شناسهٔ خبر: 26833 - سرویس مسائل علوم‌انسانی

گزارش سومین همایش ملی «پژوهش اجتماعی و فرهنگی در جامعه ایران»/ بخش دوم؛

طرحِ «شکست دانشگاه» روا نیست

محمدجواد غلامرضاکاشی اینکه گفته شود «دانشگاه شکست خورده» است به لحاظ اخلاقی روا نیست. این افت وحشتناک که البته در این سال‌های اخیر وضوح آن بیشتر شده است مختص این سال‌های اخیر نیست، بلکه تنها برای امروز صریح‌تر و بی‌پرواتر شده است و یک‌چنین پدیده‌ای را در این حد و حدود نمی‌شود به افراد نسبت داد و گفت افراد دانشگاهی یا محیط‌های دانشگاهی صرفاً بی‌اخلاق شدند، ولی باید با مدل دیگری به تحلیل این مسئله پرداخت.

 

فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: سومین همایش ملی «پژوهش اجتماعی و فرهنگی در جامعه ایران» ۲۶ و ۲۷ آذرماه در مجموعه‌ی ایوان شمس با همکاری دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. این همایش در راستای گسترش گفتوگو درباره‌ی مسائل و چالش‎های پژوهش اجتماعي و فرهنگي در ايران و همچنين تقويت اجتماعي کنشگران علوم اجتماعي و استواري جايگاه پژوهش جامعه‏‌شناختي و فرهنگي برگزار شد. در ادامه مشروح سخنان پرویز پیران با موضوع «نظریه‌ی امتناع جامعه‌ی ایران از مشارکت و امتناع گریزناپذیر» و محمدجواد غلامرضاکاشی با عنوان «رویکردهای اجتماعی و فرهنگی در پژوهش سیاسی» می‌آید.

 

پرویز پیران: با عملکردهای ناسالم چگونه می‌توان ساختار سالم را انتظار داشت

در ابتدا باید بگویم چگونه این بحث برای من مطرح شده است؛ تحقیقی را از سال ۱۳۶۳ با برخی دوستان آغاز کردیم که تا به امروز نیز ادامه دارد، در واقع تحلیل محتوای تاریخی داشتیم و منابع تاریخی که به شهر و زندگی اجتماعی مربوط بود، سفرنامه‎ها و غیره را جمع‎آوری و طبقه‎بندی کردیم. در خلال این مطالعه و پژوهش، چند نظریه برای ما اتفاق افتاد که در بحث‌های امروز به گرند تئوری معروف هستند. اولین آن در سطح کلان نظریه‌ی «راهبرد و سیاست‌زدگی جامعه‌ی ایران» بود که بیش از ۲۰ رساله با استفاده از این نظریه در دانشگاه‌ها نوشته شده است. در اینجا اشاره‌ای نیز به صحبت‌های دکتر کاشی داشته باشم. سال‌ها پیش عنوان داشتم ما وارد عرصه‌ی شارلاتانیسم در ایران شده‌ایم. به من انتقاد شد که چرا این واژه را به کار برده‌اید، اما امروز فکر می‌کنم آن اتفاقاً الهامی بوده است و الآن می‌بینم فاجعه‌ای اتفاق افتاده است. دیگر صحبت از حد و حدود و مرز نیست، وقتی ۳ تا ۴ هزار بورسیه‌ی فریب‌کار داریم چگونه توقع داریم دانشگاه سالم بماند؟ وقتی که وزارت علوم بخش‌نامه می‌دهد و دانشجو مجبور است مقاله بنویسد و باقی اتفاقات، چگونه می‌توان به دنبال دانشگاه سالم بود؟

