شناسهٔ خبر: 20126 - سرویس اندیشه

محمدعلی اسلامی ندوشن؛

بر زمین نااستوار فرهنگ

اسلامی ندوشن اغلب این ترجمه‌ها (هرچه کتاب مدرن‌تر باشد، بیشتر) سنگین و مبهم و نارسا هستند. از یک سو ناآمادگی زبان فارسی برای پذیرفتن مفاهیم جدید است و از سوی دیگرعدم اهلیت و شتاب‌زدگی مترجمین که قوزبالاقوز شده است. محتوای بعضی ترجمه‌ها به جفر و طلسمات بیشتر شبیه است.

 

محمدعلی اسلامی ندوشن: دریاگرفتگی حالتی است که بر اثر ماندن در کشتی ناآرام عارض می‌گردد، همه‌ی وجود دستخوش آشوب است، سرگیجه، سردرد، دل‌به‌هم‌خوردگی، دشواری تنفس و این‌ها سبب آن است که بدن آدمی با محیط خود بیگانه شده است، به زندگی بر زمین سخت عادت داشته و اکنون زیر پایش محکم نیست. زندگی بر زمین سخت از نیازهای اولیه‌ی موجود خاکی است، اگر انسان چند دقیقه بر زمین‌لرزه زندگی کند ولو جسمش هم آسیب نبیند، دیوانه خواهد شد.

همین اصل در رابطه‌ی میان روان و فرهنگ جاری است. فرهنگ به‌منزله‌ی زمینِ روح است و اگر متزلزل بود، کم‌وبیش (منتها کندتر) همان آثار را ایجاد خواهد کرد که زمین متزلزل زیر پای، تعادل از دست می‌رود و به دنبال آن غثیان روحی می‌آید و گسیختگی با محیط، احساس غربت و ریشه‌کن‌شدگی.

فرهنگ در تعریف ساده‌اش عبارتست از رشته‌هایی که انسان را با محیط خود و دنیای خارج پیوند می‌دهد، وزنه‌ی تعادل‌بخش وجود است و مانع می‌شود که شخص مانند کدوی پوکی در دست باد، به این سو و آن سو افکنده شود.

همیشه چنین بوده و بعد از این نیز چنین خواهد بود. غارنشین‌ها هم از طریق مذهب و هنر این نیاز را برآورده می‌کردند که فرهنگ آنان بود و تجلی‌اش در نقش بر دیوار، رقص، سرود، نیایش و غیره نموده می‌شد. همین امروز هم از ساده‌ترین افراد (که فرض کنیم تابوپرست‌های پولینزی polynesie باشند) تا کسانی که خود را پیشرفته‌ترین انسان‌ها می‌دانند، همگی بر تکیه‌گاه فرهنگی، گذران عمر می‌کنند.

سوءتفاهم پیش نیاید، وقتی مثلاً برای ایران می‌گوییم فرهنگ، منظور این نیست که مردم با آثارالباقیه‌ی بیرونی و تاریخ بیهقی و مثنوی‌های عطار و دستگاه‌های موسیقی آشنایی پیدا کنند -این‌ها را بگذاریم برای عده معینی-، آنچه نمی‌توان از سرش گذشت، مقداری دانش و اعتقاد است که انسان را با خود و با محیط گرد خود، در حال حداقل توافق و آشتی نگاه می‌دارد و حسن رابطه‌ی اجتماعی و پیوند با گذشته و آینده ایجاد می‌کند. خب، اگر این فرهنگ در مسیری بود که هرچه بیشتر از خرافات و اوهام دور شود و به روشن‌نگری نزدیک، چه بهتر، اگر جز این بود دستخوش رکود است، باید جنبشی بکند و بسبزد، درهرصورت، باید دست زیر بازویش گرفت و هوایش را داشت.

