شناسهٔ خبر: 33536 - سرویس دیگر رسانه ها

گفت وگو با « شراگیم یوشیج » فرزند نیما

نیمای بزرگ برای من می‌نویسد: «پسرمن! شراگیم. هیچ وقت به بازی سیاست وارد نشو، عقیده خاصی می‌توانی پیدا کنی(آن‌ هم اگر تو را گول نزده باشند و حقیقتا به حقیقتی پی برده باشی) اما با یک دسته همپا نباش، قبول فکر صحیح غیر از قبول عمل مردم است.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شهروند؛ زندگانی نیما یوشیج، این پدر شعر نو فارسی، با حوادثی جانکاه، آشوبنده و تحول‌آورنده چون، اعلام قانون اساسی، جنگ‌جهانی اول و دوم، ظهور مکتب‌های مارکسیستی و کمونیستی و البته تحول‌اجتماعی ملت ایران، همزمان بود. بنابراین، او دوره‌ای از پرافت و خیزترین مقاطع حساسیت سیاسی - اجتماعی ایران و جهان را زیسته است. اندیشه انتقادی نیما و بینش تحلیلی‌اش ازسویی در سایه آموزه‌هایی بودند که در طول زندگی، از خانواده، مدرسه و معاشرت با بزرگان کسب کرده و ازسویی دیگر متاثر از همه آن حوادث اجتماعی و تنش‌هایی که در آن هنگامه، همراه با مردمان روزگارش به زبان چشیده است و نیما دقیقا به همین بهانه در برابر بحران‌ها و مسائل‌اجتماعی منفعل نماند. در اشعارش به ظلم و استبداد و اختناق قدرت مستقر و رنج و اندوه مردم و شرایط ناگوار کشور اشاره کرد و از ظلم ستمگران رنج برد و از مظلومیت ستمبران، دل چون آتش کرد. او همچنین در کنار طرح انتقاد از زمانه از توجه به انسان و طرح ارزش‌های اخلاقی، اجتماعی و انسانی غافل نبود و همین باعث شد که اشعار او مجموعه‌ای از جهان‌بینی‌اش را تشکیل دهند. جهان‌بینی‌ای که نیما با توسل به رمز و نشانه آن را چون آفتابی دور تاب در شعرش انعکاس می‌داد. یکی از این اشعار، «داروگ» است که به استناد نسخه سیروس طاهباز از دیوان کامل او، در خردادماه ١٣٣١ نوشته شده است. شعری که حالا ٦٣‌سال از تاریخ نگارش آن می‌گذرد. نیما در «داروگ» که آن را یک‌سال قبل از کودتای ٢٨ مرداد می‌سراید، اجتماع ایران را ایده محوری شعر خود کرده است. اجتماعی که کشتگاه خشک دارد و بساطی بر بساطشان نیست. کومه‌‌اش تاریک است و ذره‌ای نشاط با خود ندارد. و جدار دنده‌های اتاقشان نیز تاریک، چون دل یاران در هجران یاران. نیما درواقع با ایجاد نقدی تطبیقی بین جامعه خود (خشک آمد کشتگاه من) با کشور همسایه (در جوار کشت همسایه) که برخی مفسران آن را «شوروی» قلمداد می‌کنند، نخست مخاطب را به کشمکش ذهنی در چرایی چنین وضعی و سپس او را در میل به دگرگونی می‌کشاند. دگرگونی‌ای که البته جز به انتظار ختم نمی‌شود و گویا پس از ٦٣‌سال هنوز بارانی نرسیده و انتظار باران نیز به پایان نیامده. «قاصد روزان ابری داروگ، کی می‌رسد باران؟» با این همه به بهانه ٦٣ سالگی «داروگ» سراغ از شراگیم یوشیج گرفتم و با این تنها فرزند نیما که عطای وطن را به لقایش بخشیده است به گفت‌وگویی درباره پدرش نشستم. اما در بخش‌هایی از او پاسخ‌هایی دریافت کردم که به استناد اشعار و نامه‌هایی که تاکنون از او به پیشخوان کتابفروشی‌ها آمده است و به استناد نظر برخی منتقدان، می‌توان نسبت به آنها تردید داشت.

