شناسهٔ خبر: 36412 - سرویس دیگر رسانه ها

تمام فلسفه نقادی زبان است/ مروری بر اندیشه فيلسوف زبان

ويتگنشتاين تنها فيلسوفی است كه تمامی آرا و آثار وی بر محور زبان استوار است. وی معتقد است كه تمام فلسفۀ، نقادی زبان است. در هر دو دوره اندیشه مقصد و غرض وی فهم ساختار و حدود زبان است.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر، مقاله زیر با عنوان «ويتگنشتاين، فيلسوف زبان» توسط دکتر پریش کوششی، عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی نوشته شده است.

لوودویک ویتگنشتاین یکی از معروفترین و اثرگذارترین فیلسوفان قرن بیستم قلمداد می شود. ویتگنشتاین دو فلسفه متباین به وجود آورد که هر یک جریانی عظیم و مهم در فلسفه قرن بیستم به وجود آوردند. این دو فلسفه با وجود مباینت، پاره ای ویژگیهای اساسی مشترک دارند؛ هر دو اهمیت زبان را در اندیشه و زندگی مورد توجه و تأمل قرار داده اند و در هر دو، محور دلشمغولی‌ها، مرزبندی میان کاربرد درست و نادرست الفاظ است. به معنای دیگر، هر دو فلسفه می خواهند نشان دهند که با چه معیار و میزانی، می توان سخن بامعنا را از سخن بی معنا تشخیص داد. این دو فلسفه به ترتیب در دو کتاب مهم ویتگنشتاین، "رساله منطقی – فلسفی" و "تحقیقات فلسفی" آمده اند.

ویتگنشتاین در فلسفه اولیه اش بر این نظر بود که تنها زبانی که معنایی از آن حاصل می شود، زبان واقعگویی است ولی بر خلاف پوزیتیویستهای منطقی، از رسیدن به این نتیجه خشنود و خوشحال نبود. او فکر می کرد که مثلاً اخلاق و دین و هنر همه در قلمرو امور ناگفتنی قرار می گیرند. به همین جهت وی در "رساله" می گوید: بین زبان بامعنا یا واقعگو و بخشهای دیگر زبان که برای خبر دادن از امور واقع موجود یا ممکن در جهان مورد استفاده قرار نمی گیرند – بنابراین به مفهوم دقیق کلمه بی معنا هستند – مرز محکمی وجود دارد.

ویتگنشتاین اما در فلسفه دوم خود این ایده را رها کرد و نظریه ابزاری معنا را جایگزین آن نمود. پیشنهاد او در این فلسفه این است که واژه ها را ابزار و جملات را وسایل تلقی کنیم. برای آنکه تصور درستی از زبان به دست آوریم کافی است به کاربرد آن در زندگی واقعی نگاه کنیم و ببینیم مردم با زبان چه می کنند. ویتگنشتاین در فلسفه اول بر این نظر بود که ساخت جهان واقعی، ساخت زبان را تعیین می کند اما در فلسفه دوم ـ در کتاب "پژوهشهاي فلسفی" ـ بر این نکته پای فشرد که این ساخت زبان ماست که چگونگی تفکر ما را درباره جهان واقعی تعیین می کند. یعنی ممکن نیست بتوانیم راجع به جهان بحث کنیم و حتی درباره آن بیندیشیم، بدون آنکه از دستگاهی از مفاهیم که زبان در اختیارمان می گذارد استفاده کنیم.

ويتگنشتاين تنها فيلسوفی است كه تمامی آراء و آثار وی بر محور زبان استوار است. او معتقد است كه تمام فلسفۀ، نقادی زبان است. در هر دو دوره مقصد و غرض وی فهم ساختار و حدود زبان است. وی در دورۀ نخست معتقد است كه ساختار واقعيت، ساختار زبان را تعيين می­كند و زبان نمی­تواند جهان و واقعيت را برتاباند. اين نظريه آنچنان ژرف صورت بندی و معماری شده بود كه استاد او- برتراندراسل- را نيز به وجد آورده بود. ويتگنشتاين در مرحله دوم تامل فلسفی خود، رهيافت نخست را مورد ترد و انتقاد قرار داده و نظريۀ «زبان، بنياد جهان» طرح كرد و از زبان به مثابه دانش و ابزار فاهمه و نه صرفاً يك ابزار و ميانجی سخن گفت. مقالۀ حاضر بارويكردی توصيفی- تحليلی در پی آن است كه اولاً نمايان كند كه مؤلفه­های بنيادين دو نظريۀ زبان ويتگنشتاين كدام است؟ و ثانياً علت انتقال و گذار ويتگنشتاين از زبان تصويری به زبان تاليفی چه بوده است؟

زندگي و آثار:

لودویگ ویتگنشتاین متولد ۲۶ آوریل ۱۸۸۹ و هشتمین فرزند خانواده‌ای متمول بود، پدرش کارل از صاحبان صنعت فولاد اتریش و مادرش لئوپولدینه عضو خانوادهٔ کالموس بود. او در کلیسای کاتولیک غسل تعمید داده شد ولی بسیاری از اجدادش یهودی بودند که بعضی از آنها پروتستان شده بودند. با این حال مادرش کاتولیک بود ولی خانواده یهودی، دردسر او در دوران حکومت حزب نازی در اتریش بود. ویتگنشتاین در دوران دبیرستان با هیتلر هم مدرسه‌ای بود. دوران کودکی را تا سال ۱۹۰۳ در خانه درس خواند و چون یونانی بلد نبود در دبیرستان Gymnasium پذیرفته نشد و به دبیرستان Realschule در لینتس فرستاده شد، یعنی جایی که آدولف هیتلر تحصیل می‌کرد و در ۱۹۰۵-۱۹۰۴ یعنی زمانی که هر دو ۱۴-۱۵ ساله بودند، با او هم مدرسه شد. او در این دوران علاقه زیادی به فیزیک داشت و دوست داشت فیزیک را نزد بولتزمان ادامه دهد ولی بولتزمان در سال ۱۹۰۶ خودکشی کرد.

در دورهٔ دبیرستان به غیر از کتاب‌های بولتزمان، کتاب اصول مکانیک، نوشتهٔ هرتس و کتاب مسائل جنسی و اخلاق، نوشتهٔ واینینگر را می‌خواند. در خانواده او تجربه خودکشی زیاد به چشم می‌خورد و او نیز دوران افسردگی را می‌گذراند. در سال ۱۹۰۴ بزرگترین برادرش در هاوانا خودکشی می‌کند و در پی آن خبر خودکشی برادر دیگرش در برلین می‌آید، بعدها در سال ۱۹۱۸ در پایان جنگ جهانی اول یک برادر دیگرش هم خودکشی می‌کند. ویتگنشتاین در سال ۱۹۰۶ در رشته مکانیک وارد دانشگاه فنی برلین می‌شود و در سال ۱۹۰۸ برای ادامه تحصیل در رشتهٔ هواپیماسازی به منچستر می‌رود در دوران تحصیلش در این دانشگاه به علت علاقه به ریاضیات، کتاب‌های اصول ریاضیات ـ اثر راسل ـ و قوانین اساسی ـ اثر فرگه ـ را می‌خواند و با طرحی برای کتابی فلسفه به دیدن فرگه در ینا و به دیدن راسل در کمبریج می‌رود. فرگه او را به دانشگاه کمبریج ـ برای تحصیل زیر نظر راسل ـ سفارش می‌کند.

در سال ۱۹۱۱، با ارائه دست‌نوشته‌ها و بحث طولانی که روی آن با راسل انجام می‌دهد در رشته مبانی منطق و منطق ریاضی کالج ترینیتی قبول می‌شود و در کلاس‌های جی. ای. مور شرکت می‌کند. او همچنین به عضویت فعال انجمن علوم اخلاقی درآمده و دعوت به عضویت در انجمن «حواریون» می‌شود. در این دوران با دیوید پینزنت آشنا شده و او به بهترین دوست ويتگنشتاين تبدیل می‌شود. در سال ۱۹۱۳ احساس می‌کند محیط آکادمیک که او را احاطه کرده مانعی برای پرداختن به نظریاتش است، بنابراین با دوستش به نروژ می‌رود و در آنجا با کار روی مبانی منطق، «یادداشت‌های منطق» که طرح اولیه از کتاب تراکتاتوس یا رساله منطقی-فلسفی است را به راسل ارائه می‌دهد. با مرگ پدرش در اکتبر سال ۱۹۱۳ او ثروت زیادی به ارث می‌برد و در اسکولدن نروژ شروع به ساخت خانه‌ای ییلاقی برای خود می‌کند، همچنین به طور ناشناس ۱۰۰۰۰۰ کرون به شاعران و نویسندگان نیازمند از جمله ریلکه، کوکوشکا و تراکل اهدا می‌کند.

او همچنین در سال ۱۹۱۴ با آغاز جنگ جهانی اول به طور داوطلب به ارتش اتریش-مجارستان می‌پیندد. با انفجار در کارخانه اسلحه سازی محل خدمتش زخمی می‌شود و در سال ۱۹۱۵ به درخواست خودش در توپخانه فعالیت می‌کند و در سال ۱۹۱۶ به خط مقدم جنگ با روسیه اعزام می‌گردد و افتخارات زیادی کسب می‌کند، در این دوران همواره در دفترچه یادداشت‌اش نظریات فلسفی و مذهبی خود را انعکاس می‌دهد و کتاب‌هایی از تولستوی، امرسن و نیچه را مطالعه می‌کند. اعتقادات مذهبی‌اش با وجود نفی روش مسیحیت در اواخرعمرش را نشان تاثیر تولستوی بر افکار و فلسفه او می‌دانند. در سال ۱۹۱۸ در نبرد نزدیکی آزیاگو ایتالیا، نشان افتخار نظامی با شمششیر به او اهدا می‌شود و در ماه ژوئیه همان سال رساله (تراكتاتوس) را به زبان آلمانی به پایان می‌رساند ولی در ماه نوامبر به اسارت ایتالیایی‌ها در می‌آید و تا اوت ۱۹۱۹ دوران اسارت را می‌گذراند. او در اسارت، متن رساله را برای راسل ارسال می‌کند و در سال ۱۹۲۰ اولین شغل آموزگاریش را در تراتنباخ اتریش جنوبی می گیرد و در سالهای بعد در هسباخ، پوشبرگ و اوترتال مشغول می‌شود.

در سال ۱۹۲۱ رساله منطقی- فلسفی او به زبان آلمانی با پیشگفتار راسل در مجله Annalen der Naturphilosophie به چاپ می‌رسد و در سال ۱۹۲۲ ناشر انگلیسی کنگ پائول موافقت می‌کند رساله را به دو زبان آلمانی وانگلیسی چاپ کند و به پیشنهاد مور برای نسخه انگلیسی نام Tractatus-Logico-Philosophicus را بر می‌گزیند. او در سال ۱۹۲۶ در پی رفتارش با یکی از شاگردان به دادگاه می‌رود و از آن پس دیگر آموزگاری را کنار می‌گذارد و به باغبانی می‌پردازد، در سال ۱۹۲۷ برنامه منظمی در روز‌های دوشنبه برای دیدار با اعضای حلقهٔ وین برپا می‌کند و با شنیدن سخنرانی براور در باب مبانی ریاضیات، انگیزهٔ کارهای جدید را پیدا می‌کند و در سال ۱۹۲۹ به کمبریج باز می‌گردد و با توجه به رساله، درجه دکترا و بورس تحقیقاتی از کمبریج دریافت می‌کند. در این دوران فعالیت‌های دانشگاهی را ادامه می دهد و دفتر یادداشت‌های آبی و قهوه ای با محتوای درس‌هایش و خطاب‌هایی به شاگردان شکل می‌گیرد. تاثیر و فعالیت او در انجمن علوم اخلاقی در این دوران به اندازه‌ای ست که به او می‌گویند انجمن را به انحصار خود درآورده! و او داوطلبانه برای مدتی شرکت در جلسات را قطع می‌کند. وی در سال ۱۹۳۵-۱۹۳۶ با سر آمدن بورس تحقیقاتی‌اش به نروژ باز می‌گردد و پژوهش‌های فلسفی را شروع می‌کند.

در سال ۱۹۳۸ که اتریش به آلمان می‌پیوندد، از انگلستان درخواست تابعیت می‌کند. در این دوران ریشه‌های یهودی وی برایش در آلمان مشکل سازمی‌شود که از اتریش می‌رود و در کمبریج دوباره مشغول به تدریس می‌شود. درس‌هایش در این دوره را با نام گفتگوها و درسگفتارها در باب زیبایی‌شناسی، روانشناسی و ایمان دینی، پس از مرگش منتشر می‌شود. در ۱۹۳۹ جنگ جهانی دوم آغاز می‌شود و ویتگنشتاین در سالهای بین ۱۹۴۱-۱۹۴۴ در سمت دستیار در بیمارستانی در لندن و معاونت آزمایشگاهی در نیوکاسل کار می‌کند تا دوباره در ماه مارس ۱۹۴۴ به کمبریج باز می گردد و به جای مور، ریاست انجمن علوم اخلاقی را به دست می‌گیرد. در سال ۱۹۴۷ از استادی استعفا می‌دهد و به ایرلند می‌رود و به نوشتن اشارات به فلسفه روانشناسی می‌پردازد. در سال ۱۹۴۸ مدت کوتاهی دوباره به انگلستان می‌آید و به نوشتن در باب قطعیت می پردازد، در سال ۱۹۵۰ اشاراتی به رنگ را می‌نویسد و برای آخرین بار به نروژ سفر می‌کند و سپس به خانه دکتر بوان در کمبریج نقل مکان می‌کند و در سال ۱۹۵۱ کار بیشتری روی درباب قطعیت آغاز می‌کند ولی در ۲۹ آوریل در خانه دکتر بوان از دنیا می‌رود.

