شناسهٔ خبر: 16145 - سرویس مسائل علوم‌انسانی

بررسی مديريت پژوهش در علوم انسانی در گفت‌وگو با مهدی معین‌زاده/قسمت دوم؛

ذات علم جدید پژوهش است

مهدی معین زاده تحقیق یا پژوهش درست علمی پاسخ به سؤالاتی است که از زیستن‌ محقق برآمده است، اما ما این جرات را نداریم؛ چون فکر می‌کنیم علم تافته‌ی جدا بافته‌ای از جامعه است؛ چراكه علم ما از جامعه‌ی ما برنیامده است، در اينجا همیشه محقق و عالم برج‌عاج‌نشین بوده است.

 

فرهنگ امروز/ سياوش شوهاني: با توجه به نهادهاي دولتي و خصوصي علوم انساني، سازوكار مديريت پژوهش‌هايي كه در اين عرصه انجام مي‌شود خود به موضوع قابل تأمل و حتي محل مناقشه بدل شده است. مهم‌ترین چالش پيش روي متوليان نحوه‌ی مواجهه با پژوهشگران علوم انساني و توليدات آن‌ها با توجه به تفاوت‌هايي بنياديني است كه اين علوم با علوم طبيعي، فني و مهندسي دارد. با توجه به اين تفاوت‌ها با دكتر مهدي معين‌زاده به گفت‌وگو نشستيم. او كه خود هم پزشكي خوانده و هم دكتراي فلسفه علم دارد و در حوزه‌ی هرمنوتيك و فلسفه‌ی قاره‌اي پژوهش و تدريس مي‌كند، نزديك به 3 سال به‌عنوان مدير پژوهشي در پژوهشگاه علوم انساني فعاليت مي‌كند و با اين سابقه بي‌ترديد به تفاوت‌هاي مديريت پژوهش در علوم انساني با ساير علوم واقف است.

 

هایدگر در مقاله‌ی «عصر تصویر جهان» بیان می‌کند که پژوهش ماهیت علم است، در مقابل کسانی چون رضا داوری بر این باورند که پژوهش چیزی جدا از علم است؛ یعنی منظومه‌ای تحت عنوان علم داریم که می‌توان دریافت کوهن از جامعه‌ی علمی که شما فرمودید به آن اطلاق کرد و پژوهش می‌تواند جدا از آن انجام شود. ابتدا نظرتان را بفرمایید شما پژوهش را ماهیت علم می‌دانید یا جدا از آن و در هر صورت چگونه می‌توان بین 3 عنصر پژوهش، علم و مسائل جامعه پیوند زد؟

طبیعی است که حرف هایدگر را قبول کنم. وقتی کسی می‌گوید محتوا عین قالب است طبیعتاً اینجا هم خواهد گفت ذات علم جدید پژوهش است. من این را برای آنکه درک کنیم عطف توجه می‌دهم به اینکه در دوره‌ای می‌گفتند که عبوری که ما از مرحله‌ی ارسطویی اسکولاستیک به علوم و فلسفه‌ی جدید کردیم این بوده است که قیاس جای خود را به استقرا داد و وارسی تجربی جهان باب شد و روش شد و شما دیگر تئوری‌پردازی و نظریه‌پردازی درباره‌ی امری نمی‌کنید، بلکه آن را می‌دیدید، معاینه و مشاهده می‌کردید، نظرورزی درباره‌ی آن نمی‌کردید و این را علامت جهش بزرگی در روش فهم انسان دانستند. شما همین را در نظر بگیرید که چرا با وجود اینکه ما بزرگ‌ترین مغزهای بشر در آن دوره‌ها (دوره‌ی باستان) داشتیم، چرا پیشرفت به این شدت نبود؟ چرا آن‌ها درنیافتند که باید بروید و تجربی نگاه کنید؟ این خطا بود یا اقتضای بینشی بود که به عالم و علم داشتند؟ اقتضا این بود.

