شناسهٔ خبر: 23440 - سرویس اندیشه

به مناسبت سالگرد آغاز صدارت امیرکبیر و آغاز سلطنت ناصرالدین شاه؛

ناصرالدین شاه و امیرکبیر: تعامل یا تقابل

امیرکبیر -ناصرالدین شاه قهرمان‌سازی و منجی‌گرایی از تم‌های اصلی روان‌شناسی تاریخی و اجتماعی ایرانیان است که به‌نوبه‌ی خویش ریشه در تحولات فکری و تاریخی ایران دارد. این ذهنیت تاریخی البته اضداد بسیاری را در درون خود جای داده است. چگونه می‌توان تصویر کاملاً تاریک از ناصرالدین شاه را به‌عنوان آمر قتل امیر با رواج تصاویر همان شاه حک‌شده بر روی قلیان‌ها یا استکان‌های کمرباریک در دوران معاصر جمع کرد، گویی که توده‎ی مردم با «ناصرالدین شاه» گونه‌ای همدلی دارند.

 

فرهنگ امروز: گفت‌وگوی حاضر پرسش و پاسخ مکتوبی است با بهزاد کریمی مولف کتاب «ناصرالدین شاه؛ پنجاه سال سلطنت» که به دو مناسبت سالگرد آغاز صدارت امیر کبیر و همین طور آغاز سلطنت ناصرالدین شاه انجام شده است.

 

 تاریخ­نگاری رابطه‌­ی امیرکبیر و ناصرالدین شاه تا چه اندازه تحت‌الشعاع دوگانه‌ی خیر /شر، اصلاح‌طلب /مرتجع قرار گرفته است؟ تا چه حد می‌توانیم به تصویری که تاریخ‌نویسان معاصر از تقابل یا تعامل ناصرالدین شاه و امیرکبیر عرضه می‌کنند اعتماد کنیم؟

نگاه دوئالیستی یا ثنوی در تاریخ­نگاری ایرانی ریشه در عمق تاریخ اندیشهی ایران دارد. با وجود آنکه ما همچنان هیچ تاریخ‌نگاری مکتوبی از ایران باستان در اختیار نداریم که در جای خود بحث‌برانگیز است، اما نمی‌توان تأثیر دوگانه‌های خیر /شر زرتشتی و نور /ظلمت مانوی را بر تفکرِ پسااسلامی ایران نادیده انگاشت. تداوم بازتولید این دوگانه‌انگاری‌ها در دین تازه عامل مهمی بود تا تاریخ‌نگاری ما به‌عنوان یکی از حوزه‌های اندیشه از آن متأثر شود. این بحث درازدامنی است و به جای خود می‌بایست درباره‌اش صحبت شود. اما نمونهی امیر و شاه را آن‌چنان‌که اشاره کرده‌اید می‌توان ذیل همین دوگانه‌انگاری‌های رایج تاریخ‌نگارانهی ایرانی جای داد، با این تفاوت عمده که تاریخ‌نگاری «رسمی» قاجاری را نمی‌توان سرآغاز آن دانست؛ ازاین‌رو بر رسمی بودن تواریخ قاجاری تأکید می‌کنم که روشن شود در زمانه‌ی امیر یا پس از وی تا آغاز تاریخ‌نگاری مدرن ایرانی، این مورخان رسمی درباری بودند که روایت‌های تاریخی را از صافیِ منافع شاه، دربار و گروه‌های حاکم عبور می‌دادند و در نهایت به شکل مکتوب آن‌ها را ارائه می‌کردند. این بدان معناست که تصویر ترسیم‌شده از امیر در این تاریخ‌نگاری‌ها که جریان غالب تاریخ‌نگاری ایرانی-اسلامی و به‌ویژه در اینجا قاجاری بودند، در تناقض با تصویر احساسی و تراژیکی است که از امیر در ذهن داریم؛ اگرچه برخی مواد تاریخ‌نگارانه برای ترسیم چهرهی امروزین امیر از دل همین منابع قابل برداشت است.

