شناسهٔ خبر: 29619 - سرویس دیگر رسانه ها

چگونگی مردنِ دیگران: نگاهی بر انسان‌شناسیِ مرگ (1) / یوهانس فابیان

منتقدان و متغیران مهم اگرچه از تجاربِ مرگ به عنوان یک فعالیت جامع یاد می‌کند، اما یک واحد اجتماعی کامل نیز به حساب می‌آورند که در زمینه انسان‌شناسی اثر مهمی دارد و هم‌چنین چهارچوبِ اساسیِ زندگی و پایانِ آن را نمایش می‌دهد.

فرهنگ امروز / یوهانس فابیان، ترجمه هاجر قربانی: «انسان‌شناسان و به‌ویژه افراد متعلق به جوامعِ غربی در یک رابطه عجیب با مرگ مواجه هستند. آنها اغلب یک رویاروییِ شخصی با مسئله مرگ در خانه (با مرگ کسانی مانند عمه، پدر بزرگ و یا عموزاده مورد علاقه) دارند، اما تنها یک بار در این زمینه، گرینباگیر پیچیدگی‌های فرهنگی مرگ، سوگواری و خاکسپاری می شوند. این وضعیت شامل خطرات زیادی است. تجربه‌های اتنوگرافیک، فهمِ عمومی مرگ را تحت الشعاع قرار می‌دهد، آنها را به اشتباه می‌اندازند که باور کنند که فرهنگِ خودشان نسبت به فرهنگِ مرگ میزبانشان نازل‌تر است، در نتیجه ممکن است باعث مخالفت‌هایِ پیچیده میان فرهنگِ مرگِ مَردمی، سطحی و عادی در جوامع غربی با دیگر جوامع که مراسم مرگِ مقدس، پیچیده و عمیق دارند، شود[...]» (رابینز، 2004: 1)

سی.جی. ام رابینز، پیشگفتار کتاب مرگ، عزاداری و خاکسپاری؛ مطالعه‌ای میان فرهنگی را اینگونه آغاز کرد و سپس در باب فهم خود از مرگ، مطالعه مرگ در آرژانتین و اختلال‌های عزاداری در دهه 70-80 میلادی را معرفی می‌‌کند. در آن جنگ هزاران نفر از مردم کشته شدند؛ برخی در جنگ مسلّحانه کشته شدند و برخی دیگر توسط جوخه تیرباران، به رگبار بسته شده و مُردند. رابینز بیان می‌کند که «[...] اما بیشتر آنها زمانی که توسط نیروهای مسلح آرژانتین اسیر شده بودند به قتل رسیدند. ارتش از روی بی‌مبالاتی کُشتار را فاش نکرد. برخی از بازجویان به اسیرانشان حق انتخاب در مرگ داده بودند؛ در قبالِ همکاری، مرگِ سریع به وسیله گلوله و عدم همکاری، مرگی کُند و آرام در زیر یک شکنجه در انتظار آنها بود[...].» (2004:1).

او سپس به مطالعاتِ غیر معمولِ مرگ در انسان‌شناسیِ مرگ، نظیر جیمز فریزر در کتاب شاخه زرین اشاره می‌کند و مطالعات انسان‌شناسان در حوزه مرگ را به دوره تقسیم کرده و چنین معرفی می‌کند: «[...] مطالعات انسان‌شناسی مرگ با علمِ جامعه‌شناسی توسط امیل دورکیم تلفیق و توسط نسل بعدیِ انسان‌شناسان به‌ویژه موس، هرتز، ون ژنپ، و مالینوفسکی به جلو رانده شد. انسان‌شناسیِ مرگ بعد از این شروع درخشان به سمت فراموشی رفت و فقط از دهه 1970 به جای تلاش‌های نسبتاً بلندپروازانه که مشخصه مقاله‌های انسان‌شناسی متأخر بود، با انتشار اتنوگرافی پیچیده ظهوری دوباره یافت [...] برجسته‌ترین مطالعاتِ تطبیقی، متعلق به روزن بلات، والش و جکسون در باب اندوه و سوگواری در سال 1976 م، هانتیگتون و متکالف؛ آیین‌هایِ عزاداری 1979م، بلوخ و پری 1982م؛ بازسازی، پالگی و آبراموویچ 1984 م؛ رویکردهای نظری و پژوهش‌های موضوعی (بنیادین)، کانتس و کانتس درسال 1991م؛ سوگ و اندوه، هالام و هاکی 2001 م؛ یادبودها و فرهنگ مادی و بارلی 1997؛ مطالعه مردمی جامع درباب فرهنگ مرگ است» (2004: 2).