نظريۀ تصويری زبان، ويتگنشتاين اول

در تحليل ويتگنشتاين متقدم، زبان مجموعه گزاره هاست. اين كه زبان از اصوات تشكيل يافته يا از كلمات، و اين كه خواص فيزيكى صوت يا نشانه مكتوب چيست و آدمى با چه مكانيزمى اين نشانه ها را توليد مى كند براى ويتگنشتاين اهميتى ندارد. آنچه ارزش بررسى فلسفى دارد، كاركرد زبان به مثابه يك دستگاه نماد- محور است. لذا جنبه نمادين بودن زبان به فلسفه ارتباط مى يابد. از اين نظر است كه مى توان گفت، زبان مجموعه اى است كه اعضاى آن را گزاره ها تشكيل مى دهد.

بنابراين نقش نمادين زبان، وامدار نمادين بودن گزاره هاست. گزاره­ها از نظر ساختار دو دسته اند: گزاره هاى بنيادين وگزاره هاى تابع صدقى. دسته دوم، گزاره هاى مركب يا مولكولى هستند. اين گزاره ها را مى توان به اجزاى خود تحويل كرد. هر جزء، خود يك گزاره است. اين تحويل تا جايى ادامه مى يابد كه به گزاره هايى برسيم كه قابل تجزيه به گزاره هاى ديگرى نباشد و در حقيقت به گزاره هاى اتمى دست يابيم. عبارت «گزاره بنيادى» نام گويايى براى اين دسته از گزاره هاست. گزاره بنيادى مركب از اسم است. اسم يك نشانه بسيط است كه نشانه گزاره اى ناميده مى شود. همچنان كه گزاره بنيادين مركب از نشانه هاى بسيط (اسم ها) است، مفاد يك گزاره بنيادين نيز يك وضع امور بسيط در جهان است. صدق و كذب يك گزاره مركب يا مولكولى تابعى از صدق و كذب گزاره هاى تشكيل دهنده آن است.

بنابراين گزاره هاى بنيادين، ملاك صدق گزاره هاى مركب هستند. دغدغه اصلى ويتگنشتاين اين است كه زبان به مثابه يك ساختار نمادين، چگونه و به كمك چه ساختار و مؤلفه هايى واجد خصوصيت حكايت گرى مى شود؟ اين مسأله ريشه در سؤال اساسى ترى درباره ساز كار و كاركرد دستگاه نماد پردازى دارد. اصولاً نماد چگونه دلالت مى كند؟ چه عاملى موجب مى شود يك نماد، نماد شود؟ عمده بحث هايى كه در مورد تحليل زبان صورت گرفته است، در واقع بحث از نماد است. زيرا زبان به منزله نمونه اعلاى دستگاه نماد پردازى در اين مباحث مورد توجه واقع شده است. از اين رو ويتگنشتاين، نمونه هاى چندى از دستگاه نماد پردازى مانند نت هاى موسيقى و تابلوهاى راهنمايى را نيز تحليل و احكام مشترك آنها را بررسى مى كند.

در تحليل او، نماد به منزله يك تصوير عمل مى كند. همچنان كه تصوير يك شىء، مثل چهره يك فرد، از آن جهت تصوير آن شىء است كه پاره اى خصوصيات آن شىء را در خود دارد و جلوه گر مى سازد، هر نماد نيز داراى خصوصيات چيزى است كه نماد آن قرار گرفته و آن خصوصيات را نشان مى دهد. تصوير بودن ايجاب مى كند كه خصوصيات مشتركى ميان مُصَوَر و مُصَوِر وجود داشته باشد و مصور آن خصوصيات مشترك را عيان سازد، در عين حال، تصوير فى نفسه، تمايزاتى با مصور دارد. وجود اين تفاوت ها، امرى ذاتى براى تصوير است و نه تنها لطمه اى به حكايت گرى آن نمى زند، بلكه از جهتى مقوم آن است. مى توان گفت كه تصوير، يك مدل از واقعيت است. در تصوير، هر عنصرى در قبال يك شىء قرار دارد. تصوير داراى اين ويژگى است كه اجزاى آن به هيأت خاصى با يكديگر تأليف شده اند. پيوند ميان اجزاى تصوير را ساختار تصوير مى ناميم و توانايى اين ساختار را «صورت بازنمايى تصوير» مى ناميم.

صورت بازنمايى عبارت است از امكان اين كه اشيا به همان هيأت در كنار هم قرار داشته باشند كه اجزاى تصوير. چنان كه ويتگنشتاين توضيح مى دهد، تصوير، خود يك واقعيت است و گزاره ها تصوير واقعيت هستند. ما نشانه هاى قابل دريافت حسى گزاره را به مثابه نمايان ساختن وضع امور ممكن به كار مى بريم. شيوه اين نمايان سازى عبارت است از انديشيدن به معناى گزاره. يك جمله مكتوب يا ملفوظ، مركب از نشانه هايى است. كلمات هر كدام يك نشانه هستند. اين نشانه ها براى ما قابل دريافت حسى است. اين نشانه ها را ما به كار مى بريم. هنگامى كه نشانه ها را به كار مى بريم،  آنها را به منزله وسيله اى نگاه مى كنيم كه مى توان به كمك آن، يك وضع ممكن امور را نمايان يا به تعبيرى بهتر «برون فكنى» كنيم.

بدين ترتيب است كه گزاره هاى اتمى به عنوان يك تصوير از جهان، مى توانند آن را بازنمايى كنند. گزاره هاى مولكولى و در نهايت كل زبان از آنجا كه به گزاره هاى اتمى تحويل مى شوند، نيز مى توانند جهان را بازنمايى كنند. آموزه هاى ويتگنشتاين در «رساله منطقى- فلسفى» پژواكى از نظريه «اتميسم منطقى» راسل است كه پوزيتيويست هاى منطقى و ديگر پيروان تحليل زبانى در اين دوره را تحت تاثير قرار دارد. قصد «راسل» از گزينش «منطقى»، تحكيم اين موضع بود كه از طريق تحليل مى توان حقايقى بنيادى درباره چگونگى كاركرد هر زبانى را كشف كرد و اين كشف هم به نوبه خود ساختار بنيادى آنچه را كه زبان به قصد توصيفش به كار مى رود نشان خواهد داد؛ و مقصود او از كلمه اتميسم، اين بود كه ماهيت ذره اى نتايج را برجسته سازد. ويتگنشتاين در «رساله» هدف خود را قرار دادن حدى براى ابراز تفكرات و حل مسائل فلسفى از طريق فهم صحيح زبان معرفى مى كند. غرض او از مسائل فلسفى، مسائلى نظير رابطه ميان زبان و واقعيت، ماهيت منطق، مفهوم عدد، عليت و استقرا و پرسش هاى مربوط به امور اخلاقى، دين و زندگى بود. از ديدگاه ويتگنشتاين متقدم، آنچه قابل بيان كردن است، معادل آن چيزى است كه انديشيدن درباره آن امكان پذير است در نتيجه با درك منطق زبان، امكان حل مسائلى كه ناشى از عدم فهم صحيح زبان است، فراهم مى آيد.

آموزه هاى رساله را مى توان در پنج اصل صورت بندى كرد:

زبان از قضاياى پيچيده اى تشكيل شده است كه مى تواند از طريق تحليل به قضاياى كمتر پيچيده تجزيه شود تا در نهايت به قضاياى بنيادى يا ساده برسيم. در واقع زبان بايد درپى تحليل به عناصرى نهايى تجزيه شود كه ديگر به اجزاى سازنده كوچك ترى تجزيه پذير نيستند. در اين حالت زبان مشتمل بر قضاياى بنيادى است كه تصوير واقعيتند و ادات منطقى آنها را به هم وصل مى كند تا قضاياى مركب را پديد آورند. در بند ۲۲/۴ رساله آمده است «يك قضيه بنيادى شامل نام هاست، اين قضيه شبكه اى يا رشته اى از نام هاست» و در توضيح اسم در بند ۲۰۳/۳ مى نويسد: «يك نام يعنى شى، شى معنى آن است». بنابراين قضاياى بنيادى، تركيبى از زنجيره هايى از نام ها هستند كه به مفهومى دقيقاً منطقى درك مى شوند و تمام قضاياى معنى دار ديگر با اين قضاياى بنيادى ساخته مى شوند. قضاياى بنيادى به لحاظ تشبيه با شيمى، قضاياى اتمى هستند و قضاياى مركب، قضاياى مولكولى.

متناظر با اصل اول، جهان هم از واقعيات پيچيده اى تشكيل يافته است كه مى توان از طريق تحليل در نهايت به واقعيات اتمى ساده آن برسيم كه جهان كليتى از اين واقعيات ساده است. وقتى زبان بايد در پى تحليل به عناصر نهايى تجزيه شود كه به اجزاى سازنده كوچك تر قابل تجزيه نيست، چون زبان، بازنمايى واقعيت است پس جهان هم بايد متشكل از امورى واقعى باشد كه به تمامى بسيط اند. در سطح زبانى قضاياى اتمى ساده ترين احكامى هستند كه مى توان درباره جهان صادر كرد و واقعيت هاى اتمى مركب از اشياى ساده اند (همانند قضيه بنيادى كه مركب از اسم هاست و اسم يعنى شى) كه مى توانند به مفهوم دقيقاً منطقى درك شوند. كه اصل بعد جمع اصل يك و دو است.

 ماهيت زبان نيازمند قضاياى بنيادى است و قضاياى بنيادى يا اتمى به لحاظ منطقى واقعيات اتمى را تصوير مى كند. اين نظريه كه به «نظريه تصويرى معنا» شناخته مى شود، جان كتاب رساله منطقى- فلسفى است. برطبق اين نظريه، زبان تصوير واقعيت است و واقعيات در زبان منعكس مى شوند به عبارت ديگر ساختار زبان ساختار جهان را باز مى تابد. ويتگنشتاين در دوره متقدم جهان را متشكل از اشيايى بسيط، مجزا و بدون تغيير مى داند كه تنها روابط ميان آنها دستخوش تغيير مى شود و وضع و حالت هاى تازه اى پديد مى آيد. اين وضع و حال ها (States Of Affairs) زمينه ساز ايجاد امور واقع مى شوند كه جهان از آنها به وجود مى آيد. از ديدگاه او ميان جهان و زبان، تناظرى يك به يك حاكم است، يعنى اتم ها يا اشياى بسيط سازنده عالم، به وسيله نام ها و اسم ها در زبان بيان مى شوند و وضع و حال ها در قالب قضاياى بنيادى يا اتمى؛ توصيف امور واقع نيز به وسيله قضاياى مركب صورت مى گيرد كه از به هم پيوستن قضاياى بنيادى پديد مى آيند. در نتيجه از ديدگاه او جهان عبارت است از وضع و حال هاى موجود. پس مى توان ديدگاه ويتگنشتاين متقدم را اينگونه نشان داد كه امور واقع همان قضاياى مركب، وضع و حال ها قضاياى بنيادى و اشياى بسيط همان اسم ها هستند.

برطبق نظريه تصويرى معنا تنها قضايايى كه واقعيات را تصوير مى كنند، يعنى قضاياى علمى معنا دار هستند. ويتگنشتاين در بند ۵۳/۶ رساله مى نويسد: «روش درست در فلسفه در واقع چنين خواهد بود چيزى نگويى مگر آنچه كه بشود گفت يعنى قضاياى علم طبيعى، يعنى چيزى كه هيچ ربطى به فلسفه ندارد و هر گاه كه كسى بخواهد چيزى ما بعد الطبيعى بگويد برايش اثبات كنى كه نتوانسته به برخى علائم در قضايايش معنى بدهد هرچند كه اين كار آن فرد را راضى نخواهد كرد، اين روش تنها روش اكيداً درست است.» بنابراين در نزد ويتگنشتاين روش صحيح در فلسفه اثبات اين معنى است كه هر قضيه متافيزيكى خاص، بى معنى است. البته او بعداً نظريه معنى دارى خود در «رساله» را نقد كرد و از آن دست كشيد. البته نظريه معنى دارى او دنباله منطقى همان اصول پيش است.

قضاياى متافيزيكى، اخلاقى و الهياتى اظهاراتى هستند كه به لحاظ تجربى قابل شناخت نيستند. چون اين قضايا، ارتباطى با آنچه كه مى توان تجربه كرد ندارد. ويتگنشتاين براين باور بود كه رساله منطقى- فلسفى از طريق آنچه كه درباره زبان و جهان بيان كرده است، اخلاق و دين را به منزله امورى كه تنها مى توانند خود را ظاهر سازند و نمايش دهند اما توصيف پذير نيستند، روشن ساخته است. از ديدگاه او اخلاق و الهيات امورى هستند كه نمى توان بيانشان كرد. آنها خود را آشكار مى سازند و در واقع امر راز آميز هستند. در بند ۴۲/۶ از رساله مى نويسد: «بنابراين ممكن نيست كه قضاياى اخلاقى وجود داشته باشند، قضايا نمى توانند چيزى را كه والاتر است ابراز كنند» و در بند ۴۲۱/۶ مى گويد: «آشكار است كه نمى توان اخلاقيات را به زبان آورد. اخلاقيات متعالى هستند» همچنين در بند ۲۱۳/۴ رساله آمده است: «غالب قضايا و پرسش هايى كه در آثار فلسفى ديده مى شوند، كاذب نيستند، بلكه بى معنى هستند. بنابراين ما به پرسش هايى از اين دست نمى توانيم پاسخ دهيم بلكه تنها مى توانيم اثبات كنيم كه بى معنى هستند و تعجب آور نيست كه عميق ترين مسائل فى الواقع اصلاً مسئله نيستند.»