در دوره‌ای که ما هستیم راه انتقال فرهنگ از کهنه به نو، راه لغزنده‌ای است، تا حدی مانند پل صراط، از مو باریک‌تر، از تیغ برنده‌تر ... پس بیم آن است که عزیمت بکند؛ اما به مقصد نرسد. این را هم نباید فراموش کرد که در اینجا نو بر دوش کهنه سوار می‌شود، اگر زیر پایش خالی شد، با مغز بر زمین می‌افتد.

ما در یک ارزیابی ساده از وضع کنونی فرهنگ در کشور خود حق داریم که نگران بشویم. صرف‌نظر از اختلاف‌نظر‌هایی که ممکن است از لحاظ تفکر سیاسی، اعتقاد دینی و به‌طورکلی نگرش جهانی، با هم داشته باشم (کسانی که این مقاله را می‌خوانند) گمان می‌کنم بر سر این نکته اختلاف نباشد که جامعه‌ی ایرانی نمی‌تواند از داشتن یک فرهنگ بی‌نیاز بماند. حالا این فرهنگ از چه قماشی باشد، کهنه یا نو، مخلوط یا خالص، بحثش بگذاریم به بعد.

نخست جوانان را در نظر بگیریم که وضعشان از همه حساس‌تر است و عنوان‌های شاعرانه‌ای چون «چشم و چراغ آینده» و «گل سرسبد جامعه» و «اداره‌کنندگان فردا» به آن‌ها داده می‌شود، ببینیم این نسل -بین 18 و 30– در چه حال به سر می‌برد، چه می‌آموزد، در زندگی چه می‌خواهد، به چه چیزی احترام می‌گذارد و از چه چیز بیزار است و خلاصه تکیه‌گاه درونی و دنیای مطلوب او چیست؟

جواب دادن به این سؤال‌ها واقعاً مشکل است. اگر بگوییم که اکثر این جوانان خودشان هم درست نمی‌دانند که چه می‌خواهند گزافه نگفته‌ایم؛ زیرا پرورده‌ی فرهنگ مشوشی هستند بر مرز کهنه و نو، فرنگی و ایرانی، ماده و معنی و آرمان و آز قرار گرفته‌اند، گاهی به این سو کشیده می‌‌شوند و گاهی به آن سو، یا در آنِ‌واحد به هر دو سو. کارخانه‌های فرهنگی ما نتوانسته‌اند محصول پرورش‌دهنده‌ای به آن‌ها عرضه کنند. اولین مسئله این است که وقت آنان بسیار هدر می‌شود و نه خودشان نسبت به این تلف وقت آگاهی و دل‌سوزی دارند و نه دیگران. تنظیم وقت و استخدام وقت و نیز آگاهی به ارزش وقت که در دنیای کنونی امری ابتدایی است، هنوز در ما رسوخ نیافته. هیچ کار به جای کرده نمی‌شود (کار، استراحت، ورزش، تفریح) و چون به جای خود کرده نمی‌شود، نه منشأ لذت می‌گردد و نه منشأ سود.

در بین جوانان ما کم نیستند کسانی که با هوش و کنجکاو و حساس باشند و عطش آموختن داشته باشند. این عده نیز که می‌خواهند یاد بگیرند خود را به این در و آن در می‌زنند، مقداری معلومات متشتت و پراکنده مانند دکان سمساری توی ذهن نمی‌ریزند، بی‌آنکه از مجموع این اندوخته‌ها، تمییز و آمادگی برای داوری درست حاصل شود.

و می‌دانیم که آنچه اساس کار است نیروی درک و تحلیل و تنفیق است که منجر به تمییز و داوری درست می‌گردد. این خاصیت در نزد جوانان ما دچار اشکال است، به سه علت: یکی آنکه آموزش بدان گونه نبوده است که مغز قابل و محکم که پذیرنده و بارآور باشد پرورش دهد. دریافت‌های مغز در دوره‌ی آموزش باید بدان گونه باشد که هر لایه بر لایه‌ی دیگر و هر طبقه بر طبقه‌ی دیگر، هریک به موقع خود قرار گیرد و بدین گونه پایه‌های مغز ریخته شود و استخوان‌بندی آن محکم گردد. اگر پایه‌های مغز ریخته شود و استخوان‌بندی سست باشد، گنجاندن معلومات جدی در مغز و خلاصه بارآوری و زایندگی آن به مشکل برخواهد خورد.

