شناسهٔ خبر: 27202 - سرویس دیگر رسانه ها

حکایت آن مامور معذور

در نوشته‌های گذشتگان آمده است: آن وقت‌ها که هر گوشه از مملکت را به يک «دوله» و يا «سلطنه»‌ای اجاره می‌دادند، و به اصطلاح آن روزگاران، حکام ولايات را در «يتول خود داشتند» و هر آنچه می‌خواستند، به انجام مي‌رساندند و حساب و کتابی در کار نبود، در بخشی از يکي از ولايات اين ديار، مأموری از جانب والي آن ناحيه و ولايت، براي دريافت ماليات به روستاها سرکشي مي‌کرد و به انواع و اقسام حيل، علاوه بر دريافت ماليات، با سبيلي چرب‌کرده، در حالي که کلی منت به سر رعاياي نگون‌بخت مي‌گذارد، ده و روستا را ترک می‌کرد و می‌رفت تا در نوبت بعد به حيله جديدي متوسل شده، و ماليات گزاف‌تري را دريافت دارد و ايضاً سبيل از بناگوش دررفته‌اش، که نشانه بسی هيبت و مردانگی! بود، چرت‌تر گردد.

 

 حکایت آن مامور معذور

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ نصرالله حدادي: اهالي روستا و کدخداي ده به خوبي دريافته بودند که چگونه راه‌هاي حيله‌گري او را براي اخاذي سد نمايند، اما جناب «ماليت‌بگير» در هر بار مراجعه، ترفند جديدي به کار مي‌برد و آش و کاسه همان بود، که بوده و ماليات بي‌حساب و کتاب بايد به ضرب «رگنک» پرداخت مي‌شد، و به هيچ وجه آنها راه رهايي نداشتند.

از قضا روزي از روزها، جناب ماليات‌بگير، سر زده به روستاهاي موردنظر قدم نهاد و کدخدا که غافلگير شده بود، در حالي که قربان صدقه‌ اين مأمور مي‌رفت، خود را به کنار اسب جناب ماليات بگير رساند و دستان خود را از هم گشود و بر روي يک پا زانو زد و در حالي که لحني ملتمسانه داشت، به جناب مأمور گفت: قربان سرت گردم، خوشامديد، قدم رنجه کرديد و چکمه جناب مأمور را بوسيد و بر روي چشم نهاد و گفت: پاي مبارکتان را روي زانوي حقير گذارده و آرام پياده شويد.

مأمور ماليات‌بگير چنين کرد و از اسب به زير آمده و در ميان حلقه ياران کدخدا و اهالي روستا قرار گرفت و دستي به سبيل مبارک کشيد و گفت: کدخدا، ميش‌ها، تازگي‌ها نزاييدن؟ مرغ‌ها چي، تخم نکردن؟ اسب‌ها چي، کُره نياوردن؟ گاوها چطور، گوساله نياوردن؟ و خلاصه از اين دست سؤال و کدخدا، همچنان که قربان صدقه جناب مأمور مي‌رفت و براي حاکمان عادل دعا و ثنا مي‌فرستاد، به عرض مبارک رساند: جانم برايتان بگويد، حالا شما تشريف بياوريد داخل بنده منزل، آبي به سر و صورت بزنيد، شربتي بنوشيد، غذايي تناول بفرماييد و خستگي از تن به در کنيد تا خدمت انورتان عرض کنم طي اين مدت، در اين دوه و روستا چه گذشته است.

جناب مأمور باشي در حالي که با تبختر به روستاييان نگاه مي‌کرد، به سمت خانه کدخدا روانه شد و کدخدا و اطرافيانش ابتدا چکمه از پاي او خارج کردند و لباس راحتي در اختيارش گذاشتند و دست و پايش را در لگن مخصوص شستند و آفتابه مسي آورده و آب ريختند تا صورت نحس و سبيل باج‌بگيرش را بشويد و سپس حواله‌اي آوردند تا صورتش را خشک کند و قدري روغن کرمانشاهي اصل نيز به حضور آوردند تا جناب مأمور بار ديگر سبيل مبارکش را چرب کند، تا از هيبت و هيأت مأمور ترسناک خارج نشود و سفره‌اي عرض و طويل از انواع اطعمه و اشربه گستردند و به اندازه ده نفر در برابر جناب مأمور گذاردند و حيران از اين که کدام را بنوشد، چه چيزي را «به‌لمباند» و کدام را به نيش بکشد؟! سفره غذا، ضربه فني شد و در حالي که رعايا و کدخدا نظاره‌گر چگونگي تناول غذاي جناب مأمور بودند، او درخواست متکا و بالش کرد تا قدري بياسايد و از آنجا که پرخوري خواب را از چشمان آدم ضعيف مي‌ربايد، براي جنابشان چنين نبود و «تمرگيدند» تا غروب و شبانگاهان و اطرافيان کدخدا حتي نگذاشتند «خري بي‌‌ادبي کرده و عري بزند و خروسي بي‌دليل قوقولي کند» و سکوت محض و مطلق، تا قيلوله ايشان کامل شود! جناب مأمور وقتي از خواب برخاست، ديد اي دل غافل، اي داد بيداد، شب شد و ديگر بهانه‌اي براي دريافت ماليات ندارد و در ده هم چراغ و اين طور چيزها نيست که او بتواند در پرتو نور آن ببيند و ايراد بگيرد و ماليات بستاند.