وی هدف از نشرِ این حجم مطالب در کتاب ذکر شده را «[...] ترسیم پژوهش‌های دوره‌ای، نشان دادن عمقِ فکری و وسعت مطالعاتی این زمینه‌ها در دهه‌های اخیر[...]» در یک خطِ سیرِ «زمانِ مُردن تا زندگی پس از مرگ با توجه به نتایج عواقب فرهنگی و اجتماعی مرگ» می‌داند و در 6 فصل«1- مفهوم مرگ 2- مرگ و مُردن3- مرگ‌های غیر معمولی 4- غم و اندوه و عزاداری 5- آیین‌های خاکسپاری 6- یادگاری و بازسازی تقسیم شده که هر یک زیر شاخه‌ای از انسان‌شناسیِ مرگ است» معرفی می‌کند (2004: 2).

Famadihana_reburial_razana_ancestor_Madagascar.jpg

رابینز در فصل اول بیان می‌کند که «[...] غیر قابل اجتناب بودن مرگ بیولوژیکی، انسان‌شناسانِ اولیه رابرای یافتن یک نگاهِ جهانی در پاسخ‌هایِ فرهنگیِ متفاوت به مرگ را به چالش کشید، در حالی که نسل بعدِ انسان‌شناسان در روش‌هایِ دقیق مردمنگاری (اتنوگرافی) و تفاسیر خودشان متمرکز شدند. نتیجه آن است که در ابعاد تطبیقی، مطالعاتِ انسان‌شناختیِ اخیر بیش از لایه‌های آشکار به اشارات ضمنی می‌پردازد. مفهومِ مرگ در مقابل متغیرهای وحشتناک مراسم خاکسپاری آن قدر دلهره‌آور است که انسان‌شناسی سعی می‌کند به جای بحث‌های درون‌رشته‌ای آن را در بحث‌های میان رشته‌ای عمومیت دهد. موضوعِ اصلیِ مطالعات میان رشته‌ای تنش میان غیر قابل اجتناب بودن مسئلة مرگ و اعتقاد به جاودانگیِ معنوی بوده است. انتخاب متن‌ها در بخش اول نشان می‌دهد چگونه رشته‌های مختلف به ویژه روانشناسی و روانکاوی از رویکردِ انسان‌شناسی در بابِ مرگ الهام گرفته‌اند[...]» (2004: 2).

بخشی از این کتاب به مقالة یوهانس فابیان در دهة 1970م می‌پردازد. او «[...] یک نگاه واکنشی در مطالعاتِ انسان‌شناختی از مرگ در مقالة خود «دیگران چگونه می‌میرند: تأملاتی در انسان‌شناسی مرگ» اتخاذ کرد. او معتقد بود که نظم و انضباط به مباحث مربوط به مرگ ، به دلیلِ گرایش به سمت محلی، فرهنگ قومی و غیر بومی کمک می‌کند. نگرانی وسواسی نسبت به تنوع فرهنگی، جداسازی قومیتی مرگ به عنوان یک تجربه در برگرفته شده شخصی و همچنین شیفتگی نسبت به شیوه‌های دفن عجیب و غریب از شکل گیری ساخت اظهارتی که مختصات محلی را برجسته سازی می کند، جلوگیری می کنند. بنابراین انسان‌شناسان خودشان را در خارج از مباحث نظری قرار می‌دادند و محدود شدن آنها به نقش‌هایِ فرعی دیگر در علوم اجتماعی حرکت و آنها را با داده‌های خام در بابِ دیگری‌های بیگانه برای توسعة تئوری‌هایشان و نمونه‌های تحلیلی ارائه می‌دادند.