دوم آنکه جوانان ما از کسب فرهنگ ملی به معنای واقعی و به مقدار لازم بی‌بهره مانده‌اند، درست نمی‌دانند که چه چیز‌هایی در زندگی گذشتگان آن‌ها ارزش داشته و چه چیز‌هایی نداشته و عیب و حسن زندگی این گذشتگان از چه نهادهایی ناشی می‌شده است. وقتی ما گذشته را نشناسیم به معنای آن است که از تجربیات نسل‌های متمادی بی‌بهره می‌مانیم. در فرهنگ قدیم ما جنبه‌های زنده هست که همین امروز هم به درد می‌خورد و بسیار گران‌بهاست، جنبه‌های متروک و کنار نهادنی هم هست، جدا کردن این دو قسمت مستلزم آشنایی به فرهنگ است. در مغز جوانان ما اختلاط ارزش‌ها ایجاد شده است؛ چون چنان‌که باید نمی‌شناسند، نمی‌توانند درست و نادرست و زنده و مرده را از هم جدا کنند، ازاین‌رو در میان عده‌ای از آن‌ها این تمایل هست که یک‌باره این فرهنگ را به کنار نهند و خیال خود را راحت کنند. عده‌ای دیگر که هنوزمردد هستند، در آن کورمال می‌کنند. کم‌اعتقادی به فرهنگ گذشته با این استدلال صریح یا ضمنی همراه است که چون ارزش‌های قدیم نتوانسته‌اند مردم ایران را به سوی پیشرفت (به مفهوم صنعتی) براند، پس باید آن‌ها را از سر راه به عقب زد و سبک‌بار به راه افتاد: عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی! ولی درست روشن نیست که این عالم و آدم با کدام گل وکدام آب باید ساخته شود.

بر اثر این وضع، ذهن جوانان ما دستخوش تعارض و کشمکش است. برای مثال عرفان را در نظر بگیریم، ممکن است آن را دربست رد کنند؛ زیرا مایه‌ی ترک و تسلیم و تقدیرستایی را در آن می‌بینند که به نظرشان یکی از علل عقب ماندن مشرق‌زمین بوده است. از طرف دیگر، چون پیش می‌آید که از تمدن ماشینی فرنگی سر بخورند، به عرفان توجه نشان می‌دهند که پادزهری می‌شود برای آن.

ادبیات نیز از همین مقوله است. گاهی این تمایل هست که ادبیات نفی شود، به این بهانه که چون جامعه‌ی ایرانی بیش از حد به ادبیات پرداخته و کوشش علمی نداشته و زیاد حرف زده و کم عمل کرده، در نتیجه از کاروان تمدن عقب مانده (یکی از دلایل کم‌اعتبار بودن رشته‌های ادبی در مدارس و دانشگاه‌ها نیز همین فکر است)؛ اما از جانب دیگر می‌بینیم که هیچ‌گاه در تاریخ ایران به‌اندازه‌ی امروز از ادبیات و شعر حرف زده نمی‌شده است، رادیو و تلویزیون ساعت‌ها وقت خود را بر سر بحث‌های مربوط به شعر و ادبیات می‌گذارند، هیچ مجله‌ای نیست (حتی مجله‌های فنی چون بورس و اقتصاد و فضا و بانک و غیره) که صفحه‌ای به شعر و به خصوص شعر نو اختصاص ندهد، تیراژ کتاب‌های شعر در ردیف اول است و حتی دانشجویان رشته‌های علوم و اقتصاد شب شعر تشکیل می‌دهند. بدیهی است که اگر شعر و ادبیات آن‌همه مشتری نداشت، رادیو و تلویزیون و مجله‌ها و ناشرها و مجامع تا این حد به آن نمی‌پرداختند.

