شناسهٔ خبر: 31781 - سرویس اندیشه

درآمدی بر نقد فهم روایی؛

فهم اتوبیوگرافیک

اتوبیوگرافی همه‌ی فهم‌ها در کانون و مرکزی به نام «من» [اگو] قوام و شکل می‌یابند. مرکزیت اگو در تشابه است با جهت‌گیری بدن، بدن نقطه‌ی صفر جهت‌گیری‌های ادراکی و غیر ادراکی ماست. اگو نیز در هر فهمی حضور تعیین کننده دارد، هر فهمی فهمِ اگو است، به عبارت دیگر، هر فهمی خودْ‌ـ‌فهمی است. اما مرکزیت و وحدتِ من یا اگو امری پیش‌ـ‌داده نیست و نیازمند قوام‌یافتگی است: اگو خودش را برای خودش در وحدت یک سرگذشت تقویم می‌کند و بزرگترین خلطی که عموماً مرتکب می‌شویم خلط سرگذشت و روایت است.

و عیسی گفت:
او که گوشِ شنیدن دارد؛ بگذارید که بشنود.

- انجیل توماس، آیه‌ی ۸

فرهنگ امروز / یحیی شعبانی:

ساخت عمومیِ فهم: ساختارِ به‌ـ‌مثابه

فهم آدمی در گزاره آرام و قرار می‌گیرد حتی اگر چنین گزاره‌ای بر زبان جاری نشود، و گزاره پوشیده‌ترین قضاوت بشر است؛ «الف ب است»، «الف ب می‌شود»، «الف و ب با هم رابطه‌ی ج دارند»... در همه‌ی این گزاره‌ها (فهم‌ها) یک ساختار مشترک وجود دارد: الف به‌مثابه ب؛ فهم همواره فهم به‌مثابه است. به زبان ساده، همواره چیزی را به‌مثابه (چونان) چیز دیگری می‌فهمیم. می‌توان در یک صورت‌بندی کلّی از ساختارِ به‌ـ‌مثابه سخن گفت و نخستین دلالتِ آن همبستگی و وحدتِ آگاهی و ابژه‌ی آگاهی است یا وحدتِ فهم و فهمیده‌شده. دومین دلالت آن خروج آگاهی از قلمرو خویش است: آگاهی (فهم) در خودش محصور نمی‌ماند، آگاهی همواره به بیرون از خودش سرک می‌کشد. از این ویژگیِ آگاهی و فهم عموماً به سیلانِ آگاهی تعبیر می‌شود. سیلان و جریانِ آگاهی و فهم اشاره دارد به سرشتِ زمانی و شبه روایی آگاهی.[۱] توانایی روایت کردن در آدمی محصول همین ساختِ به‌ـ‌مثابهِ، ساخت زمانی و شبه‌ـ‌رواییِ آگاهی و فهم است و نه برعکس. وحدت روایت بازتاب و برآمده از وحدتِ من یا اگو است، یعنی: روایت اینهمان است چون راوی اینهمان است، حتی وقتی عامدانه دست به پریشان‌سازیِ روایت می‌زنیم باز هم وحدت و اینهمانیِ اگو شرط ضروری است. فهم نیز محصول چنین رخدادی است. فهم ما از امور  ریشه در خود ما و قوه‌ي فهم ما دارد و نه در حواس بیرونی و درك اشیاي خارجی. در چنین فرمولی جهتِ بردار فهم واژگون می‌شود؛ فهم دیگر از بیرون به درون نیست بل از درون به بیرون است و از اینروست که ساختی بیانی به خود می‌گیرد، یعنی هر فهمی یک بوطیقاست.

همه‌ی فهم‌ها در کانون و مرکزی به نام «من» [اگو] قوام و شکل می‌یابند. مرکزیت اگو در تشابه است با جهت‌گیری بدن، بدن نقطه‌ی صفر جهت‌گیری‌های ادراکی و غیر ادراکی ماست. اگو نیز در هر فهمی حضور تعیین کننده دارد، هر فهمی فهمِ اگو است، به عبارت دیگر، هر فهمی خودْ‌ـ‌فهمی است. اما مرکزیت و وحدتِ من یا اگو امری پیش‌ـ‌داده نیست و نیازمند قوام‌یافتگی است: اگو خودش را برای خودش در وحدت یک سرگذشت تقویم می‌کند و بزرگترین خلطی که عموماً مرتکب می‌شویم خلط سرگذشت و روایت است.

