شناسهٔ خبر: 22524 - سرویس اندیشه

گفتاری از مهدی معین‌زاده؛

دربارۀ تنهایی

معین زاده انسان موجودی است که ماهیتش فروبسته نیست، به تعبیر راحت‌تر، ما همیشه بین آنچه که هستیم و آنچه که فکر می‌کنیم باید باشیم، احساس فاصله می‌کنیم،‌ ما آن هستیم که باید باشیم. به قول فیلسوفان اگزیستانس و به‌طور خاص هایدگر، وجود انسانی آنی است که هنوز نیست.

 

فرهنگ امروز/ مهدی معین‌زاده: مسئله‌ی تنهایی را اینجا نه از منظر روان‌شناسی و پزشکی، ‌بلکه از منظر فیزیکی و هستی‌شناختی بررسی می‌کنیم. از این منظر وقتی نگاه بکنیم ابتدا باید تمایزی بین دو اصطلاح که مجعول هستند، قائل شویم؛ یعنی ما جعلشان کردیم ولی برای افکندن تمایز بی‌مناسبت نیستند. ‌به نظر من بین تنهایی از یک سو و اصطلاحاتی چون تنها ماندن یا تنها شدن از سوی دیگر باید افتراق باشد. تنهایی اشاره به روابط بنیادین موجود آدمی می‌کند که لاینفک از وجود اوست، ‌ما با کسی یا کسانی باشیم، در غربتی باشیم یا نباشیم، ‌اطرافمان پر از آدمی باشد یا نه، تنهاییم. انسان بدان حیث که انسان است، ‌تنهاست و ازاین‌حیث حیوانات تنها نمی‌شوند، حتی اگر به‌طور فیزیکی تنها باشند. جوجه‌مرغی وقتی که از مادرش جدا می‌شود صدا می‌دهد، اما بلافاصله و به محض اینکه به مادر رسید این تنهایی تمام می‌شود؛ ‌یعنی بنیادین نیست. اما تنها شدن یا تنها ماندن حالتی از انسان‌ها دارد که مشابه حیوانات است، کسی اطراف آدم نبودن، ‌تنی را کنار تن خود احساس نکردن، هم‌صحبتی نداشتن، زیر سقف در کنار کسی زندگی نکردن و نبودن و همه‌ی این‌ها که ممکن است از بین هم بروند. مثلاً شما در عصر جمعه‌ی ملالت‌باری احساس تنهایی می‌کنید و همان موقع کسی در می‌زند و داخل می‌آید، در همین حال این تنهایی رفع می‌شود. چیز بنیادین، ‌ذاتی و جبلی به این راحتی زایل نمی‌شود. تنهایی غیربنیادین، ‌بنیاد در تنهایی بنیادین دارد.

من قصدم این است در مدت زمانی که در اختیار دارم درباره‌ی تنهایی بنیادین، هستی‌شناختی صحبت کنم، تنهایی که از آدمی جدانشدنی و قوام آدمی به این تنهایی است. از متفکرین جدید، فیلسوفان اگزیستانسیالیسم در اشاره به این تنهایی بنیادین و تصویر کشیدن آن تبحر ویژه‌ای داشتند، اساساً تولد فلسفه‌ی اگزیستانس در شرایطی بوده است که حس تنهایی و غربت انسان ثقل و وزن خودش را بیشتر نشان داده است. من سعی می‌کنم که به تنهایی بنیادین از نگاه مولانا اشاره کنم، بعضی جاها سعی می‌کنم بین رأی مولانا و رأی فیلسوفان اگزیستانس مقایسه‌ای بکنم. هرچند این فیلسوفان طیف وسیعی هستند و اساساً نمی‌توان تحت عنوان واحدی گرد هم آورد، ولی اندیشه‌هایشان اصل و اساسی و امهاتی را دارند که به ما اجازه می‌دهد اصطلاح فیلسوفان اگزیستانس را به کار ببریم.

مولانا به اعتقاد بنده و به شهادت کتاب مثنوی، تنهایی بنیادین را بسیار خوب می‌فهمیده و از تنهایی‌های موقتی، زودگذر و غیرذاتی بلافاصله ره به تنهایی بنیادین آدمی می‌برد و این هنر خاص اوست که از موقعیت‌های انضمامی زندگی به وضعیت‌های انتزاعی اشاره می‌کند. گمان می‌کنم که از قرآن هم در این مورد تأثیر پذیرفته است، آیه‌ای داریم: «و لقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مره»، شما فرد به فرد پیش ما می‌آیید همان‌طور که اول‌بار شما را فرد به فرد خلق کردیم. معلوم است که قرآن الهام‌بخش مولاناست.