اکنون بیاییم به علت سوم، یعنی نحوه‌ی برخورد با دنیای خارج که عبارت باشد از اندیشه‌ها و دانش‌های جدید، این رابطه چنان‌که می‌دانیم سست است، چه از یک سو به دشواری می‌توان تصورکرد که بدون برخوردار شدن از فرهنگ ملی به کسب فرهنگ دیگری بتوان دست یافت؛ زیرا فرهنگ جز به‌وسیله‌ی فرهنگ جذب نمی‌شود و فرهنگی که باید جذب‌کننده باشد فرهنگ بومی است (مگر آنکه کسی از کودکی با فرهنگ دیگری سروکار پیدا کند).

از سوی دیگر، در نزد جوانان ما آشنایی با دنیای خارج غالباً از طریق ترجمه صورت می‌گیرد که دو عیب اساسی در آن است: اول انتخاب کتاب برای ترجمه که تابع هیچ نظم و حسابی نیست. بی‌بندوباری عجیبی حکمفرماست، هرکس هر کتابی به دستش رسید ترجمه می‌کند، ناشرها هم به شرط آنکه کمی انتظار نان و آب از آن برود، به نشرش می‌پردازند، دیگر به این کار ندارند که چه سود و زیانی عاید خواهد کرد. نتیجه آنکه هر سال تعدادی ترجمه به بازار فرهنگ ایران سرازیر می‌گردد که مجانست و تناسبی با هم ندارند و اگر یک جوان بخواهد از میان مجموع آن‌ها خود را مجهز به مقداری اطلاع و دانش سالم و زنده بکند، احتمال توفیقش کم است. باآنکه در میان این ترجمه‌ها تعدادی از پیشروترین و نوترین آثار ادبی و فکری و فلسفی هست، چون زمینه‌ی ذهنی برای دریافت آن‌ها آماده نیست و چون مقدماتی که لازمه‌ی فهم این کتاب‌هاست فراهم نگردیده، مطالعه‌ی آن‌ها به جای گشایش ذهن و افزایش دانش، تشتت فکری ایجاد می‌کند.

عیب دیگر در کیفیت ترجمه است. اغلب این ترجمه‌ها (هرچه کتاب مدرن‌تر باشد، بیشتر) سنگین و مبهم و نارسا هستند. از یک سو ناآمادگی زبان فارسی برای پذیرفتن مفاهیم جدید است و از سوی دیگرعدم اهلیت و شتاب‌زدگی مترجمین که قوزبالاقوز شده است. محتوای بعضی ترجمه‌ها به جفر و طلسمات بیشتر شبیه است و یقیناً با دانستن کمی زبان خارجی و قدری فهم از اصل آن بهتر می‌شود استفاده کرد تا از متن فارسی شده. گاهی نیرو وقتی که می‌تواند برای خواندن چند فصل به کار افتد فقط بر سر چند جمله به هدر می‌رود.

کسانی که با این نوع ترجمه‌ها سروکار دارند همگی در معرض آنند که «تعقید ذهنی» پیدا کنند، هیچ مفهومی درست در ضمیرشان روشن نیست و مفاهیم با هم ربط پیدا نمی‌کنند. وقتی این حال دوام یابد دنیای فکری این خوانندگان، دنیای خاصی می‌شود، پیچ‌درپیچ و تاریک، روشن و صور معانی چون اشباح مرموزی در رفت و آمد می‌شوند.

