شناسهٔ خبر: 13523 - سرویس اندیشه

کریم مجتهدی؛

ملاحظاتی در رابطه احتمالی شعر و ادبيات و فلسفه

کریم مجتهدی فلسفه همان نفس انگيزه پژوهش و آموزش است و اگر فايده‌يی هم از آن ناشی می‎شود ـ كه عميقا همين‌طور نيز است ـ از همين لحاظ خواهد بود؛ در واقع هيچ رشته‌يی در زمينه آموزش و پژوهش به اندازه فلسفه موثر و كارآمد نمی‎تواند باشد. در نزديك‌سازی فلسفه و ادبيات، ما نه با يك مساله، بلكه به سبب تنوع هريك و خاصه گسترش بسيار وسيع، موضوع‌ها و دامنه مطالب آنها، به ناچار با مسائل زيادی روبه‌رو می‎شويم.

 

فرهنگ امروز/کریم مجتهدی: نمي‌توان بعضي از قرابت‌هاي ميان شعر و فلسفه را انكار كرد، ‌افزون براينكه خود فلاسفه نيز- همان‌طور كه اشاره شد - به بيان شعري متوسل شده بودند، هيچ شاعر و اديبي هيچ گاه نخواسته و نمي‌تواند بخواهد كه اثر خود را فاقد تفكر بداند، حتي اگر صرفا در صورت موزون، به محتواي بسيار مبهم رمزي، ‌به سبك بعضي از نوپردازان جهان امروز، فقط به تركيب زيباي كلمات واصوات موسيقيايي آنها، اكتفا كند

فلسفه مضاف ـ صرفنظر از اينكه اين تركيب را بتوان مقبول دانست يانه ـ به معنايي كوششي است براي تشخيص جهت عقلي يك امر كه در آن به تبيين علي اكتفا نمي‌شود، بلكه در واقع به نوعي تامل نياز است كه بيشتر به اهداف و غاياتي توجه مي‌كند كه عقلا بر موضوع خاص مورد نظر مترتب است. ولي در اينجا عنوان بحث را «فلسفه ادبيات» انتخاب نكرده‌ايم، بلكه با قرار دادن حرف «و» ميان آن دو، آنها را از ابتدا به نحوي از هم متمايز دانسته‌ايم، با اينكه از طرف ديگر بايد توجه داشت كه دايره شمول اين دو مفهوم به اندازه‌يي وسيع‌ و گسترده است كه نمي‌توان محدوده هيچ يك و حتي مرز دقيق ميان آن دو را به سهولت تعيين كرد، ولي باز در عين حال مسلم است كه بايد به نوعي قلمرو مشترك ميان آنها قايل شد. به همين دليل با نزديك‌سازي اين دو مفهوم به يكديگر، ما به ناچار با تعدادي از مسائل روبه‌رو مي‌شويم، از جمله اينكه آيا كار فلاسفه به نحوي از نوع ادبي نبايد تلقي شود و از طرف ديگر، آيا شعرا و نويسندگان نيز به سبك خود از افكار فلسفي استفاده نمي‌كنند! در هر صورت اين سوال در مورد بعضي از آنها واقعا مطرح مي‌شود، اعم از اينكه خود چنين ادعايي داشته باشند يا حتي اگر صريحا به آن اشاره نكرده باشند. با رجوع به تاريخ، احتمالا بتوان در اين مورد با مطالب و مثال‌هاي جالب توجهي روبه‌رو شد.