دوره انتقال:

برخي از فيلسوفان در طول حيات فكري خود به دو فلسفه متفاوت قائل شده‌اند. به ديگر سخن زندگي فكري آنها را مي‌توان به دو دوره تقسيم كرد. (از جمله كانت و هوسرل) ويتگنشتاين هم يكي از همين فيلسوفان است. آنچه حائز اهميت است اين نكته می­باشد كه «چه عواملي باعث شد كه ويتگنشتاين فلسفه نخستين خود را نامعتبر بداند و به فلسفه ديگري قائل شود؟». ويتگنشتاين پس از انتشار رساله، فلسفه را رها كرد و آموزگار دبستاني در يكي از روستاهاي اتريش شد. اين شغل جديد تأثير فراواني در انتقال او از فلسفه نخستين به فلسفه متأخرش داشت. در واقع آموزش نوشتن و خواندن و حساب كردن به كودكان و تجربه نوشتن يك فرهنگ لغت براي مدارس ابتدايي سهم و نقش زيادي در ديدگاه پراگماتيستي اخير او در باب معنا داشت. براستي چگونه كسي درمي‌يابد كه آيا كودك معناي واژه را مي‌داند، جز با مشاهده اين كه چگونه كودك اين واژه را به كار مي‌برد؟ آيا تبيين و توضيح معناي واژه به كودكان، دقيقا عبارت از آموزش كاربرد واژه به آنها نيست؟ تأثيرات تجربه تدريس بر فلسفه متأخر او كاملا آشكار است.

ويتگنشتاين خاطر نشان مي‌سازد كه براي دريافتن معناي واژه، بسيار مفيد است كه از خود بپرسيم «اين واژه چگونه آموخته شده است؟»پس تدريس در دبستان در قائل شدن ويتگنشتاين به نظريه كاربردي معنا مؤثر واقع شد. عامل و علت ديگر تغيير ديدگاه ويتگنشتاين از رساله به پژوهش‌ها، انتقادهاي فرانك رمزي و ببرو سرافا، اقتصاددان ايتاليايي بود. ويتگنشتاين در پيشگفتار پژوهش‌هاي فلسفي مي‌نويسد: «انتقادهايي كه فرانك رمزي به انديشه‌هاي من وارد ساخت و در گفتگوهايي متعدد با او درباره آنها بحث كرده‌ام، به من در فهم اين اشتباه‌ها… كمك كرد. حتي بيش از اين انتقاد هميشه مطمئن و نيرومند مديون انتقادهايي هستم كه يكي از آموزگاران اين دانشگاه، سرافا، سالهاي لاينقطع روي انديشه‌هاي من اعمال كرد.» در اينجا نمي‌توان به محتواي انتقادهاي رمزي و سرافا پرداخت. فقط بايد گفت كه گرايش پراگماتيستي رمزي بيشترين تأثير را بر تفكر متأخر ويتگنشتاين گذاشت.

يوستوس هارتناك مي‌نويسد: «روزي ويتگنشتاين [نزد سرافا] نظر خود را راجع به اين كه قضاياي كلام، داراي همان صورت منطقي وقايعي هستند كه نمودار مي‌‌سازند، دفاع مي‌كرد. سرافا حركتي كرد كه معمولا اهالي ناپل براي اظهار تحقير و نفرت از خود ظاهر مي‌سازند و از ويتگنشتاين پرسيد: صورت منطقي اين حركت چيست؟ بنا به خاطرات خود ويتگنشتاين همين سؤال بود كه او را متوجه ساخت كه امر واقع نمي‌تواند داراي صورت منطقي باشد». عامل ديگري كه در تغيير ديدگاه ويتگنشتاين نقش داشت، تأثير انديشه‌هاي ويليام جيمز بر اوست.

كتاب اصول روان‌شناسي جيمز يكي از معدود كتابهايي بود كه ويتگنشتاين به عنوان كتاب درسي  textbook از آن استفاده مي‌كرد. كتاب ديگر جيمز كه مورد توجه و علاقه ويتگنشتاين بود، تنوع تجربه ديني است. حمله ويتگنشتاين متأخر به ذاتگرايي، تصور او از شباهت خانوادگي، استفاده فراوان او از مثالها و نمونه‌ها، يقينا ارتباط تنگاتنگي با انديشه‌هاي جيمز دارند. آماجهاي حمله جيمز كه عبارت بودند از ذهن نظريه‌پرداز، ساده‌سازي بيش از حد، ديدگاه يكسويه، جزم‌انديشي و جستجوي يك ذات واحد، دقيقا همان مشخصه‌هاي تفكر ويتگنشتاين متأخر است. فيلسوفان و نويسندگان ديگري هم در گذر ويتگنشتاين به فلسفه متأخرش مؤثر بودند. از جمله قديس اوگوستينوس، پاسكال، كركه گور، داستايوفسكي و تولستوي كه از ذكر جزييات تأثير ايشان بر ويتگنشتاين خودداري مي‌كنيم.

پژوهشهای فلسفی، ويتگنشتاين دوم:

نظر ويتگنشتاين متأخر در باب زبان، همان طور كه گذشت، آنتي تز آموزه متقدم اوست. اختصاصي‌ترين ويژگي اثر متأخر او مخالفتش با چيزي است كه اشتغال فيلسوفان به زبان را چونان امري متمايز از كاركرد مي‌خواند. وي كوشش هميشگي‌اش را براي نيل به دقت، توهم مي‌انگارد و ابهام را تا آنجا كه به كار اهداف عادي بيايد، همچون واقعيت مي‌پذيرد. ويتگنشتاين متأخر به جاي جستجوي اصول متحدكننده- كه امور جزيي را تيره و تار مي‌كنند و به انتزاع ذوات رهنمون مي‌شوند-توجه ما را به مورد به مورد كاربردهاي واقعي و عادي زبان معطوف مي‌كند. طرح «بازيهاي زباني» در نوشته‌هاي اخيرش نشاندهنده اين واقعيت است كه به نظر ويتگنشتاين زبان كاربردهاي متعددي دارد و واژه‌ها و عبارات فقط در بستر اجتماعي يا در جريان زندگي معنا دارند. با چنين برداشتي از زبان، روشها و وظايف فلسفه چيست؟ ويتگنشتاين نه براي خود زبان؛ بلكه به خاطر فلسفه به زبان علاقه‌مند بود.

وظيفه ويتگنشتاين در پژوهش‌ها درست مانند رساله، طرح پرسشهايي درباره حدود و مرزهاي معناست و نشان دادن آنچه مي‌توان گفت و آنچه نمي‌توان گفت؛ البته اين مرز به نحو متفاوت و با دلايلي متفاوت در دو كتاب رسم مي‌شود. پس هنوز هم مرز گذاشتن، وظيفه اصلي ويتگنشتاين به عنوان فيلسوف و بنابراين وظيفه فلسفه است. تصور اخير ويتگنشتاين از فلسفه، از شيوه جديد نگريستن او به زبان برمي‌خيزد. به نظر او مسائل فلسفي عمدتا از سوي تفسير صور زبان نشأت مي‌گيرند. «مسائلي كه از تفسير نادرست شكلهاي زباني ما ناشي مي‌شوند، داراي خصلت عميق و ناآرامي‌هايي ژرف هستند. ريشه‌هاشان در ما به اندازه شكلهاي زبانمان ژرف است و اهميت آنها به اندازه اهميت زبان ماست.» پس به نظر ويتگنشتاين فلسفه با حيرت آغاز مي‌شود و پرسشهاي فلسفي، پرسشهاي آزاردهنده‌اي هستند كه از شكلهاي زبان ما برمي‌خيزند. آنها با نوعي بيماري رواني قابل مقايسه‌اند.

ويتگنشتاين در يكي از درس گفتارهايش گفت كه فيلسوفان درباه چيزها دچار سردرگمي‌اند و از غريزه خاصي پيروي مي‌كنند كه آنها را به طرح پرسشهايي بدون فهميدن اين كه منظور از اين پرسشها چيست رهنمون مي‌شود. طرح اين پرسشها از تشويش ذهني مبهمي ناشي مي‌شود. مانند تشويشي كه كودك را به پرسيدن «چرا» رهنمون مي‌شود. پس مسأله فلسفي اين شكل را دارد؛ نمي‌دانم از چه راهي بايد بروم. ويتگنشتاين معتقد است: فلسفه به هيچ‌رو نمي‌تواند در كاربرد بالفعل زبان دخالت كند. در آخر فقط مي‌تواند آن را توصيف كند. اين نظر در تقابل كامل به نظريه نخستين او و پيروان اوليه‌اش، پوزيتيويست‌هاي منطقي قرار دارد. ويتگنشتاين در جاي ديگري مي‌نويسد: فلسفه همه چيز را پيش روي ما قرار مي‌دهد و نه چيزي را توضيح مي‌دهد و نه چيزي را استنتاج مي‌كند؛ چون همه چيز آشكارا در معرض ديد است و چيزي براي توضيح نمي‌ماند…

همچنين مي‌توان نام فلسفه را به آنچه پيش از همه كشفها و ابداع‌هاي تازه امكان‌پذير است، داد. پس از اين مي‌نويسد: كار فيلسوف، عبارت است از گردآوردن يادآوري‌ها براي يك مقصود خاص. آشكار است كه برداشت ويتگنشتاين از فلسفه كاملا نو و مبتكرانه است. ويتگنشتاين در جايي (در تقابل با آموزه متقدمش) مي‌گويد: هدف ما پالودن يا تكميل نظام قاعده‌هاي كاربرد واژه‌هامان به شيوه‌هاي تاكنون نشنيده نيست؛ چون روشني‌اي كه متوجه آن هستيم در واقع روشني كامل است؛ اما اين فقط بدان معني است كه مسائل فلسفي بايد كاملا ناپديد شوند. كشف واقعي، كشفي است كه مرا قادر به دست كشيدن از فلسفيدن هنگامي كه مي‌خواهم اين كار را بكنم سازد-كشفي كه به فلسفه آرامش مي‌دهد تا ديگر مسائلي كه خود آن را زير سؤال مي‌برد، آن را زجر ندهند… يك روش واحد فلسفي وجود ندارد، ‌هر چند روشهايي وجود دارند مانند شيوه‌هاي درماني متفاوت. ويتگنشتاين در دوره دوم فلسفى خود بر اين باور بود كه برخى از ديدگاه هاى «رساله» اشتباه است. نقد او از «رساله» منجر به اصول جديدى شد كه در كتاب «پژوهش هاى فلسفى» منعكس شد. او در اين كتاب نظريه تصويرى معنا را مورد انتقاد شديد قرار مى دهد و آراى خود را از بسيارى لحاظ نقطه مقابل نظريه اتميسم منطقى مى داند. او توجه خود را به نقشى كه زبان در شكل دادن به شخصيت آدمى و در تعامل ميان افراد يك جامعه بازى مى كند، معطوف داشت. از اين جهت كل محتواى «پژوهش هاى فلسفى» بررسى در باب ماهيت زبان و جامعه و ارتباطات پيچيده ميان آن دو است.

آموزه هاى او در «پژوهش هاى فلسفى» را مى توان بدين صورت خلاصه بندى كرد:

 ۱- واژگان به مانند ابزارها هستند. همچنان كه ابزارها براى كاركردهاى مختلف به كار برده مى شوند، واژه ها يا بيان هاى زبانى نيز براى كاربردهاى مختلف به كار گرفته مى شوند. اگرچه برخى قضايا براى تصوير كردن واقعيات استفاده مى شوند اما برخى ديگر چنين نيستند. در نظريه اتميسم منطقى، زبان واجد نوعى ساختار نهفته ضرورى و نسبتاً ساده تلقى مى شد كه وظيفه آشكار ساختن آن به عهده فلسفه است. ويتگنشتاين در حقيقت اين فرضيه را مورد حمله قرار مى دهد. او در پژوهش هاى فلسفى بر اين اعتقاد است كه زبان همانند ابزار يا آلتى است كه مى تواند براى مقاصد بى شمارى استفاده شود. در نتيجه هر تلاشى براى تعيين چگونگى كاركرد زبان به كمك تنظيم تعداد اندكى از قواعد، به مانند آن است كه بگوييم ابزارى نظير پيچ گوشتى فقط براى باز كردن و بستن پيچ كاربرد دارد و از ياد ببريم كه پيچ گوشتى به خوبى مى تواند در باز كردن در قوطى ها يا چفت كردن پنجره ها هم به كار مى رود. او در دوره متقدمش بر اين باور بود كه زبان بايد ساختارى انعطاف ناپذير داشته باشد و بدون قواعد هيچ زبانى ممكن نيست. اما در دوره متاخر اين عقيده را ابراز كرد كه قاعده به صرف خود امرى بى جان است. به مانند كسى كه خط كشى در دستش است و كاربرد آن را نياموخته باشد. قواعد نمى توانند كسى را مجبور كنند و حتى نمى توانند او را هدايت كنند مگر آن كه فرد بداند كه چگونه آنها را به كار برد. شناخت اين انعطاف پذيرى زبان ويتگنشتاين را به اصل دوم مى رساند.

 ۲- افراد، درگير بازى هاى زبانى مختلفى هستند. مثلاً دانشمندان درگير بازى زبانى متفاوتى نسبت به الهيون هستند و معناى قضيه بايد در زمينه آن فهميده شود يعنى برحسب قواعد بازى اى كه قضيه جزيى از آن است. منظور از بازى زبانى نوعى فعاليت اجتماعى قاعده مند است كه در آن كاربرد زبان نقش اساسى دارد. در بند ۷ كتاب «پژوهش هاى فلسفى» مى نويسد: «كل زبان، شامل زبان و اعمالى را كه در آن بافته شده است، بازى زبانى مى نامم». و در بند ۲۳ مى گويد: «منظور او از بازى زبانى در اينجا، برجسته ساختن اين واقعيت است كه سخن گفتن به زبان بخشى از يك فعاليت يا بخشى از يك صورت زندگى است».ويتگنشتاين با مثال مشهورش درباره استاد و وردست در ساختمان سازى، مفهوم بازى زبانى را توضيح مى دهد. استاد مثلاً فرياد مى زند «نيمه» و وردست بايد يك «نيمه» بياورد. سخن ويتگنشتاين اين است كه معنى كلمه «نيمه» را كاربردش در فعاليتى كه استاد و وردست انجام مى دهند تعيين مى كند. به عبارت ديگر آدمى زبان را در درون يك جامعه و در جريان آنچه ويتگنشتاين از آن به عنوان «صورت زندگى» ياد مى كند فرا مى گيرد. معانى واژه ها كاربرد آنها در حوزه عمل اجتماعى است، مفاهيم نيز كه به وسيله واژه ها بيان مى شوند در چارچوب «بازى هاى زبانى» و ظرف تعامل اجتماعى، معنا و محتواى خاص خود را مى يابند.