به نظر می‌رسد آنچه دوگانهی شاه /امیر را چنین اسیر رابطه‌ای یک‌سویه و احساسی کرده است باید در چند جا جست‌وجو کرد؛ اول، رابطهی خود شاه با امیر است. اطلاعات ما در این باره البته نه مرهون تاریخ‌نگاری رسمی بلکه مکاتبات میان این دو نفر است. بررسی این مکاتبات نشان می‌دهد که این رابطه در واقعیت رابطه‌ای «احساسی» بوده است، حتی می‌توان در مواردی آن را به رابطهی یک پدر با پسرش تشبیه کرد. یادآور می‌شوم که شاه به هنگام جلوس نوجوانی بیش نبود و این امیر بود که چه در دوران ولایتعهدی در تبریز و چه در زمانهی انتقال قدرت، هادی و راهنمای معنوی و سیاسی شاه به شمار می‌رفت. به یک معنا نگاهی به تلاش امیر برای بر تخت نشاندن ناصرالدین میرزای جوان در میانهی کشمکش مدعیان سلطنت و دخالت روس و انگلیس مؤید آن است که این امیر بود که در مقام «تاج‌بخش» و «منجی» ولیعهد در صحنه حاضر می‌شود. در کنار این نقش سیاسی همچنین نباید رابطهی احساسی بین ولیعهد، شاه نوجوان و امیر را از یاد برد که امانت در اثر گران‌قدر خویش، قبلهی عالم به تفصیل به آن پرداخته است. پس هستهی اصلی این تصویر امروزین از این دوگانه مملو است از بن‌مایه‌های احساسی به‌صورتی که می‌تواند به طور بالقوه چنین تصویری از آن استخراج شود.

 دیگر خاستگاه این دوگانه‌پروری را باید در روان‌شناسی اجتماعی جامعهی ایران جُست. درک این بُعد از ماجرا بسیار مهم و متأسفانه مغفول مانده است. قهرمان‌سازی و منجی‌گرایی از تم‌های اصلی روان‌شناسی تاریخی و اجتماعی ایرانیان است که به‌نوبه‌ی خویش ریشه در تحولات فکری و تاریخی ایران دارد که در ابتدای پاسخ به آن اشاره کردم. این ذهنیت تاریخی البته اضداد بسیاری را در درون خود جای داده است. من در مقدمهی کتابم، ناصرالدین شاه به این قضیه اشاره کرده‌ام که چگونه می‌توان تصویر کاملاً تاریک از ناصرالدین شاه را به‌عنوان آمر قتل امیر با رواج تصاویر همان شاه حک‌شده بر روی قلیان‌ها یا استکان‌های کمرباریک در دوران معاصر جمع کرد، گویی که تودهی مردم با «ناصرالدین شاه» گونه‌ای همدلی دارند. پس روان‌شناسی توده‌ای ایرانیان از حیث یافتن ریشه این دوگانه‌انگاری خاص و دیگر دوگانه‌انگاری‌ها مثلاً دوگانهی شاه /مصدق کاملاً جای مطالعه دارد.

 تاریخ‌نگاری دورهی پهلوی هم در جای خود مهم است و می‌تواند ابعاد دیگری از این ماجرا را برایمان روشن کند. روشن است که هم در متون درسی تاریخ و هم در تاریخ‌نگاری‌ها و تبلیغات دولتی تلاش شد تا تصویری تاریک از پادشاهان قاجار ارائه شود، البته این در ایران سنتی دیرپا بوده است و حتی می‌توان قدمت این سیاه‌نمایی‌های تاریخ‌نگارانه را تا سده‌ها پیش‌تر عقب برد. در نهایت برای فهم این دوگانه باید آن را در زمینه‌ی گسترده‌ی دوگانهی شاه /وزیر در تاریخ میانهی ایران قرار داد. این دوگانه البته بازتاب‌دهندهی تقابل ساختاری درگاه /دیوان است که باید در فرصتی فراخ به آن پرداخت؛ برای این ماجرا نمونه‌های پرشماری می‌توان ذکر کرد که البته نمونهی درخشان آن تقابل خواجه نظام‌الملک با ملک‌شاه سلجوقی است.  