 این مطلب را نیز اضافه کنم که دانشگاه علامه طباطبایی کتابی چاپ کرده و بالاجبار دانشجویان باید بخوانند علی‌رغم اینکه تمام آن (۷ مقاله) دزدیده شده است. جالب‌تر اینکه می‌گوید: «در سفرنامه‌ی ابراهیم‌بیگ، او بعد از سفرهای بسیار و گشت‌وگذار در شهرهای مختلف...» نویسنده گویا اصلاً کتاب را حتی یک نگاه نکرده است که ببیند این سیاحت‌نامه‌ی ابراهیم‌بیگ اصلاً سفرنامه نیست، بلکه تقریباً جزو اولین رمان‌هایی است که در ایران در آن دوره نوشته شده است. این اشتباهات بزرگ اتفاق می‌افتد و کتاب‌ها نوشته و چاپ می‌شوند، از این موارد زیاد است، کتاب‌سازی، ترجمه‌های معیوب که به چاپ چندم خود رسیده است، بعضی از این متن‌ها را اساتید کپی می‌کنند و به دانشجو می‌دهند که ترجمه کند، به همین خاطر می‌بینید در ۳۰ صفحه‌ی اول حدود ۱۰۰ غلط دارند و اتفاقاً کتاب دیگرش را نگاه می‌کنید، می‌بینید نثر روانی دارد، این مشخص می‌کند که یکی به دست دانشجویی افتاده است که زبان خوب می‌دانسته و دیگری خیر؛ از همین مطالب غلط استاد به دانشجو سؤال می‌دهد و دانشجو همین مطالب نادرست را حفظ می‌کند. این برای آموزش عالی ما جای تأسف دارد.

 نظریه‌ی دوم، نظریه‌ی «راهبرد و سیاست سرزمینی جامعه‌ی ‌ایران» بود و سپس نظریه‌ی «آبادی جانشین نظریه‌ی غیرممکن شهر در ایران» بود و البته آبادی منظور محیط مصنوع است. نظریه‌ی بعدی، نظریه‌ی «مقیاس شهری مقیاس تک‌بنا یا ابنیه‌ی منفرد و شهروندی» و نظریه‌ی چهارم «امتناع جامعه‌ی ایران از مشارکت و امتناع گریزناپذیر» و نظریه‌ی پنجم «ویژگی‌های منفی شخصیتی ایرانیان یا سازوکارهای انطباق و بقا».

 

اساتید-پیران،قانعی راد

 

امتناع جامعه‌ی ایران از مشارکت و امتناع گریزناپذیر

بحث امروز من نظریه‌ی «امتناع جامعه‌ی ایران از مشارکت و امتناع گریزناپذیر» است. مسئله این است که ما در جامعه‌ی ایران به معنای مشارکت اجتماعی -معنای روزمره‌ی همکاری مدنظر نیست- موردی را نمی‌توانیم پیدا کنیم، چرا؟ یک فاجعه‌ای در ایران اتفاق افتاده است، از روزی که با منابع و متون قدیمی آشنا شدیم (که به غلط ادبیات گفته می‌شود)، متوجه نبودیم که این مفاهیم را در ظرف Context اجتماعی، فرهنگی، تاریخی جامعه‌ی ایران باید بازتعریف و واژه‌سازی کنیم و عمدتاً در یک روند شتابآلودی دیکشنری‎وار برای آن‌ها معادل پیدا کردیم، یکی از معضلات یعنی عدم درک ترجمه‌ها نیز از اینجا ناشی می‌شود، حتی مترجمین قدرتمند هم با این مشکل روبه‌رو هستند. در حال حاضر بحث‌های پست‌مدرن در زبان‌شناسی این را به ما هشدار می‌دهد که واژگان، فرامرزی هستند؛ یعنی در واقع با انگاره‌های اندیشه‌ای و بیان اندیشه در زبان، در جامعهی دیگر معنا پیدا می‌کند.