من می‌خواهم روی چند موضع که مولانا در مثنوی آورده و اشاره به این دارد که انسان بنیاداً تنهاست، اشاره داشته باشم. مطابق معمول اشاره دارد به موقعیت‌های انضمامی و حالتی را تصویر می‌کند که آفتاب بر دیوار می‌تابد، ‌شما فکر می‌کنید که این نور از خود دیوار است و به دیوار نورانی دل می‌بندید، ‌پس از مدتی اندک نور از دیوار به سمت خود خورشید کشیده می‌شود و می‌بینید که نور انس و محبت و آشنایی از خودشان نبوده است:

انس تو با دایه و لالا چه شد                  گر کسی شاید به غیر حق عضد

انس تو با شیر و با پستان نماند                نفرت تو از دبیرستان نماند

آن شعاعی بود بر دیوارشان                     جانب خورشید وارفت آن نشان

بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع             تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع

عشق تو بر هرچه آن موجود بود              آن ز وصف حق زراندود بود

چون زری با اصل رفت و مس بماند          طبع سیر آمد طلاق او براند

از زراندود صفاتش پا بکش                    از جهالت قلب را کم گوی خوش

کان خوشی در قلب‌ها عاریتست               زیر زینت مایه‌ی بی‌زینتست

زر ز روی قلب در کان می‌رود                 سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود

نور از دیوار تا خور می‌رود                      تو بدان خور رو که در خور می‌رود

زین سپس بستان تو آب از آسمان            چون ندیدی تو وفا در ناودان

این بخش از مثنوی اشاره به بی‌وفایی ذاتی هرگونه عدم تنهایی است، ‌توهمی بودن هرگونه حس غیر تنها بودن؛ و این یکی از مواضعی است که اشاره می‌کند. در موضع دیگری اشاره می‌کند:

یار تو خورجین توست و کیسه‌ات       گر تو رامینی مجو جز ویسه‌ات
ویسه و معشوق تو هم‌ذات تو         وین برونی‌ها همه آفات توست

بدین ترتیب به اعتقاد بنده تنهایی که برای مولانا مطرح است، ‌تنهایی بنیادین است؛ اما چرا این‌گونه است و آدمی ذاتاً و به‌طور جبلی تنهاست، برمی‌گردد به تعریف خود انسان و وجود خود انسان. شما در مثنوی دفتر چهارم این اشارت را دارید که خداوند خلق را 3 گونه آفرید: یک‌سری فرشتگان هستند که ماهیتشان عین وجودشان هست، حیوان و نبات و جماد همین‌طور است، ‌در این وسط یک قلمرویی از وجود باقی می‌ماند که ماهیت وجودی است و تعریف کردنی نیست و آن هم انسانیت است. انسانیت تعریف کردنی نیست که ایجاد شود، بلکه انسانیت قوام و شکل می‌گیرد و با هر وجود انسانی مفهوم انسانیت وارد مرزهای جدیدی می‌شود و هریک از ما مفهوم انسانیت را تا جایی پیش می‌بریم. انسان موجودی است که ماهیتش فروبسته نیست، به تعبیر راحت‌تر، ما همیشه بین آنچه که هستیم و آنچه که فکر می‌کنیم باید باشیم، احساس فاصله می‌کنیم،‌ ما آن هستیم که باید باشیم. به قول فیلسوفان اگزیستانس و به‌طور خاص هایدگر، وجود انسانی آنی است که هنوز نیست. این را مولانا هم بسیار عالی توضیح داده است که اشاره می‌کنم. اگر ما آنی هستیم که هنوز نیستیم و باید باشیم، پس هریک از ما غایتی داریم که می‌خواهیم این‌طوری باشیم، آن زمان راهی وجود دارد که ما را به آنجا می‌رساند، این راه برای هرکدام از ما این است که در آن راه و در آن تقدیر تنهاییم.

 آنچه که بنده به‌عنوان غایت وجودم در نظر گرفتم متمایز است از آن؛ شما و هرکدام از ما که اینجا نشسته‌ایم غایت وجودمان متفاوت است از کسی که در چپ و راستمان نشسته است. قرار است از رهگذر تقدیرمان در عالم، نسبتمان را با غایت مشخص کنیم، حالا چه به آن برسیم چه نرسیم. این تفاوت راه‌ها، تنهایی ذاتی آدمیان را ایجاد می‌کند. گمانم مولانا هم اشارات صریحی به این موضوع دارد، در اینکه انسان آنی است که هنوز نیست، ‌تعبیر لطیفی دارد، اینکه ما صبح که از خانه بیرون می‌آییم، دنبال نیست‌ها هستیم. به قول مولانا:

این ببین باری که هرکه‌اش عقل هست                 روز و شب در جست‌وجوی نیست است

در گدایی طالب جودی که نیست                        بر دکان‌ها طالب سودی که نیست

در مزارع طالب دخلی که نیست                          در مغارس طالب نخلی که نیست

در مدارس طالب علمی که نیست                        در صوامع طالب حلمی که نیست

ما همیشه از طرف چیزی که داریم، خیز برمی‌داریم به‌سوی چیزی که نداریم و این مسلم هست که ما پروای چیزی را داریم که بیرون از ماست و می‌خواهیم داخل بیاوریمش و این یعنی دنبال نیست بودن. اگرچه نیست‌ها برای هریک از ما متفاوت است، من احساس می‌کنم که ماشین خیلی خوبی در من نیست. کسی احساس می‌کند که فلسفه و خوب دانستن درون او نیست و آنقدر متفاوت است و این تفاوت به اندازه‌ی تفاوت در تقدیر ماست، اینکه در کدام خانواده بزرگ شدیم، پدر و مادرمان چه کسانی بوده‌اند و چیزهایی که برای ما مقدر کرده‌اند و باعث شده‌اند نیستی که ما می‌خواهیم بکنیم، هستِ متفاوت باشد و این ما را از هم تمایز می‌دهد. اینجاست که مولوی در یک موضع بسیار والا و بلند و حیرت‌آور می‌گوید که کسانی که جزوی عاشق جزوی می‌شوند -با توجه به اینکه هریک از ما جزو یک کل هستیم- تنها می‌مانند؛ چون هر جزوی به طرف کلش می‌رود و تو تنها می‌مانی. همه‌ی ما معامله‌مان نه با یکدیگر بلکه با آن نیستی که می‌خواهیم و در واقع غایت ما هست، حتی اگر عاشق هم باشیم، غایاتمان فردی هستند، حالا مشابهات غایت‌های فردی و به یک افق نگاه کردن ما را در کنار هم قرار داده است، ولی در حقیقت امر هریک از ما یک غایت، یک کلی داریم که جزو وجودمان را به سمت آن حرکت می‌دهیم:

 ماند از کل آن‌که شد مشتاق جزو               عاشقان کل نه عشاق جزو

 زود معشوقش به کل خود رود                   چونک جزوی عاشق جزوی شود

 کار خواجه‌ی خود کند یا کار او                نیست حاکم تا کند تیمار او

غایت در نظر فیلسوفان اگزیستانس همان اصیل‌ترین و خودی‌ترین جنبه‌ی داخل هر انسان است، در نظر مولوی به نوعی این اصیل‌ترین و خودی‌ترین با خدایی‌ترین جمع می‌شود. کلمه‌‌ای که فیلسوفان اگزیستانس برای معنای اصالت به کار می‌برند، در انگلیسی authenticity نامیده می‌شود. در این کلمه و هم در ترجمه‌ی آلمانی اصالت، کلمه‌ی «خود» وجود دارد. چیز اصیل، چیزی است که از آنِ خود من است و برآمده از خود من باشد، آن غایتی که انسان‌ها فرداً با آن مواجه هستند، این فرد انسانی از نظر مولانا خداوند است. این فردیت و تنهایی باید اعاده شود؛ چون در جوامع انسانی لگدکوب می‌شود، باید از کام اژدهای جمع پس گرفته شود.

 آنچه که در جوامع مدرن مبرم است، اشاره‌ی مکرر به این است که تنهایی انسان باید پس گرفته شود. مولوی این موضوع را در داستان خر برفت به‌خوبی بیان کرده است؛ داستان صوفی‌ای را نقل می‌کند که سوار بر خرش سفر می‌کرد. در راه به خانقاهی رسید که صوفیانی در آن مقیم بودند. مولوی با تکرار این حدیث که با آمدن فقر، دین از دست می‌رود، می‌گوید این صوفیان مانند 99 درصد صوفیان دیگر از فقر و گرسنگی نای فکر کردن به دین را نداشتند. فکرشان حول‌وحوش شکم و دنیایشان دور می‌زد. مسافر غافل از ماهیت این صوفیان خر خود را به خادم خانقاه سپرد و به جمع آنان پیوست. در خانقاه مشغول بود که عده‌ای از صوفیان رفتند و خرش را به‌زور از خادم گرفتند و فروختند و با آن طعام گوناگون خریدند و در خانقاه به شادی و سرور پرداختند. پای می‌کوبیدند و می‌رقصیدند و با هم از شادی می‌خواندند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت». مسافر نیز بی‌خبر از همه جا به جمع آن‌ها پیوست و پابه‌پای آن‌ها پا می‌کوبید و می‌رقصید و می‌خواند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت»، بعد همگی طعام خویش خوردند و آشامیدند و خوابیدند. صبح که مسافر از خواب برخاست آن صوفیان را ندید. کوله‌بارش را بست و سراغ خرش رفت تا آن‌ها را بار خرش کند و برود. خرش را در طویله  ندید، پس پیش خادم رفت و سراغش را از او گرفت. خادم به او گفت که آن صوفیان به‌زور و با تهدید به مرگ، خر را از او گرفتند و بردند. مسافر گفت: «آن خر نزد تو امانت بود، باید می‌آمدی و به من ماجرا را می‌گفتی تا خودم  فکری به حال خودم و خرم می‌کردم». خادم گفت: «ازقضای روزگار آمدم به شما بگویم، اما دیدم که خودِ شما همراه صوفیان دیگر می‌خندید و می‌رقصید و می‌خوانید که خر برفت و خر برفت و خر برفت. اتفاقاً از همه‌ی آن‌ها با ذوق و حرارت بیشتر می‌خواندید. گفتم که خود را چه زحمت بدهم و عیش شما را چرا منقص کنم خودتان حتماً خبر دارید که خر برفت و خر برفت و خر برفت!» بعد هم می‌گوید که خلق را «تقلیدشان بر باد داد، ای دو صد لعنت بر این تقلید باد».