حالا گمان می‌کنم آنچه شما «اعتماد» به تاریخ‌نگاری‌های معاصر برای دریافت «حقیقت» این ماجرا عنوان کردید، کمی متزلزل شده باشد. این «اعتماد» را پیش‌فهم‌ها و انتظارات شما از تاریخ‌نگاری تعیین می‌کند. برای مثال عرض می‌کنم اگر شما از تبار قاجاریه باشید و تصویری آرمانی از ناصرالدین شاه در سر داشته باشید قطعاً جانب تواریخ منتقد به شاه را در ماجرای امیرکبیر نخواهید گرفت و تلاش می‌کنید با توجیهات مختلف یا با استناد به داده‌های تاریخ‌نگارانه یا غیرتاریخ‌نگارانه امیر را مقصر جلوه دهید، تکلیف دیگر مخاطبان تاریخ‌نگاری‌ها همچنین است؛ به یک معنا من باوری به بی‌طرفی کامل هیچ تاریخ‌نگاری ندارم.

 

از سوی دیگر آثاری هستند که سعی دارند دست به خلق تصویری از چهره‌هایی مانند امیرکبیر بزنند که به تعبیر خودشان «اسطوره‌زدایانه» است. فارغ از مناقشاتی که خود این اصطلاح ایجاد می‌کند، تا چه اندازه می‌توان این تلاش‌های به‌اصطلاح اسطوره‌زدایانه را تلاش­‌هایی تاریخ‌نگارانه و علمی دانست؟ آیا می‌توان آثار تسویه‌حساب­‌های سیاسی و یا مخالف­‌خوانی­‌های صرفاً احساسی را نیز در آن یافت؟

با ارجاع به پاسخ پرسش نخست شما، چندان موافقتی با اصطلاح «اسطوره‌زدایانه» ندارم، البته این به معنای مخالفت مطلق با آن نیست، به‌هرحال این اصطلاح حقیقتی را در خود نهفته دارد و آن تلاش برای فهم دقیق‌تر تاریخ با استفاده از رویکردها و روش‌های مدرن است؛ زیرا به یک معنا این مدرنیسم بود که کوشید از دنیا اسطوره‌زدایی کند. اجازه بدهید به جای روایت‌های «اسطوره‌زدایانه» از روایت‌های «متفاوت» سخن بگویم. تردیدی نیست که هم ناصرالدین شاه و هم امیرکبیر دستخوش خوانش‌های متفاوت و متضادی قرار گرفته‌اند، برخی از این روایت‌ها در راستای تقویت آموزه‌های کلیشه‌ای خیر /شر است، اما برخی دیگر با این جریان غالب متفاوت هستند؛ برای نمونه باز به کتاب قبلهی عالم امانت بازمی‌گردم، حتماً به یاد دارید که پس از انتشار این کتاب مناقشاتی میان مورخان درگرفت و در این میان بر نقد بیرونی کتاب تأکید بیشتری شد. قطعه‌ای از کتاب که بیش از همه مورد انتقاد قرار گرفت از نامه‌ای سخن می‌گفت که امیر به انگلیسی‌ها برای پناه گرفتن در سفارت دولت انگلیس نگاشته بود. این دادهی تاریخی برخلاف آن تصویر امیرِ استعمارستیز و ضدانگلیس و روس بود که در ذهن داریم. یادم هست که عباس سلیمی‌نمین در مقام نقد این قطعه به نقد مؤلف پرداخته بود و گرایشات مذهبی او را نشانه رفته بود. من واقعاً نمی‌دانم امانت با چه رویکردی و با چه نیتی این روایت از امیر را به دست داده است، اما باید پرسید مگر می‌توان از مورخ انتظار داشت پیش‌فهم‌ها و زمینه‌های فکری و عقیدتی خود را هنگام نگارش تاریخ در گوشه‌ای رها کند و از آن‌ها بالکل فارغ شود؟