 

فهم روایی

فهم روایی از همان آغاز دچار محدودیت‌های ماهوی است، چه در فهمِ خود و چه در فهم دیگری. به این دلیل ساده که «خود» (اگو) برساختی روایی نیست، همواره چیزی وجود دارد که به چنگ هیچ روایتی نمی‌آید. همواره چیزی هست که گزارنده‌ی روایت‌هاست و در پی واگشایی روایت‌ها کلافِ آن گشوده نمی‌شود، چون فاعلِ همین واگشایی و شرطِ ضروری و کلیِ هر روایتی است. اما در چه معنا گفته می‌شود که «خود» برساختی روایی است؟

اگر «خود» برساختی روایی باشد پس بهترین مدخلِ ممکن به خودْ‌ـ‌فهمی از مسیر روایت­ها می­گذرد. اگر می­خواهیم بدانیم که خود بودن به چه معناست باید نگاه نزدیکی به داستانهایی بیندازیم که من و دیگران درباره­ی خودم می­گوییم، چون همین داستان‌هاست که مرا تقویم می­کند. اما خودی وجود دارد که به چنگ هیچ ساختار روایی نمی­افتد. بُعد مهمی از دیگری نیز از چنگ روایت می­گریزد. ریکور، که رویکردی روایی به اگو دارد، از هویتِ روایی (اینهمانی روایی) سخن می‌گوید؛ ریکور البته چنین مفهومی را برای حل یک دشواره و معضلِ سنتی ضرب می‌کند: شکاف بین تصور دکارتی از خود چونان اصلِ ایستای اینهمانی و هویت که همواره در طی حالتهای متفاوت و متنوع یکسان باقی می‌ماند، و تصور نیچه‌ای‌ـ‌هیومی از خود چونان توهمی جوهرگرا. ریکور برای حل این دشواری به دامان هویتِ روایی می‌آویزد. هویت روایی مبتنی است بر پیکربندی‌های روایی (تغییرات و جهش‌ها در همبستگی زمانِ زیسته). زندگی داستان‌هایی است که «خود» درباره‌ی خودش می‌گوید، اصلاً زندگی کلافی درهم‌تافته از قصه‌های روایت شده است. اما خود ریکور بر محدودیت این رویکرد واقف است و به آن اشاره نیز می‌کند. هویت روایی قبل از آنکه نامی برای یک راه حل باشد نامی برای یک مسئله است. قصه‌ها برساخت و در یک معنای پدیده‌شناختی ایده‌آلیزاسیون واقعیت‌اند (یعنی بر روی واقعیت سمباده می‌کشند و آن را صیقلی می‌کنند؛ روایت غنی‌سازی زندگی است). هویتِ روایی چیزی بجز مرکزی خیالی برای ثقل روایی نیست؛ نقطه‌ای انتزاعی که داستان‌های متفاوت در آن همگرا می‌شوند. زمانِ زیسته‌ی آگاهی ویژگی شبه روایی دارد به همین دلیل است که رامِ هیچ روایتی نمی‌شود و هر روایتی عملاً دروغ و ادعای دیگری درباره‌ی زمان است. قصه‌ها هیچ امکانی برای رهایی بخشی ندارند. این درست که روایت سهم مهم (و البته محدودی) در خودْ‌ـ‌فهمی دارد و اگر ظرفیت‌های روایی را از دست بدهیم اضمحلال خود حتمی است، اما دومی قابل تقلیل به اولی نیست، فهمی که روایت از اگو ایجاد می‌کند محدود است. برای ایضاح بیشتر این امر باید به پدیده‌ی اتوبیوگرافی (و بیوگرافی) نگاه کنیم. اتوبیوگرافی یعنی اینکه من فهمی از گذشته دارم، اتوبیوگرافی امری ثانوی و مبتنی بر امری آغازین است: حافظه، گذشته. شرط قصه‌بافی درباب تجربه‌ی شخصی تملک پیشینیِ چشم‌انداز اول شخص است و وقتی از چشم‌انداز سخن می‌گوییم از امری روان‌شناسانه حرف نمی‌زنیم از امری پدیده‌شناختی سخن می‌گوییم که مبتنی بر قصدیت و التفاتی بودنِ لایه‌ی آگاهیِ مطلق است.

 

 