 اینکه جهان 2 عرصه است (mater) و (form). Mater محل علم نیست، form محل منطق است؛ یعنی اگر بخواهید چیزی را بشناسید رویکرد شما منطقی است، حتی مقولات (categories) را که برای شناخت جهان است در منطق جای می‌گیرد! علتش این بود که رویکرد قیاسی بوده است. رویکرد این بود که من به جهان ازآن‌حیث نگاه می‌کنم که از سلسله‌مراتب عقلی که آن عقل اول، بالای آن نشسته است به این نظر می‌کند. نمونه‌ی جزئی انسان وجود نداشت، وقتی که نگاه می‌کردی اولین چیزی که به ذهنت می‌رسید این بود که از گونه‌ی انسان از جنس فلان از فصل فلان و ... بود. انسان در این تقسیم‌بندی کجا قرار می‌گیرد؟ طبیعی است که حرف تو در اینجا روی اصول، منطق می‌شود و بر مبنای تفکر قیاسی، فهم می‌شود تا اینکه بیایی و به‌طور تجربی آن را نگاه کنی.

 بنابراین به‌طور تجربی نگاه کردن، تجربه‌ی علمی که بنیان پژوهش است متناسب با علمی است که به وجود آمده است و چون علم این را اقتضا نمی‌کرد، چنین دریافتی نبود. بینش ریاضی، تجربی‌وار به عالم و انسان این را اقتضا کرد که «مشاهده و معاینه» اولین گام علم باشد. اینکه مشاهده و معاینه اولین گام علم شد یعنی پژوهش اولین گام علم شدن است و پژوهش عین علم شدن است. هایدگر در آن مقاله نیز همین را می‌گوید که شما فکر نکنید وقتی پژوهش را در نظر دارید فقط یک روش را بیان کردید، بلکه کل علم در آن است. اگر این‌گونه نگاه کنید، پژوهش حاضر را نمی‌توانید از علم حاضر منفک کنید چون عین علم است.

اما در مورد ارتباط پژوهش و مسائل جامعه و علم 2 گونه می‌شود نگاه کرد، یکی آنکه تو تحت این نگره نگاه کنی که پژوهش و علم جدا از هم هستند و علم می‌توانست چیزی غیر از پژوهش وجود داشته باشد. بگوییم همان بینش غیرهایدگری، آنجا تو می‌گویی رابطه‌ی بین علم و پژوهش یک رابطه‌ی ضروری نیست. علم در زمان ارسطو با این پژوهش به این معنا همراه نبوده است، اما الآن خوشبختانه همراه شده است. نمی‌گویید آنجا علمی وجود داشته است که اقتضای آن را می‌کرد و اینجا علمی وجود دارد که اقتضای امر پژوهش را می‌کند. اگر تحت این نوع نگاه غیرهایدگری بنگریم که علم و پژوهش عین هم نیستند آن‌وقت 3 امر داریم: علم، پژوهش و مسائل جامعه. آن‌گاه می‌توان در نسبت آن‌ها کلی حرف زد، علم باید به پژوهش قوام ببخشد؛ یعنی در علم جنبه‌های پژوهشی را به جای آموزشی رواج دهید و پژوهش هم باید ریشه در مسائل جامعه داشته باشد و مدام باید به پژوهشگر بگویید که شما مسائل جامعه را در نظر بگیرید یا الویت‌سنجی کنید و بگویید الویت‌ها با الویت‌های بالادستی هماهنگ باشد و مدام بیایید تبصره و آیین‌نامه بگذارید و ابلاغ کنید.

 اساساً هر جا امری زیاد می‌بینید، یعنی در آن نقصان زیادی نشسته است. روز مادر به وجود نمی‌آید مگر آنکه مفهوم مادر گم بشود. در زندگی قدیم که 365 روز که هر روزش روز مادر بود دیگر نیازی به نام‌گذاری روزی به نام روز مادر و جا دادن آن در 365 روز سال نبوده است. اکنون برعکس نگاه می‌کنیم؛ یعنی فکر می‌کنیم این روز مادر یعنی علامت مهم بودن مادر، درحالی‌که این نشسته است بر روی بی‌اهمیت شدن مادر. اگر الآن 1000 اولویت‌سنجی می‌بینید و 1000 برنامه‌ی پژوهشی می‌بینید و همه‌ی این‌ها نشان می‌دهد که در جامعه‌ی ما چون علم ذات ما نبوده است و چون از ما برنیامده است -برخلاف شعر که از ما برآمده است، این را در پرانتز بگویم که اگر عالم ما عالمی می‌شد که در آن شعر عین معرفت بود ما الآن جهان‌اول بودیم و این تصور خام و باطلی نیست- این‌ها نمی‌تواند خود پیوند یابد.