 ۳- زبان شخصى و خصوصى امكان پذير نيست و در اين خصوص تجارب شخصى به همان اندازه تجارب بيرونى بى فايده اند. ويتگنشتاين از مفهوم درد به عنوان مثال خوبى از تجربه درونى براى ابطال زبان خصوصى استفاده مى كند. او از طريق بررسى كاربرد زبانى درد نشان مى دهد اين واژه معناى خود را نه از طريق رجوع به درون بلكه با توجه به محيط پيرامون پيدا مى كند. از ديدگاه او تجربه هاى شخصى نمى توانند منشا توليد مفاهيم عمومى و ايجاد زبان مشترك براى تفهيم و تفاهم ميان آدميان باشند. ويتگنشتاين بر اين باور است كه از طريق اشاره اى، نمى توان زبان را فراگرفت و اگر كسى بخواهد بدين طريق زبان بياموزد بايد از قبل بر بخشى از زبان، يعنى بازى زبانى اشاره كردن، احاطه داشته باشد. او تعريف از طريق اشاره را هم در مورد امور بيرونى و هم در مورد امور درونى مانند درد صحيح نمى داند و منكر اين بود كه افراد به حالت درونى و شخصى خود دسترسى مستقيم دارند. مثلاً اگر كسى بگويد مى دانم درد دارم بى معنى است. (بند ۲۴۶ كتاب پژوهش هاى فلسفى). او همچنين تاكيد دارد كه اجزاى تشكيل دهنده انديشه تنها در زمينه شكل زندگى ما به دست مى آيند و فهم مى شوند. فراگيرى مفاهيم از طريق يادگيرى زبان در درون يك جامعه معين امكان پذير است. از ديدگاه او قواعد به وسيله جمع و براساس توافق كسانى كه در يك شكل زندگى با يكديگر مشترك اند ساخته مى شود و به صورت خصوصى نمى توان از يك قاعده پيروى كرد. به طورى كه در بند ۳۸۴ كتاب پژوهش هاى فلسفى مى نويسد: «شما مفهوم درد را وقتى ياد گرفتيد كه زبان را ياد گرفتيد».

 ۴- رسالت فلسفه تبيين امور نيست بلكه روشنگرى و توصيف آنهاست. در واقع فلسفه هدفش يافتن ديدى روشن از وضع امور است و نه كسب معرفت بيشتر. در بند ۱۲۶ كتاب پژوهش ها مى نويسد: «فلسفه فقط همه چيز را پيش روى ما قرار مى دهد و نه چيزى را توضيح مى دهد و نه چيزى را استنتاج مى كند چون همه چيز آشكارا در معرض ديد است چيزى براى توضيح نمى ماند».به اعتقاد او فلسفه يكى از شاخه هاى درونى مقوله شناخت انسانى نيست و قضاياى تبيينى و توضيحى، جايى در فلسفه ندارند و همان گونه كه در بند ۲۵۵ مى گويد: «پرداختن يك فيلسوف به يك مسئله همانند مداواى يك بيمارى است». او وظيفه فيلسوف را در پژوهش هاى فلسفى  اين مى داند كه ببيند مردم چگونه در كاربردهاى متعارف از زبان كمك مى گيرند. در بند ۱۲۷ كتاب مى نويسد: «كار فيلسوف عبارت است از گردآوردن يادآورى ها براى يك مقصود خاص». ويتگنشتاين از بند ۸۹ تا ۱۳۳ كتاب پژوهش هاى فلسفى اين معناى جديد از فلسفه را بسط مى دهد. ويتگنشتاين با دو كتاب خود دو انقلاب فلسفى ايجاد كرد كه تا به امروز محل ارجاع و برداشت هاى گوناگون است. بازى هاى زبانى ويتگنشتاين پس از بازگشت به كمبريج، منتقد تفكر اوليه خود شد و تفكرى جديد را پايه گذارد كه تأثيرات آن در حيطه هاى مختلف هنوز پابرجا است.

ايده هاى اصلى او در دوره دوم عبارتند از:

الف) شناخت معناى لفظ و توجه به كاربرد لفظ در زبان: ويتگنشتاين در دوره دوم فلسفه خود توجهش را به زبان عادى معطوف مى كند، زبانى كه مردم به طور روزمره و در گفت وگوهاى مختلف خود در حيطه هاى مختلف زندگى در آن سود مى برند. اتخاذ چنين ديدگاهى به اين معناست كه براى فهميدن معناى يك لفظ بايد به كاربرد آن در زبان توجه شود. از اين رو است كه ويتگنشتاين به اين عقيده مى رود كه بهترين راه براى فهميدن معناى يك كلمه آن است كه چگونگى كاربرد آن را مورد دقت قرار دهيم. او مى گويد «شايد فهميدن يك لفظ به معناى دانستن چگونگى كاربرد آن يا توانايى به كارگيرى آن باشد و در جاى ديگر متذكر مى شود كه ما از فهم يك جمله به عنوان وضعيت توانا بودن در به كار بردن آن سخن مى گوييم. پاسخ او به اين سؤال كه «آيا من بايد واقعاً يك جمله را به عنوان توانايى عمل كردن بر اساس آن بفهمم؟» آن است كه مطمئناً، زيرا در غير اين صورت نمى دانم كه چه كارى را بايد انجام دهم.» از ديدگاه او عدم توجه به مطالب موجب ايجاد مسائل غير ضرورى مى شود. او براى مثال فعل «بودن» را ذكر مى كند و مى گويد كه عدم توجه به كاربردهاى اين فعل موجب پديد آمدن مسأله اى با عنوان بررسى طبيعت موجود در فلسفه شده است، حال آن كه اين مسأله غير واقعى و غير ضرورى است. از اين رو است كه او در كتاب تحقيقات فلسفى مى نويسد: «مسائل فلسفى هنگامى حاصل مى شود كه زبان به تعطيلات مى رود.»

ب) نفى زبان خصوصى: او معتقد است كه زبان تنها در يك وضعيت بين الاذهانى شكل مى گيرد. از نظر او زبان يك نوع پيروى از قواعد عمومى است. دليل اين كه الفاظ مى توانند به صورت واقعى استعمال شوند آن است كه قواعدى واقعى وجود دارند كه مى توانند به صورت بين الاذهانى- عمومى- بررسى مجدد شوند.

ج) صورت هاى زندگى: قبلاً گفته بود كه فهميدن معناى يك لفظ در گرو كاربردهاى مختلف لفظ است و براى توضيح اين مطلب از اصطلاح «صورت زندگى» استفاده مى كند. او مى گويد هر لفظ فقط در متن زندگى و به تعبيرى در «صورت هاى زندگى» داراى معناست و نه به صورت منفرد. بر اين اساس معناى يك لفظ داراى پيشينه اى مبتنى بر كاركرد لفظ در يك صورت زندگى است. ويتگنشتاين درباره صورت زندگى توضيحى سازمان يافته نمى دهد و ديدگاه او در اين باب تفسير هاى متعددى را برتافته است. برخى معتقدند كه صورت زندگى، در بر گيرنده كل يك فرهنگ است و عده اى ديگر بيان مى كنند يك صورت زندگى فعاليت جزيى را در يك فرهنگ شامل مى شود، از قبيل سياست يا تعليم و تربيت.

د) بازىهاى زبانى: او عنوان كرده بود در زبان طبيعى هر لفظ داراى كاربردهاى مختلفى است. كاربردهاى مختلف يك لفظ با توجه به صورت هاى مختلف زندگى كه فرد درگير آنهاست، تعيين مى شود. به عبارتى ديگر لفظ در هر صورت از صورت هاى زندگى داراى كاربردى است كه تفاوت از كاربرد آن در يك صورت زندگى ديگر است. بر اين اساس هر صورت زندگى داراى زبان مخصوص به خود است. ويتگنشتاين براى اشاره به اين مطلب از عبارت «بازى هاى زبانى» استفاده مى كند. بازى هاى زبانى به تعداد صورت هاى زندگى است و تعداد معانى يك لفظ به تعداد بازى هاى زبانى است كه در آنها كاربرد دارد بر اين اساس براى شناخت معناى يك لفظ لازم است كه آن بازى زبانى را كه در آن به كار رفته است، بفهميم و براى اين امر لازم است كه در يك صورت زندگى شركت كنيم. به بيان ديگر نمى توان به عنوان ناظرى خارجى، از بيرون يك صورت زندگى بيرون از بازى زبانى حكمى درباره آن صادر كرد.

از سوى ديگر ويتگنشتاين معتقد است كه هر صورت زندگى- و به تبع آن هر بازى زبانى- داراى قوانين خاص خود است و تسرى دادن قوانين هر يك به ديگرى ناروا است. تسرى قوانين يك بازى زبانى به بازى ديگر دقيقاً شبيه تسرى قانون دريبل زدن با دست در بسكتبال، به بازى فوتبال است، كارى كاملاً نادرست. استفاده از كلمه «بازى» براى اشاره به زبان مورد استفاده در هر «صورت زندگى» بدان علت است كه مطابق ديدگاه ويتگنشتاين، هيچ گونه قانون مشتركى در تمام صورت هاى زندگى وجود ندارد، بلكه صورت هاى زندگى، يك طيف را تشكيل مى دهند. براى نمونه، وجود مشخصه هايى مشترك ميان صورت زندگى يك و صورت زندگى دو، آنها را در طيف مذكور در كنار هم قرار مى دهد، اما مشخصه هاى مشترك صورت زندگى دو و صورت زندگى سه كه در طيف در كنار يكديگر واقع شده اند، مطابق مشترك هاى صورت هاى يك و دو نيست. بازى دقيقاً همين ويژگى را داراست.

بنابراين بهترين واژه براى اشاره به زبان هاى مختلف حاكم به صورت هاى زندگى، «بازى» است. با توجه به ديدگاه هاى ذكر شده، ويتگنشتاين در دوره دوم فلسفى خود، كار فلسفه را نه تحويل منطقى زبان به قضاياى اتميك در يك بازى صورى، بلكه توصيف بازى هاى مختلف زبانى و شناخت قوانين حاكم بر هر يك در زبان طبيعى مى داند. بر اين اساس نه تنها گزاره هاى تجربى، قابل بيان و معنادار هستند- آنچه ويتگنشتاين در دوره اول فلسفى خود بدان معتقد بود- بلكه صورت هاى ديگر زندگى همانند اخلاق، زيبايى شناسى و دين نيز بازى زبانى خاص خود را دارند كه با توجه به همان صورت زندگى، معنا دار هستند، با اين توضيح كه قوانين حاكم بر هر يك از بازى هاى زبانى، متفاوت با ديگرى است. اين يكي از فقرات بسيار مهم پژوهش‌ها درباره فلسفه است.

ويتگنشتاين را براساس اين فقره و برخي گفته‌هاي مشابه، منادي پايان و مرگ فلسفه خوانده‌اند و فلسفه او را جزو فلسفه‌هاي پايان به شمار آورده‌اند. در جاي ديگر ويتگنشتاين تصور خود را از فلسفه چنين بيان مي‌كند: هدف شما در فلسفه چيست؟ نشان دادن راه خروج از بطري مگس‌گير به مگس. از گفته‌هاي ويتگنشتاين دوم درباره فلسفه، مي‌توان چنين برداشت كرد كه فلسفه به عنوان يك دانش مستقل هويت خود را از دست مي‌دهد. (اين دقيقا همان چيزي است كه ويتگنشتاين اول هم بدان باور داشت) هنوز هم فلسفه يك فعاليت است؛ اما اكنون كارش توصيف است، نه سنجش زبان. هنوز فلسفه كار ايجابي چنداني نمي‌تواند بكند.

مقايسۀ ديدگاه­های تراكتاتوس (ويتگنشتاين اول) و پژوهش­های فلسفی (ويتگنشتاين دوم) :

بد نيست مقايسه‌اي براساس شخصيت ويتگنشتاين بين دو دوره فكري او انجام دهيم. فلسفه‌اي كه در رساله مطرح مي‌شود، فلسفه‌اي فوق‌العاده فردي است. انديشه‌هاي انسان تنهايي است كه در زندان ذهن خود و دانسته‌هاي خود اسير است. هيچ نشانه‌اي در آن نيست كه زبان ابزار مفاهمه با ديگران است. زبان، صرفا ابزاري است براي توصيف امور واقع. اما فلسفه ويتگنشتاين دوم، انديشه انساني است كه چيني نازك تنهايي خود را شكسته و به دنياي ارتباط با ديگران گام نهاده است. كار زبان صرفا توصيف امور واقع نيست. زبان كاربردهاي فوق‌العاده‌ متعددي دارد. از توصيف واقعيات گرفته تا حل جدول تا دعا كردن و حتي دشنام دادن و لطيفه تعريف كردن. اينها همه نشاندهنده آن است كه ويتگنشتاين دوم، وجود انسان‌هاي ديگر را در برابر خود به رسميت مي‌شناسد و بايد با آنها به گفتگو بنشيند. ويتگنشتاين‌ در «رساله» از تصوير معنا سخن‌ مي‌گويد. اين‌ تصوير را كلماتي‌ كه‌ در يك‌ جمله‌ در كنار هم‌ چيده‌ مي‌شوند ايجاد مي‌كنند. به‌ عبارتي‌ جملات‌ بيانگرامري‌ واقع‌ در جهان‌ هستند.  به‌ ازاي‌ هر جمله‌ وضعي‌ واقعي‌ در جهان‌ وجود دارد. فصل‌ مشترك‌ جملات‌ و امور واقع‌ در جهان‌ تصويري‌ هستند كه‌ ايجاد مي‌شوند. اجرا و عناصر تصاوير نيز داراي‌ همان‌ ترتيبي‌ هستند كه‌ در دنيا وجود دارد.