****

مهدی اخوان‌ثالث، درباره نیما می‌گوید که «شخصیت او، در شعرش تجلی داشت» این جمله در گام نخست به مفهوم، تأثیر شخصیت نیما بر شعر اوست، نه آن‌که شعر نیما شخصیت او را بسازد و بتوان شعر و شخصیتش را گونه‌هایی متفاوت نامید. از این نگاه می‌خواهم بدانم، آنچه در شعر نیما، نمایه‌ای از شخصیت او را به تصویر می‌کشد، از نظر فرزندش چیست؟

شخصیت نیما همانی است که در گفته‌هایش نمودار است و هرکسی بنا برتوان فکری و سلیقه ذهنی و فردی خود برداشتی شخصی از او دارد و آنچه را که می‌بیند به توان خود می‌نمایاند. نیمای بزرگ، انسانی آزاده‌خواه و بسیار مهربان و زیردست نواز بود، دلش برای محرومان، فقرا و ضعیفان می‌تپید و برای هر ستمدیده‌ای اشک بر دیده‌اش جاری بود، او منظومه «کار شب پا» را می‌سراید و دلش در گرو دل شب‌پایی است که تا صبحدمان شب تاریکش را پاس می‌دارد تا حاصل برنجش بسراید و «بخورد در دل راحت ارباب»، او غم‌آهنگر فرتوتی را به دلش می‌ریزد که محکم پتک آهنینش را از خشم روزگار برتخته سندان می‌کوبد و از ته دلش بغضش را فریاد می‌کند و نعره برمی‌آورد. نیما در منجلاب استبداد و ظلم، قایقش به خشکی می‌نشیند و فریاد می‌زند، «امدادی ‌ای رفیقان با من/ من آب را چگونه کنم خشک؟/ یک‌ دست بی‌صداست» اما هیچ‌کس نیما را نمی‌بیند و هیچ شب‌پایی در شالیزار‌های شمال ایران نمی‌داند که چگونه دل نیما به هوا و برای او می‌تپیده است، او شب‌های بلند ماهتابی را به سوگ آنان نشسته و «غم این خفته چند خواب در چشم ترش می‌شکند».

 

این شخصیت نیما است. شخص نیما را چگونه می‌بینید؟ نیمای فرزند ابراهیم‌خان و اعظام‌السلطنه. زاده یوش و مسافر تهران و آستارا که در چهل و چند‌سالگی‌اش زمزمه می‌کرد «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را» و در آخرین سروده‌اش خبر داد «این منم مانده به زندان شب تیره که باز،/ شب همه شب/ گوش به زنگ کاروانستم».

شخص او هم شب‌های تارش را در انتظار طلوع طلایی خورشید پاس می‌داشت و به حسرت به افق چشم می‌دوخت که آیا هرگز صبح فرا خواهد رسید؟! «جیب سحر شکافته ز آوای خود خروس می‌خواند» و «روزان ابری را در حسرت قطره‌ای باران! قاصد روزان ابری کی می‌رسد باران؟» برای او نه این زمین و زندگیش چیزی دلکش است، نه آن زوال صبح سفیدشان، حس می‌کند آرزو‌هایشان «تیره است همچو دود» اگر چند امیدشان چون «خرمنی از آتش در چشم می‌نمایدم و صبح مسخره سفیدشان!  می‌کوبند، می‌رقصند، می‌خورند و می‌برند!» آن بی‌خبران انسان‌نما تا «مگر سیر شود دلشان در حسرت روزی خوش!»  به راستی که  «جدار راه چیده شده با تن‌هایی از زنان، تن‌های مردها» و تن‌های فقرا و تن‌های برهنه و بی‌لباس و تن‌های ژنده‌پوش. تا پادشاه فتح بر تختش لمیده باشد. آن‌وقت است که از شهر به یوش بازمی‌گردد اواخر پاییز است، زردها را قرمز می‌بیند و قرمزی را خشمی فروریخته بر دلش، آن‌وقت دلش سخت می‌گیرد از این «میهمان‌خانه مهمان‌کش روزش تاریک» و «انبوه خفتگان نا‌هموار و ناهوشیار» از شهر می‌گریزد و به دامان طبیعت پناه می‌برد. اما تنها است، شب‌ها برایش کند و طولانی و سخت می‌گذرد و باز هم هنوز از شب دمی باقی است.