همچنین ما با دیالکتیک عام و خاص روبه‌رو بودیم؛ یعنی دانش بشری سطح عام بحث است و این دانش به‌ویژه در علومی که به انسان مربوط است مثل جامعه‌شناسی، شهرسازی، معماری، علوم سیاسی، انسان‌شناسی و ... که من در کلیت‌ترین معنایش تحت عنوان علوم انسان به کار می‌برم، معنای فرهنگی و متنی پیدا می‌کند و در واقع فرهنگ‌محور و متن‌محور هستند؛ لذا این دانش عام باید در متن‌های مختلف تکرار و ارزیابی می‌شد و از فرهنگ‌های مختلف الهام می‌گرفت، واژه‌سازی می‌کرد و سپس به سطح عام برمی‌گشت و زمانی که این دیالکتیک نباشد، واژگان از یک ضعفی که در فرهنگ‌های دیگری شکل گرفته است، گرفته می‌شود و با تعجیل نیز از یک فرهنگ لغت ترجمه می‌شوند و یک به‌هم‌ریختگی در رابطه با اندیشه و زبان به وجود می‌آید که سردرگمی حاضر ناشی از آن است.

وقتی من عنوان می‌دارم مشارکت، مشارکت یک امر ارادی و یک خاص آگاهانه است و در آن تعاریفی که داریم یعنی اگر سطح عام را در سطح خاص ببینیم -به این معنا نیست که آن‌ها درست هستند- دلیلی که ما به آن‌ها نیاز داریم برای امروز و آینده‌مان است نه بازگشت به گذشته؛ زیرا اتفاقی که با مدرنیته برای ما افتاد این بود که یک‌سری مسائل غلط و اشتباه را سرهم کردیم -که من برای آن یک تمثیل گذاشته‎ام، از آن به‌عنوان خواب بریده بریده‌ی یک انسان بی‌هوش یاد می‌کنم- و با آن تاریخ ایران را مجدداً بررسی کردیم. در واقع با این خواب بریده بریده گذشته‌ی خود را نیز تحریف کردیم. مشکل ما تنها وقایع‌نویسی‌های گذشته نیست، بلکه برداشت‌هایی است که بدون توجه به ابزاری که حتی نفهمیده بودیم، به کار بردیم و منابع تاریخی را تحریف کردیم و در نتیجه به این گزاره‌ها و پیش‌فرض‌ها به فرضی‌هایی رسیدیم که هیچ سنخیتی با جامعه‌ی ما ندارد، وقتی شما آن‌ها را تحلیل محتوای می‌کنید به بن‌بست‌هایی می‌رسیم که وقتی سرنخ‌ها را می‌گیرید و به عقب برمی‌گردید، می‌بینید نتیجه‌ی برداشت‌های ناقص ما از مدرنیته است که با آن تاریخ خود را نیز بازنگری و تحریف کرده‌ایم.

 

مشارکت در حیطه‌ی قدرت

مشارکت در حیطه‌ی قدرت در تمام جوامع اتفاق می‌افتد. ما انواع همکاری‌ها را داریم که به‌عنوان انواع مشارکت به کار می‌برند، اما درست نیست. حالا چرا این همکاری‌ها به نظر من مشارکت محسوب نمی‌شود؛ زیرا مشارکت در حیطه‌ی قدرت اتفاق می‌افتد، وقتی اتفاق می‌افتد که فرد متولد می‌شود، فردی که تصمیم می‌گیرد. ما با رودربایستی زندگی قومی زندگی می‌کنیم، با فشارهای وظیفهمند زندگی می‌کنیم، با خودمحوری تاریخی زندگی می‌کنیم، آن‌ها الزاماتی را برای ما وارد می‌کند که کنش‌های جمعی ما را مشروط به پدیده‌هایی می‌کند که از آن مشارکت بیرون نمی‌آید؛ مضافاً اینکه قدرت متصلبی در بالا هست که اجازه‌ی تحلیل قدرت را به‌هیچ‌وجه نمی‌دهد و تلاش برای تقسیم قدرت را یک مبارزه می‌داند و سرکوب می‌کند؛ در نتیجه آن مفاهیمی که در سطح عام است اصلاً موضوعیت خود را در چنین شرایطی از دست می‌دهد.