عجیب‌تر آنکه، این شیوه‌ی اندیشیدن و بیان کردن از ترجمه به تألیف و زبان گفت‌وگو هم سرایت کرده است و سبک گفتن و نوشتن در میان عده‌ای رواج یافته (حتی رد پایش گاهی در رادیو و تلویزیون هم دیده می‌شود) که با محتوای خود هماهنگی دارد؛ یعنی رشته‌ی روشن و منطقی‌ای را تعقیب نمی‌کند. سبکی است بریده‌ بریده، کم‌فعل، متشنج و عبوس مانند فوجی از سرباز شکست‌خورده که در حال جنگ و گریز باشند و طرز بیان حاکی از حالت شانه بالا انداختن دائمی است در برابر همه چیز. این سبک، دلیل دیگری بر تزلزل و اختلاط ارزش‌هاست، ذهن گوینده نمی‌تواند تصمیم بگیرد، ارزش‌ها در درونش می‌لرزند و نمی‌داند به کدام دسته چنگ بزند، پس چون یک سو مفاهیم در ذهن خود او هم روشن نیستند و از سوی دیگر آن تعداد هم که روشنند، چه‌بسا که یارای صریح گفتنشان نیست، به تعقیده پناه می‌برد. بدین گونه گره زبان بر دشواری مطلب اضافه می‌شود (تعقید زبان، تعقید فکری می‌آورد و برعکس)، خاصه آنکه بسیاری از مفاهیم جدید اروپایی برای خواننده‌ی عادی ایرانی حائز دشواری فکری هستند؛ زیرا سنت و شیوه‌ی اندیشیدن ما با هم متفاوتند.

خواه‌ناخواه این تعقیدها از گوینده و نویسنده به خواننده سرایت می‌کند و آنچه بامزه است این است که بعضی از خوانندگان جوان چنان با این طرز سخن گفتن خو گرفته‌اند که دیگر مطالب روشن و درست و منظم به دهنشان مزه نمی‌کند، اگر نوشته‌ای ابهام و پیچیدگی نداشت، به نظرشان مهم نمی‌آید و جلب اعتمادشان نمی‌کند. سبک نگارش هم باید حتماً آبله‌رو و زگیل‌دار باشد تا کیف بدهد. غلو نکرده‌ام اگر بگویم که همان‌گونه که در فکر ابهام‌پسندی باب شده است، در امر ادبیات هم نوعی زشت‌پرستی بر ذوق عده‌ای از جوانان ما حاکم گردیده.

اما از لحاظ طرز فکر، برخورد ارزش‌های ایرانی و فرنگی و نیز دریافت اندیشه‌های خارجی به نحو دست و پا شکسته و ناقص (در ترجمه‌های نارسا) دید همه‌جانبه را که لازمه‌ی قضاوت درست است از جوانان ما سلب کرده است. اینان در میان فضای تاریک، روشن مسائل، مردد و سرگردان می‌مانند و کم‌کم به این حالت روحی می‌رسند که انسان برای آنکه گول نخورد باید نسبت به همه چیز شک کند و برای آنکه روشن‌فکر خوانده شود باید از نفی غافل نماند، نه تنها نفی ارزش‌های مشکوک، بلکه گاهی ارزش‌های مسلم نیز، بدین گونه فکر پوینده نمی‌داند به کدام مقصد روی نهد و پس از چندی خسته و دل‌زده می‌شود.

به سبب این وضع، روح جوان، حکم آزادبوم بی‌صاحبی پیدا کرده است. هر فرقه، دسته و فرد فرصت‌طلبی در صدد تسخیر آن است. نهضتی که می‌توان آن را «جوان‌گرایی» خواند؛ یعنی دلربایی از جوانان، با قدم‌های غول‌آسا پیش می‌رود. هیچ‌کس مایل نیست که در این مسابقه از دیگری عقب بماند، استاد، نویسنده، شاعر، روزنامه‌نویس، فیلم‌ساز، بوتیک‌دار، ناشر، سیاستگر، متصدی مؤسسه‌ی آموزشی و حتی روضه‌خوان، همه و همه، حتی هفته‌نامه‌هایی که طی سال‌ها جز «خواندم افسانه‌ی شیرین و به خوابش کردم» شعار دیگری نداشته بودند، حتی جراید کهنه‌کار کثیر‌الانتشار که یک عمر نان بیات شدگی و تمجمج خورده‌اند، «کنون بهار بدیدند و توبه بشکستند»، چروک‌های صورت خود را از یاد برده‌اند و فعلاً در زمینه‌ی ادب و فرهنگ (که ظاهراً بی‌خطر‌ترین و یتیم‌ترین زمینه‌هاست) خود را به‌صورت یائسه‌ی‌ جوانی جلوه می‌دهند، با هفت قلم آرایش! (1)