در يونان باستان، در سنت فكري سقراط و افلاطون به نظر مي‌رسد كه فيلسوف بايد كار خود را از نفوذ شعر و شعرا مصون بدارد و بي‌وجه نبوده است كه افلاطون جوان، بعد از آشنايي با سقراط، اشعار و احتمالا تنها نمايشنامه خود را نيز در آتش از بين برده باشد. البته خواه ناخواه هميشه اين نوع پرسش، بدون جواب قطعي باقي مانده است كه افلاطون در آن دوره، چه تصور خاصي از شعر و ادب داشته كه آن را مغاير با فلسفه دانسته است! چگونه مي‌توان به نام فلسفه، اصالت و ارزش ادب و خاصه شعر را نفي كرد! وقتي به ياد مي‌آوريم كه بعضي از فلاسفه بزرگ پيش از سقراط، چون كنوفانس، استاد پارميندس و خود او و همچنين احتمالا گروهي از فيثاغورسيان، خاصه در مسائل اخلاقي، به بيان منظوم شعري متوسل مي‌شده‌اند، كار افلاطون جوان و نظر منفي او نسبت به شعر، بيش از پيش عجيب و غيرقابل توجيه، مي‌نمايد. احتمالا افلاطون تحت نفوذ سقراط معناي جديدي از فلسفه را در ذهن خود مي‌پرورانده است و آن را صرفا عقلي مي‌دانسته و در نهايت براي عقل نيز قايل به مراحل تشكيكي بوده و همان طور كه مي‌دانيم، به لحاظي، آنها را نيز با سلسله مراتب وجودي مطابقت مي‌داده است. به همين سبب اگر فلسفه را به معناي اخص كلمه در نظر بگيريم، حتي در يونان باستان، قدمت آن را زياد نمي‌توانيم بدانيم. در عصر پريكلس به نظر مي‌رسد كه كليه فلاسفه اعم از سوفسطايي يا غيره، چهره‌هاي بسيار جديدي در جامعه آتني بوده‌اند و به نحوي، سنت‌شكن تلقي مي‌شده‌اند و برعكس گويي در درجه اول شعرا بوده‌اند كه با قصايد و نمايشنامه‌هاي خود، ريشه‌هاي بسيار عميق‌تري در فرهنگ بومي واعتقادات مردمي داشته‌اند و در جهت حفظ روح قومي و دفاع از آن، به نحو مستقيم‌تري از خدايان الهام مي‌گرفته‌اند. از طرف ديگر گفته‌هاي آنها احتمالا حالت تلقيني داشته و بدون استدلال يا حداقل بدون توسل به شهود عقلي، مردم را تحت تاثير قرار مي‌داده‌اند. آنها به نحو غيب‌گويان در يونان عمل مي‌كرده‌اند و مردم عادي، همين گونه افكاري را مي‌پسنديده‌اند كه از لحاظ زندگاني جمعي تضمين‌كننده جايگاه آنها باشد و تفكر اضافي را لازم نمي‌دانستند و احتمالا سقراط آرامش خاطر آنها را

برهم مي‌زده است.

البته از طرف ديگر، نمي‌توان بعضي از قرابت‌هاي ميان شعر و فلسفه را انكار كرد، ‌افزون براينكه خود فلاسفه نيزـ همان‌طور كه اشاره شد ـ به بيان شعري متوسل شده بودند، هيچ شاعر و اديبي هيچ گاه نخواسته و نمي‌تواند بخواهد كه اثر خود را فاقد تفكر بداند، حتي اگر صرفا در صورت موزون، به محتواي بسيار مبهم رمزي، ‌به سبك بعضي از نوپردازان جهان امروز، فقط به تركيب زيباي كلمات واصوات موسيقيايي آنها، اكتفا كند. منظور اينكه اگر فلاسفه الزاما از نثر زيبا يا از شعر براي بيان افكار خود استفاده نكرده‌اند، در عوض‌گويي همه شعرا و كل نثرنويسان- شايد بدون استثنا- ادعا داشته‌اند كه انگيزه اصلي آنها، بيان افكار نغز و درخور تامل، به صور مختلف ادبي بوده است.