 

اتفاقاً داوری به همین اشاره می‌کند و می‌گوید این امری ارادی و برنامه‌پذیر نیست و می‌گوید که خودش باید برآید.

بله همان‌طور اتوماتیک خودش برمی‌آید و بعد که برآمد نسبت به موجودیت خود قالب‌هایش را ایجاد می‌کند، مدیریت خاص خود را ایجاد می‌کند. این زور زدن‌ها بیهوده است، این زور زدن‌ها مال این است که ما نمی‌توانیم خودش را برآوریم. اول علم تولید می‌شود و بعد مدیریت! من اینجا مقاله و مطلب ندارم، اگر تو مطلب را ایجاد کرده بودی خودش می‌گفت مرا مجله کن یا مرا کتاب کن، یکی می‌گفت مرا برنامه‌ی تلویزیونی کن و خودش می‌گفت من به چه قالبی دربیایم. لازم نبود 1000 تا قالب ایجاد شود چون این را نداریم و داریم زور می‌زنیم. این الویت‌سنجی‌ها و نظایر آن که در جامعه‌ی ما پیش‌بینی شده است، برای این است که بنا به ذات ما علم ما نیز از زندگی بریده بوده است؛ چون زندگی ما چیز دیگری بوده است، این را به این عمق فهم کنیم. به محقق اجبار نکنیم که نیازهایت را با جامعه همخوان کن، بفهمیم این نحوه‌ی زیست آن علم را نمی‌داده است. ایرانی را 2 کلمه شعر برایش می‌خوانی قانع می‌شود، این را نباید کم بگیریم.

 

این‌گونه که شما می‌فرمایید و بر این اساس ادامه گفت‌وگوی ما ضرورتی ندارد؛ چراکه اساساً علمی که قرار است خودش قالب‌های خود را ایجاد کند دیگر نیاز به مدیریت پیشینی نخواهد داشت، اما به‌هرحال شما بر کرسی‌ای تکیه زده‌اید که عنوانش «مدیریت پژوهشی» است.

در واقع شما همه جا جلوه‌ای از آن را می‌بینید که بنده می‌گویم. این اتفاقاً اشکالی ندارد، شما حرفتان را می‌زنید و من نظرم را بر اساس همین دیدگاه راجع به آن‌ها خواهم گفت.

 

در یک نهاد پژوهشی چگونه مي‌توان علاقه‌مندي‌ها و سلايق فردي پژوهشگران را با اهداف پژوهشي يك نهاد پژوهشي در معناي خاص و با سیاست‌های كلان پژوهشي در معناي عام به گونه‌اي مطابقت داد كه آزادي عمل و دغدغه‌هاي پژوهشگر نيز حفظ شود؟ و اگر مغايرتي بين اين 2 پيش آمد چه بايد كرد؟ آيا مجبوريم بخشي را به پاي بخش ديگر قرباني كنیم؟ (توجه داشته باشيم كه در وضعیت کنونی معمولاً يك سو قرباني می‌شود یا اهداف نادیده گرفته می‎‌شود یا سلایق و دغدغه‌های پژوهشگران)

سؤال بسیار خوبی است. می‌دانید چرا اینجا این شکاف به وجود آمده است؟ در غرب این مسائل را کمتر دارند؛ چراکه جامعه‌ی فرد 500-400 سال با علم بالیده است، علم جدای از جامعه نیست، همان‌طور که در خانواده پدر می‌گوید من رفتارم مثلاً با بچه‌ام باید چگونه باشد؟ می‌رود از روان‌شناسی می‌پرسد و تن می‌دهد به اینکه حوزه‌ی خانواده‌اش را با آن روان‌شناسی تنظیم کند، چون از بطن آن برآمده است. اما اینجا این شکاف ایجاد شده است و به نظر من محققی -مخصوصاً در علوم انسانی- اگر در آن جامعه زیسته باشد و اگر این را بداند که تحقیق یا پژوهش درست علمی پاسخ به سؤالاتی است که از زیستن‌ محقق برآمده است، این شکاف حل می‌شود.