 

همکاری‌های وظیفه‎محور به جای مشارکت

بحث‌ها، بحث‌های مفصلی است و ادعای من نیز ادعای بزرگی است. برای این ادعای خودم مصداق دیگری می‌آورم. دو نوع همکاری جدی در تاریخ ایران دیده می‌شود، وقتی اصلاحات ارضی اتفاق می‌افتد، اشتباه دولت در این اصلاحات این بود که برای برنامه‌هایی که متولی آن مالک بوده است فکری نکرده بود، وقتی این اتفاق افتاد بسیاری از کارهای مشارکتی تحت عنوان مشارکت و شبه‌مشارکت در روستاها نابود شد؛ زیرا این مشارکت با قدرت قاهره‌ای انجام می‌شد که حالا این قدرت‌ برداشته شده است، در واقع مشارکت دل‌بخواهی می‌شود و سازمان خودانگیخته‌ی ارادی نیز وجود ندارد؛ در نتیجه دولت در این اصلاحات به بن‌بست می‌رسد و پشت هم سازمان درست می‌کند.

یکی از کارهایی که ما می‌کنیم، همکاری‌های وظیفه‌محور است که ما را از مشارکت دور می‌کند. حالا چرا وظیفه‌محور است؟ زیرا بر اساس روابط قومی، تبارمحور و عشیره‌ای یا الزام مذهبی در سطح محلی انجام می‌شود، منظور منفی یا مثبت آن نیست، ولی درهرصورت یک الزامی برای آن وجود دارد.

نوع دیگری از مشارکت داریم به نام مشارکت‌های اجباری گریزناپذیر؛ کاری است که بیشتر در عرصه‌های کشاورزی اتفاق می‌افتد. این کارهای اجباری گریزناپذیر که من اسم آن را همکاری‌های دقیقه ۹۰ گذاشته‌ام. تمام مشارکت‌های قدیمی وقتی اجبار از آن برداشته می‌شود چیزی از مشارکت باقی نمی‌ماند.

یکی از ویژگی‌هایی مشارکت پخش شدن است. حال سؤال این است که چرا این مشارکت‌ها هیچ‌گاه تسری پیدا نکردند؟ اما یک مشارکت‌هایی نیز هست که در حیطه‌ی خانوار و محلی اتفاق می‌افتد؛ به طور مثال گروهی جمع می‌شوند برای مراسم عروسی. تحقیق گسترده‌ای در این رابطه انجام شده است که ما به این نتیجه رسیدیم که افراد در حال بیان این هستند که هیچ‌کس کار نمی‌کند جز من (خودمحور). در واقع یک سازمان‎شکنی این اجازه را نمی‌دهد که همکاری‌ها به یک سازمان مشارکتی تبدیل شود و اصلاً الزام جامعه در عرصه‌ی سیاسی این اجازه را نمی‌دهد؛ زیرا این در خود باقی نمی‌ماند، وقتی به یک سازمان تبدیل شود در زمینه‌های مختلف تکثیر پیدا می‌کند.

در همکاری‌های مذهبی که بسیار ارزنده است در آنجا نیز همین اتفاق را می‌بینید و مشارکت در یک محدوده‌ی تعریف‌شده‌ای است، کارکردهایی که باید حتماً همان کارکرد انجام شود؛ معنی آن این است که تمام این همکاری‌ها یک آقابالاسر دارد، دیگر سیستم و سازمان مشارکتی وجود ندارد.