کدخدا نيز فرضت را غنيمت شمرد و شروع کرد به ماليدن دست و پاي جناب مأمور و اجازه خواست تا سفر[ شام را بگستراند، مأمور با خود گفت: از شام و غذا ايرادي مي‌گيرم و خلاصه بهانه را جور کرده و ماليات را خواهم گرفت، اما در اينجا نيز تيرش به سنگ خورد و هرچه را ايراد گرفت و گفت: دوست ندارم، بهترش را آوردند و خلاصه مجبور شد به علت گرمي هوا به بام خانه رفته و زير «پشه‌بند» بر روي ملحفه نرم و سفيد و بالش پرقو دراز کشيده و بخوابد و صبح روز بعد، بدون آن‌که مالياتي گرفته باشد، ده را ترک کند. با خود انديشيد و گفت: به کدخدا مي‌گويم، هنگام خواب عادت دارم قصه بشنوم، و هرکدام را که کدخدا گفت، مي‌گويم شنيده‌ام و او مجبور مي‌شود يکي ديگر تعريف کند و خلاصه آنقدر مي‌گويم آن را شنيده‌ام که بهانه جور شده و ماليات را مي‌گيرم و اين مطلب که عادت دارد قصه بشنود را به سمع کدخداي نگون‌بخت رساند و او با گفتن: سمعاً و طاعتا، شروع به قصه‌گويي کرد. جناب مأمور همين که چند کلمه‌اي شنيد، گفت: اين قصه را مي‌دانم، يکي ديگه بگو. کدخدا که «شستش خبردار شده بود» اين مأمور حتماً معذور، دنبال بهانه مي‌گردد گفت: قربان سرت گردم، لطف بفرمائيد و مفتخرم فرمائيد و بگوئيد آخر داستان چه مي‌شود؟ جناب مأمور چهره درهم کشيد و ديد خيلي اوضاع پس است و دستش را خوانده‌اند و با لبخند مليحي گفت: خُب، ادامه بده و کدخدا، قصه را از سر گرفت.

جناب مأمور همين طور که درازکش، زير پشه‌بند آسمان را نگاه مي‌کرد و توجهي به گفته‌هاي کدخدا نداشت، چشمش به ستاره‌هايي افتاد که چشمک مي‌زدند و از کدخدا پرسيد: اين ستاره براي چي چشمک مي‌زنند؟ کدخدا از همه‌جا بي‌خبر گفت: قربان سرت گَردَم، اين ستاره‌ها، راه خانه خدا و مکه مکرمه را شب هنگام به کاروانيان نشان مي‌دهند و راهنماي آنان هستند.
مأمور معذور، در رختخواب نيم‌خيز شد و سيلي محکمي به گوش کدخدا زد و گفت: مردکه پدرسوخته، مأمور دولت را زير سُم اسب و قاطر کاروانِ توي بيابان خوابانده‌اي، يالاّ رد کن بيّاد، و کدخداي نگون‌بخت که تمام همّ و غمّ خود را به کار برده بود تا ماليات زور ندهد، دچار اين بهانه بکر جناب مأمور شد و پول زور را داد تا دفعه ديگر، راه اين ترفند را شايد بتواند سد کند.

***
مي‌گويند، در مثل مناقشه نيست، اما حکايت پرداخت ماليات از سوي ناشران و کتابفروشان، کلاف سردرگمي است که به مثابه «آش نخورده و دهان سوخته» شده است و از اکثر قريب به اتفاق کتابفروشان و ناشران ماليات ستانده مي‌شود و آن‌م با چه ضرب‌الاجلي و دائماً گفته مي‌شود: نشر و کتاب از ماليات معافند، و شرايط معافيت از ماليات آنقدر ماده و تبصره و «گرفت و گير» دارد که باز هم اکثر ناشران و کتابفروشان «عطاي اين بذل عنايت را به لقايش مي‌بخشند» و حاضرند نه يکبار، بلکه بارها انواع و اقسام ماليات را بپردازند و دچار اين همه ماده و تبصره، نشوند و از اين همه دنگ و فنگ دخترداري که حتماً از يک‌جا که هيچ، از صد جايش ايراد خواهند گرفت. رها شوند و علي‌الرأس شوند و مالياتي که به قول زعماي امر، بپردازند، مي‌پردازند تا دچار جريمه و ترس و لرز حاصل از آن نشوند.

بدون تعارف، صنعت نشر کشور و صد البته در بخش کتاب به معناي واقعي و نه کتاب‌هاي درسي، شبه درسي و کمک درسي که اصلاً کتاب نيستند، اگر نگوييم در حال اختضار است، به جرأت مي‌توانيم بگوييم دچار لقوه و لرزش است و اين ماليات را بالا غيرتاً تکليفش را روشن سازيد، تا شاهد بسته شدن کتاب‌فروشي‌ها نباشيم. ديروز کتاب‌فروشي تهران تبريز در ناصرخسرو تهران، روز قبل‌تر در اهواز و کتاب‌فروشي رشد و نمونه‌هاي بسياري ديگر، لطفاً يا بخوريد، يا بدهيد، يا حاشا کنيد. والسلام