 

نیما دو‌سال پس از نفیر گلوله‌ای به دنیا آمد که به سلطنت ٥٠ ساله شاهی پایان داد که قلمرو پادشاهی‌اش را عشرت‌آباد می‌پنداشت، گویی همین آغاز، او را با نگاهی سیاسی و اجتماعی می‌پروراند، تا آن‌جا که به جنبش جنگل می‌پیوندد، بعدها برای دکتر محمد مصدق شعر می‌نویسد و همواره با چاپ شعرهایش در رسانه‌های حزب توده به اوضاع سیاسی روزگار خودش واکنش نشان می‌دهد، درواقع می‌خواهم بدانم، از نظر شما نگاه او به اوضاع سیاسی مردم روزگار خودش چگونه بوده است؟

نیمای بزرگ هرگز به هیچ حزبی یا دسته‌ای وابسته نبود و هرگز وارد هیچ حزبی نشد و از هیچ حزبی حمایت نکرد، او وطنش و مردمش را دوست می‌داشت، زادگاهش یوش را دوست داشت، عاشق چوپانان و زارعان بود. او در رباعیاتش می‌آورد که   «می‌میرم صد بار پس مرگ تنم/ می‌گرید باز تنم در کفنم/ زان روکه دگر روی تو نتوانم دید/‌ ای مهوش من، ‌ای وطنم، ‌ای وطنم» همان‌گونه که خودش می‌گوید: «مایه اصلی اشعار من رنج من است» برای رنج خود و دیگران شعر می‌سراید، فرم و کلمات و وزن و قافیه در همه وقت، برای او ابزار‌هایی بوده‌اند که مجبور به عوض کردن آنها بوده است. عقاید نیما را به درستی می‌توان از نامه‌ها و یادداشت‌هایش تشخیص داد. او زندگی بورژوازی مادر را دوست ندارد و از آن زندگی فرار می‌کند و با زندگی با فقر می‌آمیزد، او همراه پدرش به شورش جنگل می‌پیوندد و همان موقع برای مادرش می‌نویسد: «من که می‌بینم به ضعفا چه می‌گذرد، چطور می‌توانم راحت بنشینم، درصورتی‌که خودم را اقلا انسان خطاب می‌کنم؟!»

 

بله، این‌که وابسته به حزبی نبوده، درست است، اتفاقا چندی پیش در گفت‌وگویی که با انور خامه‌ای از اعضای گروه ٥٣ نفر داشتم، او هم تأکید داشت که نیما عضو حزب توده نبود. اما آنچه بررسی تاریخی دهه‌های ١٣٣٠ تا ١٣٣٧ نشان می‌دهد، این است که نیما پیوسته برای دوستانش در حزب توده شعر می‌فرستاد و آنها هم همواره شعرهایش را در مطبوعه‌های رسمی خود مانند «نامه مردم» منتشر می‌کردند. آیا این یک دلبستگی محافظه‌کارانه نیست؟

او هیچ‌وقت محافظه‌کار نبود. من آن گفت‌وگو را خواندم. اتفاقا خود آقای خامه‌ای در همان مصاحبه گفتند: «که روزی نزد نیما رفته‌اند و او درخت توی حیاط را به ایشان نشان داده و گفته این چه درختی است؟ و او پاسخ داده، درخت سیب، بعد نیما گفته است ما می‌توانیم به آن چند دانه هلو اضافه کنیم؟ و ایشان هم گفته‌اند بله و نیما دست آخر گفته است، اما این درخت سیب را به درخت هلو تغییر نمی‌دهد؛ ایران هم هیچ‌وقت کمونیستی نمی‌شود.»

 

پس نیما شخصیتی سیاسی هم دارد؟

نیمای بزرگ برای من می‌نویسد: «پسرمن! شراگیم. هیچ وقت به بازی سیاست وارد نشو، عقیده خاصی می‌توانی پیدا کنی(آن‌ هم اگر تو را گول نزده باشند و حقیقتا به حقیقتی پی برده باشی) اما با یک دسته همپا نباش، قبول فکر صحیح غیر از قبول عمل مردم است. (از دفتر یادداشت‌های روزانه نیمایوشیج صفحه ٢٢٢)

 

نیما در سال‌های نوجوانی به خواست پدر، سواری و تیراندازی آموخت و همراه او کنار آتش‌ها نشست و در ١٢٨٨ زمانی‌که ١٢‌سال داشت باز هم به خواست پدر برای تحصیلات بهتر به تهران و مدرسه «سن‌لویی» می‌آید، شنیدن سرگذشت مختصری از نیما یوشیج به زبان پسرش باید جالب باشد.