ويتگنشتاين‌ از اين‌ گفته‌ها مي‌خواهد اين‌ نتيجه‌ را بگيرد كه‌ آنچه‌ را كه‌ زبان‌ منعكس‌ مي‌كند همان‌ واقعيت‌ جهان‌ است، در نتيجه‌ زبان‌ منعكس‌ كننده‌ي‌ واقعيت‌ و مرز بين‌ معنا و بي‌معنايي‌ است.     هر اسم، مدلولي‌ دارد، يعني‌ ما به‌ ازايي‌ در جهان‌ خارج‌ دارد. هر گاه‌ اسامي‌ به‌ نسبتي‌ خاص‌ در كنار يكديگر چيده‌ شوند به‌ نحوي‌ كه‌ اين‌ نسبت‌ منطبق‌ با نظيرش‌ در جهان‌ خارج‌ مي‌تواند آينه‌ي‌ تصويري‌ باشد كه‌ در جهان‌ خارج‌ وجود دارد. از اين‌ رو هم‌ ساختار جملات‌ آينه‌ي‌ جهان‌ واقعي‌ است‌ و هم‌ جهان‌ واقعي‌ آينه‌ي‌ ساختار زبان‌ و جملات.   ويتگنشتاين‌ با شكافت‌ و تحليل‌ ساختار زبان‌ مي‌خواست‌ ساختار جهان‌ را كشف‌ و واقعي‌ را از غير واقعي‌ و معنا را از مهمل‌ جدا كند. او در اين‌ راستا به‌ ويژگيهاي‌ سطحي‌ زبان‌ نظر نداشت‌ بلكه‌ به‌ زيرساختهاي‌ جملات‌ توجه‌ داشت. او از اين‌ زيرساختها به‌ عنوان‌ «جمله‌هاي‌ ابتدايي» ياد مي‌كند. جمله‌ هاي‌ ابتدايي‌ در آن‌ سوي‌ رابطه‌ي‌ تصوير با ساخت‌ واقعيت‌ قرار دارند.   اما جملات‌ همواره‌ ايجابي‌ نيستند بلكه‌ سلبي‌ نيز مي‌باشند. وقتي‌ مي‌گوييم‌ «يك‌ درخت‌ در باغچه‌ هست» جمله‌ وضعيتي‌ واقعي‌ را تصوير مي‌كند، اما آنگاه‌ كه‌ گفته‌ مي‌شود «يك‌ درخت‌ در باغچه‌ نيست» آنگاه‌ واقعيتي‌ كه‌ تصوير مي‌شود چيست؟ پرسش‌ از «تصوير» كردن‌ است؛ يعني‌ تصوير كردن‌ «نيستي» چگونه‌ امكانپذير است؟

ويتگنشتاين‌ نه‌ و نيستن‌ و نفي‌ و يا و اگر و از اين‌ قبيل‌ را ثابتهاي‌ منطقي مي‌گويد كه‌ تصوير نيستند بلكه‌ رساننده‌ي‌ مفاهيمي‌ هستند كه‌ اين‌ مفاهيم‌ حكم‌ به‌ امكانهايي‌ مي‌كنند، اما اين‌ حكمها قطعي‌ و مطلق‌ نيستند، چرا كه‌ اساساً‌ نمي‌شود درباره‌ي‌ آنها سخن‌ گفت. ويتگنشتاين‌ «اخلاق»، «دين» و «هنر» را از اين‌ دست‌ مي‌داند. نمي‌شود در باره‌ي‌ آنها سخن‌ گفت، هر كوششي‌ در اين‌ باره‌ بي‌معنا است‌ هر چند كه‌ آنها جزء امور مهم‌ زندگي‌ هستند. اما ويتگنشتاين‌ در دوره‌ي‌ دوم‌ حيات‌ فلسفي‌اش‌ نظريه‌ي‌ تصويري‌ معنا را رها كرد و به‌ جاي‌ تصوير معنا نظريه‌ي‌ كاربردي‌ يا ابزاري‌ معنا را بر جاي‌ آن‌ نشاند. او در اين‌ نظريه‌ واژه‌ها را در حكم‌ ابزاري‌ مي‌داند كه‌ در جملات‌ گوناگون‌ كاربردهاي‌ مختلف‌ پيدا مي‌كنند.  ديگر ساخت‌ جهان‌ واقعي‌ نيست‌ كه‌ ساخت‌ زبان‌ را تعيين‌ مي‌كند بلكه‌ ساختار زبان، چگونگي‌ تفكر درباره‌ي‌ جهان‌ را معين‌ مي‌كند.

مفاهيمي‌ كه‌ زبان‌ فراهم‌ مي‌كند، نحوه‌ي‌ انديشه‌ و نگرش‌ را نيز رقم‌ مي‌زند.   در نظريه‌ي‌ اوليه، مرز معنا و بي‌معنايي‌ جمله‌ را، واقعيتهاي‌ جهان‌ مشخص‌ مي‌كند، در حالي‌ كه‌ نظريه‌ي‌ دوم‌ معنايي‌ كه‌ توسط‌ واقعيتهاي‌ جهان‌ فراهم‌ مي‌شود فقط‌ يك‌ قسم‌ از بازيهاي‌ ممكن‌ و موجود زباني‌ است. زبان‌ بازيهاي‌ متنوعي‌ دارد و همين‌ بازيها است‌ كه‌ كه‌ جهان‌ را تعبير مي‌كند. در نظريه‌ي‌ نخست‌ زبان‌ به‌ تصوير تشبيه‌ مي‌شود و در نظريه‌ي‌ دوم‌ به‌ ابزار.   تصوير بيانگر جزيياتي‌ است‌ كه‌ در عالم‌ واقع‌ موجود است‌ اما ابزار مي‌تواند كاركردهاي‌ متفاوت‌ داشته‌ باشد. توجه‌ ويتگنشتاين‌ به‌ زبان‌ و كاركردها و كاربردهاي‌ كلمات‌ و جملات‌ را نمي‌توان‌ جدا از علاقه‌ و توجه‌اش‌ به‌ رياضيات‌ و اعداد و ارقام‌ ارزيابي‌ كرد. مصالح‌ ابتدايي‌ رياضيات‌ اعداد و ارقام‌ هستند. شايد بتوان‌ گفت‌ رياضيات‌ بدون‌ وجود ارقام‌ بي‌ معنا است. ويتگنشتاين‌ در ريشه‌يابي‌ و لايه‌ برداري‌ از پرسشهاي‌ بنيادين‌ فلسفي‌ از قبيل‌ واقعيت‌ و غير واقعيت، معنا و مهمل، حقيقي‌ و غيرحقيقي، درست‌ و نادرست، هستي‌ و ماوراي‌ هستي‌ و پرسشهايي‌ از اين‌ قبيل‌ به‌ كلمات‌ و جملات‌ مي‌رسد. منطق‌ و نظمي‌ كه‌ افكار ويتگنشتاين‌ در چارچوب‌ آن‌ پرورش‌ يافته‌ است‌ او را به‌ سمت‌ مصالح‌ اوليه‌ عقب‌ مي‌راند و هدايت‌ مي‌كند.  

نظم‌ رياضي‌ گونه‌ي‌ ذهن‌ ويتگنشتاين‌ توجه‌ او را در پرسشهاي‌ بنيادين‌ فلسفه‌ نه‌ به‌ معنا و مفاهيم‌ انتزاعي‌ كه‌ به‌ سمت‌ مصالح‌ به‌ كار رفته‌ و در پرسشها مي‌كشاند و توجه‌ او  را به‌ زبان‌ و ساختار جملات‌ و كلمات‌ معطوف‌ مي‌كند و او زبان‌ را هم‌ مبدا و هم‌ غايتي‌ به‌ حساب‌ مي‌آورد كه‌ معنا و بي‌معنايي‌ واقعيت‌ و غيرواقعيت‌ ممكن‌ و غيرممكن‌ و... را با آن‌ ارزيابي‌ مي‌كند. مبدا و غايت‌ قرار دادن‌ زبان‌ و سنجيدن‌ و تفسير همه‌ چيز با ساختار زبان‌ راه‌ به‌ همان‌ ذهنياتي‌ مي‌برد كه‌ ذهن‌ او را برد هر چند كه‌ در نظريه‌ي‌ دومش‌ كه‌ زبان‌ را ابزار به‌ حساب‌ مي‌آورد قابل‌ توجه‌تر است. از زبان‌ نمي‌توان‌ تعريفي‌ ارائه‌ داد كه‌ همه‌ي‌ كاربردهاي‌ آن‌ را دربرگيرد، يعني‌ بيانگر ماهيتي‌ واحد براي‌ همه‌ي‌ كاربردهاي‌ باشد.

زبان‌ قابليت‌ گسترش‌ پذيري‌ حتي‌ كلمات‌ را نيز در بر مي‌گيرد. به‌ عقيده‌ي‌ ويتگنشتاين‌ در بين‌ كلمات‌ فقط‌ «شباهت‌ خانوادگي» به‌ لحاظ‌ كاربرد وجود دارد و امكان‌ ارائه‌ي‌ تعريفي‌ كه‌ بازگو كننده‌ي‌ ماهيت‌ يكسان‌ كاربردهاي‌ متفاوت‌ يك‌ كلمه‌ باشد وجود ندارد. براي‌ مثال‌ كلمه‌ي‌ بازي‌ به‌ انواع‌ فراوان‌ و بي‌ شمار بازيها اطلاق‌ مي‌شود، اما اين‌ بازيها هيچيك‌ از قاعده‌يي‌ واحد كه‌ بر همه‌ي‌ بازيها صدق‌ كند پيروي‌ نمي‌كنند. جز تفريح، سرگرمي، چند نفره‌ بودن، تك‌ نفره‌ بودن، داشتن‌ يا نداشتن‌ تماشاگر، پركردن‌ اوقات‌ فراغت، به‌ عنوان‌ حرفه‌ و پيشه‌ بودن‌ و... هر يك‌ در بعضي‌ از بازيها مصداق‌ دارد و در بعضي‌ ديگر خير.

نتیجه‌ آنكه‌ يافتن‌ ويژگي‌ مشترك‌ واژه‌ي‌ بازي‌ برآن‌ صدق‌ كند امكانپذير نيست. باقي‌ مي‌ماند تعدادي‌ شباهتهاي‌ خانوادگي.  اين‌ نظر بر خلاف‌ همه‌ي‌ آن‌ سنتهاي‌ نظري‌ است‌ كه‌ ويژگي‌ ذاتي‌ را بين‌ مصاديق‌ مشترك‌ مسلم‌ فرض‌ مي‌كند و لفظ‌ را از آن‌ جهت‌ داراي‌ معنا مي‌پندارد كه‌ بر خصيصه‌ ذاتي‌ مشخصي‌ دلالت‌ مي‌كند. اين‌ سنت‌ نظري‌ از افلاطون‌ و ارسطو به‌ ارث‌ رسيده‌ بود كه‌ لفظ‌ بر ماهيت‌ مشخصي‌ دلالت‌ مي‌كند، در حالي‌ كه‌ ويتگنشتاين‌ در نظريه‌ي‌ دومش‌ معتقد است‌ تنها تعدادي‌ شباهتهاي‌ خانوادگي‌ به‌ عبارتي‌ شباهتهاي‌ ظاهري‌ در كاربردهاي‌ گوناگون‌ يك‌ واژه‌ قابل‌ تشخيص‌ است‌ و از هيچ‌ ويژگي‌ مشترك‌ سخن‌ نمي‌توان‌ گفت. اگر چه‌ همه‌ي‌ واژه‌ها در همه‌ي‌ زبانها چنين‌ نيستند و هستند واژه‌هايي‌ كه‌ معاني‌ و تعاريف‌ دقيق‌ دارند، اما قصد ويتگنشتاين‌ از توجه‌ دادن‌ به‌ شباهتهاي‌ خانوادگي‌ اين‌ است‌ كه‌ نشان‌ دهد وقتي‌ در فلسفه‌ صحبت‌ از مفاهيم‌ اساسي‌ و بحث‌ برانگيزي‌ مانند خوبي، بدي، زشتي، زيبايي، درستي، نادرستي‌ و... مي‌شود.

نبايد ذهن، معطوف‌ ماهيتي‌ ذاتي‌ و ريشه‌يي‌ شود كه‌ موجود است‌ و هدف‌ فيلسوف‌ بايد اين‌ باشد كه‌ به‌ جست‌ و جو و كشف‌ اين‌ ماهيت‌ها همت‌ بگمارد. اصلاً‌ نه‌ تنها واژه‌ها در مباحث‌ مختلف‌ خود زبان‌ در موضوعات‌ گوناگون‌ كاركردهاي‌ متفاوت‌ پيدا مي‌كند. شيوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ زبان‌ در فلسفه‌ شيوه‌ي‌ استفاده‌ي‌ زبان‌ در سياست، سياست‌ از هنر، هنر از اقتصاد و... متفاوت‌ است. آنچه‌ فيلسوف‌ مي‌تواند به‌ آن‌ دست‌ يابد كاربرد واقعي‌ واژه‌ در مفاهيم‌ يا موقعيتهاي‌ واقعي‌ است‌ يعني‌ همان‌ چيزي‌ كه‌ ويتگنشتاين‌ آن‌ را بازي‌ زباني‌ مي‌نامد. در بازي‌ از نظم‌ و قاعده‌يي‌ پيروي‌ مي‌شود و نمي‌توان‌ سرسري‌ هر كاري‌ خواستيم‌ بكنيم: اما مي‌شود بازي‌ را بسط‌ و گسترش‌ داد، در آن‌ ابتكار و تنوع‌ به‌ وجود آورد. در زبان‌ نيز درست‌ به‌ همين‌ گونه‌ است.

