شناسهٔ خبر: 30634 - سرویس باشگاه ترجمه

‌‌‌گفتاری از مارکس در نـقد اسلوب فلسفی هگل؛

هگل و مفهوم کلیت انضمامی

هگل-مارکس فیلسوف نظری از مفهوم «میوه» دست می‌کشد، ولی ایـن دسـت کـشیدن‌ به‌ شیوه‌ای تصوری و اسرارآمیز است، یعنی انگار که از آن دست نکشیده است؛ بنابراین، او‌ تـنها بـه گونه‌ای ظاهری انتزاعات خود را تعالی بخشیده است، او تقریباً این‌گونه استدلال‌ می‌کند‌: اگـر سـیب، گـلابی، هلو و موز چیزی جز جوهر، یعنی مفهوم انتزاعی میوه‌ نیستند‌ پس‌ چرا گاهی بـه‌صـورت سیب، گاهی گلابی و گاهی هلو در نظر ما جلوه می‌کنند؟ این انواع ظاهری‌ مختلف‌ که‌ چـنین چـشمگیر بـا مفهوم نظری ما مبنی بر وحدت جوهر در تضاد‌ می‌باشد‌ از کجا سر زده است؟

کارل مارکس / ترجمه مـجید‌ مـددی‌:

اگـر‌ از سیب، گلابی، هلو و موزِ حقیقی مفهوم کلی «میوه» را بسازیم و یا فراتر رفته، گمان کنیم‌ مفهوم انتزاعی ما، یعنی «میوه» که از میوه‌ی واقعی نشئت گرفته است، به‌‌مثابه ماهیت مـستقل سیب، گلابی‌ و غیره وجـود دارد، بـدین‌وسیله گفته‌ایم -البته به بیان نظری- که «میوه» ماهیت گلابی، سیب، هلو و غیره است؛ بنابراین، گلابی بودنِ گلابی و سیب بودن ِسیب و غیره چیزی غیراساسی و غیرضروری‌ است، آنچه در این‌ها مـهم است ماهیتی است که ما آن را منتزع کرده و جایگزین خود واقعی دازاین آن‌ها ساخته‌ایم؛ یعنی «میوه» و نه موجودیت واقعی، محسوس و قابل ادراک آن‌ها. پس می‌گوییم‌ سیب، گلابی، هلو و غیره صرفاً چگونگی و کیفیت موجود مـیوه اسـت. درک محدود که به‌وسیله‌ی حواس ما نیز مورد تأیید قرار می‌گیرد کاملاً توانا است که اشکال متفاوت میوه را تمییز‌ دهد‌؛ فی‌المثل، تفاوت میان سیب و گلابی و گلابی و هلو. ولی استدلال و عقل نـظری مـا می‌گوید که این تفاوت‌های ادراکی غیرمهم و غیرضروری است؛ زیرا آنچه عقل ما در سیب می‌بیند‌ همان‌ است که در گلابی قابل مشاهده است و همین‌طور در هلو و غیره؛ یعنی مـاهیت آنکـه «میوه» است. اکنون میوه‌های واقعی و مشخص تنها در مقام عرض یا نمود میوه‌ (Scheinfruchte) ظاهر‌ می‌شود، نمودی که ماهیت و اساس‌ آن‌ همان‌ میوه‌ی مثالی است.

بسیار نامحتمل است که کسی بـتواند بـا اسـتفاده از این روش چیز زیادی به دانـش خـود بـیفزاید؛ مثلاً‌ کانی‌شناسی‌ را‌ در نظر بگیرید که تمام علم او محدود‌ به‌ این معرفت است که همه‌ی کانی‌ها در حقیقت اشکال متفاوتی از مواد کانی هستند. ایـن شـخص یـک کانی‌شناس است ‌-البته‌ در‌ خیال خود- و این کـانی‌شـناس خیالی در هر مورد مواد کانی‌ را «ماده‌ی معدنی» خواهد نامید و علم او هم چیزی بیشتر از تکرار این عبارت نخواهد بود.

به مـثال‌ نـخست‌ بـرگردیم، این تصور که میوه‌های واقعی مختلف مفهوم «میوه» را به‌مـثابه‌ انتزاع‌ میوه به وجود می‌آورند در نهایت برای آنکه نشان دهد دارای محتوایی واقعی است، لازم‌ است‌ دوباره‌ به‌نـحوی بـه عـقب، یعنی به اساس و به «میوه» برگردد، به انواع‌ واقعی‌ میوه‌های‌ حـقیقی، یـعنی گلابی، سیب، هلو، و غیره. اکنون به همان سادگی که تصور انتزاعی «میوه»‌ را‌ از‌ میوه‌ی واقعی بیرون مـی‌کشیم، نـمی‌توانیم بـه راحتی میوه‌ی واقعی را از تصور انتزاعی «میوه»‌ به‌ وجود آوریم. در واقع از انتزاع بـه‌[حالت] ضد آن رسـیدن نـاممکن است مگر آنکه‌ خود‌ انتزاع را وارهانیم.