 اما ما این جرئت را نداریم، چرا؟ چون فکر می‌کنیم علم تافته‌ی جدا بافته‌ای از جامعه است. چرا این فکر را داریم؟ چون علم ما از جامعه‌ی ما برنیامده است. همیشه محقق و عالم یک برج‌عاج‌نشین بوده است و چرا این‌گونه است؟ توضیح تاریخی آن اینکه عالم برای یادگیری علم می‌رفته است فرنگ؛ یعنی باید از این جامعه جدا می‌شدی و می‌رفتی فرنگ، در جامعه‌ی دیگر تا آن را یاد بگیری. معلوم است که وقتی برگردی این می‌شوی، معلوم است این تفکیک ادامه پیدا می‌کند، اصلاً شکلش به تو می‌گوید که چرا این جدایی رخ داده، شکلش می‌گوید که از جامعه باید منفک بشوی تا عالم بشوی، مسائل تو باید از منِ جامعه منفک شود تا تو عالم بشوی. الآن البته به آن شدت نیست؛ یعنی همه‌ی آن علوم را ما در اینجا نیز آموزش می‌دهیم، البته من نمی‌گویم الآن ما شده‌ایم، اساساً تقدیر تاریخی ما این‌گونه نبوده است که ما به این دست یابیم. اما از من بپرسند، می‌گویم محقق ما بیاید همان مسائلی که در خانه و کوچه‌ی اوست را ببینید، فیلسوف به جنبه‌ی فلسفی‌اش پی‌ببرد، مسائل فلسفی از بطن زندگی برآمده‌اند. روان‌شناسی به مسائل روحی آن بپردازد، جامعه‌شناس به مسائل همان جامعه پی‌ببرد و ... اگر این جرئت را داشته باشیم که آبشخور مسائل علمی به قول هوسرل زیست جهان است، حل خواهد شد.

فرضاً شما می‌خواهید بین این‌ها آشتی برقرار کنید، به عوض اینکه اولویت‌پردازی کنید بروید محقق را متوجه کنید که مسئله‌ات همان مسائل جامعه است، حتی مسئله‌ات چه هستند را نگو، بلکه فقط این مهم را دریاب که عرصه‌ی علم جدا از زیست تو نیست. راجع به این باید مثال آورد که آن‌ها این مورد را چگونه از جامعه گرفتن، چگونه علمشان عین زندگی‌شان بوده است؛ یعنی علم‌ورزی‌شان مانند زندگی‌شان بوده است.

 

آقای دکتر چیزی که می‌فرمایید بخشی از آن با توجه به وضعیت آموزش عالی ما غیرممکن است، شما ببینید یک دانشجوی لیسانس در رشته‌های علوم انسانی طی 130 واحد، دروسی را می‌خواند یا به عبارت دقیق‌تر حفظ می‌کند و مي‌گذراند که هیچ ارتباطی با زندگی روزمره و مسائل زیسته‌ی او ندارد. در دوره‌ی تحصیلات تکمیلی هم همان تکرار می‌شود و در نهایت پایان‌نامه و رساله‌ی او از همان جنس دروس آموزش‌دیده خواهد شد که معلوم نیست نتیجه‌اش به چه کار خواهد آمد! در چنین وضعیتی انتظار نباید داشت محقق برآمده از این نظام آموزشی یک‌باره از زیست خود پرسش کند؟

