شناسهٔ خبر: 26913 - سرویس اندیشه

نقد و بررسی «گذر از عهد باستان به فئودالیسم»/ بخش نخست؛

سیستم جهانی در «گذارها»

سیدهاشم آقاجری پری اندرسون تنوع را در گذارها از دوران باستان تا فئودالیسم می‎بیند و واقعیت آن است که هرچه به سرمایه‎داری نزدیک‎تر می‎شویم از این تنوع‎ها کاسته می‎شود و سرمایه‎داری به یک فرماسیون جهانی تبدیل می‎شود که منطق و سیطره‌ی خود را امروز بر همه‎ی جهان و سیاره‌ی زمین گسترانیده است.

 

فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: کتاب «گذر از عهد باستان به فئودالیسم» اثر پری اندرسون به همت گروه روش‌شناسی و تاریخ‌نگاری به بوته‌ی نقد گذاشته شد. اندرسون در این کتاب کوشیده است به بررسی تاریخ سده‌های میانه‌ی اروپا در زمینه‌ی کلاسیک آن بپردازد، اما این مهم را نه بر مبنای یک الگوی ذهنی و ازپیش‌ساخته بلکه بر مبنای سیر مادی تکوین، رشد و فروپاشی نهادهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی استوار کرده است. کتاب حاضر در حقیقت مقدمه‌ای بر دیگر اثر کامل‌تر و مفصل‌تر نویسنده با عنوان «تبارهای دولت استبدادی» است. نقد و بررسی این کتاب با حضور «سید هاشم آقاجری» و «حسینعلی نوذری» در پژوهشکده‌ی تاریخ اسلام برگزار شد که در ادامه مشروح سخنان آقاجری می‌آید.

 

پیدایش مارکسیسم

پری اندرسون یک مورخ و نظریه‌پرداز مارکسیست است، اما باید دانست که مارکسیست به‌عنوان یک نظریه و مکتب، مخصوصاً در قرن بیستم تا به امروز شاهد قرائت‌ها و تفسیرهای مختلفی بوده است، به‌طوری‌که در یک تقسیم‌بندی شاید بشود مارکسیسم حزبی، دولتی و شورویایی را از مارکسیسم علمی یا آکادمیک تفکیک کرد؛ مارکسیستی که ایدئولوژی رسمی دولت‌ها و اصحاب کمونیست بلوک شرق بود در مقایسه با مارکسیستی که در آکادمی‌ها و محافل روشن‌فکرانه مخصوصاً در غرب و اروپا مورد بحث قرار گرفت؛ درعین‌حال خود مارکسیست آکادمیک و دانشگاهی و روشن‌فکرانه نیز مارکسیست یک‌دستی نبوده است.

بعد از جنگ جهانی دوم حتی قبل از آن میتوانیم اختلافات را در بین‌الملل دوم ببینیم، اختلافاتی که موجب دسته‌بندی در بین‌الملل دوم شد و سپس مارکسیسم لنینی و بلشویکی را از مارکسیسم اروپایی به خصوص در هیئت سوسیال‌دموکراسی اروپا تفکیک کرد، کسانی مثل کائوتسکی و برنشتاین در واقع مسیر دیگری را در پیش گرفتند که نهایتاً به احزاب سوسیال‌دموکرات امروز اروپا رسیده است، درحالی‌که مارکسیسم بلشویکی و لنینی در هیئت احزاب اومانیسم و رسمی و دولتهای کمونیستی بعد از انقلاب اکتبر تبلور پیدا کرد، هرچند که همان مارکسیسم نیز به دلیل جناح‌بندی‌هایی که در انقلاب اکتبر اتفاق افتاد یک‌دست باقی نماند و مارکسیست تروتسکی در واقع راه خودش را از راه استالینی جدا کرد (تروتسکی و نظریه‌های او بخشی از جریان‌های مارکسیستی را در قرن بیستم نمایندگی کرد).

همچنین بحث‌هایی که در خصوص نظریه‌ی مارکسیست در تاریخ بود در مقابل قرائت تک‌خطی رسمی دولتی و حزبی شوروی که مبتنی بر فرماسیون‌های پنج‌گانه معروف و کلیشه‌ای نسبت به تاریخ بود، یعنی سیر کلی و خطی همه‌ی جوامع بشری از مراحل مختلف جوامع اشتراکی و کمون اولیه تا برده‌داری و فئودالیسم و سرمایه‌داری و بالاخره هم آن‌چنان‌که پیش‌بینی می‌شد یا می‌شود تحول به سمت سوسیالیست یا کمونیسم داشت.

