شناسهٔ خبر: 16769 - سرویس باشگاه ترجمه

مایکل راث؛

کارل مارکس؛ حرکت از «ازخودبیگانگی» به‌سوی «رهایی»

کارل مارکس از نظر مارکس، هرآنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود؛ زیرا بورژوازی شرایط واقعی زندگی را به ما نشان می‌­دهد و آن چیزی نیست جز بهره­‌کشی اقتصادی. ورای ازدواج، ورای اقتصاد، ورای حکومت و پدرسالاری و خلاصه ورای همه ­چیز، بهره‌­کشی اقتصادی نهفته است. ازخودبیگانگی و بهره‌­کشی اقتصادی شرایط واقعی زندگی هستند، شرایطی که هنگامی که آشکار شوند مردم تصمیم خواهند گرفت آن‌ها را تغییر دهند.

                                                                                                                                      

فرهنگ امروز/مجتبی قلی‌پور: آنچه در ادامه می‌آید بخش دوم از درس‌گفتار سوم مایکل راث است. در بخش پیشین به مبانی اندیشه‌ی مارکس در آرای هگل و سپس نخستین بخش‌های کتاب متقدم مارکس یعنی «دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی» پرداخته شد. در این بخش مفهوم ازخودبیگانگی با ارجاع به همین کتاب بیشتر توضیح داده می‌شود و سپس نسخهی رهایی‌بخش مارکس آن‌گونه که در کتاب «مانیفست کمونیست» آمده است بیان می‌شود.

 

کارگر هرقدر که بیشتر کار می­‌کند و کالای بیشتری تولید می‌­کند بیشتر از خود بیگانه شده و خود را گم می­‌کند. از نظر مارکس زمانی که ما کالایی مانند عینک را تولید می­‌کنیم ما خود را درون آنچه که ساخته‌­ایم همان­گونه که هستیم، می­‌بینیم؛ بنابراین بازتاب خودمان را می‌بینیم و این درک ما را افزایش می‌­دهد. اما بنا بر نظر مارکس، چیزی که در دنیای صنعتی مشاهده می­‌کنیم از خود بیگانه شدن و فاصله گرفتنمان از خودمان است. بگذارید نقل قولی دیگر از بخش 6 کتاب دست‌نوشته‌­های اقتصادی و فلسفی بیاورم:

«بنابراین کارگر تنها خارج از کارش خود را احساس می­‌کند و زمانی که کار می‌­کند چیزی غیر از خود را احساس می‌کند. کارگر زمانی که در حال کار نیست احساس آرامش می‌­کند و زمانی که در حال کار است احساس آرامش نمی­‌کند... سرانجام، سرشت بیرونی کار برای کارگر در این واقعیت رخ می‌­نماید که کالای تولیدشده نه متعلق به او بلکه از آن کسی دیگر است...»

 این همان حرف مارکس است که هرقدر بیشتر کار می‌­کنید بیشتر حس می‌­کنید که خودتان نیستید. به نظر مارکس این یک تناقض است؛ زیرا کار باید امتداد خود ما باشد و این واقعاً همهی چیزیست که در این اندیشه نهفته است. اگر به بیان روسو بگوییم، کار باید بر اساس طبیعت امتداد خود ما باشد؛ اما در واقعیت چنان‌که مارکس می‌گوید به تملک کسی دیگر درمی‌آید. ما در کارمان خودمان را گم می‌کنیم و نتیجه‌ی این امر آن است که دچار تناقض می‌شویم، ما در منازعه به سر می‌­بریم. در اینجا مارکس این مدل هگلی که پیش‌تر درباره‌اش صحبت کردیم را به کار می­‌بندد: این منازعه و تناقض است که تاریخ را به پیش می­‌راند. مارکس این تناقض را در کارگر می­‌یابد و بر آن است که این تناقض تغییر تاریخی را رقم خواهد زد.

مارکس می‌­نویسد: «در نتیجه، انسان (کارگر) آزادی خود را فقط در انجام کارکردهای حیوانی‌­اش می­‌بیند، خوردن، نوشیدن، تولیدمثل کردن یا حداکثر در سکنی گزیدن و لباس پوشیدن و در کارکردهای انسانی‌­اش دیگر خود را چیزی جز حیوان نمی‌­بیند. امر حیوانی، انسانی و امر انسانی، حیوانی می‌­شود.»