اما آینده‌ی ایران، شما بارها در کتاب‌ها و در زندگی روزمره خوانده‌اید که «همسایه از همسایه خبر ندارد»، محل‌ها در حال نابودی هستند به دلیل اینکه وقتی شما این سازوکارها را می‌بندید در کنار آن باید ساختارهای جدید را بیاورید. سنت‌های محلی نابود می‌شود و سازمان‌های مشارکتی مدرن را نیز معرفی نمی‌کنید؛ لذا یک خلأ ایجاد می‌شود. پایداری و شهروندمداری یعنی مشارکت شهروندی، راهبردهایی که بتوان جایگزین آن کرد لازم است که در اینجا نمی‌بینید.

 

محمدجواد غلامرضاکاشی: پایان‌نامه‌نویسی پدیده‌ای شگفت‌انگیز که ما نیز به طور شگفت‌انگیزتری به آن عادت کرده‌ایم

بحث من امروز بیشتر از زاویه‌ی تخصصی خودم یعنی علوم سیاسی است و می‌خواهم آوردگاه این رشته را برای تحلیل انحطاطی که فکر می‌کنم امروز در حوزه‌ی مطالعات فرهنگی و اجتماعی با آن مواجه هستیم، بیان کنم.

برای شروع از مفهومی که دکتر فراستخواه به کار بردند تحت عنوان شکست دانشگاه شروع می‌کنم و تصور می‌کنم که خیلی نیاز به توضیح ندارد، ما حداقل در حوزه‌های علوم انسانی با این پدیده مواجه هستیم. وقتی شما جلوی دانشگاه تهران قدم می‌زنید چندین جا افراد در مورد پایان‌نامه‌نویسی تبلیغ می‌کنند و شما را در این باره راهنمایی می‌کنند و یا جلوی هر دانشگاهی تقریباً بدون استثنا، روی دیوارها همراه با شماره تلفن به شما می‌گویند که پایان‌نامه می‌نویسند و این پدیده‌ی کاملاً آشکاری است، پدیده‌ی شگفت‌انگیزی است که ما نیز به طور شگفت‌انگیزتری به آن عادت کرده‌ایم. چه اتفاقی است؟ گویا اساساً چیزی به‌عنوان تحقیق دانشگاهی معنادار نیست یا معنای خود را از دست داده است. یا اینکه در مجلات علمی و پژوهشی حتماً شنیده‌اید که برخی از اساتید هرآنچه داشته‌اند تقلب علمی بوده است. این مجموعه‌ها را که کنار هم بگذاریم معنی آن این است که یک اتفاقی در جامعه‌ی ایران در حوزه‌ی تحقیقات فرهنگی و اجتماعی افتاده است و فکر می‌کنند که بهترین نامی که برای آن می‌توان گذاشت این است که بگویند دانشگاه شکست خورده است.

 البته این‌گونه محکوم‌سازی‌های اخلاقی روا هست، ولی وقتی یک پدیده‌ای کم‌وبیش عمومی می‌شود و کم‌وبیش شما می‌توانید بگویید که حوزه‌ی دانشگاهی دیگر چندان تولید علمی ندارد. این افت وحشتناک -که البته در این سال‌های اخیر وضوح آن بیشتر شده است- مختص این سال‌های اخیر نیست، بلکه تنها برای امروز صریح‌تر و بی‌پرواتر شده است. یک‌چنین پدیده‌ای را در این حد و حدود نمی‌شود به افراد نسبت داد و گفت افراد دانشگاهی یا محیط‌های دانشگاهی صرفاً بی‌اخلاق شدند. به نظر می‌آید باید با مدل دیگری این مسئله را تحلیل کرد. من اینجا تلاش می‌کنم ایده و پیشنهاد خودم را برای تحصیل ساختاری‌تر این پدیده بگویم و دست‌کم بگویم در علوم سیاسی چه آورده‌ای داریم تا شاید بتواند کمی این مسئله را تقلیل دهیم.