ولی درعین‌حال در مقابل این برداشت و قرائت تک‌خطی از میراث مارکس، برداشت‌ها و قرائت‌های دیگری نیز شد و یکی از این قرائت‌ها، قرائتی بود که در واقع بحث نظام آسیایی و شیوه‌ی تولید آسیایی مارکس را که به‌صورت فرعی و ضمنی در آثارش مطرح شده بود، برجسته کرد و نهایتاً به نوعی تحول موازی و دوگانه میان جوامع غربی و شرقی و آسیایی قائل شد.

اما تحولات بعد از جنگ جهانی دوم در مارکسیسم خیلی گسترده‌تر بود و جنگ تئوریک و ایدئولوژیک میان محافل مختلف مارکسیستی بسیار بود، به عبارتی می‌شود گفت حتی غنی‌تر شد. غنای تئوریکی که در محافل آکادمیک مارکسیست که تحت عناوین مختلف از انگلیش‌مارکسیستی که از گروه مورخان حزب کمونیست بریتانیا در آمد تا مارکسیست ساختاری «لویی آلتوسر» مارکسیست فرانسوی، تا به‌طورکلی جریان‌های چپ نو و مارکسیست هگلی که میراث آن به «لوکاچ» می‌رسید -که بعد از جنگ جهانی اول کوشید که مارکس را دوباره بر اساس مارکس جوان و مارکس هگلی قرائت کند و آن را از فلسفه‌های تجربه‌گرا و پوزیتیویستی انگلیسی دور کند- مجدداً به سنت فلسفی آلمان برگرداند.

اما در خود مارکسیست بریتانیایی و گروه مورخان مارکسیست حزب کمونیست بریتانیا نیز باز هم انسجام و یک‌دستی ادامه پیدا نکرد و ضمن اینکه برخی مثل کریستوفر هیل و اریک هابسبام به چارچوب‌های ارتدوکسی-مارکسیستی وفادارتر بودند کسان دیگری نیز بودند که به تدریج با توجه به تعارض‌ها و تضادهایی که در تئوری مارکسیستی می‌دیدند و از جمله در تئوری ماتریالیسم تاریخی، نسخه‌ها و روایت‌های دیگری از نظریه‌ی تاریخی مارکس ارائه کردند، به آن وفادار نماندند. دو تن از معروف‌ترین آن‌ها که از میراث رسمی فاصله گرفتند، ای. پی. تامسون با کتاب معروف «ساختن طبقه‌ی کارگر انگلیس» است -روی کلمه‌ی «ساختن» تأکید دارم نه ساخت و نه تشکیل، به دلیل توجه خاصی که تامسون به اصطلاح Making داشته است-. این کتاب و نظریه‌ی تامسون در زمینه‌ی طبقه‌ی کارگر و تاریخ با واکنش دوستان و همفکران دیگر از جمله پری اندرسون مواجه شد و مباحثه‌ی جدی و گرمی که در ابتدا بین تامسون و مارکسیست آلتوسری درگرفت در همین رابطه بود؛ در واقع تامسون کتاب «فقر نظریه» را در همین رابطه و اساساً علیه مارکسیسمِ ساختاری آلتوسری نوشت. این کتاب متأسفانه هنوز به فارسی ترجمه نشده است و دارای ۴ مقاله که مقاله‌ی اصلی آن بخش اعظمی از کتاب را دربرگرفته است در نقد مارکسیسم ساختاری آلتوسری است؛ اما درعین‌حال در مقالات دیگر نظریه‌ها و مطالعات پری اندرسون را نقد کرده است و پری اندرسون نیز به سهم خودش به پاسخ‌گویی پرداخته است.

 

پری اندرسون از مورخانی است که همچنان در دانشگاه کالیفرنیا مشغول فعالیت است. آخرین مقاله‌ای که از او خواندم مقاله‌ای راجع به «بهار عربی» بود، در این مقاله راجع به تحولاتی که در چند سال اخیر در کشورهای عربی اتفاق افتاده است، مطالبی گفته است. وی حدود ۲۰ سال سردبیر نشریه‌ی نیولفت ریویو (New left review ) بود و مقالات خود را در این نشریه می‌نوشت. اولین مقاله‌ای که اندرسون نوشت در سال ۱۹۶۴ بود. بیان این نکته لازم است که کنگره‌ی بیستم حزب کمونیست شوروی و افشاگری‌های خروشچف علیه استالینیسم از یک طرف و از سوی دیگر بهار پراگ و حمله‌ی نیروهای ارتش شوروی به مجارستان، دیده‌هایی بودند که مخصوصاً در مارکسیست غربی و احزاب کمونیست غربی انعکاس بسیار زیادی داشت و به بحث‌های بسیار زیاد و انشعاب‌ها و تجدیدنظرها و تحولات مختلف دامن زد، بخشی از همین آثار و انعکاس‌ها را می‌توان در مارکسیست بریتانیایی (British Marxists) و در میان کسانی که جزء محافل دانشگاهی و علمی در غرب و از جمله در بریتانیا بودند، ببینیم؛ تامسون و اندرسون نیز از این ماجرا مصون نبودند.