 منظور مارکس از این جمله چیست؟ منظور او این است که آنچه حقیقتاًَ برای ما انسانی است به‌عنوان مثال توانایی ما برای انجام کار خلاقانه، طراحی ایده‌­ای برای ساخت مثلاًَ یک عینک یا تولید مجموعه‌­ای از محصولات و سپس عملی کردن آن ایده، دوراندیشی، برنامه‌­ریزی و آفرینش، اکنون به چیزهایی بدل شده‌­اند که سبب می­‌شوند ما خود را مانند حیوان و مانند کسی بدانیم که تحت کنترل دیگران است. در مقابل آنچه که بیشترین وجه حیوانی را برای ما دارد مثلاً میل به خوردن، تولیدمثل و نوشیدن باعث می‌شود احساس آزادی کنیم. در واقع مارکس می‌گوید زمانی که در حال انجام حیوانی‌ترین اعمال هستیم احساس آزادی می­‌کنیم درحالی­که زمانی که در حال کار هستیم باید احساس آزادی کنیم. از آنجا که به نظر مارکس این یک تناقض است پس می‌­بایست تغییر کند. در فیلم چارلی چاپلین با عنوان «عصر مدرن» می‌­توان مثال­‌های فوق­‌العاده‌­ای از این وضعیت را دید. در صحنه‌­ای از فیلم در خط مونتاژ افراد انسانی از جمله چارلی در حال آچارکشی هستند، گویی انسان به ماشین بدل شده است یا آنجا که چارلی را در یک ماشین غذادهی قرار می‌­دهند به وضوح می‌­توان دید که ماهیت انسانی از چارلی به‌­عنوان بخشی از یک فرایند صنعتی سلب می‌­شود. تعداد زیادی از چنین صحنه‌هایی در فیلم دیده می­‌شود، اما به نظر می­‌رسد این صحنه‌ی خاص به­‌طور واضح حامل آن چیزی است که مارکس چندین دهه قبل از اینکه این فیلم ساخته شود راجع ­به آن صحبت می­‌کرد.

     مارکس در پایان نوشته‌ی خود راجع­ به ازخودبیگانگی مفهومی را معرفی می‌­کند که نشانگر پایه‌­هایی است که وی دیدگاه‌های انتقادی خود درباره‌ی زیستن ما در تضاد را بر آن­ها استوار کرده است، مفهوم زندگی نوعی[1] (species-life). مارکس دربارهی این مفهوم می­‌گوید:

 «بنابراین، هدف کار عبارت است از عینیت‌یافتگی (objectification) زندگی نوعی انسان. انسان خود را نه فقط در آگاهی یا به لحاظ فکری، بلکه همچنین به گونه‌ای فعال در واقعیت تکثیر می‌کند و بنابراین خود را در جهانی می‌بیند که خود ایجاد کرده است؛ بنابراین، وقتی چیزی را که انسان تولید کرده است از او جدا می­شود، پس کارگر بیگانه‌ شده از زندگی نوعی خود جدا شده است.»

مفهوم زندگی نوعی در آثار اولیه‌ی مارکس تا اندازه‌ای شبیه مفهوم وضع طبیعی نزد روسو است. این همان پایه­‌ای است که وی بر آن اساس نقد خود را مطرح می‌­کند. به‌عبارت‌دیگر، برای مارکس چیزی که با توجه به نوع بشر و بنا بر سرشت ما می‌­بایست اتفاق بیفتد این است که کار ما به ما نشان دهد که چه کسی هستیم؛ اما در عوض به دلیل محیط صنعتی‌­ای که در آن زندگی می‌­کنیم کار ما در واقع ما را از خودمان جدا می‌­کند. پس از نظر مارکس این امر باید تغییر کنند، امور باید تغییر کنند؛ زیرا ما نمی‌­توانیم در تناقض به زندگی ادامه دهیم. بر اساس اندیشه‌ی دیالکتیک که در آن تز، آنتی‌­تز را سبب می­‌شود، این امر می­‌بایست تغییر کند. این تغییر در جهتی خواهد بود که کار ما احساس خشنودی و آزادی را برایمان به ارمغان بیاورد، نه فقط به دلیل چیزهایی که می‌توانیم بخریم یا بیشتر بخوابیم، بیشتر تولیدمثل کنیم و یا سرمست­‌تر باشیم، خیر، برای مارکس این زندگی نوعی ما نیست، زندگی نوعی ما این است که قادر هستیم خودمان را در کار خلاقانه‌ای که انجام می­‌دهیم و زحمتی که می‌کشیم، ببینیم.

