نما چگونه ممکن شد؟

تبیین جامع سلطه‌ی فزاینده‌ی شبه­‌علم و علم‌­نما در عرصه‌ی علوم انسانی ایران بسیار دشوار است و پژوهش‌­های مستقلی را می‌­طلبد. بنده اینجا فقط به وجهی از چنان تبیین جامعی اشاره می­‌کنم که با مفهوم بومی­‌سازی پیوند دارد. تقریباً از نیمه‌ی دوم سده‌ی بیستم، برخی تحولات در زمینه‌ی فلسفه‌ی علم و ادبیات توسعه‌­نیافتگی و وابستگی، بسترساز جریانی شد که بومی­‌سازی می­‌نامیم؛ یعنی در واقع از اواخر دههی 50 امکان و اعتبار علم عام و جهان‌شمول از طریق متفکرانی مثل کوهن زیر سؤال رفت و این ادعا رواج یافت که علوم انسانی غربی قوم­‌گرایانه هستند، هرچند وانمود می‌­کنند که عامیت دارند، سپس این‌گونه ادعاها با ادبیات توسعهنیافتگی و وابستگی پیوند خورد به این صورت که یکی از عوامل اصلی توسعه­‌نیافتگی در واقع وابستگی به علوم انسانی غربی و تقلید از آن‌هاست.

    هنگامی که این‌گونه مواضع فلسفی و اقتصادی، سیاسی با ایدئولوژی­‌های یک رشته جنبش­‌های اجتماعی، سیاسی رهایی‌بخش و ملی­‌گرایانه درآمیخت، این باور به‌سرعت قوت گرفت که رهایی از توسعه­‌نیافتگی و وابستگی، نیازمند رهایی از علوم انسانی غربی به‌واسطه‌ی بومی­‌سازی آن است. بنابراین، بومی‌­سازی علوم انسانی به جریان نیرومندی تبدیل شد که هرچند با خوش‌­بینی چشمگیری همراه بود، دستاوردهای چندانی نداشت.

    در ایران هم جریان مشابهی شکل گرفت و بومی­‌سازی علوم انسانی با شور و شوق زیادی در دستور کار قرار گرفت. گرچه نفس بومی­‌سازی و مواضع فلسفی الهام­‌بخش آن به نوعی موجه و معتبر بود؛ اما به شکل­‌گیری علوم انسانی بومی نینجامید. در طول نزدیک به 5/3 دهه‌ی گذشته گرچه همواره از لزوم و امکان بومی­‌سازی سخن به میان آمده است؛ ولی الگوی مشخص و معتبری از علم انسانی بومی عرضه نشد. همواره گفته شده است که بومی‌­سازی علوم انسانی مهم است و ممکن؛ ولی کسی نتوانست این مهم را به انجام رساند و نمونه­‌ای از علم انسانی بومی عرضه کند. هرچه بود صرفاً یک رشته ادعاهای کلی، مبهم و عامه‌­پسند بود و بومی‌سازی علوم انسانی قربانی ابهام و علایق جناحی، گروهی و حتی فردی شد.

در واقع، بومی‌­سازی ابزاری شد برای حفظ و ارتقای علایق و منافع افرادی که شبه‌­علم و علم­‌نما را در حوزه‌ی علوم انسانی رواج دادند. در همین راستا ادبیات و زبان آن‌ها نیز به‌تدریج مسلط شد، زبان علم کوتاه شد، علم زیر سایهی آن‌ها قرار گرفت. مصادیق این رویداد فراوان است، می‌توان آن‌ها را در نحوهی تألیف کتاب‌ها، نحوهی تدریس، استخدام و ارزیابی مقاله‌ها دید، همهی این‌ها به یک نوعی نهادینه شدند و انگیزه‏‌ی نهفته در پس آن، منافع و علایقی بود که ریشه دوانده و فراگیر شده بود. بدین ترتیب به بهانهی بومی کردن و بومی‌سازی، عرصهی علوم انسانی توسط شبه­‌علم و علم‌­نما تسخیر شد. بومی‌سازی خیلی خوب است، چه چیز بهتر از اینکه وابستگیمان را کم و توسعهنیافتگیمان را درمان کنیم. این رویکرد با نیت و انگیزهی مثبت متعالی و ارزشمند شکل گرفت؛ ولی کم‎کم یک‌سری علایق و منافع با آن پیوند خورد؛ یعنی قدرت، ثروت و منزلت گروه‌ها و جناح­هایی با آن پیوند خورد و بر نهاد علم در ایران مسلط شد.