فابین می‌خواست انسان‌شناسی بر برساخت اجتماعی از مرگ تمرکز کند و به همین دلیل، سه مسیر ممکن را پیشنهاد کرد: 1) فرایند، ساختار، دیدگاه عملگرا از مفاهیمِ فرهنگی مرگ2) نمونه دیالکتیکی از واقعیتِ اجتماعی – فرهنگی از مرگ با توجه به برساخت واقعیت‌های فردی و اجتماعی از مرگ به عنوان فرایندهای جداگانه که هنوزه در هم تنیده‌اند و 3) رویکرد ارتباطی، چند موضوعی و زبان محوری به مرگ و مردن. این سه رویکرد را می‌توان در اتنوگرافی‌ها و مقالات تولید شده از زمان دهه 1970 یافت اما مقایسه الگوهای تحقیق موجود تا حد زیادی خالی باقی مانده است. علیرغمِ برداشت‌های مردم‌نگارانه و تفسیرهای دقیق از انسان‌شناسیِ مرگ که بسیار غنی و پر بار شده است، ای حوزه مطالعاتی یک زمینة پر رونق و یک موقعیت برای شرکت کامل در مباحثِ میان رشته‌ای و مناظره‌ای است» (2004: 4).

چگونگی مُردنِ دیگران: نگاهی بر انسان‌شناسیِ مرگ

"مرگ یک پیرزویِ ناخوشایند در انواع گونه‌هاست که بر فردیت افراد غلبه می‌کند و به مقابله با تمامیت آنها بر می‌خیزد. اما این فردیتِ خاص تنها مختص یک گونه خاص و مانند یک زوال است".

کارل مارکس

بخش اول

در سال‌های اخیر، متخصصان علمِ انسان‌شناسی به تبادلِ نظر در باب موضوعاتی از جمله مشکلات اساسی آمریکا به دلیل جنگ با جوامع بیگانه، یا دسترسی به جوامع بیگانه، فقر شهری و روستایی، پیچیدگی خصایل اخلاقی، اکولوژی و مصرف مواد مخدر، ازدواج، طلاق و بی بند وباری اخلاقی، یا به طور ساده‌تر بحث در مورد آیندة گونه‌ها پرداخته و نظرات فراوانی را ارائه دادند. در خیلی از موارد، این علائق اجتماعی، به عنوان الگوهایی برای سرمایه تحقیق محسوب و به سرعت در قالب مفاهیم و تئوری‌ها ترجمه می‌شوند. رؤسای دپارتمان چهار چوب‌های خود را به مدیران دانشگاه عرضه می‌کنند و شرایط ثبت نام را بالا می‌برند. معمولاً این عمل اینگونه تفسیر می شود: حرکت از مقدمة فلسفه، ادبیات و تاریخ به سمت انسان‌شناسی به منظور تولید نیروهای جوان فارغ التحصیل.

چرا در سال‌های اخیر، متخصصان علم انسان‌شناسی در زمینة مرگ، حرف کمی برای گفتن داشته‌اند؟ به جز در مواردی استثناء، ما گزارشی از آثاری نوبنیاد و اساسی نداشته‌ایم. بنابراین انسان‌شناسان به سمت درکِ مفهومِ مرگ در جوامع مدرن کشیده شده‌اند که مسیری پر پیچ و خم است. این تحقیقات بیان کنندة حالتی از تاریخچه نظم و قانون‌مندی است. این تاریخچه به اجتماع و بافت فرهنگی جامعه یا جوامعی که بستر انسان‌شناسی هستند، بر می‌گردد.