 البته من به نقد سلیمی‌نمین نقدی را وارد می‌دانم، اینکه شما در کتاب امانت با چهره‌ای دیگرگون از ناصرالدین شاه روبه‌رو می‌شوید، من هم در کتابم تلاش کرده‌ام بر همین وجوه متفاوت تأکید کنم. حال اگر بخواهیم بر اساس نقد سلیمی‌نمین پیش برویم باید پرسید جمع این تصویر تقریباً متفاوت و مثبت از ناصرالدین شاه با واقعهی کشتار دگراندیشان مذهبی از جمله بابیان به دستور شاه به‌ویژه پس از ترور ناصرالدین شاه چگونه انجام‌پذیر است؟ به یاد داشته باشیم که این کشتار بابیان آن هم به شیوه‌های منزجرکننده با کشتار صدر دوره‌ی ناصری متفاوت است و دیگر در این دوران امیر در قید حیات نیست. به همین منوال می‌توان انتظار داشت که تاریخ‌نگاری‌های متفاوتی از سوی مورخان مختلف و بر اساس دیدگاه‌های مختلف سیاسی و عقیدتی ارائه شود و این امر مبارکی است، ضمن آنکه تأکید می‌کنم دوران ارائه‌ی یک کلان‌روایتِ معیار مثلاً با عنوانی که از آن یاد کردید «علمی» گذشته است؛ چراکه مورخی نیست که تاریخ خود را «غیرعلمی» یا به تعبیر دیگر «غیرحقیقی» بداند. البته این بدان معنا نیست که همه‌ی روایت‌ها در فاصلهی یک‌سانی از حقیقت تاریخی قرار گرفته‌اند، قطعاً استفاده از منابع، داده‌ها و روش‌های دقیق‌تر و جامع‌تر نتایج بهتری در بر خواهد داشت. 

 

 امیرکبیر از معدود نخبگان و کارگزاران تاریخ معاصر ایران است که هم در تاریخ‌نگاری‌های رسمی و هم در تاریخ­نگاری­‌های غیررسمی این شانس را یافته است تا به‌عنوان چهره‌­ای ملی، «خدمتگزار» و اصلاح‌­طلب معرفی شود. در واقع برخلاف بسیاری از روشن‌فکران و نخبگان اصلاح­‌گرایی که از سوی تاریخ­نگاری رسمی و یا برخی اَشکال تاریخ­نگاری ایدئولوژیک متهم به خیانت شده‌اند، امیرکبیر معمولاً توسط هر دو جریان رسمی و غیررسمی (البته با کنار گذاشتن برخی استثناهای معدود) ستایش شده است. چرا؟

من سخن شما را تا اندازه‌ی زیادی می‌پذیرم، به‌هرحال امیر با ایدهی دولت مطلق منتظم وارد عرصه شد، او بنا داشت تا با گرته‌برداری از الگوی اصلاحات عثمانی تغییراتی را در ساختار و سازمان حکومت ایران به وجود بیاورد. طبیعتاً این اصلاحات که گسترهی عمل نیروهای سنتی را تنگ می‌کرد به مذاق آن‌ها خوش نمی‌آمد و تلاش کردند تا زیر پای امیر را بروبند. می‌خواهم توجه شما را به شخصی مانند اعتمادالسلطنهی مورخ جلب کنم که او را می‌توان نمایندهی این نیروهای سنتی دانست، اگرچه او در میان این نیروها جامهی نواندیشی و مدرنیته بر تن دارد و به یک معنا جایگاه فکری بالاتری از هم‌قطاران دیوانی خود دارد، اما در مقام مورخ رسمی شاه، واقعهی مرگ امیر را به گونه‌ای روایت می‌کند که کمترین حساسیت را برانگیزد، بگذریم از اینکه پدر خود اعتمادالسلطنه به‌عنوان فراش‌باشی، مأمور قتل امیر شد و این ماجرا به نحو تعیین‌کننده‌ای روایت اعتمادالسلطنه را تحت تأثیر قرار داده است. حال همین اعتمادالسلطنه در کتاب خلسه یا خواب‌نامه که در واقع یادداشت‌های شخصی او بوده است در قالب یک ژانر ترکیبی تاریخ‌نگارانه و طنز، زمانی که نوبت به استنطاق امیر می‌رسد، نادرشاه را مقابل امیر می‌نشاند؛ این را شاید بتوان نشانه‌ای از همانندسازی امیر به نادرشاه به‌عنوان یکی از سلاطین بزرگ ایرانی دانست.