 

آیا نمیشود به یک‌سری فرهنگهای بومی اتکا کرد و به مدلی از علم بومی رسید که برای جامعه رهاورد عینی داشته باشد؟

من نفس قضیه را میپذیریم، علوم انسانی از دل فرهنگ غربی در آمده است، بخش عمدهای از مفاهیم، از زبان آن‌ها گرفته شده است، ما میتوانیم آن‌ها را به زبان خودمان درآوریم؛ ولی این هم نیازمند یک کار روشمند است. سالها و دهها سال زمان نیاز دارد، نیاز است تا افرادی برای این کار وقت بگذارند، با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمیشود. غربی­‌ها کار می­‌کنند، زحمت می­‌کشند، فکر می­‌کنند؛ ولی وضعیت نهادی و سازمانی ما، از جمله در دانشگاه‌­ها، چنین کار و تلاش و تفکری را ایجاب نمی­‌کند. وضعیت ما حکایت «آفتابه، لگن شش دست، شام و ناهار هیچی» است.

 

یعنی شما معتقد هستید ما نه تألیف داریم و نه روش داریم؟

بله، ما هیچ‌چیز نداریم، اصلاً کسی در این زمینه کار جدی نکرده است، چه کسی کار کرده است؟ جز اینکه بگویند بومی‌سازی خیلی خوب است. اتفاقاً جدیترین نقدها درباره‌ی علوم انسانی غربی در خود غرب و توسط خود آن‌ها صورت می‌گیرد؛ به‌عنوان مثال یکی از مهم‌ترین طرفداران این نقادی‌ها در دههی اخیر والرشتاین بوده است که از باز کردن علوم انسانی سخن می­‌گوید. از نظر او ما باید پروبلماتیک (problematic) علوم انسانی را مطرح کنیم، آن را باز کنیم و مورد نقادی قرار دهیم. نفس قضیه ارزشمند است، اگر کاری صورت بگیرد که ما از این وابستگی و توسعهنیافتگی که نامطلوب است دور شویم، خیلی خوب است؛ ولی این تلاش‌­ها کجا صورت گرفته است؟ در عمل باید نشان داد. این‌همه بودجه و زمان مصرف میشود، نتایجش کجاست؟ صرف اینکه بگوییم ما باید بومی‌­سازی کنیم و بو­می­‌سازی خوب است و ضرورت دارد، نه تنها کافی نیست، بلکه زمینه‌ی سوءاستفاده را فراهم می­‌کند و کرده است.

 

ارزیابی شما نسبت به وضعیت تولید علم و پژوهش در قالب پایان‎نامه، کتاب یا مقاله و ... در ایران با توجه به بحث روش‎شناسی چیست؟

بهتر است بیشتر در زمینه‌ی رشته‌ی علوم سیاسی که بنده آشنایی نسبی دارم صحبت کنیم. آنچه در قالب کتاب، مقاله یا پایان‌نامه تولید و منتشر می­‌شود به لحاظ روش­‌شناختی و علمی معمولاً بسیار ضعیف است. واقعیت این است که پایبندی­‌های روش‌شناختی حتی در حداقل ممکن هم نیست، به‌ویژه در فرایند تصویب پایان‌­نامه­‌ها و ارزیابی آن‌ها. در مقالات علمی، پژوهشی نیز همه چیز صوری شده است. ما مدیری داشتیم که مُهر 8-7 مجلهی علمی، پژوهشی در جیبش بود. همه چیز صوری و ظاهری شده است؛ مثلاً پژوهشگر طرح مسئله را با مقدمه و چکیده اشتباه میگیرد، این نشانگر این است که خیلی خیلی در این زمینه ضعیف هستیم. حالا خوشبختانه متوجهی این امر شدهایم و حداقل هستند اقلیتی که به این مسئله اعتراف میکنند. حتی دیگر انگیزهی نوشتن مقاله‌ی علمی، پژوهشی نیز کم شده است، می‌بینید در یک مجله‌ی علمی، پژوهشی، نصف مقالات را خودِ گردانندگان مجله نوشتهاند.

 

به نظر شما وضعیت آموزش عالی و دانشگاهها از منظر وضعیت علمی به چه صورت است؟

واقعیت این است که دانشگاه به‌عنوان یک نهاد علمی دچار بحران است، آن هم یک بحران جدی، به این معنا که دانشگاه از عهده‌ی کارویژه‌ی خود برنمی‌­آید و نمی‌­تواند نقش خود را به‌خوبی ایفا کند. دانشگاه به‌عنوان تجلی مادیتر و سازمانیتر نهاد تولید و انتشار علم دچار ناکارکردی شده است و نمیتواند کارویژه‎ی خود را انجام دهد، نظام ارزیابی ندارد که مشخص کند چه چیزی علم است و چه چیزی علم نیست و آنچه علم است را چگونه به کار بندیم. دانشگاه کارویژههای اصلی خودش را رها کرده است و به کارویژههای فرعی که مربوط به او نیست رو آورده است. آموزش عالی ما بحران نهادی جدی دارد، البته ریشه‌ی آن جای دیگری است.