 

خر برفت و خر برفت آغاز کرد                               زین حرارت جمله را انباز کرد

زین حرارت پای‌کوبان تا سحر                               کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر

چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع                 روز گشت و جمله گفتند الوداع

تو همی گفتی که خر رفت ای پسر                          از همه گویندگان باذوق‌تر

بازمی‌گشتم که او خود واقف است                             زین قضا راضیست مردی عارف است

 

جوامع انسانی بر اثر کنترل‌هایی که دارند و شبکه‌ی کنترلی که بر روی یکدیگر اعمال می‌کنیم، باعث می‌شود -تمامی فردیت‌ها و شخصیت personality یا همان چیزی که شما را از دیگری جدا می‌کند- که فخرها و ننگ‌هایمان شبیه هم باشد؛ مثلاً قبولی در کنکور برای همه‌مان یکی است، پیشرفتمان مثل یکدیگر است، ننگمان مثل یکدیگر است. نیچه به این می‌گوید، گله. این تنهایی متوجه رابطه‌ی فرد به فرد شدن با آن اصل، چه خدا باشد چه خود، پیام بسیار مهمی است که مولانا در مثنوی مطرح کرده است:

ای تو در پیکار خود را باخته                  دیگران را تو ز خود نشناخته

تو به هر صورت که آیی بیستی              که منم این والله آن تو نیستی

یک زمان تنها بمانی تو ز خلق               در غم و اندیشه مانی تا به حلق

یعنی اینکه تو یک دقیقه نمی‌توانی تنهایی را تحمل کنی، باید حتماً با یکی گپ بزنی، ‌چون جرئت رویارویی با حقیقت وجودی‌‌ات را نداری، پناه می‌بری به صحبت‌های به قول هایدگر ژاژخوانی. مثلاً دو دوست بعد از 20 سال با هم مواجه می‌شوند و شروع به صحبت کردن می‌کنند که چه خبر، چکار می‌کنی، کجا زندگی می‌کنی و... این حرف‌ها برای این است که یک وقت دیگری نپرسد این‌ها را رها کن، چطوری؟ و او بگوید که خرابم. برای اینکه این ارتباط اصیل وجود نیاید ما ژاژ می‌خوانیم، فکر می‌کنیم ارتباط گرفتیم و از تنهایی درآمدیم. ساکت باش، بگذار حرف خودش می‌آید، حرفی که تنهایی را از بین می‌برد:

یک زمان تنها بمانی تو ز خلق                       در غم و اندیشه مانی تا به حلق

این تو کی باشی که تو آن واحدی                 که خوش و زیبا و سرمست خودی

مرغ خویشی صید خویشی دام خویش           صدر خویشی فرش خویشی بام خویش

در پایان باید بگویم که ما سعی کردیم که یک روی سکه را ترسیم کنیم. چنین تنهای‌ای ایجادکننده‌ی با جمع بودن‌هایی است که اصیل است، حرف‌هایی است که اصیل است. آن طرف سکه ماند که در یک فرصت دیگر می‌گوییم. در نهایت اینکه از خدا می‌خواهیم که این حرف‌های شکسته و بسته را خودش درست کند.

این سخن اشکسته می‌آید دلا                    

همچنین اشکسته بسته گفتنیست                 

حق درستش می‌کند کو خود غنیست

.....

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن                 مصلحی تو ای تو سلطان سخن

کیمیا داری که تبدیلش کنی                     گرچه جوی خون بود نیلش کنی

این‌چنین میناگری‌ها کار توست                 این‌چنین اکسیر‌ها اسرار توست