 گذشته از این نکته، با آگاهی به این امر که آنچه اعتمادالسلطنه در خلسه نوشته است قرار نبوده در جایی عرضه شود و به یک معنا رسمیت ندارد و حرف دل اوست. از امیر به بدی یاد نمی‌کند، درست است که او را مثلاً در داشتن آرزوهای دورودراز همانند فتح هند دست می‌اندازد، اما حتی همین تمسخر نیز در زمینه‌ای مثبت شکل می‌گیرد. اشارات او به تلاش برای خلع ناصرالدین شاه توسط امیر یا حمایت امیر از عباس‌میرزای مغضوب هم تنها در حد آرایه‌های طنز و وقایعی مشکوک باقی می‌ماند. در واقع دست این مورخ رسمی برای انتقاد از امیر خالی است. حال بخش مربوط به استنطاق میرزا آقاخان نوری را با همین قطعهی مربوط به امیر مقایسه کنید، تفاوت‌ها بسیار است. فراموش نکنیم که دوران صدارت امیر بسیار کوتاه اما درخشان بود، او یک‌سره خود را وقف پروژهی نوسازی حکومت کرده بود و بسیاری از دستاوردهایش حتی پس از مرگش ستایش می‌شد؛ این ستایش از امیر را باید در ویژگی‌ها و صفات شخصی او و هم در زمینه‌های مختلف مورد ارزیابی قرار داد.

 بی‌گمان، گفتمان مدرنیزاسیون یا نوسازی موجب شده است تا امیرِ مدافع این گفتمان غالب به‌عنوان چهره‌ای مثبت فهمیده شود. زمینهی دیگر را باید در عدم ستیز امیر با شاه جست‌وجو کرد، حتی در اوج اختلافات، امیر احترام شاه جوان را نگاه می‌دارد. فارغ از جملهی مشکوکی که از امیر در باب خیالات او برای تأسیس کنستی‌توسیون یا نظام مشروطه در ایران نقل شده، ما مجادله‌ی آشکار و عریانی میان او و شاه نمی‌بینیم. این امر همان‌طور که پیش از این اشاره کردم، دست مورخان رسمی را برای اتهام‌زنی‌های رایج علیه وزرا یا دشمنان شاه خالی گذاشته است. در تاریخ‌نگاری رسمی پهلوی هم امیر منتقد ساختار حکومتی است که توسط پهلوی برانداخته شده است و در واقع در سمت روشن ماجرا قرار دارد. بعد از انقلاب نیز ما شاهد اقبال انقلابیون به امیر هستیم. در این جریان جدید تاریخ‌نگاری در چارچوب شعارهای انقلاب بیشتر بر جنبه‌های استعمارستیزانهی امیر تأکید می‌شود. حتی روحانیت که امیر در جریان اصلاحات خویش میانهی خوبی با آن‌ها ندارد در همین زمان دست به قلم می‌برد و امیر را می‌ستاید که نمونهی آن کتابی است که هاشمی رفسنجانی تحت عنوان امیرکبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار در دفاع از امیر نگاشت.  

 

قطبی­‌سازی دوگانه‌­انگاری که پیش‌تر به آن اشاره کردیم معمولاً سبب شده است تا هرگونه تلاش برای تطهیر ناصرالدین شاه توأم با تلاش برای اتهام‌­زنی به امیرکبیر همراه شود، در مقابل نیز می‌­دانیم تاریخ­نگاری مرسوم همواره در صدد بوده تا ضمن دفاع از امیرکبیر اتهامات بسیاری را به ناصرالدین شاه وارد آورد. در این میان آیا یک ارزیابی واقع‌بینانه از نقش ناصرالدین شاه در سقوط امیرکبیر و یا میزان حمایت شاه جوان قاجار از او امکان‌پذیر است؟