علي‌رغم‌ آنكه‌ قاعده‌ و اصولي‌ براي‌ كاربرد زبان‌ وجود دارد، اما امكان‌ تعبير و تفسير براي‌ كاربر وجود دارد و اينگونه‌ نيست‌ كه‌ قواعد زبان‌ همه‌ چيز را تعيين‌ كند و دست‌ كاربر را ببندد. به‌ نظر ويتگنشتاين، اشتباه‌ فلاسفه‌ اين‌ است‌ كه‌ در جست‌ وجوي‌ بنياد مي‌روند. مي‌خواهند بنياد هر چيزي‌ را دريابند، در حالي‌ كه‌ هر چيز را بايد همانطور كه‌ هست‌ پذيرفت‌ و سخن‌ از بنياد و ماهيتي‌ كه‌ فراتر از تجربه‌ باشد، اشتباه‌ برانگيز و سردرگم‌ كننده‌ است.  اما نبايد اصطلاح‌ بازي‌ زباني‌ موجب‌ اين‌ سوءتفاهم‌ شود كه‌ ويتگنشتاين‌ خواسته‌ بگويد همه‌ چيز سرسري‌ و نوعي‌ بازيچه‌ است. او بدين‌ وسيله‌ خواسته‌ است‌ از وجود كاربردهاي‌ گوناگون‌- بدون‌ وجود هيچ‌ ماهيت‌ اصيل‌ و قطعي‌ - سخن‌ به‌ ميان‌ آورد. در اين‌ صورت‌ تجربه‌يي‌ فراتر از زبان‌ وجود ندارد كه‌ ما از فراز آن‌ به‌ تماشاي‌ واقعيت‌ بنشينيم‌ و بتوانيم‌ قضاوت‌ كنيم‌ و قياس، كه‌ زبان‌ تا چه‌ اندازه‌ در نماياندن‌ واقعيت‌ توفيق‌ داشته‌ است.

ما هر كاري‌ كنيم‌ از زبان‌ فراتر نمي‌رويم‌ و چنين‌ امري‌ امكان‌ پذير نيست، اما اين‌ نكته‌ نبايد اين‌ نتيجه‌ گيري‌ را به‌ دنبال‌ داشته‌ باشد كه‌ ويتگنشتاين‌ به‌ نسبي‌گرايي‌ اعتقاد داشته‌ و از نظر او واقعيت‌ دست‌ نيافتني‌ بود. به‌ نظر او الفاظي‌ همچون‌ واقعيت‌ و صدق، فرقي‌ با الفاظي‌ چون‌ تخته‌ و ميز ندارند. همانقدر مي‌تواند كاربرداشن‌ متنوع‌ باشد كه‌ كاربرد بقيه‌ي‌ الفاظ. اين‌ تنوع‌ سرتاسر زندگي‌ انسان‌ و فكر و ذهنش‌ را احاطه‌ كرده‌ است. همين‌ احاطه‌ اغلب‌ او را به‌ اشتباه‌ مي‌اندازد؛ اشتباه‌ وجود مستقلي‌ به‌ نام‌ «تفكر»، در حالي‌ كه‌ تفكري‌ در كار نيست، نه‌ تفكري‌ نه‌ تجربه‌يي. هر آنچه‌ هست‌ سراسر بازيهاي‌ زباني‌ است‌ و هر نوع‌ بازي‌ زباني‌ منطق‌ ويژه‌ي‌ خود را دارد. سخن‌ از صحت‌ و سقم‌ درباره‌ي‌ آن‌ بي‌معنا است‌ و نمي‌توان‌ از ارزيابي‌ علمي‌ سخن‌ به‌ ميان‌ آورد آنگونه‌ كه‌ پوزيتيويستها انجام‌ مي‌دهند.

به‌ نظر ويتگنشتاين‌ آنگاه‌ مي‌شود به‌ فهم‌ هر گونه‌ گفتاري‌ نايل‌ آمد كه‌ «نقش» آن‌ گفتار را در زندگي‌ روزمره‌ي‌ مردم‌ در نظر بگيريم. جز از اين‌ طريق‌ نمي‌توان‌ به‌ فهم‌ گفتارهايي‌ كه‌ حاصل‌ نحله‌هاي‌ گوناگون‌ فكري‌ است‌ نايل‌ آمد. تلاش‌ براي‌ ماننده‌ كردن‌ همه‌ي‌ گفتارها به‌ گفتار علمي‌ و تشبيه‌ و قياس‌ هر چيز با علم‌ كوششي‌ است‌ بيهوده. درجه‌ي‌ يك‌ محسوب‌ كردن‌ موازين‌ علمي‌ و تلاش‌ براي‌ نظري‌ كردن‌ همه‌ي‌ گفته‌ها و سپس‌ قياس‌ آن‌ با علم‌ راه‌ به‌ جايي‌ نمي‌برد و مانع‌ از فهم‌ درست‌ مي‌شود. او نهايت‌ توجه‌ را به‌ كاربرد زبان‌ داشت. ارزش‌ يكساني‌ براي‌ گفتارها قائل‌ نبود و به‌ نقش‌ و جايگاهي‌ كه‌ گفتارها در زندگي‌ و اجتماع‌ عهده‌ دارند توجه‌ فراواني‌ داشت. چنين‌ توجهي‌ بر روي‌ نقش‌ گفتارها در زندگي‌ روزمره‌ نزد ويتگنشتاين‌ از آنجا ناشي‌ مي‌شود كه‌ او ريشه‌ي‌ بسياري‌ از مشكلات‌ فلسفي‌ را ناشي‌ از استفاده‌ي‌ نادرست‌ واژه‌ها و مفاهيم‌ مي‌دانست.

علت‌ طرح‌ بعضي‌ از پرسشهاي‌ بي‌پاسخ‌ ناشي‌ از اختلاط‌ نابه‌جاي‌ كلمات‌ در بازي‌ زباني‌ بود. براي‌ مثال‌ نبايد از گزاره‌هايي‌ كه‌ در گفتارهاي‌ علمي‌ استفاده‌ مي‌كنيم‌ در گفتارهاي‌ ديني‌ يا ادبي‌ نيز استفاده‌ نماييم. بازيهاي‌ زباني‌ است‌ كه‌ به‌ الفاظ‌ معنا مي‌دهد و خروج‌ واژه‌ از آن‌ بازي‌ و كاربرد آن‌ در جاي‌ ديگر جز معطل‌ كردن‌ واژه‌ و بي‌معني‌ كردن‌ آن‌ و ستاندن‌ نقش‌ ويژه‌اش‌ ثمري‌ ندارد.  البته‌ ويتگنشتاين‌ توضيح‌ نمي‌دهد كه‌ آفريننده‌ي‌ اين‌ بازيها كيست، فاعل‌ آنهاكيست؟ آيا همه‌ي‌ نقش‌ و كاربرد بايد به‌ الفاظ‌ اختصاص‌ داده‌ شود و كساني‌ كه‌ الفاظ‌ را بر زبان‌ مي‌رانند و به‌ آنها جان‌ مي‌دهند و به‌ واقع‌ توليد مي‌كنند هيچ‌ نقش‌ معناآفريني‌ در اين‌ ميان‌ ندارند و آنچه‌ توسط‌ آدميان‌ صورت‌ مي‌گيرد تنها ايجاد اصوات‌ است؟ آيا مي‌توان‌ پذيرفت‌ كه‌ آدميان‌ تنها بازيگران‌ نقشهايي‌ هستند كه‌ گفتارها بر آنها تحميل‌ مي‌كنند؟ اصلاً‌ پيدايي‌ گفتارهاي‌ گوناگون‌ به‌ چه‌ علت‌ بوده‌ و اين‌ گونه‌گوني‌ از كجا ناشي‌ شده‌ است؟

اگر بنا به‌ گفته‌ي‌ ويتگنشتاين‌ نقشي‌ براي‌ گفتارها قائل‌ هستيم‌ ضرورت‌ نقشهاي‌ گوناگون‌ از كجا ناشي‌ شده‌ است؟ آيا اين‌ ضرورت‌ را خود زبان‌ براي‌ خود ايجاد كرده‌ است؟ اگر چنين‌ باشد كه‌ مساله‌ي‌ ضرورت‌ منتقي‌ است‌ و جملگي‌ گفتارها داراي‌ صدايي‌ واحد و يكسانند و اين‌ نقشها جز خيالي‌ بر آب‌ نيستند. اما اگر اين‌ ضرورت، از بطن‌ زندگي‌ روزمره‌ي‌ آدميان‌ سربر آورده‌ است، پس‌ ديگر مبدا و غايت‌ قراردادن‌ زبان‌ بي‌معنا است‌ و تلاشي‌ نافرجام. ميانبري‌ است‌ براي‌ برگشت‌ به‌ مبدا و نه‌ رسيدن‌ به‌ مقصد. مقصد نه‌ به‌ معناي‌ رسيدن‌ به‌ فرجام‌ امور و حل‌ كردن‌ جميع‌ مشكلات‌ عالم، كه‌ به‌ معناي‌ دستيابي‌ به‌ تحليل‌ و فهمي‌ عميق‌تر از ميان‌ سلسله‌ پرسشها و پاسخهاست. چسبيدن‌ به‌ زبان‌ و بريدن‌ همه‌ي‌ سرنخها و گره‌زدنشان‌ به‌ زبان، شايد گره‌ از كار يك‌ فيلسوف‌ بگشايد، اما آنچه‌ مسلم‌ است‌ گره‌ از كار فرو بسته‌ي‌ عالميان‌ و آدميان‌ برنمي‌دارد تا كما اينكه‌ امروز برنداشته است.

اگر چه‌ نقش‌ گفتارها از اهميت‌ برخوردار است‌ اما اين‌ نقش‌ از سوي‌ خودِ‌ گفتارها به‌ خود محول‌ نشده‌ است. اين‌ نقش‌ از ضرورتهايي‌ ناشي‌ مي‌شود كه‌ به‌ كارگيرندگان‌ گفتمانها خود را با آن‌ مواجه‌ مي‌بينند. اين‌ ضرورتها چيزي‌ نيست‌ جز ضرورتهاي‌ حيات‌ و زيستن‌ و اين‌ مواجهه‌ تقابلي‌ است‌ كه‌ بر سر راه‌ خواستن‌ها صورت‌ مي‌گيرد؛ همانكه‌ اميال‌ نام‌ دارد و اين‌ اميال‌ در مواجهه‌ با مناسبتهايي‌ كه‌ اميال‌ همنوعان‌ ايجاد مي‌كند ضرورت‌ به‌ كارگيري‌ گفتمانهاي‌ مختلف‌ و اصلاً‌ خلق‌ و اعتبار گفتمانهاي‌ گوناگون‌ را در پي‌ دارد. اما اطلاق‌ بازيهاي‌ زباني‌ به‌ گفتارهاي‌ مختلف‌ نبايد اين‌ تصور را پيش‌ آورد كه‌ فلسفه‌ نيز از ديدگاه‌ ويتگنشتاين‌ يك‌ بازي‌ زباني‌ است.  از نظر او فلسفه‌ نه‌ براي‌ تحليل‌ يا توجيه‌ كه‌ براي‌ تشريح‌ و توصيف‌ است‌ و نقش‌ و وظيفه‌يي‌ وراي‌ اين‌ ندارد. به‌ اين‌ تعبير فلسفه‌ ديگر يك‌ بازي‌ زباني‌ محسوب‌ نمي‌شود، چرا كه‌ از قواعد ويژه‌يي‌ برخوردار نيست.

فيلسوف‌ بايد بتواند به‌ داخل‌ عادات‌ و رفتار مردم‌ نفوذ كند تا به‌ درك‌ نقش‌ گفتمانها نايل‌ آيد. اين‌ درك‌ به‌ او كمك‌ مي‌كند تا در مقابل‌ يك‌ عادت، عادت‌ ديگري‌ را پيشنهاد كند و نشان‌ دهد كه‌ عادات، قابل‌ كنار گذاشتن‌ و ترك‌ كردن‌ مي‌باشند، اما عادتها از آنجايي‌ كه‌ حاصل‌ تعامل‌ همگاني‌ است‌ براي‌ كشف‌ قواعد، قابل‌ اعتنا مي‌باشند. تحليل‌ ويتگنشناين‌ از قواعد اين‌ است‌ كه‌ در نظم‌ قواعد، امكان‌ راه‌ بردن‌ به‌ كمال‌ و همه‌ جانبگي‌ نيست؛ بدين‌ معنا كه‌ هر قاعده‌ -هر قدر هم‌ كامل‌ باشد-باز هم‌ راه‌ گريزي‌ براي‌ افراد باز مي‌گذارد كه‌ فراتر يا فروتر از آن‌ بروند و آن‌ را مطابق‌ وضعيت‌ خود تعبير و تفسير كنند. به‌ عبارتي، قواعد همواره‌ راه‌ تفسير و به‌ عبارتي‌ فرار را باز مي‌گذارند. مي‌توان‌ هر چيزي‌ را منطبق‌ بر قاعده‌ كرد و يا هر قاعده‌يي‌ را با هر كاري‌ مطابقت‌ داد. در چنين‌ حالتي‌ اين‌ پرسش‌ مطرح‌ مي‌شود كه‌ آيا چيزي‌ به‌ نام‌ قاعده‌ مي‌تواند موجوديت‌ داشته‌ باشد؟ پاسخ‌ ويتگنشتاين‌ به‌ اين‌ پرسش‌ مثبت‌ است‌ و او معتقد است‌ كه‌ قواعد موجوديت‌ و امكان‌ خود را از تعامل‌ اجتماعي‌ و اجماع‌ عمومي‌ كسب‌ مي‌كنند.  اجتماع، ساز و كارهاي‌ خود را براي‌ گردن‌ نهادن‌ عموم‌ به‌ قواعد دارد و در هر مرحله، اين‌ ساز و كارها تغيير و تكامل‌ پيدا مي‌كند.