در ‌سال ١٣١٥ هجری، مرد شجاع و عصبانی، از افراد یکی از دودمان‌های قدیمی شمال ایران محسوب می‌شد. نیما پسر بزرگ او است، پدربزرگم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله‌داری خود مشغول بود. در همین‌سال زمانی‌که او در مسقط‌الرأس ییلاقی خود (یوش) منزل داشت، من به دنیا آمدم، پیوستگی او از طرف جده به گرجی‌های متواری از دیر زمانی در آن سرزمین می‌رسد، زندگی بدوی او در بین شبانان و ایلخی‌بانان می‌گذرد که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق - قشلاق می‌کنند و شب بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می‌شوند. از تمام دوره بچگی نیما به جز زد و خورد‌های وحشیانه و چیز‌های مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات ساده آنها در آرامش یکنواخت و کور و بی‌خبر از همه‌جا چیزی به‌خاطر او نمی‌آید و یادداشت‌های او را هم که بخوانید جز این مسائل چیزهایی نیست. در همان دهکده که متولد می‌شود خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد می‌گیرد. اما یک‌سال پس از آن‌که به شهر می‌آید اقوام نزدیک‌اش او را همپای برادر از خود کوچکتر، لادبن؛ به یک مدرسه کاتولیک می‌فرستند. همان مدرسه‌ای که شما اشاره کردید. آن وقت‌ها این مدرسه در تهران به مدرسه عالی سن‌لویی شهرت داشته است، دوره تحصیل نیما از این‌جا شروع می‌شود. سال‌های اول زندگی مدرسه او، به زد و خورد با بچه‌ها گذشته. وضع رفتار و سکنات نیما، کناره‌گیری و حجبی که مخصوص بچه‌های تربیت شده در بیرون شهرستان است بوده، موضوعی که در مدرسه بابتش او را مسخره می‌کردند. سپس دوران جنگ‌های بین‌المللی می‌شود، پدرم در آن وقت، می‌توانست اخبار جنگ را به زبان فرانسه بخواند، شعر‌های او در آن زمان به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و به‌طورکلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف می‌شود. اما آشنایی‌اش با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم او می‌گذارد، ثمره کاوش او در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذراندن دوران دلدادگی به آن‌جا می‌انجامد که ممکن است در منظومه «افسانه» دیده شود.

 

نیما در بسیاری از نوشته‌های خود برای لادبن نامه‌های فراوان می‌فرستد و در بسیاری از موارد از او می‌گوید و حتی شعری که از بهترین آثارش است را برای او می‌نویسد، از لادبن برایمان بگویید، و این‌که چرا چنین وابستگی‌ای در نیما به برادرش دیده می‌شود؟

رضا، نام برادر دو‌سال کوچکتر از نیما بوده است که بعد‌ها توسط نیما به لادبن تغییر یافت. لادبن جزو گروه ٥٣ نفر بوده که در‌ سال ١٣١٠ از چنگ رضاخان می‌گریزد و به شوروی فرار می‌کند و هرگز از سرنوشت او خبری در دست نیست، در ‌سال ١٣١٠ که نیما و عالیه در آستارا ساکن بودند، عالیه‌خانم، مدیر مدرسه دختران و نیما در مدرسه پسران مشغول به تدریس بوده است، شبی لادبن با لباس مبدل دهاتی به آستارا می‌آید و چند روزی در منزل نیما پناه می‌گیرد و سرانجام شبی پس از صرف شام نیما به همراه برادرش لادبن و عالیه به کنار رود ارس می‌روند، دو برادر یکدیگر را در آغوش می‌کشند و لادبن از رودخانه می‌گذرد و در تاریکی سیاه شب و انبوه درختان جنگل ناپدید می‌شود و نیما سال‌ها در انتظار برادر می‌ماند، اما هرگز او را نمی‌یابد، همان موقع است که شعر «تو را من چشم در راهم» را برای برادرش می‌سراید.

 

بسیاری نگاه نیمای بزرگ را به ادبیات کلاسیک خوب نمی‌دانند، البته بسیاری موارد هم از نوعی پارادوکسیکال در نگاه او به دوران کلاسیک نشان دارد، مثلا او به حافظ می‌گوید: «این چه کید و دروغی ست» اما در نامه‌ای به بهمن محصص می‌گوید، «این ادبیات گذشته هم راهگشا بوده» اگر امکان دارد از نگاه نیما به ادبیات کلاسیک بگویید آن هم نگاه نیما به‌عنوان یک ساختارشکن در دورانی که حتی کسی به چیزی جز ساختار فکر نمی‌کرد.