واقع قضیه این است، این فرایند تقریباً در ۴ دهه‌ی اخیر شتاب شگفت‌انگیزی داشته است، اما تقریباً از سال ۴۰ به بعد در ایران و حداقل در حوزه‌ی جامعه‌شناسی با حوزه‌های پژوهشی نسبتاً جدی‌ای مواجه هستیم؛ مراکز پژوهشی شکل گرفته‌اند، پژوهشگرانی در این حوزه‌ها تربیت شدند که بعضی از آن‌ها در قید حیات هستند و برخی نیستند، ولی آنان انصافاً پژوهشگران قابلی هستند و در مقیاس دانشگاه‌های ایرانی پژوهشگران ارشدی بوده‌اند، اگرچه شاید در سال‌های اخیر به خاطر سن ‌و سال نتوانسته باشند تولیداتی داشته باشند، ولی هنوز به نوعی مرجع هستند. آن‌ها به دوره‌ای مربوط بودند که به نظر می‌آید بالاخره سنت‌های پژوهشی را سروسامان داده‌اند، مثل مرکز پژوهش‌هایی که وابسته به سازمان برنامه‌ریزی است.

 

چرا این اتفاق افتاد؟

حالا چرا این اتفاق افتاد؟ یعنی چرا پیش از انقلاب به نظر می‌آید کم‌وبیش سنت‌هایی با نقطه‌ضعف‌ها و قوت‌هایی وجود داشت و امروز ما با یک افت مواجه هستیم؟ تصور اولیه‌ی من این است که آن دوران به هر دلیل دارای ساختاری است که کم‌وبیش‌ -نمی‎گویم خیلی دارای صورت‌بندی و ایدئال بود- تصمیمات اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی خود را به خصوص در حوزه‌ی اقتصاد و توسعه و پیشرفت بر روی یک نوع الگوهای پژوهشی مبتنی بود؛ بنابراین تصمیم‌گیری در سطح کلان دولتی متکی بر این الگوهای پژوهشی بود و خود را به یک ادبیات و آوردهای علمی و پژوهشی نیازمند می‌دیدند. آن‌ها لزوماً افراد اخلاقی‌تر یا افراد نخبه‌تری نبودند، بلکه بازار کاری وجود داشت که وابسته به دولت بود و دولت برای تصمیم‌گیری‌های خودش به مجموعه‌ای از کارهای علمی و پژوهشی احتیاج داشت.

 بنابراین آن‌ها دقیقاً به خاطر اینکه پژوهش‌ها به کار می‌آمدند به اعتبار کاربردشان یک بنیاد و ساختار و صورت‌بندی قابل دفاعی برای آن‌ها ترتیب داده بودند. البته همه‌ی دوستان می‌دانند آن دوران در ساختار دانشگاهی، علوم انسانی درجه دوم و سوم به‌حساب میآمد و ساختار دانشگاهی بیشتر در رشته‌های فنی و مهندسی بود که نیروی کار برای بازار کار تولید می‌کرد، اما حوزه‌های علوم انسانی قوی بودند و دانشجویان قلیلی اخذ می‌کردند و کم‌وبیش در حدی که دانشجو تولید میشد در آن ساختار سازمان دولتی یک کاربری برای آن‎ها وجود داشت.