 

ارتباط معضلات نهاد دانشگاه را با تحولات و ویژگی‌ها و کلیت جامعه‌ی ایرانی چطور میبینید؟

به نظر من از دو لحاظ مرتبط است، یکی از لحاظ نهادی که به آن اشاره کردیم و یکی از منظر فرهنگی، روانشناختی. جامعهی ایران اساساً به لحاظ نهادی دچار بحران است، ما به یک آسیب‎شناسی جدی نیازمند هستیم. به این معنا که نهاد، به‌عنوان مجموعه‌ی پایبندیهای هستیشناسانه و هنجاری، هستها و بایستها، در همهی حوزهها نقشهایی را برای ما تعریف میکنند، همچنین روابط بین این نقشها را نیز مشخص می‌کند و این در قالب سازمان‌های مختلف خود را نشان می‌دهد. وجه تمایز این انفکاک، نهادی-کارکردی است؛ یعنی نه تنها نقشها تعریف و منفک میشوند، بلکه ایفای نقش هم در قالب قواعد تعریف میشود که نشان می‌دهد چطور ما این نقشها را که در نهایت در خدمت بقا و ارتقای زندگی اجتماعی ماست، ایفا می‌کنیم. حال در جامعه‌ی ما این انفکاک نهادی-کارکردی مختل شده است؛ یعنی حوزهی نهادی اصلی مانند اقتصاد، سیاست، فرهنگ، اجتماع و خانواده خیلی منفک نیستند. ‎به معنای دیگر، کارکردها در این حوزه‌ها تخصصی نشده است، به عبارتی اصلاً اعتقادی به تخصص نداریم، در همه‎ی حوزه‎ها متخصص هستیم، مصداق آن زیاد است، مخصوصاً در عرصه‎ی مدیریتی، مسئولیت حوزه‎های مختلفی که کمترین نسبتی با هم ندارند را هم‌زمان عهده­‌دار می­شوند.

این‌ها تجلیات و مصادیق عینی و ملموس عدم توجه به تخصص است. عدم تفکیک نهادی باعث شده تا نهاد دولت دچار بحران شود، همچنین نهاد دولت نسبت خود را با بقیه‌ی نهادها تعریف نمیکند و در واقع نمیخواهد تعریف کند. دولت نهادِ نهادهاست و چون نسبتش را با نهاد علم، فرهنگ و اقتصاد تعریف نمیکند، آشفتگی و درهم‌ریختگی را که ما میبینیم، پدید می‌آید. این‌گونه است که نهاد علم کارویژهی سیاسی را عهدهدار میشود، نهاد سیاسی کارویژهی تولید علم را بر عهده میگیرد و نهاد فرهنگ، کار فرهنگی، سیاسی میکند.

    از بعد فرهنگی، روانشناختی، مشکل در تصویر و تصوری که ما ایرانیان از دانشگاه و نهاد آموزش عالی داریم ریشه دارد؛ زیرا دانشگاه برای ما اهمیت منزلتی و روشن‌فکری دارد، تعیین‌کننده‌ی ‌شأن و منزلت است. در طنز اجتماعی ما هم این مسئله تکرار می‌شود که در کشور ما دکتر فراوان است، این ناشی از مرجعیت علم است؛ ولی ما از آن سوءاستفاده میکنیم. در واقع منزلتسازی و هویتسازی دانشگاه برای ما خیلی مهم است.

رشته‌های علوم انسانی ما، عرصهی تولید مفهوم و نظام مفهومی نیست، بلکه جایی است که دانشگاهیان از آن حظ روشن‌فکری میبرند، روشن‌فکری هم به نوعی شبه­‌علم است. این همه بحث روشن‌فکری می‎شود، به جایی هم نمی‎رسد، به همین دلیل است که کلاس‎ها شورانگیز است. ما ایرانی‎ها حداقل امروز چنین ویژگی‌ای داریم، آدم دانشگاهی باشیم، ژست روشن‌فکری هم بگیریم، حالا روشن‌فکری چه به‌عنوان گفتمان قدرت یا مقاومت، آنچه محوری است و در اینجا نادیده گرفته می‎شود، انتشار علم است، علم انسانی، تولید داده، تحقیق و پژوهش جدی، این موارد دیگر محلی از اعراب ندارند، یا توان آن را نداریم یا حال آن را نداریم. تحقیق و پژوهش کار سختی است، به‌خصوص که دیگران هم می‎توانند به نقد آن بپردازند. در مقابل شما بحث روشن‌فکری را در زمان طولانی ادامه بدهید، هرکس می‎تواند بحث خود را داشته باشد؛ اما باید پذیرفت که دانشگاه عرصه‎ی این چیزها نیست. در سخنرانی‌های ما، وقتی بحث سیاسی روشن‌فکری است، سالن پر است و جای سوزن انداختن نیست؛ اما وقتی بحث علمی است، کسی علاقه نشان نمی‌دهد. در واقع ما یک سلسله نیازهای هویتی داریم که تأمین می‎کنیم و همچنین یک سلسله نیازهای روان‎شناختی داریم.