فهم بیوگرافیک و اتوبیوگرافیک

نباید فراموش کنیم که به تعبیر هوسرل اگو [من] خودش را در وحدتِ یک سرگذشت تقویم می‌کند! [یعنی می‌فهمد.] اما سرگذشت صرفاً جنبه‌ای بیوگرافیک ندارد و این البته خودش قصه‌ای است مطول. اتوبیوگرافی صرفاً بیان ادبیِ نوعی خودْفهمیِ روایی است که پیوسته درگیر آنیم. اتوبیوگرافی چندان اصالتی ندارد چون پسینی، متأخر و ساخته و پرداخته بر مبنای اغراض و غایات روزمره است. آن چیزی که بیوگرافی بر آن ابتناء دارد و در واقع پیشینی است خودْ‌ـ‌فهمیِ اگو در لایه‌ی مطلق آگاهی است. باید نوع روایاتی را که زندگی مستمر ما را مشخص می­کنند از روایات آگاهانه ساخته شده متمایز کرد. اولی فهمی ضمنی است از من به مثابه بازیگر اما دومی سازماندهی و فهم صریحِ اپیزودهای متفاوت حیات است برحسب جایگاهشان در یک داستان. هر کسی به دنیا می‌آید، زندگی می‌کند و می‌میرد، این «ساختِ» مشترکِ هر گونه روایتِ اتوبیوگرافیک است. اما باید پرسید این ساخت از کجا می‌آید و چرا در هر روایتِ اتوبیوگرافیکی مشترک است؟ چنین ساخت مشترکی در واقع همان ساختار تاریخ است، تاریخ چونان اتوبیوگرافی جمعیِ ما. اتوبیوگرافی در دامان چنین کلیتی زاده می‌شود یعنی با نگاه به چنین الگویی قوام می‌یابد و این اصلاً عجیب نیست چون «تاریخ ماجرای دازاین[۲] است.» (هایدگر). سنگ و چوب و ماشین اتوبیوگرافی ندارند چون تاریخ ندارند. داستان زندگی هر فرد نه تنها در هم بافته با دیگر قصه‌هاست بلکه در بستر تاریخی بزرگتری مجسم می‌شود. من خودم را به مثابه وارث یک سنت می‌فهمم، یا به تعبیر هوسرل بزرگ: من چیزی هستم به مثابه یک وارث. روایتهای اتوبیوگرافیک و البته بیوگرافیک (بیوگرافی در وهله‌ی اول مبتنی بر اتوبیوگرافی است!) پدیده‌هایی ثانوی‌اند و مبتنی بر ساختی از پیش موجود. روایت‌گری تلاش آدمی است برای هم‌آغوشی با سنت، حتی در جایی که دست به انکار، نقد یا واگشایی آن می‌زند. گاه با مؤلفانی مواجه می‌شویم که گمان واژگونه‌ای دارند؛ آنها فکر می‌کنند باید روایت‌ها خود را محقق سازند (یعنی اول روایت می‌کنند سپس تقلا می‌کنند زندگی خود را با آن منطبق سازند) کافی است به نکات فوق توجه کنیم تا خنده‌دار بودن ادعای آنان محرز شود. اکنون می‌توان سخن اندیشمندی چون آگوست بوئخ[۳] را به خوبی درک کرد: فهم «دانستن امر دانسته‌شده»[۴] است؛ می‌توان آن را ساخت انعکاسی فهم نامید.

 

گم کردنِ خودِ طبیعی و رخداد فهم

فهمیدن در تحلیل نهایی معجزه است. رخداد واقعی فهم، بسیار فراتر از چیزی می‌رود که خودمان می‌توانیم از آن آگاه شویم. عملاً این خود ما نیست که می‌فهمد، همواره یک گذشته است که به ما اجازه می‌دهد تا بگوییم: «من فهمیده‌ام». به عبارتی سوژه‌ی فهم ما نیستیم اگر بودیم فهم بیناذهنی اصلاً ممکن نمی‌شد. یکی دیگر از نکات مرتبط با این مطلب آن است که نمی‌توان عمل فهم را تنها به مثابه فعالیت محض آگاهی‌ای که می فهمد به چنگ آورد، عمل فهم یک شیوه‌ی رخداد و آشکار شدن هستی است. ای بسا تا خودِ طبیعیِ خودمان را گم نکنیم فهمی حاصل نشود، فهم شامل یک دقیقه‌ی «گم کردن خود» است.[۵] فهمِ طبیعی، فهمی که در رویکرد طبیعی با آن مواجهیم، بزرگترین و غامض‌ترین جعل تاریخ است. خودْ نمی‌فهمد، اما همه‌ی فهم‌ها در تحلیل نهایی «یک» خودْ‌ـ‌فهمی است. به زبان دقیق‌تر فهمیدن بخشی از فرآیند جعلِ خودِ طبیعی است. انسان طبیعی در فرآیند فهم زاده می‌شود و عجیب آنکه این جمله طنینی الهیاتی دارد، عهد جدید اساساً یعنی زاده شدنِ انسانی جدید در رخدادِ ایمان! (گادامر).

فهم هر چیز یعنی سخن گفتن با آن چیز، فهم به سخن در آوردنِ چیزها نیست نیوشیدن سخنِ چیزهاست. به سخن در آوردنِ چیزها استنطاق و بازجوییِ آنهاست؛ گذاشتنِ حرف در دهان آنهاست. این شعار که «باید با شلاق از پدیده‌ها حرف کشید» (فرانسیس بیکن) اسطوره‌ی علم مدرن است. علم مدرن چیزی جز ناله‌های جهان نیست. چیزها تا وقتی خاموشند اصلاً فهمی رخ نمی‌دهد! خاموشی اما پوشیدگی است، ناخاموشی ناپوشیدگی است. فهم ناپوشیدگی جهان است. یا دقیقتر: گشودگیِ ما برای این ناپوشیدگی است. خلاصه کنیم: فهم، شروع خودْ-فهمی (جعلِ خود) در فرآیندِ شنیدن است. جعلِ خود پروژه‌ای ناتمام است و رو به سوی وحدت دارد، به همین خاطر است که تفسیر وجودیه‌ی ماست: تفسیر به وحدتِ ذاتیِ فهم اشاره و تعلق دارد.

 

 

 

[۱]  نثر سیال ذهن بازتاب همین ویژگی است.

[۲]  هستیِ ویژه‌ی انسان

[۳]  August Boeckh

[۴]  knowing of the known

[۵]  درک این دقیقه باید بر اساس ساختار بازی انجام شود (بررسی این مطلب خود نوشته‌ای مبسوط می‌طلبد).