اما بعدها ما با یک صورت‌بندی دیگری مواجه شدیم که برای تصمیم‌گیری (عمومیت نمی‌بخشم) برای اتخاذ اکثر و مهم‌ترین تصمیمات در حوزه‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خود را نیازمند پژوهش نمی‌داند؛ به طور مثال سازمان برنامه و بودجه را منحل کردند، البته در آن دوره نیز سازمان برنامه و بودجه تا حدودی مزاحم محسوب می‌شد، اما بعد از انقلاب این مزاحمت هر روز بیشتر از دیروز احساس شد و نهایتاً هم حذف شد. این معنی‌اش این است که مطالعاتی که در حوزه‌ی علوم انسانی، جامعه‌شناسی، اقتصاد و علوم سیاسی تهیه می‌شود بازار اصلی خود را از دست داده است. آقای فراستخواه به ۳ حوزه اشاره کردند؛ بازار، دولت و دانشگاه. بازار به نظر من خیلی در ایران موجودیت ندارد، بلکه تنها دانشگاه و دولت هستند. دولت نیز در حوزه‌ی علوم اجتماعی خیلی نیازی ندارد به آوردهایی که دانشمندان علوم سیاسی تولید کنند یا علوم انسانی تولید کنند، تصمیمات کلان خود را مبتنی بر آن‌ها صورت‌بندی نمی‌کند. البته در بعضی جاها متفاوت است و نمی‌گویم در همه‌ جا این‌طور است، ولی اغلب احساس نمی‌شود پژوهش‌هایی در حوزه‌ی علوم اجتماعی و انسانی انجام می‌شود که در جایی به کار می‌آید.

 

چرا فرایند پژوهش در حوزه‌های علوم اجتماعی و انسانی موضوعیتی ندارند؟

این در حالی است که ظرفیت جذب دانشجویان علوم انسانی چندین برابر شده است و به نحو شگفت‌انگیزی در همه ‌جا گسترده شده است. بنابراین یک اتفاق مهمی افتاده است که این اتفاق بیشتر توضیح می‌دهد که چرا فرایند پژوهش در حوزه‌های علوم اجتماعی و انسانی اساساً موضوعیتی ندارند و هیچ جا به کار نمی‌آید. اینجا نه بازاری نیاز دارد که پژوهشکده‌ی علوم اجتماعی برای آن داده‌ای تولید کند -استثنائاتی هم البته هست- و نه علی‌الاصول دولت احساس نیازی به آن دارد.

دولت مصرف‌ نمی‌کند اما جای دیگری مداخله می‌کند و به این انحطاط کمک می‌کند، آن هم آنجایی است که فرایند را کمّی می‌کند تا یک سازمانی از show را مدیریت کند. تعداد مقالات و پژوهش‌ها باید افزون و افزون‌تر شود تا یک جا جدول‌هایی را پر کنند و نشان دهد که اینجا بله، یک اتفاقاتی در حال رخ دادن است و این خودش یک فرایند مضاعف است. پژوهش به کار بسته نمی‌شود، ولی خواسته می‌شود که این سندها تولید شوند فقط برای اینکه یک جایی آمارهایی را افزایش دهد.

این فرایندهای ساختاری، بهتر توضیح می‌دهد اتفاقی که امروز در دانشگاه‌ها در حال رخ دادن است و ما به آن عادت کرده‌ایم. من در یک‌چنین شرایطی تنها اشاره کنم به بعضی رویکردهای پژوهشی که در حوزه‌ی علوم اجتماعی به‌طورکلی و به طور خاصی در علوم سیاسی مطرح است و موضوعیت پیدا کرده است. اصل ایده‌ها جدید نیست و برای دهه‌ی ۶۰ است، ولی امروز بیشتر به آن توجه می‌شود و من تصور می‌کنم شاید تا حدی بتواند پاسخ‌گوی برخی از این مشکلات باشد. چون ما نمی‌توانیم ساختارهای دولتی و نیز تمام آموزش‌ها در حوزه‌ی علوم انسانی را تغییر دهیم، این واقعیتی است که وجود دارد، حال با این واقعیت چه می‌شود کرد؟

 