امروزه شعر را بيشتر سخن موزون و غالبا مقفي مي‌دانند كه خالي از احساس و تخيل است. ضمنا مسلم است كه ميان «شعر» و «نظم» بايد به وجوه تفارقي قايل شد: شعر، كلامي است موزون و متخيل، بنابراين شعر منثور هم وجود دارد، ‌در صورتي كه «نظم» كلامي است موزون و مقفي، بنابراين «نظم» غير شعر هم وجود دارد، مانند نصاب و غيره... با رجوع به علوم جديد از نوع انساني، در مورد مراحل تكويني ابتدايي شعر، ريشه‌يابي عميق‌تري نيز مي‌توانيم بكنيم. تحقيقات علم «انسان‌شناسي » نشان مي‌دهد كه اصوات والحان كه حاكي از حالات و هيجانات مختلف در نزد گروه كثيري از جانداران است، احتمالا در نزد انسان اوليه نيز به مراتب قبل از الفاظ و كلمات و به طريق اولي پيش از مفاهيم، ‌به عنوان وسيله برقراري ارتباط ميان او و همنوعانش به كار مي‌رفته است و كلا از اين رهگذر بوده كه هم آهنگي اين نوع موجودات با يكديگر و انطباق گروهي آنها با محيط خارجي براي حفظ حيات خود، فراهم مي‌آمده است. افزون بر اين، مسلم است كه حركات جسماني

غير صوتي به سبب عدم رويت در تاريكي، نمي‌توانسته‌اند فقط مورد استفاده آنها قرار گرفته باشند. در واقع آن موقع هنوز اصوات الزاما بر امر معيني به نحو با واسطه دلالت نمي‌كرده‌اند، بلكه آنها صرفا جنبه بازتابي داشته و مستقيما چيزي جز نفس همان مدلول خود نبوده‌اند و هنوز كوچك‌ترين جنبه قراردادي در آنها محرز نبوده است، مثل كودكي كه از شادي، فرياد مي‌زند يا از گرسنگي گريه مي‌كند يا به سبب سلامتي به طور طبيعي به خنده درمي‌آيد. البته به مرور در نزد انسان، ‌اصوات و الحان هم آهنگي بيشتري يافته‌اند و بدون اينكه الزاما فردي بمانند، از مختصات نوعي انسان شده‌اند، با اينكه از لحاظي هم اصلا در آن مرحله، فرد از جمع قابل تفكيك نبوده است. منظور اينكه لحن آهنگ‌دار به مانند حركات موزون، ريشه در نهاد انسان پيدا كرده است و از نخستين نشانه‌هاي تحقق روح جمعي و تشكل فعاليت گروهي در نزد او شده است، به نحوي كه شايد بتوان آن را از قديمي‌ترين صور فرهنگ ممكن در نزد انسان به حساب آورد. به هر طريق آنچه در ابتدا در نزد انسان صرفا جنبه آلي و حياتي داشته و به نحوي موجب تعادل و همزيستي او با موجودات مشابه خود مي‌شده است، در اثر تحول صور جديدتري پيدا كرده است. انطباق با محيط مادي خارجي ـ شايد اصلا به سبب اينكه آن به نحو كامل و همه‌جانبه مقدور نبوده است ـ كم‌كم به نظر انسان ناكافي آمده و ضرباهنگ الحان و حركات او با سرعت بيشتري توازن پيدا كرده و انسان بالاخره نه فقط به وضع خاص خود روي زمين خاكي پي برده، بلكه نگاه خود را نيز به فضاي بالاي سر خود بلند كرده و به مرور در احتمال ريشه‌هاي آسماني خود به حيرت افتاده است. بي‌اراده، الحان در نزد او به صورت سرودهاي نيايشي درآمده است و حركات موزون او وقار خاصي يافته و به صورت مناسك مقدسي اجرا شده است. آنگاه ديگر گويي حق انتخاب از انسان سلب شده است و «شعر» الهام‌گونه، بدون اذن او، قدم بر عالم هستي گذاشته است. انسان بعد از آن دوره، بايد در جهاني زندگي كند كه تناسبي با عالم روحي او داشته باشد و فقط «شعر» مي‌توانسته است نه فقط الهام بخش او، بلكه هادي و راهنماي او باشد و همين عملا مقوم فصل مميزه انسان شده است. حتي مي‌توان تصور كرد كه نيروي «تخيل» هرچند كه در ابتدا بيش از اندازه ناچيز بوده باشد و نمي‌توانسته مستقلا موثر واقع شود، ‌با اين حال موجب شده است كه هوش حسي و حركتي انسان به مرور مبدل به هوش انتزاعي شود و كاربرد مفاهيم و تصورات كلي را ممكن سازد. البته در اين مورد نبايد توهم داشت؛ بشر نيازمند اين تحول بوده ولي نياز در هر صورت فقط مي‌تواند احتمالا شرط كافي باشد و در واقع در هر صورت شرط لازم، فقط همان استعداد بالقوه هوش انسان و تحول آن بوده است.