پر واضح است که نیمای بزرگ پیش از آن‌که قالب‌های شعر کهن را در هم بریزد تا حرفی تازه بزند خود دارای اشعار بسیاری به سبک قدیم و کلاسیک بوده است، که این نشان‌دهنده تحقیق و تأمل او روی این دوران از ادبیات کلاسیک است. آنچه به حافظ می‌گوید از نگاه درونمایه‌ای شعر درخصوص نگاه حافظ به عشق است. نه چیز دیگر. اما حالا که این سوال مطرح شده است اجازه دهید بگویم بخش عمده‌ای از مجموعه اشعار نیما شامل شعر‌های به سبک قدیم (غزل، قصیده، قطعه و بخشی از دیوان رباعیات)  با حمایت ناشر غیرمتعهدی که امروز صاحب تشکیلاتی شده، به نام گردآورنده سیروس طاهباز چاپ شده است که مورد تأیید من نیست. البته دیوان رباعیات را به‌طور کامل توسط «انتشارات مروارید» چاپ و منتشر کردم که به چاپ سوم هم رسیده. اما نیما زندگی‌اش را با شعرش بیان کرده است، درحقیقت من او را این‌طور به سر برده‌ام، احتیاجی ندارد که کسی بپسندد یا نپسندد، بد بگوید یا خوب بگوید، اما او می‌خواهد دیگران هم بدانند، چطور بهتر می‌توانند بیان کنند و اگر چیزی گفته است برای این بوده که حقی را پشتیبانی کرده، زیرا زندگی نیما با زندگی دیگران آمیخته و او طرفدار حق و حقانیت بوده است.

 

به‌تازگی مجموعه یادداشت‌های منتشر نشده‌ای از نیما به وسیله شما و از طریق «انتشارات مروارید» روانه بازار شده است، می‌خواهم درباره این اثر توضیح دهید، برخی بر این باورند شما یادداشت هایی از این مجموعه را حذف کرده‌اید و این‌که آیا هنوز آثاری از پدرتان وجود دارد که، منتشر نشده باشد؟

توضیح کامل و چگونگی پیدایش و بازیافت این دفتر در مقدمه کتاب آمده است که دوستداران بیدار چشم نیمای بزرگ را دعوت به خواندن این کتاب می‌کنم تا بیشتر به خصوصیات آن یگانه آشنا شوند، من در بازنویسی این یادداشت‌ها هیچ دخالتی نداشتم یعنی آنچه را که یافتم و توانستم بخوانم باز‌نویسی کردم، لذا عقاید نیمای بزرگ در مورد اشخاصی برای من قابل احترام است ولو این‌که مخالف با عقیده و سلیقه من و دیگران باشد، هیچ یادداشتی را حذف نکردم این عقیده و نظر نیمای بزرگ است.

 

با احترام می‌خواهم بگویم که در این کتاب در جایی نیما برای شما می‌نویسد که «من نفرین می‌کنم به فرزندم اگر این‌جا را ترک کند، من هیچ‌وقت میل به دیدن بلاد اروپا ندارم نفرین من به فرزند من، اگر زاد و بومش را ترک کند، من می‌میرم و هر نفس که می‌کشم به یاد زادگاه خود هستم، من ایرانی را بر همه ملت‌ها ترجیح می‌دهم». اما شما چرا ایران را برای همیشه ترک کرده‌اید؟

من برخلاف میل باطنی و نصیحت پدرم در برابر مشکلاتی که در ایران برایم فراهم بود، مجبور به ترک وطن شدم و امروز سرسبزی‌های وطنم را نیز فراموش کرده‌ام. در غیاب من، سودجویی‌ها شروع شد کتاب‌ها فله‌ای و مغلوط چاپ شد، خانه پدری من در یوش که تنها یادگار اجدادم بود، غصب شد و لوازم  آن به تاراج رفت. امروز از پدرم تجلیل می‌کنند اما من همچنان آواره غربت و غربت‌نشین شده‌ام.

 

در پایان؛ برخی منابع می‌گویند نیما چند نمایشنامه هم دارد که تا امروز منتشر نشده، اگر مدعی درست است، درباره نمایشنامه‌های نیما بگویید و این‌که چرا تاکنون منتشر نشده است؟

من هنگام ترک وطنم همه آنچه از آثار پدر باقی‌مانده بود را به سیروس طاهباز سپردم که ایشان آنها را به من باز پس نداد و مابقی این آثار هم هنوز در دست همسر ایشان است که امروز همان‌گونه که گفتم، مغلوط چاپ و منتشر می‌شود که مورد تأیید من نیست. در این خصوص اگر نمایشنامه‌ای هم باشد نزد آنها است و دست من از آن کوتاه.