یک سوالِ منفی [ چرا انسان‌شناسان در مورد مرگ صحبت نمی‌کنند؟ ] دارای تله‌های منطقی است. زمانی که شخص می‌خواهد دلایلی برای نبودن یک چیز بیاورد، پیشنهادات زیادی وجود دارد که بتواند ارائه دهد. اما وقتی سوال مطرح می‌شود یک دام و تله‌ای تاریخی به وجود می‌آید که ممکن است بسیار خطرناک تر باشد. دانشجویانی که در مورد مرگ تحقیق می‌کنند معتقدند که در جوامعِ امروزی، انسان‌های مُدرن فکر کردن در مورد مرگ را متوقف کرده‌اند. نگاه کردن به انسان‌شناسی از جنبه توقف تفکر ِمرگ، اندکی وسوسه انگیز است. این وسوسه تا زمانی که مقوله‌هایی مانند استعمار، تبعیض نژادی و کنترل فقرا وجود دارد، قابل جلوگیری نیست. اما رها کردن تلاش برای فهم سطح اتهام اخلاقی، از بدترین نوع ابهامات است که می‌توانند بر روی هر امر عقلانی صورت گیرد. این کار می‌تواند تنها یک عدالت فردی را خلق کند نه یک درک فردی.

امید به شفاف سازی و بیان انتقادی در توانایی ما وجود دارد که سئوال انکاری منفی را به موانع مثبت ربط می‌دهد همچنین به ارتباطات و موانع عملی و عواملی که بر ر راه هنجارهای قرار می‌گیرند. اینها موضوعاتی هستند که در این مقاله گنجانده شده است. بعضی از این موارد نمودی از عکس‌العمل مستقیمِ بافت اجتماعیِ حاضر است و بعضی موارد دیگر که مهمتر نیز هستند از بُعد تاریخی و عقلانی می‌باشند. همچنین رویکردهای فلسفی، روان‌شناسی و جامعه‌شناسی به مقوله مرگ در جامعه مدرن نیز از دیگر موارد مقاله می‌باشد.

بخش دوم

تلاشِ ما برای درک مفهوم پیشرفت به وسیله این تز هدایت می‌شود که: بیش از مقولة فرهنگ، نگرش به مرگ هم مثل خود فرهنگ از پروسه تنگ نظری گذشته است. تنگ نظری اثر ِیک نگرش جهانشمول را دفع کرده است.  مرگ (به تنهایی) به عنوان یک مشکل در عرصه انسان‌شناسی محسوب نمی‌شود. این مشکل مربوط به مرگ و شکل‌های رفتاری در ارتباطِ با مرگ است.

متیوآرنولد و ای.بی تیلور مقاله‌ای با عنوان: استفاده‌های «اختراع» عرصه کرده‌اند و جورج استکینگ که خود یک انسان‌شناس است در مورد آن مقاله چنین نظر داده است؛ تایلور با تعریفی از فرهنگ در سال 1871، خود را به عنوان پدرِ انسان‌شناسیِ مدرن معرفی کرد و دست به چهارچوبی زد که بنیان‌های علمی قوی‌ای را در خود گنجانده بود. تیلور تصویر روشنی از مطالعة فرهنگ ارائه داد که ابهام انسان‌شناسان در مورد دست‌آوردهای بشری را برطرف کرد. استکینگ هم چنین معتقد است که:

«سوایِ از تعریف معنای انسان‌شناسی مدرن، تایلور توانست ایده‌های انسان‌شناسانِ معاصر در مورد فرهنگ و تطابق آن با چهارچوب‌های تکاملی- تصاعدی جامعه را بیان کند».

ایدة بشر دوستان در مورد فرهنگ و تفکر تکامل اجتماعی از نکات کلیدی در امر هدایت مسیر انسان‌شناسی به سمت مرگ هستند. جیمز  فریزر از جمله کسانی بود که این دو امر را با یکدیگر ترکیب کرد و در مقدمه کتاب خود تحت عنوان« باور به جاودانگی» چنین نوشت:

 «مشکلِ مرگ به طور طبیعی ذهن انسان در هر سنی را می‌تواند درگیر کند. مگر اینکه سایة مشکلاتی که متفکران به آن اشاره دارند، بیش از مرگ ذهن ما را درگیر کند».

از دید بشر دوستان کلمه «ما» مورد استفاده قرار می‌گرفت که در یک روز تکامل به «آنها» تغییر کرد:

«بعضی از راه حل‌های آنها برای این مشکل، اگر چه در زمینه زبان و شعر زیبایی بخش است، اما به تنهایی نمایانگر حدسیات خشنی از دنیای وحش است».