 بنابراین توجه داشته باشید که برای روسو لنزی که او از طریق آن مدرنیته را می‌بیند وضع طبیعی است. ایده‌هایی چون ترحم و حفاظت از خویشتن (self-preservation) ایده­‌هایی هستند که روسو بر آن­ها تأکید بسیار دارد و همین به وی اجازه می‌­دهد ما را به دلیل چیزی که به آن تبدیل شده‌­ایم، یعنی حسودهای پوچ‌اندیشی که تنها به دنبال تجمل هستیم، مورد انتقاد قرار دهد. برای مارکس آن واقعیت واقعی همین ایده‌ی زندگی نوعی است، ایده­ای که می‌گوید ما می‌بایست واقعاًَ خود را در کار خودمان ببینیم، اما تاریخ در عمل خلاف این را رقم می‌­زند. تاریخ خلاف این را تولید می‌کند و این بدین معناست که انسان به نحو فزاینده­ای ازخودبیگانه می‌شود، حتی وقتی که بیشتر و بیشتر کار می‌­کنیم، بیشتر و بیشتر از کسی که باید باشیم یا کسی که می‌توانیم بدان تبدیل شویم دور می‌­شویم. این برای مارکس یک تناقض است، ما مانند حیوان زندگی می‌­کنیم حتی اگر بزرگ­ترین ظرفیت را برای انسان بودن داشته باشیم. از نظر مارکس این وضعیت تضادآمیز باید سنتزی را خلق کند و آن سنتز برای مارکس همان انقلاب است.

مارکس در کتاب تزهایی در باب فوئرباخ، جمله‌ای دارد با این مضمون که فلسفه همواره جهان را تفسیر کرده است، اما مسئله‌ی اصلی تغییر آن است. برای وی مسئله‌ی تغییر جهان همواره مطرح بود و حتی زمانی هم که مسن­تر و نسبت به تغییر بدبین­‌تر می‌­شود باز هم در فکر پیوند دادن اندیشه‌­اش با عمل بوده است و این برخلاف هگل بود. هگل فکر می­‌کرد فیلسوف می­‌بایست پسینی عمل کند و فقط پس از اینکه کنش صورت گرفته و تمام شده است به آن معنا بدهد.

از این پس می‌خواهیم بر مانیفست کمونیست تمرکز کنیم. در این اثر مارکس و انگلس تلاش می‌کنند نشان دهند که چگونه تضادهای تاریخی منجر به تغییر سیاسی می‌­شوند. مارکس در سال 1847 می­‌نویسد که چطور این تضادها در عصر خودمان منجر به تغییرات رادیکال سیاسی می­‌شوند. از نظر او، این تغییرات سبب می‌­شوند کار و آزادی بشر به‌صورت یک سنتز با هم ترکیب شوند. مارکس و انگلس این اثر را در سال 1847 نوشتند و در سال 1848 انقلاب‌هایی رخ داد، اما نه به طریقی که مارکس می‌خواست و به شکلی که او پیش‌بینی کرده بود.

     تضاد تاریخی‌­ای که مارکس در کتاب اولیه‌اش راجع به از خودبیگانگی (دست‌نوشته­‌های اقتصادی و فلسفی) به آن اشاره می‌­کند مغلوب خواهد شد و باید هم این­گونه شود. بر مبنای پیش‌­زمینه‌ی هگلیِ مارکس این تضاد دوام نخواهد آورد؛ زیرا حقیقت در تاریخ ظهور می‌کند و تاریخ باید تضادها را حل کند. این همان پیش‌زمینه‌ی هگلیِ مارکس است که ادعا می‌کند تاریخ اجازه نمی‌دهد تضادها برای همیشه باقی بمانند. تاریخ این تضاد را حل می‌­کند و به‌این‌ترتیب حقیقت به دست می­‌آید. مارکس در آخرین صفحات دست­نوشته‌­های اقتصادی و فلسفی می­‌گوید هنگامی که کارگر به این درک می‌­رسد که سرکوب شده است و باید بر کار خود کنترل پیدا کند. وقتی کارگر خود و کار خود را آزاد می­‌کند، همگان را آزاد می‌کند؛ زیرا این امر به همه نشان خواهد داد که کاری که انجام می­‌دهیم باید از آن خودمان باشد. شاید این ادعا رمانتیک به نظر بیاید ولی برای مارکس پدیده‌­ای کاملاًَ منطقی و عقلانی است؛ زیرا کار ما می‌­بایست از آن خودمان باشد، ما چیزها را تولید می‌کنیم تا بتوانیم خود را در آن ببینیم درحالی­که چنین چیزی روی نمی­‌دهد و این مسئله باید حل شود.