 

آثار اندرسون

اولین مقاله‌ای که اندرسون در سال ۱۹۶۴ نوشت تحت عنوان «ریشه‌های بحران کنونی» بود، این کتاب معطوف به جامعه‌ی بریتانیا بود؛ یعنی در واقع می‌خواست بداند که چرا جنبش کارگری و انقلاب سوسیالیستی در بریتانیا اتفاق نیفتاد، بریتانیایی که از جمله کشورهایی بود که در پیشینه‌های مارکس در کنار آلمان، دو کشوری بودند که بر اساس آن تئوری‌ها انتظار می‌رفت که نخستین انقلاب‌های سوسیالیستی در آن‌ها اتفاق بیفتد اما این‌طور نشد؛ در واقع اندرسون روی جامعه‌ی بریتانیا و بحران انفعالی که در طبقه‌ی کارگر بریتانیا وجود داشته است تمرکز کرده است.

سپس برای اینکه این بحث را بپروراند پروژه‌ای طراحی کرد که حاصل این پروژه یک کتاب در دو جلد بود، هرچند که کتاب در چاپ اصلی به‌عنوان جلد اول و دوم از آن یاد نمی‌شد، اما به‌هرحال می‌توان گفت دو جلد از یک مجموعه است؛ یکی کتاب «گذارها از عصر باستان به فئودالیسم» -همین کتابی است که قرار است امروز بررسی شود- و دوم کتاب «تبارهای دولت مطلقه» است. این دو کتاب را اندرسون هم‌زمان در سال ۱۹۷۴ منتشر کرد. در سال ۱۹۷۶ مقاله‌ای نوشت در ارتباط با آنتونیوها یا ناسازگارها یا تناقض‌های آنتونی گرامشی، متفکر معروف ایتالیایی که روی چپ نو مارکسیسم غربی تأثیر بسیار زیادی گذاشت. در سال ۱۹۷۴ کتاب «ملاحظاتی در باب مارکسیسم غربی» را نوشت که بخشی از فصول کتاب چالشی با ای. پی. تامسون بود، البته این کتاب در سال ۱۹۷۶ منتشر شد، در این کتاب اندرسون کوشید که فراتر از حجاب استالینیستی که حاکم بر اندیشه‌ی مارکسیستی بود، سیر تحولات مارکسیسم در غرب را مورد مطالعه قرار دهد. در سال ۱۹۸۰ کتاب «بحث‌هایی در درون مارکسیست انگلیسی» نوشت که باز در این کتاب مخصوصاً به میدان مبارزه‌ی فکری با تامسون رفت.

وی در سال ۱۹۸۳ کتاب «ردپاهای ماتریالیسم تاریخی» را نوشت. در سال ۱۹۹۲ مجموعه مقالاتی از او چاپ شد که شامل مقالاتی بود که از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۹۲ نوشته شده بود و برخی از آن‌ها نیز چاپ شده بود، تحت عنوان «پرسش‌های انگلیسی» (Questions English) و در سال ۱۹۹۲ کتاب «منطقه‌ی درگیری» را نوشت، البته آقای مرتضوی «منطقه‌ی تعهد» ترجمه کردهاند، ولی من فکر می‌کنم منطقه درگیری رساتر است و با محتوای کتاب نیز تناسب بیشتری دارد، همان‌طور که پرسش‌های انگلیسی را «مسائل انگلیسی» ترجمه کرده‌اند که فکر می‌کنم پرسش‌های انگلیسی رساتر است.