یک مقدار از این ویژگی ذات خود علم است و اینجا و آنجا هم ندارد. در غرب هم این مسائل را تا حدی دارند، مسئله‌ی انضمام (Concrete) در مقابل تجرید (abstract) که یک مسئله‌ی بسیار بزرگی است از همان جا برآمده است. سخن این است که علم باید ملموس (Concrete) باشد اما نیست؛ چراکه ذات علم این‌گونه نیست. از آن زمانی که دکارت گفت می‌اندیشم پس هستم، ذات علم بر اساس جدا کردن سوژه و ابژه بنا شد، این را نمی‌توان کاری کرد. اینجا هم چون از زندگی ما برنیامده بود، این انتزاع افزون گشت. به نظر من مسائل بشر همه جا تا حدود زیادی یک‌سان است، مسائل عام آن کاملاً یک‌سان است، همه یک‌سان در مقابل مرگند، همه در مقابل قربتند، همه خواهان سعادتند و ... استاد واقعي به مخاطب مي‌گويد که در هر امر تئوریکی كه می‌خوانید موضوع‌بندی نکنيد، بلكه طنین اين سؤالات را بشنو و آن‌وقت تو می‌توانی تاریخ امویان را هم وقتی می‌خوانی اكنون نگاه کنی و بگويي که من اكنونم را مي‌بينم؛ یعنی تاریخ امویان قسمتی از حال تو می‌شود. برای همین از منظر سؤال حالیه بايد بفهميم، آن زمان که از منظر سؤال حالیه نگاه کردی هر درس تئوریکی برای تو مفید است.

 

با توجه به پژوهش‌هایی که شما اكنون مديريت مي‌كنيد و اساساً در پژوهش‌هاي علوم انسانی، فكر مي‌كنيد چقدر قادر به شناسایی مسائل ما و حل آن‌ها هستند (مخصوصاً در رشته‌های بنيادي‌تري مانند فلسفه، تاریخ و ادبیات نسبت به رشته‌هايي كه وجوه كاربردي بيشتري یافته‌اند چون روان‌شناسی، جامعه‌شناسي و نظاير آن)؟

من خوش‌بین هستم، مخصوصاً بعد از انقلاب را بیشتر این‌گونه می‌بینم. انقلاب را من این‌گونه می‌بینم که بالاخره یک جنبه‌ی فکری داشت و ایدئولوژی بر روی یک جهان‌بینی بنا شده بود و یک جنبه‌ی فکری در آن هست، اين وجه را براي آن قائلم. هرچند اگر از امثال هایدگر بپرسیم می‌گوید جهان‌بینی مثله‌شده‌ی تفکر است، ولی انقلاب ايران انقلابی نبود که صرفاً برای اقتصاد بوده باشد، برخی‌ها چپ‌ تئوری‌پردازی می‌کردند -آن‌ها هم داراي فکر هستند- برخی‌ها اسلامی تئوری‌پردازی می‌کردند و برخی‌ها لیبرال. همه‌ی این‌ها می‌خواستند روش حکومتی بر پایه‌ی یک‌سری افکار بنا کنند، این کلاً سبقه‌ی فکری به این 35 سال اخیر داده است. به نظرم همه‌ی رشته‌های ما به طرف این امر پیش می‌روند؛ یعنی گویی همه این را دریافتند مخصوصاً در علوم انسانی و ادبیات ولو افراطی. حتي در ادبيات محقق به‌سوی شعرهایی می‌رود که طرف می‌گوید من فقط احساسات خودم را بیان می‌کنم. درست است که می‌توانی خدشه وارد کنی، اما یک زمانی است كه بیشتر با درونش پیوند می‌خورد.

 در فلسفه در جامعه‌شناسی و ... من احساس می‌کنم این پرسش برای ما مطرح شده است و همین‌که پرسشی برای ما مطرح شده است که این عرصه‌ی پژوهش من چه نسبتی با عالم واقع یا زندگی واقعی‌ام دارد، این خودش به تنهایی آغاز است. می‌خواهیم بسنجیم این را با آن و به نظرم اين پرسش متواتری است که دارد تکرار می‌شود؛ فرض کنید در هر شورای پ‍‍ژوهشی این مطرح می‌شود که برای اكنون ما این پژوهش تو چه دارد؟ این خودش گام است و گامی که من خودم انتزاعی نمی‌توانم بررسی کنم، به نظرم حرکت به جلو هست.