و البته قلم‌های فرومایه‌ای در این معرکه فرصت را از دست نمی‌دهند و برای شکار مشتری بساط خود را پهن کرده‌اند، چون شنیده شده است که جوانان از مطالب تندوتیز خوششان می‌آید و احتیاج دارند که قدری دلشان باد بخورد و چون دیواری کوتاه‌تر از دیوار ادبیات نیست که گوساله‌ی ملانصرالدین است، لحنی کم‌وبیش «گوبلزوار» در زمینه‌ی نقد ادبی وارد صحنه‌ی بعضی از مطبوعات شده است که به وضوح نشان‌دهنده‌ی آن است که قلم در دست روانی ناسالم است.

در کنار این طرز سخن گفتن، سبک دیگری نیز در حال «شکوفندگی» است که می‌توان آن را سبک «شعاری» خواند. این سبک نه تنها در مطبوعات و فرستنده‌ها راه یافته، بلکه در کار آن است که به کلاس‌های درس هم نفوذ کند. اگر این روش عمومیت پیدا کند باید بعد از این فاتحه‌ی استدلال و منطق و طرح مطلب به شیوه‌ی معتدل و معقول را خواند. کافی است که آدم کمی این کاره باشد، آن‌گاه چون قلم به دست گرفت یا پشت میز درس رفت، موضوع هرچه بود آن را بکشاند به امپریالیسم و فئودالیسم و فرویدیسم و چند اسم دیگر و از عرفان و استعمار و اسطوره و انفجار جمعیت و فضا و خلاصه آسمان و ریسمان، هرچه زرق و برقی داشت و توانست ذهن‌های ساده را بفریبد سخن به میان آورد و امیدوار باشد که مرید و مستمع خواهد یافت.

این‌ها همه برای دلربایی از جوانان است، ولی ظاهراً کسی این سؤال را از خود نمی‌کند که اگر ما این حداقل منطق و تعقل را در مسائل جدی از یاد ببریم، کارمان به کجا خواهد کشید؟ چگونه خواهیم توانست بدون این «حداقل» در دنیای امروز روی پای خود بایستیم و آیا دیرتر یا زودتر مشتمان باز نخواهد شد؟ پناه بردن به دشنام و شعار آسان است، گاهی هم موجب سرگرمی می‌شود؛ اما در دنیایی که پر از کشش و کوشش است و هر لحظه وقت حساب است و زیاد نیست عدد کسانی که بتوانند بی‌آنکه زحمت بکشند نان بخورند، آیا می‌شود یک عمر با آن‌ها زندگی کرد و امیدوار به حل مسائل زندگی خود و دیگران بود؟ این قابل انکار نیست که در طریقی که جوانان ما دارند پیش می‌روند و در تعلیم و تربیت و تغذیه‌ی معنوی‌ای که از طریق فرستنده‌ها و فیلم‌ها و مطبوعات و بعضی کلاس‌های درس و کتاب‌ها (از جمله کتاب‌هایی که مورد علاقه و باب سلیقه‌ی خود آن‌هاست) به آنان عرضه می‌گردد، چشم‌انداز امیدبخشی دیده نمی‌شود. آنچه لااقل در نزد عده‌ای دیده می‌شود، تشتت فکر است و سردرگمی و تفرقه و بی‌ادبی و ناسازگاری با خانواده و به قول بودلر «ناخشنود از خود و ناخشنود از دیگران» و روش فکری شانه بالا اندازی و هیچ‌چیز را جدی نگرفتن و به هیچ‌چیز دل نبستن... و در دسته‌ای دیگر، فزون‌طلبی و وقت‌پرستی و پول‌پسندی و جز خود کسی را ندیدن ... خب، عاقبتش چه؟