در سال ۱۹۸۴ کتاب «سرچشمه‌های پسامدرنیته» را نوشت و در سال ۲۰۰۷ کتاب «طیف از راست به چپ در جهان ایده‌ها یا اندیشه‌ها» را نوشت. البته در سال ۲۰۰۵ و قبل از این مجموعه گفت‌و‌گوهایی را به چاپ رساند که علاوه بر تامسون چند نفر دیگر نیز در این گفت‌وگوها بودند، تحت عنوان «گفت‌وگوهایی با ژان پل سارتر» که یک طرف آن سارتر بود. در ۲۰۰۹ «جهان قدیم و جهان جدید» را نوشت که منظور از جهان قدیم در برابر جهان جدید یا ینگه‌دنیای امریکا، اروپا بود که اگر بخواهیم به زبان ساده بگوییم منظور اروپای جدید بود. در سال ۲۰۱۲ «ایدئولوژی هندی» را نوشت که راجع به هند و تحولات هند است.

البته پری اندرسون در این بین نیز مقالاتی نوشته است که در بالا به یکی از آن‌ها اشاره شد؛ یعنی همان «بهار عربی در جهان عرب» که منظور او زنجیره‌ی پیوسته‌ی انقلاب‌های عربی است که یکی پس از دیگری بعد از اتفاقی که در تونس افتاد، به کشورهای دیگر عربی سرایت کرد. اندرسون وقتی مقاله‌ی «ریشه‌های بحران» را در ۱۹۶۴ نوشت، در واقع یک پروژه را طراحی کرد، هدف این پروژه حل مشکل تحلیل و استراتژی جامعه‌ی معاصر و به خصوص مسئله‌ی جنبش کارگری و سوسیالیستی در بریتانیا بود؛ اما وقتی دو جلد کتاب «گذارها از دوران باستان به فئودالیسم» و «تبارهای دولت مطلقه» را نوشت قاعدتاً باید گام بعدی و جلد سوم این مجموعه کتابی درباره‌ی انقلابهای بورژوایی میبود و جلد چهارم نیز کتابی درباره‌ی تحلیل وضعیت سرمایه‌داری کنونی و مسائل آن و راه‌های به چالش کشیدن نظام سرمایه‌داری و هموار کردن مسیری برای انقلاب پرولتاری و سوسیالیستی می‌بود، اما اندرسون دو جلد کتاب آخر را ننوشت و این یک مسئله‌ی بسیار مهمی است که چرا ننوشت؟ در ادامه‌ی بحث خواهم گفت چرا ننوشت.

 

نقد کتاب گذر از عهد باستان به فئودالیسم

ضمن سپاسگزاری از آقای مرتضوی و تمام مترجمان که به نظر من از پیامبران فرهنگی جوامع هستند، مترجمین خوب را باید پاس بداریم و قدرشناس آنان باشیم؛ زیرا آن‎ها فرهنگ‎ها را با هم مرتبط می‎کنند و عامل ارتباط و تبادل فرهنگی، معرفت و دانش هستند، آن‎ها کسانی هستند که به غنای زبان و از جمله زبان فارسی کمک می‎کنند؛ لذا کار مترجمین نباید دست‎کم گرفته شود، البته متأسفانه در بوروکراسی ما چه در دانشگاه و چه در بیرون دانشگاه به این امر اهمیت داده نمی‎شود، ترجمه‌ی خوب چیزی از تألیف خوب کم ندارد.

آن چیزی که امروز ما از آن به‌عنوان سرقت ادبی استفاده می‌کنیم ترجمه و معادل Plagiarism انگلیسی است، اما برخی از واژه‌ی انتحال استفاده می‎کنند که در حقیقت با اصطلاح Plagiarism تفاوت دارد. واژه‌ی انتحال در تاریخ ادبی ما به‌عنوان سرقت ادبی تلقی نشده است، اما ممکن است امروز بشود. حتماً شنیده‎اید که متأسفانه در هفته‎های اخیر در دانشگاه و بیرون از دانشگاه تعدادی از این سرقت‎ها مشخص شده است، البته در دانشگاه کمتر، زیرا کنترلی هست اما بیرون دانشگاه فراوان هستند کسانی که کتابی را ترجمه میکنند و سپس اسم خود را به‌عنوان نویسنده و مؤلف روی کتاب می‎گذارند؛ ولی به‌هرحال ما قدر مترجمان ارزشمندی را که در این کشور زحمت می‌کشند را باید بدانیم و تکاپوهای علمی آن‎ها را نباید دست‌کم بگیریم.

اما درباره‌ی نقد کتاب باید در ابتدا به نام کتاب اشاره کنم، البته باید دانست هر کار خوبی قابل نقد نیز هست، نقد نیز الزاماً به معنای عیب‎جویی نیست، بلکه به معنای آشکار و شفاف کردن برای بیشتر فهم کردن است، همچنین که به اصلاح کار کمک خواهد کرد.