همان‌طور که پیش از این اشاره کردم هر روایت تاریخی مسبوق به پیش‌فهم‌ها و انتظارات مورخ است و نباید در این میان به دنبال یک روایت عریان و کاملاً ابجکتیو باشیم، اما درهرصورت فهم درست امیر نیازمند فهم درست و دقیق ناصرالدین شاه است و بالعکس. تلاش‌های فریدون آدمیت، عباس اقبال‌آشتیانی و عباس امانت را می‌توان کوشش‌های تاریخ‌نگارانهی دقیق در همین راستا دانست. البته هریک از موضعی متفاوت به این دوران نظر کرده‌اند، اما به‌هرروی تلاش آن‌ها درخور تحسین است. این سخن به آن معنا نیست که در این سه روایت، امیر و شاه هریک در جایگاهی برابر از لحاظ داوری‌های تاریخی یا ارزش‌مدار قرار گرفته‌اند، قرار نیست شاه و امیر برای ارائه‌ی یک روایت نسبتاً دقیق به پای یکدیگر قربانی شوند یا بهتر است بگویم مورخان آن‌ها را قربانی کنند. من اصولاً با این پرسش مشکل دارم، قرار نیست «روایت واقع‌بینانه» آن‌طور که شما مطرح کرده‌اید متضمن بها دادن به هر دو طرف این ماجرا باشد؛ زیرا محکی خارج از تاریخ برای سنجش اعتبار «واقع‌بینانه» مورخان وجود ندارد. روایت‌های متفاوت و مختلفی باید ارائه شود و در این میان مخاطبانند که روایت مرجح خویش را برمی‌گزینند، حال ممکن است در این میان روایتی هم مشتمل بر قضاوتی بینابین و میانه باشد.   

 

 گذشته از بخشی از کارنامه­‌ی سیاسی ناصرالدین شاه که در نسبت با موضع­‌گیری او در قبال اصلاحات امیرکبیر مورد تفسیر واقع می­‌شود، دوران سلطنت طولانی پنجاه‌ساله‌ی وی را چگونه می­‌توان ارزیابی کرد؟ آیا وی خداوندگار استبداد قاجاری بود که هرگونه تلاش اصلاح­‌طلبانه را تنها تا آنجا برمی­‌تابید که دایره­‌ی اختیارات و اقتدار فردی او را محدود نکند و یا اینکه شاهی متجدد و اصلاح‌طلب بود که گرفتاری‌­اش در درون ساختار قبیله‌­ای و سنتی اقتدار، سدی در برابر تکاپوهای ترقی­‌خواهانه­‌ی وی ایجاد می­‌کرد؟

من حیات سیاسی ناصرالدین شاه را از حیث التفات به اصلاحات به دو بخش کلی تقسیم می‌کنم؛ دورهی نخست از ابتدای سلطنت ناصرالدین شاه تا مرگ میرزا حسین‌خان سپهسالار ملقب به مشیرالدوله در 1297 قمری را شامل می‌شود و دورهی دوم از 1297 تا زمان مرگ شاه در 1313 قمری. در دورهی اول شاه در یک فضای اصلاح‌طلبی تنفس می‌کند، این امر را باید به چند دلیل منتسب کرد؛ در درجهی نخست باید به جوانی شاه و آرزوهای او برای پیشرفت و آشنایی‌اش با جهان غرب از طریق آموختن زبان و خواندن روزنامه‌های اروپایی اشاره کرد. بهره گرفتن او از دو وزیر اصلاح‌طلب (امیرکبیر و میرزا حسین‌خان سپهسالار) بی‌تردید شاه و حکومت را در مسیر اصلاحات قرار داد و در نهایت سفر اول شاه به فرنگ که با ایدهی الهام گرفتن از اصلاحات به سبک غربی و به ابتکار و اصرار وزیر مصلح (سپهسالار) صورت گرفت، انگیزه‌های شاه را برای ترقی دوچندان کرد. بسیاری از اقدامات اصلاحی دوران ناصرالدین شاه در همین دورهی نخست شکل گرفت.