فیلسوف نظری از مفهوم «میوه» دست می‌کشد، ولی ایـن دسـت کـشیدن‌ به‌ شیوه‌ای تصوری و اسرارآمیز است، یعنی انگار که از آن دست نکشیده است؛ بنابراین، او‌ تـنها بـه گونه‌ای ظاهری انتزاعات خود را تعالی بخشیده است، او تقریباً این‌گونه استدلال‌ می‌کند‌: اگـر سـیب، گـلابی، هلو و موز چیزی جز جوهر، یعنی مفهوم انتزاعی میوه‌ نیستند‌ پس‌ چرا گاهی بـه‌صـورت سیب، گاهی گلابی و گاهی هلو در نظر ما جلوه می‌کنند؟ این انواع ظاهری‌ مختلف‌ که‌ چـنین چـشمگیر بـا مفهوم نظری ما مبنی بر وحدت جوهر در تضاد‌ می‌باشد‌ از کجا سر زده است؟

فیلسوف نظری ما پاسـخ مـی‌دهد: از آنجا نشئت گرفته است که «میوه» ماهیتی‌ مرده، ایستا و غیرقابل تـمییز نـیست، بـلکه جوهری پویا، زنده و خودمتمایز‌ است. ازاین‌رو، انواع میوه‌ی حقیقی وجود‌ دارد‌ و اهمیت‌ آن نیز نه تـنها بـرای ادراک مـحسوس‌ و آگاهانه‌‌ی ما است، بلکه برای خود میوه و استدلال نظری ما هم هـست. انـواع متفاوت‌ میوه‌ حقیقی‌[در واقع] اشکال مختلف و زنده‌ی یک‌ میوه‌اند‌، تبلوری که‌ خود‌ میوه‌ آن را به وجود آورده است.

بـرای‌ مـثال، در سیب، میوه سیب بودن خود را بر جای می‌گذارد و در‌ گلابی‌ موجودیت گلابی بـودن را و غـیره. بنابراین، آن‌گونه که از دید‌ جوهر‌ گفته شـده، نـباید بـگوییم که‌ سیب، گلابی، هلو و غیره میوه هـستند، بـلکه باید گفت «میوه» حالت سیبی، حالت موزی‌ و غیره‌ به خود می‌گیرد و تفاوتی کـه‌ آن‌ها‌ را‌ از یکدیگر جدا‌ می‌سازد‌ در خودتـمایزی «مـیوه» است‌ و [قـدرت] تبدیل انـواع مـختلف میوه به اعضای متفاوت فرایند زنـده‌ی مـیوه. ازاین‌رو، «میوه» دیگر‌ وحدتی تهی و غیرمتمایز نیست، بلکه‌ وحدتی‌ به‌مـثابه‌ کـل‌ (Altheit) است به‌عنوان کلیت‌ یا جـامعیت «میوه» که «رشته‌ای ارگـانیک و سازمان‌یافته» را تشکیل داده است. در هر حـلقه‌ از‌ ایـن رشته، «میوه» خود را به‌عنوان‌ موجودیتی‌ مشخص‌ و پیشرفته می‌نمایاند تا‌ سرانجام‌ بـه‌مـثابه «خلاصه» و چکیده‌ی همه‌ی میوه‌ها، آن وحـدت زنـده‌ای را تـشکیل دهد که هـریـک از‌ آن‌ها‌ به‌ طور ضـمنی در خـود دارند و یا از‌ آن‌ نشئت‌ می‌گیرند‌؛ درست‌ مانند‌ اندام‌های بدن‌[موجود زنده] که لاینقطع و بدون وقفه به‌وسـیله‌ی جـریان خود از بین می‌روند و دوباره ساخته مـی‌شوند.

اگـر مسیحیت تـنها مـظهر و تـجسدی از خدا می‌شناسد، برای فـلسفه‌‌ی نظری مظاهر بسیاری وجود دارد به همان اندازه که چیزها زیادند... دل‌بستگی اصلی این فلسفه عـبارت اسـت از تولید موجودیت واقعی! و در این مورد مـیوه‌ی حـقیقی و بـه گـونه‌ای رمـزآمیز گفتن‌ اینکـه چـیزهایی است به‌عنوان سیب، گلابی، هلو ... ولی این سیب، گلابی... که ما دوباره در دنیای تصوری‌مان می‌یابیم تـنها سـیب‌های ظـاهری، گلابی‌های ظاهری و غیره هستند؛ زیرا بیان و نـمایش‌ زنـده‌‌ی مـیوه‌ هستند. از آنـجا کـه ایـن بیان اخیر تصوری انتزاعی از دریافت شخص است، آن‌ها [میوه‌ها] نیز تصوری انتزاعی از دریافت و فهم انسان هستند. چیزی که‌ در‌ این تصور ما را خشنود‌ می‌سازد‌، بار دیگر یافتن میوه‌ی حقیقی اسـت. اما میوه حقیقی که معنای رمزآمیز بیشتری دارد، در قلمرو اثیری ذهن ما به‌عنوان تجسمی از «میوه» جوهر‌ مطلقی که هیچ پیوندی‌ با‌ ماده و زمین خاکی ندارد، روییده است.