من فکر می‌کنم که اندرسون مخصوصاً اسم اصلی کتاب را «گذارها» (passages) گذاشته است نه گذار، اما ترجمه‌ی فارسی «گذار» می‎گوید؛ اما چرا گذارها؟ این به ویژگی اصلی تفکر اندرسون برمی‎گردد؛ زیرا او برخلاف مارکسیست‎های ارتودکس حزبی و رسمی و دولتی نمی‎خواهد چارچوب‎های رسمی مارکس را به جزمیت دگم تبدیل کند و به‌صورت مکانیکی به کار ببرد. او مورخ است و در حال مطالعه‌ی تاریخی است، وقتی مطالعه‌ی تاریخی می‎کند درمی‎یابد که ما گذار به فئودالیسم را به‌صورت خطی نداشتیم. جوامع مختلفی که وارد فئودالیسم و دوران فئودالیته شده‎اند هرکدام بر اساس شرایط خاص تاریخی که داشته‎اند یک نوع گذار داشته‎اند؛ درحالی‌که واژه‌ی «گذار» یک منطق تک‎خطی را در ذهن تداعی می‎کند، کتاب پری اندرسون کاملاً خلاف این نگاه است.

اما تفاوت دوم این است که اندرسون ثنویت‎هایی (Duality) که در مارکسیسم رسمی وجود دارد و هنوز محل مناقشه است را تغییر می‎دهد. در مارکسیسم رسمی و مارکسیسم اکونومیستی و اقتصادگرا که در کشورها رایج است و در کشور ما نیز در گذشته رایج بوده است، گفته می‎شود که ۲ طبقه ساختمان داریم که طبقه‌ی پایین اقتصاد و زیربنا است، طبقه‌ی بالا نیز تمام روبناهای حقوقی، ایدئولوژیکی، مذهبی، فرهنگی و... است. رابطه‌ی این دو، یک رابطه‌ی یک‎سویه دترمینیستیک هست، یعنی دترمینیسم اقتصادی؛ لذا تحول چیزی جز تغییر پایه‌ی اقتصادی و به دنبال آن تغییر روبنا و روساخت غیراقتصادی نیست. اما این ثنویت و دوگانه‌ی زیربنا و روبنا یا زیرساخت و روساخت به تعابیر مختلفی که برای آن وجود دارد، نزد مارکسیست‎هایی که با مارکسیسم جزمی برخورد نکرده‎اند، حالت دگمه و دوسویه‎ی خود را از دست می‎دهد. برخی دیدگاه‎ها می‎پذیرند که روبنا در زیربنا تأثیر می‎گذارد و برخی دیدگاه‎ها تا آنجا پیش می‎روند که برای روبنا حتی نوعی خودمختاری قائل می‎شوند.

اندرسون از جمله کسانی است که نه تنها تأثیر روبنا بر زیربنا را می‎پذیرد، بلکه حتی نوعی خودمختاری و استقلال برای روبناها قائل است. روبناها گاه می‎توانند جهت و مسیر تحول تاریخی را تغییر دهند و یکی از این روبناها دولت است.

در کتاب «تبارهای دولت مطلقه» -در جلسه‎ای نیز عنوان کردم تبارهای دولت استبدادی به نظر من خیلی دقیق منظور اندرسون را نمی‎رساند-، دولت و نهاد قدرت و نهاد سیاسی و اساساً حیطه‌ی سیاست که در مارکسیسم جزمی و ارتودکسی اکونومیستی اساساً مورد توجه قرار نمی‎گیرد و مقام و جایگاهش در حد یک زائده‌ی تبعی اقتصاد پایین آمده است، در دیدگاه اندرسون نقشی پیدا می‎کند که می‎تواند حوزه‌ی اقتصادی و مجموعه‎ی نیروها و مناسبات تولیدی را تحت تأثیر قرار دهد. همچنین در بخشی از همین کتاب، جایی که اندرسون تفاوت اروپا را در تحولات تاریخی آن بیان می‎کند، آن نگاه خطی که می‎گفت همه‎ی جوامع و کشورها از یک مسیر واحد می‎گذرند در کار این مورخ نه تنها دیده نمی‎شود، بلکه ما در کتاب تبارهای دولت مطلقه می‎بینیم که نه تنها در اروپا وضعیت خاصی متفاوت از شرق و آسیا پیدا کرده است، حتی خود اروپا نیز به اروپای شرق و اروپای غرب تقسیم می‎شود؛ یعنی حتی شرق و غرب اروپا هم شرایط تاریخی متفاوتی دارند.