نکته‌ی حائز اهمیت این است که از نظر مارکس طبقه‌ی کارگر وسیله‌­ای برای حل تضادهای تاریخی است. وقتی طبقه‌ی کارگر این تضادها را حل می­‌کند بقیه‌ی انسان­‌ها نیز بیدار شده و می­‌بینند که آن تضادها حل شده است. قسمت پایانی دست‌نوشته‌ها بسیار فوق­‌العاده است؛ زیرا نشانگر حرکت از «ازخودبیگانگی» به سوی «رهایی» است:

«از رابطهی کار از خود بیگانه‌شده و مالکیت خصوصی، این نتیجه به دست می‌آید که رهایی جامعه از مالکیت خصوصی و بندگی، در شکل سیاسیِ رهایی کارگران تجلی می‌یابد؛ اما این رهایی فقط رهایی کارگران نیست؛ زیرا رهایی کارگران شامل آزادی جهانی کل بشر است...»

     رهایی نام برنامه‌­ای است که در اثر بعدی مارکس که آن را بررسی خواهیم کرد، یعنی «مانیفست کمونیست» بیان شده است، اثری که مارکس آن را با کمک دوست و حامی‌اش انگلس نوشت، درست در آستانهی انقلاب‌های 1848 که سراسر اروپا را درنوردیدند.

شاید باید زمان بیشتری به صحبت درباره‌ی زمینهی تاریخی اختصاص دهیم. در چند سخنرانی قبل راجع ­به تأثیر روسو بر انقلاب فرانسه و عصر حکومت ترور در سال 1793 مطالبی را ایراد کردم؛ اما درباره‌ی ظهور ناپلئون در اواخر دهه‌ی 1790 و سپس تسلط وی بر اروپا طی 15 سال نخست قرن نوزدهم صحبتی نکردیم. شکست ناپلئون در سال 1815 و واکنش محافظه‌­کارانه به انقلاب فرانسه که به‌تدریج سراسر اروپا را درمی­‌نوردید راهی برای مهار تغییرات سیاسی بود. این درست همان هدف کنگرهی وین و قدرت­‌های محافظه‌­کار بود که سعی داشتند بعد از دستگیری و تبعید ناپلئون اقتدار خود را احیا کنند. این اقدامات برای مدنی مؤثر بود؛ اما صنعتی شدن و بسیاری از تغییرات اقتصادی و دیگر انواع تغییرات ادامه داشت و بنابراین قدرت‌های محافظه‌کار نمی‌توانستند این تغییرات را مهار کنند. در فرانسه چارلز فیلیپ در سال 1824 به قدرت می‌رسد؛ اما انقلابی دیگر در سال 1830 فرانسه را درنوردید و به عزل وی از حکومت انجامید. وی به انگلستان فرار کرد و لویی فیلیپ که شاهی بسیار میانه‌روتر و به گفته‌ی بعضی بورژوا بود، روی کار آمد. بخش آلمانی‌زبان اروپا که از تعداد زیادی شاهزاده‌نشین تشکیل شده بود بسیار محافظه‌­کارتر بود. پروس هنوز کشوری محافظه­‌کار بود؛ اما در بخش مارکسیستی آن جنبش رادیکالی وجود داشت که به سرعت رشد می‌­کرد.