 

مستحضريد كه بودجه‌ی پژوهشي كه به علوم انساني اختصاص می‌یابد در مقايسه با بودجه‌هاي پژوهشي علوم فني و پزشكي و حتي علوم دقيقه بسيار ناچيز است، بااين‌حال به نظر می‌رسد همين بودجه نيز بهره‌وری لازم را ندارد؛ يعني حاصل پژوهش‌های علوم انساني به‌طور ملموس درك نمی‌شود، در نهايت يا در كتابخانه خاك می‌خورد يا به‌عنوان رزومه‌ی استاد به كارِ ارتقا و ترفيع می‌آید. آيا اين‌چنين ويژگي پژوهش‌های علوم انساني گريبان‌گير وضعيت كنوني ماست يا از سرشت علوم انساني برمی‌خیزد؟

باید همین‌طور باشد، هر علمي به‌طور طبیعی قالب خود را پیدا کرده است؛ یعنی این‌ها دارند برای ماده کار می‌کنند.

 

ملموس نه ازاین‌جهت که مثلاً یک نیروگاه ساخته شود یا یک موشک به فضا فرستاده شود، منظورم این است که با توجه به جنس مسائل علوم انسانی انگار چیزی به‌صورت ملموس به جلو برده نمی‌شود؛ مثلاً ما یک همایش برگزار مي‌كنيم و مي‌دانيم كه نمایش است، اين تفاوت در ذات اين تفاوت است يا معضلي است كه ما به آن گرفتاريم؟

وقتی من به شما می‌گویم علوم انسانی علمی است که به روی بنیادهای خود مدام تأکید می‌کند و تأمل روی بنیادها اصلاً جزئي از ذاتش است، جواب را داده‌ام. علمی که به روی بنیادها مدام تأمل می‌کند چیز مؤثری نمی‌تواند دست بدهد، وقتی چیز مؤثری دست ندهد بودجه‌ی مؤثری هم به آن اختصاص نمي‌دهند. عیب آن نیست، نه عیب سیاست‌گذار است و نه عیب علوم انسانی، ذات آن مثل ذات غربت امر عمیقي است، الی آخرالزمان حرف عمیق در غربت باقی می‌ماند و اگر آمد و عمومي شد و دبدبه و کبکبه پیدا کرد باید شک کنید. پزشکی می‌گوید دردت را کم می‌کنم، خب معلوم است مردم برای کمتر کردن درد پول می‌دهند، مكانيك می‌گوید برایت آسانسور می‌سازم، خب معلوم است که پول می‌دهند. حرف علوم انسانی در بنیادش نه آنچه الآن هست، بالاخره امری که به انسان مربوط بشود امری مربوط به معناست، امر مربوط به معنا از الآن مشتری نقد نخواهد داشت، اصلاً نهراسیم این در ذاتش است.

اگر علوم انسانی را خادم توسعه بدانیم، تلقی‌ای که ما از علوم انسانی داریم، تلقی علمی و درست است، اما حقیقی نیست. علوم انسانی به نظر من از جنس این‌جور بنيادهاي توسعه نیست و جنس آن جنس وحی است، اینکه پیغمبر می‌گفت من از شما اجری نمی‌خواهم (قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر) یعنی ذات حرفش بود. شما پیش روان‌پزشک می‌روی كه آن روان‌پزشک خودش وسواس دارد و دچار افسردگی است، اما 3-2 روش می‌داند، 10 دقیقه در مطب می‌نشینی، نه تو شک می‌کنی باید پول بدهی نه او شک می‌کند که باید پول بگیرد، چرا شک نمی‌کنید؟ چون در تعریف افسردگی و ديگر بیماری‌های روانی قسمت عمده فانکشنال است. در تعریف تمام بیماری‌های روانی عدم عملکرد اجتماعی در تعریف آمده است؛ يعني تو می‌دانی چرا رفتی نزد يك روان‌پزشک، که به او بگويی من کار قبلی خود را نمی‌توانم انجام دهم، نمی‌توانم پدر قبل باشم، نمی‌توانم كار قبلي‌ام را انجام دهم و ... و پزشك به تو روش‌ها و داروها و حرف‌هایی می‌گوید که این را کسب کنید، از جنس همین تبلیغاتی که می‌کنند، یک قرص بگیر و همه چیز تو خوب می‌شود. حرفی را به تو زد که به کار فانکشنال می‌آید و تو پول می‌دهی برای این.