 سپس در این کتاب که کتاب اول است اروپا نه تنها به دو بخش شرقی و غربی تقسیم می‎شود، بلکه هرکدام از شرقی و غربی آن نیز باز به مناطق دیگری از شمال به جنوب تقسیم می‎شود؛ مثلاً در اروپای غربی، فرانسه وضعیت متفاوتی نسبت به انگلستان دارد و این دو نیز وضعیت متفاوتی نسبت به ایتالیا دارند. همچنان‌که این سه وضعیت متفاوتی از اسپانیا دارند و این چهار کشور باز وضعیت متفاوتی نسبت به پرتغال دارند. در اروپای شرقی نیز به همین‌گونه است، بین اروپای غرب دور در اسکاندیناوی یعنی سوئد و کشورهای شمال اروپا با حوزه‌ی بالکان و جنوب شرقی اروپا تفاوت وجود دارد.

 

جهان، محصور سیستم جهانی سرمایه‎داری

پری اندرسون تنوع را می‎بیند و این تنوع را البته در گذارها از دوران باستان تا فئودالیسم بیشتر هم می‎بیند. واقعیت این است که ما هرچه به سرمایه‎داری نزدیک‎تر می‎شویم از تنوع‎ها کاسته می‎شود؛ یعنی سرمایه‎داری یک فرماسیون جهانی است که سیطره‌ی خود را امروز بر همه‎ی جهان گسترانیده است. به قول امانوئل والرشتاین یک سیستم جهانی (world System) به وجود آمده است، سیستم جهانی که منطق خودش را بر همه‎ی سیاره‌ی زمین حاکم کرده است. برخی متفکران نیز از اصطلاح Islamic World system (جهان نظام اسلامی) سخن می‎گویند. در جهان اسلام در گذشته گسترده‎ترین جهان نظام تاریخ بود؛ یعنی ما هیچ جهان نظامی نداشتیم که وسعت و دربرگیرندگی آن به اندازه‌ی جهان اسلام باشد. امپراتوری‎هایی داشتیم، امپراتوری روم، چین، هخامنشی و غیره، اما هیچ‎کدام حوزه‎ای به گستردگی حوزه‌ی جهان اسلام نداشتند (مثلاً در حوزه‌ی اقتصاد، اقتصاد راه دور از منتهی‌الیه شرق در چین و اقیانوس هند تا منتهی‌الیه غرب در آن جریان پیدا کند تا مدیترانه و شمال افریقا و اروپا و جنوب اروپا)؛ اما درعین‌حال باید بدانیم که جهان نظام اسلامی هنوز به معنی کامل کلمه World System نبود و تنها بخش‎هایی از جهان بود و ینگه‎دنیا، چین مرکزی، اروپای مرکزی و شمالی از زیر سیطره‎ی آن خارج بود.

اما امروز کدام منطقه از زمین را از قطب شمال تا قطب جنوب، از منتهی‌الیه شرق تا منتهی‌الیه غرب می‎شناسید که مصون و بیرون از World System سرمایه‎داری باشد؟ هرچه که به عقب برمی‎گردیم این تنوع بیشتر می‎شود و به همین دلیل است که شما در جلد اول یعنی کتاب گذارها از دوران باستان به فئودالیسم، در کار اندرسون تنوع بیشتری می‎بینید، ولی در «تبارهای دولت مطلقه» از این جنس تنوع‎ها کمتر می‎بینید.