از طرف ديگر با تامل در اشتراك ريشه كلماتي چون «شِعر» و «شعر» و مشتقات آنها در زبان عربي، به طور مسلم- ولي شايد به نحو غيرمنتظره ـ تا حدودي ما به مطالب مشابهي مي‌رسيم كه در اينجا عنوان كرده‌ايم؛ يعني «شعر» در واقع اسم مصدر فعل متعدي «شعر» است و به نحوي به نظر مي‌رسد كه سخن منظوم با معناي آگاهي و دانايي سنخيت دارد و اين تقرب، اشتراك لفظي نيست و برخلاف كاربرد ظاهري آنها، در ميان كل مشتقات اين كلمات هم خانواده، نوعي اشتراك معنوي وجود دارد و اگر بحث در كل آنها ـ با اينكه عنداللزوم مي‌تواند بسيار آموزنده باشد ـ از حوصله اين نوشته خارج است، ولي به هر ترتيب يادآوري كلماتي چون «شعور» و «مشاعر» و «مشعر» و «اِشعار» و امثال آنها، ‌اهميت فوق‌العاده اين تقرب را از لحاظ اين تحقيق، به خوبي نمايان مي‌سازد. از اين منظر، «شِعر» متضمن نوعي وقوف به حقايق است. البته در زبان‌هاي اروپايي از ريشه يوناني و لاتيني، معاني مشابهي به ذهن تداعي نمي‌شود و ما به ناچار با نظرگاه نوع ديگري آشنا مي‌شويم. در زبان يوناني «پوئزيس» به معناي شعر و «پوئته» به معناي شاعر است؛ اين دو اصطلاح متضمن مفاهيمي از قبيل صنعت و فن و سازندگي است و شاعر به نحوي صنعتگر و اهل فني است كه در تركيب و تنظيم كلمات مهارت خود را نشان مي‌دهد. در نظام فكري ارسطو، اين مطلب به نحو دقيق بيان شده و «شعر» جايگاه خاص خود را در تقسيم‌بندي حكمت ذوقي پيدا كرده است و بسيار نزديك به معنايي است كه در سنت‌هاي ايراني و اسلامي، تحت اصطلاح صنعت شعري به كار مي‌رود. از اين لحاظ به نحو غيرقابل انكار، شعر و فنوني كه بر آن مترتب است، ‌دلالت بر مهارت در تنظيم موزون كلمات و محتواي تخيلي آن دارد، آن هم نه به معناي «خيال محض»، بلكه بيشتر به عنوان نوعي توهم و تفنن و در جهت كاربرد استعاره ادبي و خلاقيت ذوقي. با توجه به جنبه ابداعي و ذوقي شعر، در سنت يوناني، آن مي‌توانسته، نوعي مهارت در قانع كردن مخاطب دانسته شود، ولي نمي‌توانسته است، صرفا جنبه برهاني و استدلال عقلي به نوع ارسطويي يا «ديالكتيكي» به سبك سقراطي داشته باشد و براي آموزش ارتقايي ذهن مخاطب به كار برده شود. در هر صورت به نظر مي‌رسد كه اغلب اوقات، آن بيشتر به نوعي «سكر» و حالت خلسه و «برون شد» از خود، ‌ختم مي‌شده است و نه الزاما به نوعي «صحو» و طمانينه و وقار دروني. به همين دليل، بدبيني سقراط و افلاطون نسبت به شعر تا حدودي قابل فهم مي‌شود. در نظام فكر افلاطون آنچه اهميت دارد، ‌توجه كامل به «مُثُل» است كه مظهر ازلي و ابدي فضايل و امور جميل و حقايق‌اند. «مُثُل» ساخته و پرداخته ذهن انسان نيستند، بلكه كليت مطلق دارند، آن هم بدون اينكه از امور جزيي انتزاع شده باشند. آنها به طور محض عقلي و در عين حال كاملا واقعي هستند و بدون استثنا، امور جزيي و محسوس و صيرورت‌پذير فقط سايه‌هايي از آنها قلمداد مي‌شوند، سايه‌هايي كه براساس آنها، علم به هيچ‌وجه تحقق پيدا نمي‌كند، بلكه فقط مُثُل، مقوم شناخت هستند. ذهن انسان به نحو محض در مقابل «مُثُل» منفعل است؛ ذهن نمي‌تواند آنها را ابداع يا حتي به نحو قراردادي تعبير كند. البته هر درجه‌يي از شناخت در نزد انسان به نسبت درجه بهره‌مندي آن شناخت از «مُثُل» تعيين مي‌شود و اگر بتوان گفت، در اين سلسله مراتب اجتناب‌ناپذير، اين ارزيابي نه فقط به لحاظ صرف شناسايي انجام مي‌گيرد، بلكه حتي بر اين مبني، اعتبار وجودي هر چيزي نيز تعيين مي‌شود.