با این وضع، جامعه‌ی ما هر روز بیشتر از پیش به طرف عدم تعادل و اقتصاد انگلی (در سطح طبقه‌ی روشن‌فکر) رانده می‌شود و این فرصت فوت می‌گردد که برای فردا انسان‌های، نمی‌گویم برجسته و کارآمد بلکه حتی با دل‌سوزی و دانایی و قابلیت متوسط داشته باشیم.

روحیه‌ی دیپلم‌طلبی مهلک‌ترین بلایی است که دامنگیر جامعه‌ی ما گردیده است، در نتیجه آن بنیه‌ی فرهنگی و معنوی مملکت به‌سرعت رو به تحلیل است.

در اینجا مجال طرح این سؤال نیست که تقصیر با کیست؟ همه با هم مقصرند، گاهی همه چیز چنان با هم آمیخته می‌شود که حتی بی‌گناه هم گناهکار می‌شود، ولی به‌هرحال گناه بیشتر به گردن بزرگ‌ترهاست، هرچند تقصیر خود جوان‌ها را هم نباید از نظر دور داشت؛ زیرا قاعدتاً هیچ‌کس نباید به‌اندازه‌ی خود آن‌ها نسبت به سرنوشت آن‌ها دل‌سوزی داشته باشد، ولی به‌هرحال، بدبختی این است که این وضع اول دودش به چشم خود آن‌ها خواهد رفت و بعد به چشم مملکت و به‌طورکلی، زیان بیشتر متوجه کسانی خواهد شد که به این آب و خاک بیشتر وابستگی دارند.

امیدورام که این مقاله برای هیچ‌کس ایجاد سوءتفاهم نکند، آنچه گفته شد از سر تأثر بود. هر ایرانی وقتی می‌بیند که کسانی به تعداد زیاد، بهترین دوره‌ی عمرشان را به هرز می‌دهند و چون گوش روزه‌دار که بر الله اکبر است، تنها دل‌خوشی و انتظارشان آن است که این چند سال به سر ‌رسد و کاغذی توی دستشان گذارده شود و تصور می‌کنند این کاغذ طلسم نجات خواهد بود و حال آنکه خود بند اسارتی است و جدی‌ترین خوراک روشن‌فکرانه‌ای که به آن‌ها عرضه می‌شود، جبهه‌بندی بر سر نیما و هدایت است، (2) نمی‌تواند از تأسف بر کنار بماند.

اگر همه فکر کنند که فقط گلیم خودشان از آب کشیده شود و امروز بگذرد، فردا خدا بزرگ است، روزنامه‌نویس بخواهد که روز‌نامه‌اش فروش رود، معلم بگوید که حقوق این برج برسد، وزیر بخواهد که وزارتش لنگ نماند، دانشگاه و دبیرستان بخواهند که درشان بسته نشود، دانشجو بخواهد که هرچه زودتر مدرک به‌ دست آورد و پدر و مادرها بخواهند که فرزندشان فقط اسمش باشد که تحصیل عالی می‌کنند، این قافله به ناگهان لنگ خواهد شد.