اندرسون بحث می‎کند که شرایط امروز جوامع و تفاوت‎هایی که با یکدیگر دارند تفاوت‎هایی از نوع تفاوت‎های تاریخی است؛ در نتیجه وقتی او وضعیت انگلستان را مطالعه می‎کند آن را می‎خواهد با وضعیت فرانسه مقایسه کند، فرانسه‎ای که از نظر او مدل معیار است؛ یعنی فئودالیسم آن نرمال (Typically) است. او در همین کتاب گذارها می‎گوید که فرانسه جایگاه اصلی فئودالیسم به معنی کامل و دقیق کلمه است؛ یعنی فئودالیسم نوعی و نرمال و بهنجار تنها در فرانسه وجود دارد، اما در هیچ کشور دیگری و از جمله انگلستان، فئودالیسم نرمال و بهنجار وجود ندارد. در مقاله‌ی «ریشه‎های بحران کنونی» نیز که اولین مقاله‌ی اوست، اندرسون همین را می‎گوید. او در اروپای قاره‎ای، فرانسه را معیار می‎کند و در واقع نوعی عقب‎ماندگی تاریخی در جامعه‎ی انگلستان می‎بیند و زمانی که می‎خواهد بحث کند که چرا جنبش کارگری و سوسیالیستی در انگلستان اتفاق نیفتاد، به این عقب‎ماندگی تاریخی ارجاع می‎دهد. البته انتقادهای زیادی در این زمینه بر او وارد کرده‎اند، اینکه بدون دلیل و معیاری فرانسه را قاعده می‎کند و سپس در مقابل این قاعده‎سازی فرانسه بقیه کشورها را تبدیل به استثنا می‎کند، اگر قاعده‎ای باشد که تنها یک مورد داشته باشد، این چه قاعده‎ای خواهد بود؟ من فکر می‌کنم دلیل اینکه او جلد سوم و چهارم کتاب خود را ننوشت همین مشکل بود؛ یعنی او نیازمند بود که یک انقلاب بورژوازی نرمال و بهنجار داشته باشد تا بتواند گذار از فئودالیسم به بورژوازی را توضیح دهد، اما وقتی مطالعات او پیش رفت به نظر می‎رسد که کم‎کم دریافت که انقلاب بورژوایی نرمال نمی‎تواند به آن معنی که به‌اصطلاح مارکسیسم ارتودکس می‎گوید، وجود داشته باشد.

 

مارکسیسم نو

البته در مسئله‌ی زیربنا و روبنا دو مسئله است که همچنان در سنت مارکسیستی تا به امروز محل بحث است؛ نسبت نیروهای تولید و مناسبات تولید؛ نیروهای تولید یعنی ماشین‎ها و ابزار، مناسبات تولید یعنی روابط طبقاتی. در مارکسیسم اکونومیک باز تقدم با نیروهای فنی و تولیدی است؛ یعنی نیروهای تولیدی تعیین‎کننده‌ی مناسبات تولیدی هستند و روابط طبقاتی تابع نیروهای تولیدی است، اما در مارکسیسم نو، مارکسیسمی که به ایدئولوژی، فرهنگ، مبارزه‎ی طبقاتی به‌صورت نسبتاً مستقل توجه می‎کند الزاماً رابطه‌ی یک‎سویه میان نیروهای تولیدی و مناسبات تولید نیست، بلکه گاه برعکس می‎شود؛ یعنی گاه مناسبات تولید و روابط تولید می‎تواند از نیروهای تولید جلو بیفتد. اندرسون یکی از کسانی است که به این موضوع اعتقاد دارد؛ یعنی در هر دو جلد، جای‎جای کتاب می‎بینیم که وقتی می‎خواهد عقب‎ماندگی یا جلو افتادن را توضیح دهد، با مناسبات طبقاتی نشان می‎دهد، مناسبات طبقاتی که روابط بین انسان‎هاست نه اشیا؛ لذا در اینجا نیز راه اندرسون از مارکسیسم اکونومیستی و دترمینیسم جدا می‎شود.

 

برآمد فئودالیسم چگونه ممکن می‎شود؟

مسئله‌ی بعد مسئله‌ی برون و درون است. در مارکسیست ارتودکس تحول تاریخی همیشه تحول درون‎زاست؛ یعنی تضادهای درونی یک فرماسیون مثلاً برده‎داری، تناقض‎های آن راه می‎برد به جایی که از درون آن فئودالیسم بیرون می‎آید، همچنان‌که تناقض‎های درونی فئودالیسم آنقدر تشدید می‎شود تا به نقطه‎ای می‎رسد که از درون آن سرمایه‎داری بیرون می‎آید. مارکسیسم رسمی نقش عوامل بیرونی را یا نمی‎بیند یا اساساً بی‎اهمیت و غیرتعیین‎کننده ارزیابی میکند، اما در دیدگاه اندرسون عکس این را می‎بینید، به خصوص در کتاب اول، نقش عوامل بیرونی گاه از عوامل درونی پیشی می‎گیرد به‌طوری‌که تفاوتی که اندرسون بین شرق اروپا و غرب اروپا، بین شمال اروپا و جنوب اروپا توضیح می‎دهد و تبیین می‎کند به عوامل بیرونی برمی‎گردد.