همين‌ قواعد برآمده‌ از تعامل‌ عمومي‌ است‌ كه‌ فهم‌ همگان‌ را از زبان‌ مشترك‌ و گفتارهاي‌ گوناگون‌ سبب‌ مي‌شود. از آنچه‌ گفته‌ شد ويتگنشتاين‌ اين‌ نتيجه‌ را مي‌گيرد كه‌ چيزي‌ به‌ نام‌ زبان‌ خصوصي [private language] وجود ندارد. زبان‌ خصوصي‌ بحثي‌ مناقشه‌ برانگيز بود كه‌ در زمان‌ ويتگنشتاين‌ مطرح‌ شد و پس‌ از او ادامه‌ يافت. طرفداران‌ زبان‌ خصوصي‌ معتقد بودند كه‌ مي‌توان‌ حسيات‌ دروني‌ و تجربيات‌ حاصل‌ از اين‌ حسيات‌ را به‌ زباني‌ كه‌ جز گوينده، شخص‌ ديگري‌ متوجه‌ نشود بيان‌ كرد و به‌ واژه‌ها منتقل‌ نمود؛ واژگاني‌ كه‌ ديگران‌ امكان‌ فهم‌ آن‌ را نداشته‌ باشند. اما ويتگنشتاين‌ چنين‌ چيزي‌ را امكانپدير نمي‌داند، چرا كه‌ همين‌ زبان‌ خصوصي‌ هم‌ بايد تابع‌ قواعد باشد؛ قواعد، حاصل‌ تعامل‌ عمومي‌ است. صحت‌ و سقم‌ قضايا در كنكاشهاي‌ ذهني‌ آشكار نمي‌شود بلكه‌ از معيارهاي‌ بيروني‌ پيروي‌ مي‌كند كه‌ اين‌ معيارها خود در اجتماع‌ شكل‌ مي‌گيرد و قواعد و تشخيص‌ صحت‌ و سقم‌ كاربرد واژه‌ها، تابع‌ موازين‌ و تعامل‌ عمومي‌ است.  

همين‌ تعامل، مانع‌ از آن‌ مي‌شود كه‌ بتوانيم‌ زبان‌ را از جاي‌ خود برداريم، به‌ آن‌ به‌ طور جداگانه‌ نگاه‌ كنيم‌ و درباره‌اش‌ قضاوت‌ كنيم. نگاه‌ جداگانه‌ و قضاوت‌ مستقل، نظريه‌ را در پي‌ دارد كه‌ ويتگنشتاين‌ سخت‌ با امكان‌ نظريه‌ پردازي‌ درباره‌ي‌ ذهن‌ و زبان‌ - و اساسا" نظريه‌ پردازي‌ - مخالف‌ بود.  شايد بتوان‌ ريشه‌هاي‌ اين‌ مخالفت‌ را در ناكامي‌ خود ويتگنشتاين‌ در تبيين‌ يك‌ نظريه‌ در دوره‌ي‌ اول‌ فعاليتهاي‌ فلسفي‌اش‌ جست‌ و جو كرد. در هر حال‌ او معتقد بود كه‌ كار فيلسوف‌ توصيف‌ و تشريح‌ است. وصف‌ و شرح‌ پريشان‌ حالي‌هايي‌ كه‌ در نتيجه‌ي‌ بدفهمي‌ زبان‌ گريبان‌ آدميان‌ را گرفته‌ است. همين‌ كه‌ بشر با ويژگيهاي‌ حقيقي‌ زبان‌ آشنا شود مي‌تواند خود را رهيده‌ از چنگ‌ گرفتاريهايي‌ ببيند كه‌ مدتها خواب‌ او را با كابوس‌ در آميخته‌ است.

همين‌ منطق‌ ويتگنشتاين‌ سبب‌ شده‌ است‌ تا عده‌يي‌ او را با فرويد مقايسه‌ كنند چرا كه‌ فرويد نيز عامل‌ بسياري‌ از روان‌ نژنديهاي‌ افراد را ناشي‌ از انگيزه‌هاي‌ سركوب‌ شده‌يي‌ مي‌دانست‌ كه‌ به‌ ناخودآگاه‌ ذهن‌ عقب‌ نشيني‌ كرده‌ و ديگر افراد از وجود آنها آگاه‌ نيستند، همين‌ كه‌ با روانكاوي‌ بتوان‌ اين‌ انگيزه‌هاي‌ سركوب‌ شده‌ را از بخش‌ ناخودآگاه‌ ضمير به‌ بخش‌ خودآگاه‌ منتقل‌ كرد و آنها را در دايره‌ي‌ آگاهي‌ بشر قرار داد، در واقع‌ هم‌ علت‌ و هم‌ درمان‌ بيماريها و عصبيتها پيدا مي‌شود. البته‌ ويتگنشتاين‌ با فرويد اختلافات‌ اساسي‌ داشت‌ و از اينكه‌ فرويد كارش‌ را علمي‌ مي‌ناميد سخت‌ بر او مي‌تاخت. در هر حال‌ فرويد انديشه‌ ورزي‌ عميق‌ بود كه‌ توانست‌ به‌ يافته‌هايي‌ ارزشمند درباره‌ي‌ روان‌ و وجود آدميان‌ دست‌ يابد و ويتگنشتاين، رياضيداني‌ كه‌ زبان‌ را در فلسفه، ابزار كار خود قرار داد، آنچنان‌ كه‌ يك‌ رياضيدان‌ اعداد را.

فلسفه رياضی ويتگنشتاين:

وظيفه اى كه ويتگنشتاين براى خود مقرر كرده بود عبارت بود از «نقد زبان» و پالايش آن از آنچه كه نبايد در حوزه  آن قرار گيرد اما به خاطر بدفهمى چارچوبهاى زبان كه همانا ريشه در «منطق» دارند به اين محدوده وارد شده اند. از همين جا معلوم مى شود كه «منطق» در انديشه ويتگنشتاين جايگاهى بس عظيم دارد و بى راه نيست اگر كه او را «منطق دان» بناميم اما در اين ميان نظرات ويتگنشتاين در مورد گزاره هاى رياضى و كلاً درباره فلسفه رياضى مقامى خاص دارد. زيرا كه او بايد نشان دهد پايگاه معرفت شناختى اين گزاره  ها از كجا ناشى مى شود.

ويتگنشتاين در حوزه فلسفه رياضى با پرسشهايى جدى از قبيل «ضرورت قضاياى رياضى از كجا ناشى مى شود؟» «ماهيت گزاره هاى رياضى در منطق» چيست؟ «ماهيت عدد چيست؟» «مبانى رياضيات چگونه ساخته مى شوند؟» و غيره روبه روست. زمانى كه او به حوزه بحث درباره مبانى رياضيات قدم گذاشت، زمان بحث هاى مفصل فرگه و راسل در اين باره بود. اينان هر چند به گونه اى متفاوت، معتقد بودند كه رياضيات را مى بايد از اصول موضوعه اى (منطقى) استنتاج كرد.

 اما ويتگنشتاين اين عقيده را به كنار نهاد، از نظر او گزاره هاى منطق، همان گوييهايى بيش نيستند پس ايده فرگه و راسل يعنى فروكاهى پايه هاى رياضيات به منطق چندان موجه جلوه نمى كند. ويتگنشتاين همچنين عقيده  امثال فرگه را كه اعتقاد داشتند گزاره هاى رياضى بازنمايى واقعيات عينى هستند مردود مى داند و معتقد است كه اينان فريب خورده گرامر زبان اند كه شكل منطقى گزاره هاى رياضى را مى پوشاند. [مثال مشهور در اين باره تساوى ۴=۲+۲ است كه در حقيقت بازنمايى ۱+۱+۱+۱=(۱+۱)+(۱+۱) مى باشد.] از نظر وى گزاره هاى رياضى همانند همانگوييها هستند و در حقيقت كاملاً صوريند. البته مى توان مثلاً اعداد را براى متمايز ساختن امورى در عالم به كاربرد چنانكه مى گويم «من ۱ ساعت دارم»    و بنابراين خود را از وضعى كه «من ۳ ساعت دارم» يا «من هيچ ساعتى ندارم» متمايز مى سازم ولى حتى در اين حالتها هم جز اين نيست كه آنچه من به كار برده ام تنها مراحل مختلف يك عمل صورى را باز مى نمايانند.

از اينجا برخى همچون «مايكل دامت» ويتگنشتاين را اصالت قراردادى انگاشته اند، كه اين يكسره بدفهمى گفته هاى ويتگنشتاين است. او نمى گويد كه معادلات رياضى صرفاً معانى اى دارند كه از اين قراردادهاى ما (يا ذهن ما) ناشى مى شوند. او مى گويد كه اين معادلات نشانگر هم ارزيهايى هستند، فقط نشانگر، و نه حتى بيان كننده. معادله ۴=۲+۲ صرفاً بازنمايى واقعيت ۱+۱+۱+۱=(۱+۱)+(۱+۱) است، چيزى كه نمى توان بيان داشت تنها مى توان نشانش داد. اما آيا مى توان در گزاره هاى رياضى شك آورد؟ اگر مى توان تا چه حد؟ به عبارت ديگر گزاره هاى رياضى تا چه حد يقينى هستند؟ نبوغ واقعى ويتگنشتاين در پاسخى است كه به اين پرسش مى دهد.

او مى گويد كه شك در گزاره هاى رياضى فاقد هرگونه معنى است. لذا نظر امثال راسل و هيوم كه براى اين امور اثباتى را طلب مى كنند يكسره فهم ناپذير است. در اينجا بايد نظر ويتگنشتاين را درباره «حقيقت ضرورى»، «دلايل صدق قضاياى پيشينى» و «رابطه منطق با رياضيات» را بدانيم تا رأيى را كه دربالا آورديم به درستى درك كنيم. از نظر ويتگنشتاين برداشت امثال اصحاب حلقه وين از «حقايق ضرورى» كاملاً اشتباه است. ضرورى ترين حقايق، همانگوييهاى منطق هستند و خارج از منطق همه چيزى تصادفى است. اين تصادفى است كه «كتاب روى ميز است» چون مى توانست چنين نباشد. اما اين كه «كتاب روى ميز هست يا روى ميز نيست» هرگز اتفاقى نتواند بود. اين يك همانگويى منطقى است كه حتى باز بسته به كلمات تشكيل دهنده خود نيز نمى باشد و آنچه خارج از منطق است يعنى عالم تجربه عالمى متشكل از بى نهايت امكان كه هميشه [و در لحظه اى خاص] يكى از اين امكانها رخ مى دهد. اما بعد از همانگوييها و در نتيجه در عالم تجربه گزاره هايى هستند كه براى همه بداهت ذاتى دارند و به «قضاياى پيشين» معروفند. گزاره هايى از قبيل اينكه «من دو دست دارم»، «نام من ابوالفضل است»  و غيره.

پرسش اين است كه آيا مى توان در اين گزاره ها شك كرد؟ و يا بهتر از آن اين گزاره ها به كدام معنا يقينى هستند؟ ويتگنشتاين در كتاب «درباب يقين» كه محصول هيجده ماه آخر عمرش است به اين پرسشها پاسخ مى دهد. او مى گويد كه شك تنها در جايى معنى پيدا مى كند كه يقين و نيز دانستن در آنجا معنى داشته باشد. اگر راهى براى يقين موجود نباشد، شك در آن چگونه ممكن است؟ همين گونه است وقتى كه معناى آن به هيچ راه ميسور نباشد. اما يقين و دانستن نزد ويتگنشتاين مقام هايى بس متفاوت دارند: «آنها دو حالت ذهنى مانند» حدس زدن «و» مطمئن  بودن «نيستند آنچه اكنون جالب توجه ماست، مطمئن بودن نيست بلكه دانستن است يعنى اين توجه ما را جلب مى كند كه اگر اساساً صدور حكمى ممكن باشد در باب برخى گزاره هاى تجربى شكى نمى توان داشت.» به عبارت ديگر وقتى گزاره اى را مى شناسيم آن را با گزاره اى دانسته ديگرى موجه كرده ايم و اين در مورد همين گزاره هم صادق است. تا جايى به گزاره «يقينى» برسيم و ديگر نتوانيم پيش رويم يعنى گزاره اى بديهى تر از آن نتوانيم بيابيم. به نظر ويتگنشتاين فلاسفه اى همچون «مور» و «راسل» در به كار بردن معناى «دانستن» بر سبيل اشتباه بوده اند.

اينكه «من مى دانم دو دست دارم» اشتباه است من اين مطلب را «نمى دانم» چون گزاره اى «يقينى تر» از آن در دست ندارم كه با آن اين گزاره را موجه سازم. اگر فرض كنيد دليل بياورم كه «آنها را مى بينم» براى همچو منى كه در وجود دستهايم شك كرده ام، ديده شدن آنها از كجا مى تواند دليلى قانع كننده براى وجودشان باشد؟ اگر كسى شكاك به معنى شك كننده در همه چيز باشد آنگاه بايد حتى به زبان و كلماتى كه حتى در هنگام شك به يارى آنها سخن مى گويد نيز مشكوك باشد و بدين گونه راه سخن گفتن به وى بسته مى شود، اما او در حال سخن گفتن است (گيريم از طريق فكر كردن)   پس شكاك به معنى شك كننده در همه چيز نيست و اساساً چنين شكى نمى تواند وجود داشته باشد. با اين مقدمه مى توان دانست كه چرا ويتگنشتاين مى گويد شك در قضاياى پيشينى بى  مورد است. بالاتر از آن حتى پرسش «چرا قضاياى پيشينى صادق اند؟» فاقد معنا است. چون اساس اين پرسش بر يك بدفهمى استوار است. بدفهمى اى كه نقش قضاياى پيشينى و تجربى را يكى مى داند و براى به اصطلاح «اثبات» قضاياى پيشينى فاكتهاى تجربى طلب مى كند.