 

اگر قائل به راه برون‌رفت از این چالش‎ها باشیم، آغاز آن کجاست؟ یعنی اگر نقطه‎ی آغاز برای حل مشکل در نظر بگیریم، آیا می‌توانیم بگوییم این نقطه‎ی آغاز دولت است؟

بله، در واقع دولت باید بحران نهادی خود را حل کند. باید پای خود را از عرصه‎ی علم بیرون بکشد. دولت در هر عرصه‌ که غیرتخصصی وارد شده خرابی به بار آورده است. با این روند نه فرهنگ ما فرهنگ می‎شود و نه علم ما علم می‎شود؛ مثلاً فرض کنید در این مؤسسات پژوهشی که در بیرون دانشگاه دایر است، نمونه‎های موفقی داشته‎ایم که بعداً آن‎ها را نیز خراب کردند. عادت شده تا بخشی موفق می‎شود دولت در آن ورود می‌کند. به نظر من دولت می‌بایست حوزه‌ی علم را رها کند، درست است که کار سختی است؛ اما به‌تدریج می‎توان این کار را انجام داد. دولت باید بگذارد دانشگاه از لحاظ بودجه‎ای، استخدامی و ... مسیر خود را هموار کند و جلو برود. قطعاً این کار یک شبه اتفاق نخواهد افتاد، البته دولت هم این را نمی‎پذیرد؛ چون ملاحظات و دغدغه‎های خاص خود را دارد. به‌هرحال راهی جز این وجود ندارد تا این اتفاق نیفتد بحران رفع نمی‎شود. با دستور، علم تولید نمی‎شود، دستور می‎آید بومی‎سازی شود، کتاب نوشته می‌شود، مقاله‌ی علمی، پژوهشی می‌نویسند و نتیجه چیزی است که الآن داریم می‎بینیم. هر چیزی که نیاز باشد خودش تولید می‎شود، دولت باید بگذارد اقتصاد و فرهنگ هریک روی پای خودشان بایستند و زندگی کنند بعد نسبت خود را با آن‌ها تعریف کند. ببینید الآن معیشت و فرهنگ‌مان را دولت تعریف می‎کند، نتیجه‌ی کار همین می‌شود که می‌بینید.

 بنابراین دولت به یک بازسازی اساسی نهادی نیاز دارد تا از این بحران بیرون بیاید و متولی امر سیاسی شود و امور غیرسیاسی را کم‎کم واگذار کند. دولت می‌بایست اجازه دهد برحسب نیاز جامعه، نهاد علم خودش را تعریف کند، اگر لازم است پشتیبانی شود، می‌بایست این کار به‌صورت صحیح انجام شود، ضروری است فضا را برای انجام آن فراهم کنیم. طبیعی است که دولت نمی‎تواند به‌یک‌باره از نقش وسیعی که الآن بر عهده دارد، دست بکشد. نخبه‎هایی که از کشورهایی چون ما به آن سو می‎روند نقش مهمی در تحولات علمی کشورهای غربی دارند. قطعاً وقتی در کشور ما بستر فراهم باشد، می‌توانند همان کارها را در ایران انجام دهند. در کشورهایی مثل مالزی، ترکیه هم این اتفاق افتاد و دانشگاه‎ها کم‎کم مستقل شدند، البته دولت هنوز آن نسبت نهادی خود را دارد؛ اما سلطه ندارد. بنابراین، نهاد دولت می‌بایست به بازتعریف خود بپردازد. در همین راستا می‌بایست به بازتعریف نهاد علم بپردازیم؛ مثلاً می‌بایست به این سؤال پاسخ دهیم که اصلاً علم به چه درد ما میخورد؟ اگر معتقد هستیم که علم برای ارتقای زندگی اجتماعی است، باید اجازه دهیم که کار خودش را انجام دهد.