برآمد فئودالیسم را چگونه توضیح می‎دهد؟ برآمد فئودالیسم برخلاف مارکسیسم ارتودکس حاصل تز و آنتیتز فرماسیون سرمایهداری نیست، حاصل ترکیب میراث بردهداری یونانی-رومی با میراثی که از بیرون و از جوامع بدوی ژرمنی که هنوز کمون‌های اشتراکی در روابط شیوه‌ی تولید آن‎ها وجود دارد، نیست؛ آن روابط بدوی اشتراکی که بعد از حمله‌ی ژرمن‎ها به امپراتوری روم و به بخشی از اروپا وارد می‎شود و سپس با بردهداری که میراث یونانی-رومی هست تلفیق می‎شود و حاصل آن فئودالیسم می‎شود. در واقع تفاوت‎هایی که در فئودالیسم‎های کشورهای مختلف وجود دارد ناشی از عوامل بیرونی است، بعدها مثلاً در فئودالیسم متأخر و در فئودالیسم شرقی نقش عوامل مثلاً امپراتوری عثمانی را می‎بینیم؛ یا در تفاوت فرانسه و انگلستان تأثیر میراث رومی و میزان این تأثیر بر هریک از این جوامع می‎بینیم، انگلستان تحت تأثیر میراث رومی قرار نداشته درحالی‌که فرانسه قرار داشت؛ یا مثلاً نقشی که کلیسا از اواخر دوران باستان تا اوایل دوران مدرن در اروپا ایفا می‎کند. از نگاه اندرسون کلیسا نقش بسیار مهمی در این گذارها و تحولات بازی کرده است، در واقع دین و آموزه‎های کلیسایی نقش مهمی داشته‎اند.

همین‎طور عوامل دیگری که در مارکسیسم اکونومیست و مخصوصاً مارکسیسم رسمی اساساً مورد توجه قرار نمی‎گیرد یا نقش آن بسیار کم‎رنگ و غیرتعیین‎کننده جلوه می‎کند. در نظریه‌ی شیوه‎ی تولید آسیایی، مقوله‎ی جغرافیا را خیلی مهم می‎بینید، در کار اندرسون نیز یکی از عوامل مهم که تأثیرگذار است جغرافیا است؛ یعنی شرایط جغرافیایی هم روی گذارها به فئودالیسم و هم روی تحول و شکل‎گیری دولت مطلقه در اواخر دوران فئودالی تأثیر داشته‎اند.

 

ماتریالیسم تاریخی چیست؟

و بالاخره اینکه ماتریالیسم تاریخی چیست؟ تامسون و اندرسون هر دو بیان می‎کنند ماتریالیسم تاریخی هستند، اما واقعاً ماتریالیسم تاریخی چیست؟ باید بگویم به تعداد نظریه‎پردازانی که وجود دارد ماتریالیسم تاریخی داریم. قبلاً گفته‎ام اگر ما در این قرائت یا آن قرائت مارکسیسم باشیم و این قرائت یا آن قرائت را مارکسیستی بدانیم، بدین معنی است که می‎گوییم که این قرائت درست است و من طرف‌دار این قرائت هستم و قرائت‎های دیگر نادرست هستند و یک طرف دعوا می‎شویم، در واقع از موضع یک تماشاگر وارد موضع بازیگر می‎شویم.

تامسون یک دوره گفت من مارکسیسم نیستم؛ زیرا آن‎ها از مارکس هم مارکسیست‎تر شده‎اند و مارکس را به یک پیامبر تبدیل کرده‎اند و همچنین فکر می‎کنند که یک حقیقت غایی و نهایی در نوشته‎های مارکس است و همچون متون دینی به هر ترتیب باید با تفسیر، تعبیر، هرمنوتیک و هر چیز دیگری این حقیقت را از درون نوشته‎ها بیرون بکشند، درحالی‌که مارکسیسم آکادمیک علمی حتی با خود مارکس نیز انتقادی برخورد می‎کند؛ به طور مثال هم تامسون و هم اندرسون هر دو انتقادی با آن برخورد می‎کنند. اندرسون در جای‌جای هر دو کتاب اشتباهات تاریخی مارکس و انگلس را می‎گوید و نقد می‎کند.

همان‎طور که گفتم تامسون یک دوره گفت من مارکسیست نیستم، من متعلق به سنت مارکسیستی هستم، مارکسیست را به‌عنوان تئوری قبول ندارم، بلکه مارکسیسم یک سنت است، در واقع وقتی مارکسیسم تبدیل به سنت شد مرزهای آن گشوده می‎شود. سپس در مرحله‎ای دیگر گفت من ماتریالیست تاریخی هستم.

اندرسون از همین موضع برخورد می‎کند و مبنای کار او در این دو جلد کتاب، ماتریالیسم تاریخی است و این ماتریالیسم تاریخی است که روبنایش، نهاد دولتی‎اش، ایدئولوژی و دین در آن، گاه بیش از نیروهای تولیدی در تحولات تاریخی نقش ایفا می‎کند.