در آنچه مربوط به قابلیت ذاتی است، جوانان ما چیزی کم ندارند، در آنچه مربوط به آموختن و دریافتن و پرورده شدن و اندیشیدن است، نشانه‌های اضطراب‌آوری دیده می‌شود. اگر جو فرهنگی ما به همین صورت بماند، نسل جوان کنونی از گذشته منقطع خواهد شد و به آینده نیز نخواهد پیوست. نه ایرانی خواهد ماند؛ زیرا از فرهنگ آن بیگانه شده و نه فرنگی خواهد شد؛ زیرا فرهنگ آن را نیاموخته و مردم بی‌فرهنگ یا کم‌فرهنگ زبان همدیگر را نخواهند فهمید و چون زبان همدیگر را نفهمند با هم دشمن می‌شوند و می‌توان حدس زد که زندگی در چنین محیطی چه مقدار ارزش زیستن خواهد داشت.

حکایتی از زبان شیخ شهاب‌الدین سهروردی آمده که خیلی معنی‌دار است و درعین‌حال ترس‌انگیز، آن را در اینجا به اختصار نقل به معنی می‌کنم: وقتی هدهدی در میان بوم‌ها می‌افتد، هدهد به تیزبینی مشهور است و بومان به کور بودن در روز، هدهد شب را در میان آن‌ها به سر می‌برد و صبح روز بعد می‌خواهد عزیمت کند، بوم‌ها به او می‌گویند این چه بدعتی است که تو می‌آوری، چه عمل ابلهانه‌ای، مگر در روز کسی حرکت می‌کند روز که همه جا تاریک است و چشم، چشم را نمی‌بیند؟ هدهد بی‌خبر از همه جا جواب می‌دهد: عجب حرفی می‌زنید چطور روز تاریک است؟ همه حرکت‌ها و کارها در روز می‌شود، نور خورشید بر همه جا تابیده است. از بوم‌ها انکار که در روز کسی نمی‌بیند و از هدهد اصرار که همه چیز در روز دیده می‌شود. سرانجام بوم‌ها به طرف او هجوم می‌آورند که این مرغ نمونه‌ی کوری است که دم از بینایی می‌زند و با منقار و چنگال می‌افتند به جان او، به‌خصوص ضربه‌ها بر چشم فرود می‌آید، «دشنام می‌دادند و می‌گفتند که ای روزبین، زیرا که روزکوری در نزد ایشان هنر بود»، هدهد می‌بیند که دارد کور می شود و جانش نیز در خطر است جز این چاره‌ای نمی‌بیند که چشم‌هایش را بر هم بگذارد و بگوید: «من نیز به درجه‌ی شما رسیدم و کور گشتم!» آن‌گاه دست از او بر‌می‌دارند و او تا زنده است چنین وانمود می‌کند که نابیناست. (3)

امیدواریم که عالم ما و عالم جوانان ما، در کار آن نیست که به عالم بومان شبیه گردد؛ اما زیاد هم نمی‌توانیم روی آن قسم بخوریم؛ زیرا بحث بر سر روز بودن یا شب بودن از هم‌اکنون گاهی خیلی داغ است.

 

اردیبهشت 1351

 

 

پی‌نوشت‌ها:

1. و این یادآور خوان چهارم رستم است که در شاهنامه که در آن پیرزن جادوگر خود را به‌صورت زن زیبای جوانی در می‌آورد تا رستم را به دام بیاورد و نابود کند؛ لیکن وی به کمک «فر پهلوانی» بر نیرنگ زن جادوگر مطلع می‌گردد و او را از میان برمی‌دارد.

2. حتی کتابخانه‌ای که باید قاعدتاً مهم‌ترین کتابخانه‌ی دانشگاهی ایران و مرکز تتبع و پژوهش به طرز جدی و خالصانه و بی‌تظاهر باشد، بریده‌های روزنامه‌ها را که حاوی قال و مقال بر سر نیما و هدایت است، روبه‌روی در ورودی خود بر تخته‌هایی الصاق کرده است تا مبادا از قافله عقب بماند و واقعیت این است که این دو بزرگوار هر دو در زندگی خود از هیاهو و تزویر بیزار و گریزان بودند.

3. مجموعه آثار فارسی شیخ اشراق سهروردی، به اهتمام دکتر سید حسین نصر (ص 303- 304).