تغییرات سیاسی در فرانسه، فلسفه‌ی آلمانی و اقتصاد انگلستان منابع الهام­‌بخش مارکس هستند. مارکس به فرانسه می­‌نگرد و می­‌بیند که انقلاب در حال تغییر دادن همه ­چیز است، پس تغییر جهان امکان‌­پذیر است. او به آلمان نگاه می‌­کند و می­‌پرسد جهان چگونه تغییر می­‌کند؟ در اینجا نیز هگل پاسخ او را می‌­گوید. بااین‌همه از آنجا که هگل چیز زیادی راجع­ به اقتصاد نمی‌­داند، مارکس به منظور فهم نظریه‌ی ارزش کار[1] و فهم تغییرات اقتصادی به اندیشمندان انگلیسی رو می‌­آورد. مارکس تمام این دغدغه‌ها را در مانیفست کمونیست به هم پیوند می‌زند: اقتصاد انگلیسی، فلسفه‌ی آلمانی و رادیکالیسم فرانسوی. قلم مارکس که مانیفست را می‌نویسد خبر از انقلاب‌هایی می‌دهد که وقوعشان نزدیک است.

مارکس {و انگلس} مانیفست کمونیست را با این جمله آغاز می‌کنند:

«شبحی در اروپا پرسه می‌زند، شبح کمونیسم.»

یکی از نخستین چیزهایی که باید در این متن به آن توجه شود این است که چه کسی کار انقلابی می‌کند؟ اگر هم‌اکنون در کلاس درس بودیم و این سؤال را می­‌پرسیدم همه دست خود را بالا می‌­بردند و می­‌گفتند طبقه‌ی کارگر؛ زیرا طبقهی کارگر طبقهی ­رهایی­‌بخش است؛ اما این مطلب در مانیفست درست نیست، از نگاه مارکس در این کتاب، طبقه‌­ای که بیشترین کار انقلابی را می‌کند طبقهی بورژوازی است، طبقهی متوسط. مارکس بورژوازی را انقلابی­‌ترین طبقه می‌خواند. انقلاب بالاخره قطعاً رخ خواهد داد؛ زیرا شرایط اقتصادی‌ای که به آن­ها اجازهی تولید ثروت می­‌داد واژگون خواهد شد، همچنین تناقض ذاتی این سیستم خود عاملی مهم در وقوع این انقلاب است. اما در تمام این مبارزات، طبقه‌ی متوسط می­‌بایست دست به دامان پرولتاریا شود و برای اینکه از کمک آن بهره‌­مند شود این طبقه را به عرصه‌ی سیاست بکشاند.

 بنابراین، بورژوازی خود، پرولتاریا را با عناصر آموزش عمومی و سیاسی خود تأمین می‌­کند، به‌عبارت‌دیگر، آن­ها پرولتاریا را مسلح می‌­کنند تا با بورژوازی بجنگد. چیزی که مارکس در دهه‌ی 1840 مشاهده می‌­کند این است که طبقه‌ی متوسط به منظور شکست آریستوکراسی، غلبهی بر پادشاه، کاهش مالیات و کنترل حکومت به کارگران متوسل می­‌شود تا به خیابان­‌ها بریزند، تغییر ایجاد کنند و آفریننده‌ی کنش­ سیاسی باشند. اتفاقی که پس از سقوط پادشاه روی می­‌دهد این است که صاحبان کارخانه­‌ها کار خود را تمام‌شده می‌دانند، آن‌ها می‌گویند ما فقط می‌خواستیم بعضی چیزها را تغییر دهیم و بعد از این همه چیز خوب خواهد بود. این ادعا برای مدتی مؤثر است، از نظر مارکس این حالت همیشگی نیست و آنچه که رخ می­‌دهد این است که کارگرانی که از نظر سیاسی فعال شده‌اند دیگر نمی‌توانند تحت انقیاد و سرکوب باشند، حرف آن­ها این است که ما دیگر نمی­‌خواهیم به وضع جاری تن بدهیم؛ زیرا از بورژوازی آموخته‌­ایم که چطور جهان را تغییر دهیم. در مانیفست کمونیست این‌گونه می‌خوانیم:

«بورژوازی هالهی مقدس هر پیشه‌ای را که تاکنون مورد اکرام بود و با احترام و ابهت نگریسته می‌شد کنار زده است. بورژوازی، فیزیک‌دان، حقوق‌دان، کشیش، شاعر و دانشمند را به مزدور روزمزد خود تبدیل کرده است.»