نگارنده به سبب اشتغال حرفه‌يي خود در رشته فلسفه، هر نوع نتيجه‌گيري و جمع‌بندي عجولانه را با ماهيت فلسفه در تعارض مي‌داند؛ هر مطلبي كه مانع از ادامه و استمرار بحث و تحقيق شود و جست‌وجوي راه‌هاي جديد را به روي محقق ببندد، ضد فلسفه خواهد بود، زيرا به معنايي، فلسفه همان نفس انگيزه پژوهش و آموزش است و اگر فايده‌يي هم از آن ناشي مي‌شود ـ كه عميقا همين‌طور نيز است ـ از همين لحاظ خواهد بود؛ در واقع هيچ رشته‌يي در زمينه آموزش و پژوهش به اندازه فلسفه موثر و كارآمد نمي‌تواند باشد. به هر ترتيب در نزديك‌سازي فلسفه و ادبيات، ما نه با يك مساله، بلكه همان طور كه در مقدمه گفته شد، به سبب تنوع هريك و خاصه گسترش بسيار وسيع، موضوع‌ها و دامنه مطالب آنها، به ناچار با مسائل زيادي روبه‌رو مي‌شويم. در هر صورت ما در تامل در روابط فلسفه و ادبيات، با طيف خاصي از وجوه تشابه و تفارق آنها سر و كار داريم و احتمالا در هر موردي بايد مطابق همان مورد به نتيجه‌گيري بپردازيم. مثلا با آنچه در اين نوشته گفته شد، مسلم است كه وضع رمان ـ خاصه اگر مولف آن به نحوي ادعاي فلسفه گويي داشته باشد ـ و موقعيت شعر ـ خاصه اگر شاعر برعكس، خواسته باشد زيبايي شعري و محتواي دروني آن را از هر نوع فلسفه باوري، دور نگه دارد- در هر صورت با هم بسيار متفاوت خواهد بود. ولي آنچه به نحو عملي محرز مي‌توان تلقي كرد، اين است كه اگر بتوان قلمرو مشتركي ميان فلسفه و ادبيات تشخيص داد، ‌باز به لحاظ ذوق سليم، رابطه آنها از نوع عموم و خصوص من وجه خواهد بود و اين را مي‌توان دليل موجهي دانست براي اينكه در بحث رابطه احتمالي ميان آنها، در مورد هيچ يك قايل به تفوق انحصاري يكي از آن دو نسبت به ديگري نشويم. فلسفه و ادبيات، هر دو را بايد از اركان اصلي فرهنگسازي در نزد انسان دانست، همين و بس.

منبع: مرکز دائره‎المعارف بزرگ اسلامی