حال با این واقعیت چه می‌شود کرد؟

من فکر می‌کنم یک دگرگونی یا تغییر منظر نسبت به پژوهش در علوم اجتماعی و انسانی تا حدی همین ظرفیت‌ها و امکانات موجود را کارآمدتر خواهد کرد. آن رویکردهایی که پیش از انقلاب موضوعیت داشت و سنت‌هایی نیز برای آن شکل گرفت و هنوز هم حاکم است یک نوع تحقیقات پوزیتیویستی است و این تحقیقات پوزیتیویستی واقعاً ارزش‌های خودش را دارد و قرار نیست آن را کم‌ارزش کنم، ولی این‌گونه تحقیقات بیشتر مستعد همان بازاری است که در حوزه‌ی دولت شکل می‌گیرد و نیاز دولت را تأمین می‌کند. این نوع تحقیقات معمولاً فرضیه‌محور هستند و برای Apply (درخواست) کردن فرضیه‌ای به کار گرفته می‌شوند و اطلاعات علمی را می‌خواهند از محیط خود تولید کنند. این نوع پژوهش‌ها می‌گویند واقعیت عیناً بیرون از اذهان ما (به قول دکتر فراستخواه) چیست؟

 معمولاً این پژوهش‌ها از حوزه‌ی اخلاقیات دور هستند و سعی می‌کنند ادبیاتی کاملاً علمی داشته باشند. اما یک نوع رویکردهایی داریم تحت عنوان « Action Research» که عمدتاً از مطالعات سازمانی و مدیریت اخذ می‌شود، این‌گونه مطالعات اساساً به آن دوگانگی‌ها معتقد نیستند. تحولی که امروز این نوع مطالعات پیدا کردند، پیوند آن‌ها با حوزه‌ای تحت عنوان future Theory است. future Theory اصلاً به معنی آینده‌پژوهی نیست، آینده‌پژوهی خودش یک نوع پوزیتیو است، به این معنا که بر اساس متغیرهای واقعاً موجود، فرایند تحولات در آینده به کدام سوی عینی و ابژکتیو می‌رود. اما future Theory آینده‌پژوهی نیست و اتفاقاً نظر کردن به Practical Knowledge است؛ یعنی وضعیت مردم در زندگی روزمره‌شان، آرزوها، تخیلات، رؤیاها و خواسته‌هایی که در متن Practical زندگی‌شان تولید می‌کنند. این همان دانشی بود که مثلاً هایک ( Hayek) آن را در مقابل Theoretical Knowledge قرار می‌داد، او در تئوری‌های دولت و دانش‌هایی را که در دانشگاه تولید می‌شد را در حوزه‌ی مدیریت عمومی ناکارآمد می‌دانست، به همین خاطر معتقد بود آن‌ها اساساً نسبتشان را Practical Knowledge به معنای دانش جاری در زندگی روزمره از دست داده‌اند.

 اما این Action Research الگوی پژوهشی است مبتنی بر پیوند زدن بین Theoretical Knowledge و Practical Knowledge. پیوند این دو مولد دانشی نیست ارزش‌زدوده، اتفاقاً مولد دانشی است که ارزش‌ها، آرزوها و تخیلات را در عرصه‌ی عمومی به‌منزله‌ی یک fact در نظر می‌گیرد و در وهله‌ی اول آن‎ها را تحسین می‌کند، حول‌وحوش این آرزوها و تخیلات تئوری می‌سازد، درباره‌ی آینده سخن می‌گوید و سپس در جست‌وجوی راهکارهای عملی برای تحقق‌بخشی به این آرزوها می‌گردد.

بنابراین همچنان دانشگاه موضوعیت پیدا می‌کند، البته این به حوزه‌ی علم سیاست ارتباط بیشتری دارد، ولی منحصر به حوزه‌ی علم سیاست نیست، برای اینکه علم سیاست از اساس یک دانش Practic است، ولی به نوعی در جامعه‌ی ایران در این چند دهه‌ی اخیر به شدت تحت استیلای جامعه‌شناسی قرار گرفت؛ بنابراین بیشتر خصلت تحلیلی پیدا کرد تا خصلت عملی.

تصور می‌کنم که این الگوی تولید دانش -البته الگویی است که بازار تولید آن دولت نیست و عرصه‌ی عمومی است- شاید بتواند راه‌گشا در این عرصه باشد.