این برای مارکس بسیار اهمیت دارد؛ زیرا این طبقه‌ی متوسط است که حقیقت تاریخ را آشکار می‌کند، حقیقتی که چیزی جز منازعه‌ی طبقاتی نیست، چنان‌که در نخستین سطور مانیفست می‌خوانیم:

 «تاریخ تمام جوامعی که تاکنون موجود بوده­اند، تاریخ منازعات طبقاتی بوده است.»

 در واقع در سال 1947 برای مارکس واقعیت واقعی در کشمکش طبقاتی است؛ زیرا این همان عرصه‌ای است که کنش صورت می‌­گیرد و تغییر رخ می‌دهد.

در اعصار گوناگون، زمانی که رادیکالیسم فوران می­کند، مردم اغلب تمایل به این طرز تفکر دارند که کشمکش طبقاتی بزرگ­ترین تفاوت را ایجاد خواهد کرد. چندی پیش از اینکه من دانشجو شوم، بسیاری از مردم عادی گمان می‌کردند که کشمکش‌­ها بر سر حقوق مدنی، آمریکا و شاید جهان را کاملاً تغییر خواهد داد، به‌عبارت‌دیگر، لفاظی‌های آن روز حاکی از این بود که منازعات حقوق مدنی فقط به ­منظور آزادسازی آفریقایی، آمریکایی­‌ها نیست، بلکه ضرورتاً کل جامعه را تغییر خواهد داد، این ایده­ نوعی مارکسیسم بود. امروزه نظریه‌ی فراهنجار (queer theory) نیز چنین ادعایی دارد. نسخهی سیاسی­‌تر این نظریه می­‌گوید اگر همه چیز را مختل (queer) کنیم آن­گاه تمام بناهای پدرسالارانه و سرمایه‌­دارانه فرو خواهد ریخت. ایده‌ی اصلی این است که اگر همه چیز را زیر سؤال ببرید همه چیز از جمله مالکیت خصوصی، خانواده و غیره قابل تغییر است؛ بنابراین باید به دنبال محوری بود که حول آن همه چیز تغییر کند و برای مارکس این محور نزاع طبقاتی بود و این بورژوازی است که نشان می‌­دهد این گفته صحیح است. بورژوازی آشکار می‌کند که پول چرخ جهان را می­‌گرداند، بورژوازی آشکار می‌­کند که این تضاد اقتصادی است که مردم را وادار می­‌کند کارهایی را انجام دهند که در غیر این صورت برای آن­ها منزجرکننده بود، بورژوازی تمام نقاب‌­های عاطفی و احساسی را از چهره‌ی پیشه‌هایی که در جهان اطراف‌مان مشاهده می­‌کنیم، برمی­‌دارد. مارکس می­‌نویسد:

«بورژوازی پوشش عاطفی خانواده را کنار زده است و روابط خانوادگی را به روابط پولی صرف تقلیل داده است.»

 و در جایی دیگر از مانیفست، در قطعه‌­ای معروف چنین می­نویسد:

«تمام روابط با ثبات و مستحکم همراه با زنجیرهی تعصبات باستانی و محترم آن‌ها کاملاًَ از بین رفته‌­اند. تمام روابط جدید پیش از اینکه مستحکم شوند، کهنه می­‌شوند. هرآنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود. همه‌ی مقدسات نامقدس می­‌شوند و انسان نهایتاً مجبور می­‌شود با عقل سلیم خود با روابط واقعی­ زندگی‌اش و با روابط واقعی‌­اش با نوع خود مواجه شود.»

 از نظر مارکس، هرآنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود؛ زیرا بورژوازی شرایط واقعی زندگی را به ما نشان می‌­دهد و آن چیزی نیست جز بهره­‌کشی اقتصادی. ورای ازدواج، ورای اقتصاد، ورای حکومت و پدرسالاری و خلاصه ورای همه ­چیز، بهره‌­کشی اقتصادی نهفته است. ازخودبیگانگی و بهره‌­کشی اقتصادی شرایط واقعی زندگی هستند، شرایطی که هنگامی که آشکار شوند مردم تصمیم خواهند گرفت آن‌ها را تغییر دهند.

 

ترجمه: مجتبی قلی‌پور

 

پی‌نوشت‌ها:

[1] . labor theory of value

 

[1] . معادل آلمانی این واژه Gattungswesen است که در انگلیسی گاهی به species-being به معنی وجود نوعی و species-essence به معنی ذات نوعی نیز ترجمه شده است. (مترجم)