طبق نظریه تیلور و فریزر، تکامل‌گراها یک چهارچوبی را برای خودشناسی بوجود آورده بودند، این به معنای قرار گرفتن جامعة یک فرد در اوج رشدِ عقلانی انسانی است. در اینجا یک تناقض بین نتایج تحقیقات انسان‌شناسی و دست آوردهای حاصل از پدیدة تکامل وجود دارد. فریزر از «مشکلِ مرگ» به عنوان یک موضوع که می‌تواند نخستین گام در این مسیر تحقیقاتی باشد بهره گرفت.

یک مرحله دیگر مربوط به اعتقادات مردم می‌شود که در تحقیقات انسان‌شناسان مورد بررسی قرار گرفته است. فرانتس بوآس به این مقوله پرداخته و از خشونت در مقابل تکامل یاد می‌کند. تایلور و بوآس و فریزر یک نقطه نظر مشترک در مورد «عادت ها و سنت‌ها» در مطالعاتِ فرهنگی و افکار انسانی ارائه داده اند. بوآس یک نگرانی داشت که مربوط به «ظلم و ستم» در مقابله با حس کنجکاوی بود که بعضی مواقع در رفتار آن دو محقق دیگر دیده می‌شود. به گفته استوکینگ این یک واقعیت یک تغییر عمیق در مفهوم است که منجر به شناسایی فرهنگ توسط افکار عامه مردم (فولکور) می‌شود. می‌توان گفت مفهوم فرهنگ تا حدودی در مطالعات انسان‌شناسی رنگ باخته است و قطعاً برنامه‌های تئوریکی در مورد کشمکش‌هایی مثل مشکلات مرگ به وجود خواهد آمد. انسان‌شناسان ناچار به پاسخ دادن به جامعه هستند.

تحقیقات آنها منجر به ایجاد تنش می‌شود. زمانی این تنش ایجاد می‌شود که یک پدیدة خاص به مفاهیم و پروسه‌های جهانی مربوط می‌شود (مثل قوانین طبیعی قرن 18، قانون طبیعی تکامل و حتی تاریخ جهانی توزیع گونه‌ها). فقدان چهارچوب‌های کلی تحقیق سبب می‌شود سوالاتی که در مورد ذات و معنایِ مرگ هستند جایگزین واحدهای مختلف در تحقیق شوند. در واقع، مطالعه کلاسیک «هرتز»،  ‘‘Contribution a ` une e ´tude sur la repre ´sentation collective de la mort’’ [=مقاله‌ای در مطالعه بازنمایی  گروهی مرگ]،که در خط تلاش نیرومند دورکیم برای ابتنای یک نظریه دانش جهانی بر یک ایده بومی طبیعت اجتماعی بشر شکل گرفت، آخرین مقاله عموما مهم برای هدایت تحقیقات اجتماعی انسان ‌شناسی است (و حتی آن مقاله تا پذیرش اخیرش در یک ترجمه، عمدتاً خارج از حوزه مردم‌شناسی آنگلو-امریکایی بوده است).

قطعاً مؤلفان کلاسیکی که در زمینه انسان‌شناسی مدرن فعالیت می‌کنند، شرط و شروطی را برای برنامه‌های خود اعمال می‌کنند. فریزر و تایلور، مالینوفسکی که به دیدگاه ارتدوکسی نزدیک‌تر هستند، تجارب مرگ را به عنوان هستة اولیه مذهب می‌دانند. حتی در میان انسان‌های نخستین هم رویکرد مرگ امری بسیار پیچیده بوده است. همة این جنبه‌ها باید در رویکرد تئوری ایجاد شود. این رویکرد باید فراتر از دیدگاه ارتدوکس باشد. مالینوفسکی یکی از پیشگامان این عرصه به حساب می‌آید. وی مذهب را در کل جدا از زندگی عقلانی می‌داند:

«اعتقاد به جاودانگی نتیجه یک انقلاب احساسی عمیق است که توسط مذهب حالت استاندارد به خود گرفته و مکتب‌های فلسفی بدوی در آن بی‌تأثیر بوده است».