 دورهی دوم دوران سرخوردگی، ناامیدی، خوشباشی و گونه‌ای تقدیرگرایی برای ناصرالدین شاه است. این تقسیم‌بندی به معنای همراهی مطلق شاه با ایده‌های اصلاح‌طلبانه نیست، اما شاه متمایل به اصلاحات است. خط قرمز اصلاحات را در عهد ناصری نیروهای سنتی، حرمسرا و قدرت مطلقه‌ی شاه تعیین می‌کردند؛ نمونهی اعلای این تقابل را می‌توان در قضیه‌ی برکناری میرزا حسین‌خان دید که نیروهای سنتی دیوان، روحانیت و حرمسرا همگی در یک طرف و وزیر اصلاح‌طلب در سوی دیگر ماجرا قرار دارند. بررسی نامه‌های ردوبدل‌شده میان شاه و میرزا حسین‌خان در این مقطع حساس برای فهم مناسبات قدرت در عصر ناصری و سرنوشت اصلاحات ضروری است. من به تفصیل همین روابط را در کتاب اخیرم مطالعه کرده‌ام، این مکاتبات نشان می‌دهد که شاه با وزیر همدل است، اما همان‌طور که خود اشاره می‌کند ناچار به عزل وی می‌شود.

 بنابراین، شاه در چنبرهی ساختار سنتی دیوان، نهاد روحانیت ضداصلاحات، حرمسرای متمایل به دخالت در امور سیاسی و هواهای نفسانی گرفتار بود و به‌رغم تمایل به اصلاحات در دورهی نخست، به نوعی خوشباشی و روزمرگی در پناه وزارت امین‌السلطان و فراغت از امور سیاسی تن داد. در میان توده‌های مردم نام ناصرالدین شاه با عیاشی‌های بی‌پایان و بی‌بندوباری‌های اخلاقی گره خورده است. این جنبه از زندگانی ناصرالدین شاه که از طریق نگارش کتاب‌های عامیانه‌ی تاریخی تقویت می‌شود بازتاب‌دهندهی بخشی از واقعیت شاه است. در قضیه‌ی امتیاز راه‌آهن فارغ از ابعاد مختلف آن، شاه به شدت برای لغو امتیاز تحت فشار نیروهای سنتی قرار گرفت. راه‌آهن از نگاه میرزا حسین‌خان و شاه یکی از علل عمدهی ترقی به سبک غربی به شمار می‌رفت و ازهمین‌رو وزیر مجدانه کوشید تا راه‌آهن در ایران تأسیس شود. گذشته از نگاه سطحی شاه و وزیر به مقوله‌ی پیشرفت، ناکام ماندن پروژهی راه‌آهن در ایران را می‌توان نماد ناکام ماندن اصلاحات در ایران عهد ناصرالدین شاه به شمار آورد و در این میان شاهدیم که نگرانی از منقص شدن عیش شاه به دیگر عوامل فشار برای لغو امتیاز راه‌آهن افزوده می‌شود. متن نامه‌ی شاه و پاسخ وزیر گویای بخشی از علل ناکامی اصلاحات در عهد ناصرالدین شاه است. در این جل لحن ناامید و غم‌زده‌ی سپهسالار بسیار قابل تأمل است:

«جناب مشیرالدوله، اگرچه از عرایض شما در فقرهی ابطال راه‌آهن کمال اطمینان را دارم، اما... نمی‌دانم در ماه رمضان می‌توان اعلان رسمی کرد یا نه؟ به علت اینکه موقع رمضان بهتر است، مردم در منابر و مساجد می‌شنوند و دیگر اینکه بعد از رمضان می‌خواهم جاجرود بروم ان‌شاءالله. این اعلام رسمی نشده، اولاً نمی‌توان به آسودگی به شکار رفت، ثانیاً موقع احکام لازمه می‌گذرد، گیر من در همین اعلام رسمی ابطال راه‌آهن است.

ان‌شاءالله روز پانزدهم این ماه، به شرف زیارت خاک پای همایونی روحناه فداه مشرف شده و اعلان رسمی ابطال راه‌آهن را در همان تعیین خواهم نمود و ان‌شاءالله قلب مبارک به آسودگی به شکارگاه تشریف خواهد برد.»