 بنابراین، هنگامی کـه از انـتزاع و تصور فوق‌طبیعی «میوه» به میوه‌ی طبیعی و واقعی بازمی‌گردیم، بدین‌وسیله به میوه‌ی طبیعی هم‌[همان] اهمیت و معنای فوق‌طبیعی‌ را‌ بخشیده و آن را به یک مفهوم انتزاعی صرف بدل می‌کنیم و سرانجام عـلاقه‌مند مـی‌شویم میان همه‌ی اشکال زنده‌ی میوه چون سیب، گلابی، هلو و غیره وحدتی برقرار سازیم تا ثابت کنیم که‌ ارتباط‌ رمزآمیزی میان‌ همه‌ی اشکال مـتفاوت مـیوه وجود داشته و نشان دهیم کـه چـگونه «میوه» تدریجاً و لزوماً خود را متحقق کرده‌ و فی‌المثل از موجودیتش به‌عنوان هلو به وجودی چون موز می‌رسد‌. از‌این‌‌رو، ارزش میوه‌ی ظاهری در ویژگی طبیعی آن نیست، بلکه در خـصوصیت تـصوری آن است که آن ‌‌را‌ در نقطه‌ای مـعین از فـرایند موجودیت «میوه‌ی مطلق» به دست آورده است. یک‌ انسان‌ معمولی‌ هنگامی که می‌گوید سیب، گلابی و هلو وجود دارد، احساس نمی‌کند که چیزی غیرعادی گفته است، ولی فیلسوف هنگامی که چنین موجودیتی را در هیئت نـظری نـشان می‌دهد، احساس‌ می‌کند که چیزی غیرعادی‌ بر‌ زبان آورده است و با بیان این مطلب سبب وقوع معجزه‌ای شده است؛ بدین معنی که با مفهومی عقلانی ولی غیرواقعی یعنی «میوه» وجود طـبیعی و حـقیقی سیب، گـلابی، هلو و غیره را‌ ساخته است و بدین‌سان او میوه‌های واقعی را از دریافت انتزاعی خویش از «میوه» پدید آورده است؛ زیرا او خود را به‌مـثابه فاعل مطلقی می‌نگرد که بیرون از خویشتن قرار دارد (موجود‌ است) و در این مـورد درسـت مـانند میوه‌ی مثالی یا شبه‌میوه‌ای است که در بالا از آن سخن گفتیم. بدین‌سان برای شناختن هر چیز موجودی او گـمان ‌مـی‌کند که مجبور‌ است‌ عمل خلاقه‌ای انجام دهد.

البته کاملاً روشن است که اعـتقاد فـیلسوف نـظری ما به این فرایند تولید و آفرینش مداوم تنها از راه قاچاق ویژگی‌های تجربه‌شده و بسیار آشنایی سـیب، گلابی، و غیره به تعین‌های منطقی که دعوی کشف آن‌ها را وارد، حاصل می‌شود. او این کـار را با استفاده از تنها چـیزی کـه دریافت انتزاعی می‌تواند خلق کند، انجام می‌دهد‌؛ یعنی‌ به‌ کمک این قاعده و ضابطه‌ی انتزاعی‌ که‌ به‌ چیزها نامی می‌دهد و بدان وسیله آن‌ها را مشخص می‌سازد و نیز با اشتباه گرفتن فعالیت‌های خود کـه به‌وسیله‌ی آن از تصور‌ و بازنمایی‌ سیب‌ به تصویر و بازنمایی گلابی می‌پرد و این فعالیت‌ و عمل‌ را هم‌ذاتی فاعل مطلق یعنی «میوه» می‌نامد.

فاعل این عمل در قاموس دریافت ذهنی جوهر یا ذات لایتغیر‌ نـامیده‌ شـده است و به‌عنوان فرایند ذاتی و فاعل مطلق، اصل اساسی‌ اسلوب فلسفی هگل را تشکیل می‌دهد.

 

منبع: نامه فلسفه، شماره‌ی دوم، پیاپی هشتم، زمستان 1378