این مانند یک حرکت رادیکالی است که از دیدگاه تایلور نشأت می‌گیرد. هم چنین درنظریة مالینوفسکی در مورد مراسمِ مذهبی، از مرگ به عنوان یک فعالیت جامع یاد می‌کند که هدف آن رسیدن به اجراهای زیاد است.

«آداب و رسوم مرگ بازمانده‌ها را به جسم گره زده و آنها را به مکانِ مرگ می‌کشاند. اعتقاد به وجود روح را تقویت می‌کند همچنین وظایف برگزاری مراسم یادبود را زنده نگه می‌دارد و در کل مذهب با خیلی از ناپسند‌ها مثل ترسِ بی‌میلی و ضدِ ارزش‌ها مقابله می‌کند».

 منتقدان و متغیران مهم اگر چه از تجاربِ مرگ به عنوان یک فعالیت جامع یاد می‌کند، اما یک واحد اجتماعی کامل نیز به حساب می‌آورند که در زمینه انسان‌شناسی اثر مهمی دارد و هم چنین چهارچوبِ اساسیِ زندگی و پایانِ آن را نمایش می دهد. یک بحث دیگر نیز وجود دارد: ورای تمام اختلافات در گرایشات تئوریک و متدولژیک، انسان‌شناسان  اجتماعی-فرهنگی شاید دانشجویان رفتار انسانی، [تا جایی که با گرایشات فرهنگی (و چیزهای دیگر) مشخص می شود]، تصور گردند. به عنوان یک رویداد، مرگ پایانی است بر رفتار فرد؛  لذا  مطالعه انسان‌شناسانه مرگ ممکن نیست بلکه تنها مطالعه رفتار در قبال مرگ میسر است، زیرا بر بازماندگان تاثیر می‌گذارد. این امر باید بررسی «چگونه مردن دیگران» در بیش از یک معنا باشد: بررسی رفتار بازماندگان و تفسیر این واکنش‌ها در قالب مراسم، اعمال آیینی، توجیهات مذهبی- خلاصه به صورت «فولکلور». از روی قصد باشد یا نباشد، رفتار مرتبط  با مرگ، آنگاه، در فاصله‌ای امن از هستة اجتماع خود فرد قرار داده خواهد شد.

من باید تاکید کنم که این همه ماجرا نیست، بلکه توصیف بیشترین رویکردهای تأثیرگذار در یک قاعده می‌پردازد. ما باید راهکارهایی برای غلبه بر اختلاف عقیده‌هایی که در مورد دیدگاه‌های انسان‌شناسان در مورد مرگ وجود دارد، ارائه دهیم به جای اینکه از «موارد لاینحل عمده» فرار کنیم. نخست ما باید به بافتی دیگر که تحقیقات انسان شناسی در مورد مرگ نه از نظر  شرکت کنندگان و روابط اجتماعی بلکه از دیدگاه یک ناظر در آن دیده می‌شود توجه کنیم.

ما باید دست کم توجه کنیم که در این بافت ما قادر نیستیم که قضاوتی بیش از حد تئوریک انجام دهیم. دونالد تی‌کمپل با توجه به موارد گفته شده، پایه‌های رفتارگرایی را در مقابل روان‌شناسی درونگرایی قرار می‌دهد. طرح‌های سریع و بی‌دقتِ ما بر روی تحقیقاتِ انسان‌شناسی و فولکووریک نباید اثری داشته باشد در حالیکه بیان«ابتدایی» سایر موارد همیشه و لزوماً دارای اثری خنثی می‌باشد. در حالیکه در مورد فیلسوفان روشنفکر قدیم، انسان‌شناسانی مانند لوی استروس و دیاموند وجود داشتند که از این موضوع در انتقاد‌هایِ مدرنِ خود استفاده کردند. دیاموند می‌گوید: «تاریخ نگارهای موثق دیدگاه‌هایی در مورد سایر جوامع در بُرهه‌های زمانی داشته‌اند  و معتقدند اعتماد و یا عدم آن به دلیل تفاوت‌هایِ موجود بین انسان‌هاست».

*این مقدمه، برگردان مقدمه کتاب؛ مرگ، سوگواری و خاکسپاری؛ مطالعه‌ای میان فرهنگی (2009)است.

منبع: انسان‌شناسی و فرهنگ