 اما اگر بروي پيش يك ولي‌الله هیچ حرفی به تو نمی‌زند که بلافاصله به كارت بيايد، اتفاقاً آنجا خوب می‌شوی، نگرش تو به کل عالم عوض مي‌شود و اتفاقاً استرست آنجا خوب مي‌شود؛ اما موقع بیرون آمدن نه تو جسارت می‌کنی پول بدهی نه او از تو پول می‌گیرد؛ چون چیزی از جنس پول ردوبدل نشد، چیزی که بلافاصله قابل تبدیل به پول باشد ردوبدل نشده است، کاری نکرده که بتوانی زود بروی سر کارت و خوب کار کنی، بلكه بینش به تو داده و این به همه‌ی آن‌ها منجر خواهد شد، اما فوری نیست که تو بخواهی دست یابی، علوم انسانی نیز از همین جنس است. علوم انسانی چون بینش می‌دهد و بلافاصله تبدیل به پول نمی‌شود، اعتباری هم به آن نمي‌كنند.

 

در نهاد پژوهشی کدام شيوه‌ی پژوهش کارآمدتر است، شیوه‌ای که ما در پژوهشگاه در نظر گرفتیم به‌طور مثال ما 100 عضو هیئت علمی داریم، تحصیلات ثابتي دارند، در واقع یک‌سری افراد مشخص هستند و حوزه‌ی پژوهشی و علاقه‌ی این‌ها معلوم است که چیست. بر اساس همین می‌شود چشم‌انداز را دید و پیش‌بینی کرد يا اينكه ما هیچ عضو هیئت علمی نداشته باشیم و آن بودجه‌ای که می‌گیریم با توجه به مسائل، از پژوهشگران برای پژوهش حول يك موضوع دعوت كنيم و آن کار را برای 1 يا 2 سال انجام بدهند. به نظر شما کدام از اين 2 به ماهيت پژوهش علوم انسانی نزدیک‌تر است؟

اگر علوم انسانی را در خدمت توسعه بدانید دومی بهتر است. یعنی شما هیئت علمی رسمی نگیرید و یك اعتبار پژوهشی داشته باشید و حالا ان. جی. اوها و نهادهاي غیردولتی را پیش‌بینی کنید که به اعتبار و برحسب کاري كه مي‌كنند اعتبار تزریق کنید. این مسلماً هم به عدل نزدیک است و هم به مفهوم پژوهشگر نزديك است. پژوهشگر یعنی تشنه و اگر تشنه‌ای برو هر جایی که می‌توانی کارت را انجام بده و بعد بیا به من ارائه بده، اما اینجا برای ما پژوهشگري شغل شده است. مسلماً دومین راه بهتر است و این چیزی که ما اینجا اجرا می‌کنیم خلاف عدالت هم هست، عدالت یعنی امر در موضعش. پژوهش برای افراد تشنه است و ما افرادی را که اصلاً تشنه نیستند اینجا می‌گذاریم و اینجاست که ارتقا مهم شده است، دقیقاً مانند درجه‌های ارتش شده است برای رسیدن به قدرت و ثروت بیشتر.

 

در اينجا سالانه اعضا يك طرح پژوهشي ارائه مي‌دهند كه ممكن است از آن چند مقاله و سخنراني و كارگاه استخراج شود و بالطبع عوايد مادي و معنوي براي پژوهشگران به همراه خواهد داشت. شما به‌عنوان مدير پژوهشي نيز بر روند اين پژوهش‌ها و فعالیت‌های پيراموني آن نظارت داريد؛ فی‌المثل بر داوري طرح‌ها و نظاير آن، با توجه به اتفاقات ناگواري چون انتحال كه در خلال پژوهش رخ مي‌دهد، آيا مديريت پژوهشي می‌تواند ناظر بر اخلاق پژوهش باشد و با چه سازوکاری؟

از پرسش آغازين شما تاكنون ما با 2 بینش پيش رفتيم و هر پرسش را نيز در 2 عرصه بررسی كرديم. اول اینکه در عرصه‌ای که پژوهش را عين علم می‌داند، نحوه‌ی بیان را عين علم می‌داند، اخلاق هم عین علم است؛ یعنی اگر علم و پ‍ژوهش سخن نوآورانه گفتن است، نوآوری با سرقت پژوهشی نمی‌سازد. اگر در علم، مسئله از بطن زندگی برمی‌آید که پژوهشگر نمی‌تواند پرخاشگر و حسود باشد، پارادایم دیگری است و اخلاق در خودش هست، نه دزدی می‌تواند باشد نه طلب قدرت می‌تواند باشد. اگر طلب حقیقت باشد، طلب حقیقت با طلب قدرت خیلی نمی‌تواند بسازد، در خودش مندرج است؛ اما در این حالت که ما این‌ها را جدا از هم در نظر بگیریم. به نظر من مدیریت پژوهشی نمی‌تواند خود را از جنبه‌های اخلاقی به‌طور کامل جدا کند، حداقل مدیریت پژوهشی یک قسمت عمده‌ی آن ارزيابي پژوهشی است. در ارزیابی پژوهشی شما ارزیابی می‌کنید و می‌بینید ارجاعات درست نداده است، دزدی بوده، سرقت علمی بوده و... مسلماً آن را رد می‌کنید، نه اینکه به‌طور فعال وارد شود و بگوید من می‌خواهم امری پژوهشی را هم کنترل کنم. ولی اینکه جنبه‌های اخلاقی را آنجایی که به محتوا مربوط می‌شود جدی بگیرد، من به این وجه قائل هستم. اگر سؤالتان این است که مثلاً مدیریت پژوهشی بخواهد اخلاق پژوهشی را هم به‌طور فعال ایجاد کند، کلاس تشکیل دهد و ... با آن مخالفم؛ اما اینکه در امر مدیریت پژوهشی یک قسمت این است که ذات پژوهش ذاتی پاک بوده باشد و به دور از برخی بی‌اخلاقی‌ها، به این قائل هستم.

 

اين تنها در سطح ارزیابی داوران است، کار دیگری نمی‌توان کرد؟

من می‌گویم تا آنجایی که به محتوای پژوهش و به مسئله‌ی پژوهش مربوط است. فرض کنید مدیریت پژوهشی می‌گوید که مسئله باید از جامعه باشد و آن زمان پژوهشگری بسیار متکبر داشته باشیم که خودش را کلاً جدا از جامعه بداند آن هنگام مدیریت پژوهشی می‌تواند در ارزيابي طرح نامه براي مسائل جامعه در مسئله‌ی پژوهش آن‌قدر وزن زیادی ايجاد كند که این را به جامعه نزدیک کند. در واقع به‌طور عرضی و فرعی می‌شود؛ اما در مسائل اخلاقی به‌طور مستقیم نمی‌توانیم وارد شویم. من می‌توانم بگویم مدیریت پژوهشی تا جایی که به محتوای پژوهش (كه به ارزيابي مربوط می‌شود) و تا جايي كه به مسئله‌ی پژوهش (كه به مسائل جامعه مربوط مي‌شود) مي‌تواند به‌طور غیرمستقیم متولی اخلاق هم باشد.

 

به‌عنوان آخرين پرسش بفرماييد مهم‌ترین معضل پژوهش در علوم انسانی را در چه حوزه‌اي از شکل‌گیری علم می‌دانید؟

به نظر من در قسمت آموزش است؛ یعنی بازگردیم به آموزش حتی در سطح دبیرستان. آموزش علوم انسانی باید مسئله‌ی محور باشد به نظرم اگر از آن شروع شود باقی مسائل ما تابع این مسئله است؛ مثلاً در عرصه‌ی فلسفه از همان اول متوجه بشویم كه آموزش فلسفه یعنی آموزش مسائل فلسفی‌ای که دارید، همان مسائل روزمره‌ات كه درگير آن هستي، عرصه‌ی علوم انساني است. در واقع علوم انساني در هر عملت مندرج است و لازم نيست مدام تأكيد كنيم كه علوم انساني خيلي مهم است. اگر به اين سطح توجه شود بسياري از گره‌هاي ديگر باز خواهد شد.