درباره منشاء شناخت قطعى ما از گزاره هاى رياضى هم ويتگنشتاين بر اين عقيده مى رود كه اين قضايا تنها معيارهاى قضاوت ما درباره درستى يا نادرستى محاسبات رياضى هستند. در «يادداشتهايى درباره مبانى رياضيات» مى پرسد: قطعيت قضاياى رياضى معلول چيست؟ مثلاً قطعيتى كه به موجب آن عدد دو بعد از يك مى آيد و سه بعد از دو و الى آخر؟ و پاسخ مى دهد: در اينجا مسئله  صدق و كذب مطرح نيست بلكه آنچه مهم است كاربرد داشتن اين سرى است.

به عبارت ديگر ويتگنشتاين براى احكام رياضى نقش گرامرى قائل است. او اين احكام را قواعد «بازى رياضى» مى داند. درست مانند فوتبال و بسكتبال كه قواعدى خاص خود دارند. لذا شك كردن در قضاياى رياضى هم بى معنى است اين قواعد بر سازنده فرآيند استنتاج ما هستند و نه چيزى بيشتر. درست همان طور كه شك كردن به قواعد بازى فوتبال بى مورد است. اين مثال البته مثالى نيست كه منظور ويتگنشتاين را به وجهى كامل روشن كند چون قواعد بازى فوتبال قرارداد هستند در صورتى كه چنانكه پيش از اين هم گفتيم ويتگنشتاين را نمى توان طرفدار مكتب اصالت قرار داد دانست. ويتگنشتاين در «رساله» در گزاره  ۲۲/۶ مى گويد: «منطق جهان كه در گزاره هاى منطق در همانگوييها نمايان مى گردد، در رياضى به شكل معادلات در مى آيد.» پس اينكه گزاره هاى رياضى اثبات پذيرند به چه معنا تواند بود؟ ويتگنشتاين باز هم در رساله مى گويد كه اين معنايى ديگر جز اين ندارد كه مى توان نسبت به درستى آنها يقين حاصل كرد بى آنكه لازم آيد آنچه را كه بيان مى دارند با واقعيتها مقايسه نمود تا درستى آنها معلوم گردد.
به عبارت ديگر رياضيات را بايد همواره به معناى «بازى رياضى» در نظر گرفت كه درون اين بازى فرآيندهايى رخ مى دهد و آنچه همواره بايد در نظر داشت همين درونى بودن اين فرآيندهاست. لذا «يقين» در رياضيات هم تنها در همين ساختمان درونى معنى مى دهد و نه خارج از آن. ويتگنشتاين در گزاره ۲۳۴/۶ رساله فاش مى گويد: «رياضيات يك روش منطق است» و در توضيح همين گزاره در گزاره ۲۳۴۱/۶ مى گويد: «اساس روش رياضى اين است كه با معادلات كار مى كند. درواقع بر مبناى اين روش است كه بايد هر گزاره اى رياضى بنفسه قابل فهم باشد.» اما بايد دانست كه اين برداشت ويتگنشتاين هرگز منطبق بانظر فرگه و راسل كه رياضيات را از منطق استنتاج مى كردند نبود. از نظر گاه او رياضيات با منطق رابطه اى درونى دارد. درواقع گزاره هاى رياضيات را مى توان با اعمالى منطقى از يكديگر استنتاج كرد. در حقيقت روش رياضى كه وسيله حصول معادلات مى شود روش جانشين سازى است. زيرا معادلات مبين جانشين شوندگى دو عبارتند و ما با تعويض عبارات بنابه اقتضاى معادلات، به عبارتهاى ديگر، از پاره اى معادلات به معادلات نوين دست مى يابيم. اما ماهيت دقيق خود منطق چيست؟ ويتگنشتاين به اين پرسش در گزاره ۱۳/۶ رساله پاسخ مى دهد: منطق آموزه نيست، بلكه تصوير آينه اى جهان است، منطق استعلايى است. اما مهمترين فرق منطق با علوم تجربى در ارزش گزاره هاى آنها است.

در منطق ارزش تمام گزاره ها يكسان است، اين طور نيست كه بعضى از آنها مقدماتى و برخى ديگر از اين گزاره هاى مقدماتى مشتق شده باشند. يك همانگويى خود نشان مى دهد كه يك همانگويى است، احتياجى به مقدمه و اثبات نيست همچنين است مثلاً درباره تناقض (گزاره ۱۲۷/۶ رساله.) اما در علوم تجربى چنين نيست، در اين علوم ارزش  گزاره ها متفاوت است. برخى مقدمه اند و برخى نتيجه و آنها كه مقدمه اند بايد استحكام بيشترى نسبت به نتايج داشته باشند تا بتوانند آنها را موجه كنند. ويتگنشتاين همچنين درباره «قوانين استنتاج» كه فرگه و راسل بحث آنها را پيش كشيده اند اصلاً با آنها همداستان نيست. از نظر او اصلاً اين قوانين زائد و حاصل بدفهمى هستند. بدفهمى رابطه منطق و علوم ديگر. از نظر ويتگنشتاين چنانچه گزاره q (به نحو منطقى) از p استنتاج شود. اين نحو استنتاج را مى توان فقط از خود اين دو برداشت كرد و به چيزى بيشتر احتياجى نيست. از نظر ويتگنشتاين طرح اين قوانين در حكم تلاش براى اثبات منطق است كه خود بى معنا است چون آنچه را كه مى خواهيم ثابت كنيم خود پيش فرض همه چيز است، آينه اى است كه جهان را به ما باز مى نماياند.

ويتگنشتاين سپس بر برداشت فرگه و راسل از مسئله نماد پردازى منطقى مى تازد. از نظر وى اگر يك نمادپردازى منطقى درست بنا كنيم، بارى نشانه ها معنى خود را تنها با كاربردشان نشان مى دهند و لذا هرگز مجبور نخواهيم شد ابهامى را رفع كنيم و اگر مجبور شويم چنين كنيم، دستگاه منطقى ما فاقد كارآيى يك دستگاه منطقى واقعى است. اين تقريباً همان قاعده مشهور ويليام اكام (۱۳۰۰-۱۳۴۹ م) است كه مى گويد: يك نشانه منطقى تنها زمانى معنى دارد كه كاربرد داشته باشد. ويتگنشتاين در گزاره ۳۲۰۸/۳ رساله اين اصل را مى آورد. اين رويكرد ويتگنشتاين- بر عكس فرگه و راسل -به صرفه جويى در مصرف نشانه هاى منطقى مى انجامد. ويتگنشتاين مى گويد كه در تأليف يك كلام منطقى هرگز نبايد معنى علامتى خاص نقش ايفا كند، بلكه اين تأليف كلام (نحو منطقى) بايد بدون سخن گفتن از معنى يك علامت خاص ممكن باشد. يكى از جالبترين آراى ويتگنشتاين به تلقى وى از مفهوم عدد در گزاره ۰۲/۶رساله مربوط مى شود.

از نظر ويتگنشتاين اگر بخواهيم تصورى از «عدد» داشته باشيم مى بايد آن را همانند «عملى» كه با آن يك گزاره از گزاره  ديگر منتج مى شود تصور كنيم. پس هر عدد نماينده يك سرى عمليات است. در اينجا به تمايزى جدى مابين آراء ويتگنشتاين و نظريات امثال فرگه برمى خوريم. از نظر فرگه اعداد هم اسامى اشياء هستند و لذا كاملاً مى توانند مانند اسامى اشياء مثلاً «موصوف» واقع شوند. لذا از نظر فرگه كاملاً با معنى است كه بگوييم «۵ چاق است» يا «۵ بزرگ است» اگرچه ممكن است اين گزاره ها غلط باشند. اما از نظر ويتگنشتاين هر دو اين گزاره ها بى معنى اند. چرا كه عدد يعنى مرحله اى خاص از مراحل تكرار يك عمل صورى و نه اسم يك شئ.

فلسفه هنر و زيبايي شناسي:

ویتگنشتاین در حیطه زیبایی شناسی بسیار کم مطلب نوشته است. واقعیت اینجاست که تنها یادداشتهایی از سخنرانی‌های او درباره زیبایی‌شناختی برای گروه محدودی از دانشجویان در کلاس خصوصی در دانشگاه کیمبریج و همچنین یادداشتهای مور از سخنرانی های او در سال های۳۳ -۱۹۳۰ در زمینه زیبایی شناختی باقی مانده‌اند. به قلم شخصی وینگنشتاین اظهار نظرهایی درباره ادبیات، شعر، هنرهای تجسمی، خصوصا موسیقی، و فلسفه فرهنگ را بینابین نوشته های او درباره فلسفه زبان، ذهن، ریاضیات، و همچنین بیش از همه در یادداشت های شخصی اش می توان یافت. شماری از این اظهار نظرها در کتاب "فرهنگ و ارزش" جمع آوری شده اند البته از نگاه دیگر این مسئله چندان عجیب نیست، خصوصا اگر بدانیم او نگاه متمرکزی بر زیبایی شناختی داشته است. در نوشته هایش درباره فلسفه ذهن (که تمام زندگی از نگارش نخستین اثرش با نام " تراکتاتوس" تا نوشته ای که در آخرین هفته زندگی با نام " در باب یقین " منتشر کرد به آن پرداخت)، در نوشته هایش درباره ادراک (بخش دوم " پژوهش های فلسفی"، جلد اول و دوم" ملاحظاتی در ماهیت فلسفه روان شناسی " و جلد اول " آخرین نوشته ها در ماهیت فلسفه روان شناختی " )، و در نوشته هایش درباره لزوم بستری برای پیدایش مفهوم در فلسفه ذهن و زبان، به زیبایی شناسی نیز پرداخته است.

در بین سوالاتی که در باب معنا، ادراک، و مفهوم مطرح می کند نگاه اش به سمت زیبایی شناختی است. و نوشته های او در این زمینه  ها برای پاسخگویی به سوال ات مطرح در معنا و تفسیر هنری دارای اهمیت خاصی هستند. ویتگنشتاین زیبایی شناختی را به حاشیه نمی برد و البته آن را در مرکز این مسائل فلسفی نیز قرار نمی دهد، بلکه جایگاه ویژه این مبحث را به آن اختصاص می دهد. او در نوشته هایش چنان شاخه های مختلف و متنوع را در هم می آمیزد که لایه های ارتباطی بین مباحث زیبایی شناختی و سایر مباحث فلسفی گاهی کاملا واضح اند، اما در اکثر موارد به طور ضمنی قابل دریافت اند. آخرین نوشته های ویتگنشتاین دوپهلو هستند: او در عین اینکه زیبایی شناختی را بسیار وسیع می داند، معتقد است زیبایی شناختی کاملا مورد سوء تعبیر قرار گرفته است. چنین به نظر می رسد که منظور او از بسیار وسیع، در هم تنیدگی زیبایی شناختی با سایر فلسفه ها و همچنین گستردگی آن در تمام زندگی است، به طوری که در ورای تمام محدودیت ها قرار می گیرد.

سرتاسر جهان مملو از تجلی های فهم و یا علاقه زیبايی شناختی است در حالی که شمار آثار هنری بسیار کمتر از آن است. از این شیوه تفکر می توان دریافت که او معتقد است باید به همه نگاه های زیبایی شناختی توجه داشت. منظور ویتگنشتاین از مورد سوء تعبیر قرار گرفتن در درجه نخست این است که سوالات زیبایی شناختی در زمره سولات مفهومی می گنجند و به همین سبب مشخصا از سوالات تجربی متمایزند. در واقع پاسخ مفهومی که ما برای آن ارائه می دهیم از پاسخی که بر اساس تجربه حاصل آمده و در ازای سوال تجربی داده می شود متفاوت است. در درجه دوم ویتگنشتاین با این تعبیر به این اشاره می کند که شیوه سنتی فلسفی در تعاریف بنیادین (تعیین جوهری که تمام مکاتب هنری سعی در نشان دادن آن دارند و دلیل وجود چنین مکتب بندی) بیش از آنکه آشکارکننده باشد پوشاننده است.   از اولین سخنرانی های ویتگنشتاین مشخص است او به تمام شیوه هایی  که باعث ایجاد اشتباه گرامری در ساختار جمله می شوند حمله می برد.

اگر درست در آغاز پژوهش، با صفت زیبایی برای توصیف چیزی مواجه شویم، خیلی سریع اولین سوالی که ممکن است از ذهن بگذرد این است که جوهر ویژگی زیبایی استفاده شده در اینجا چیست. بخش سخن یک کتاب پژوهشی فلسفه (و البته بخش های زیادی از یک کتاب گرامر) را در نظر بگیرید، در اینجا توجه ظریف و جزئی نگرانه ای نسبت به " دیدن "، " حس کردن "، به همراه شماری دیگر از افعال بیان کننده تجربیات شخصی و همچنین کلمات شمارشی مانند " همه "، " هیچ کدام "، و " برخی " شده است. ویتگنشتاین معتقد است در چنین کتاب هایی باید توجه کافی نسبت به پیچیدگی متنی موجود در گرامر به کار برده شده داشت و نسبت به اغتشاش احتمالی که ممکن است زبان ما را درگیر آن کند آگاه بود.

ريشه هاي تكوين انديشه ويتگنشتاين و تاثير او بر فلسفه معاصر:

انديشه ويتگنشتاين از دو آبشخور اصلي مايه گرفته است: يكي محيط فكري اروپاي قاره اي و به خصوص زادگاه او وين در سال هاي پاياني قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم است. ديگري محيط دانشگاهي دانشگاه كمبريج در همين دوران است. تاثير هر دوي اين محيط هاي فكري، قوي و عميق بوده است. انديشمندان اروپاي قاره اي كه ويتگنشتاين از آنان تاثير گرفت، عمدتا از شوپنهاور، فرويد، بولتزمان، ماخ و شايد مهمتر از همه فريتس ماوتنر و به طور كلي محيط فرهنگي و هنري وين است.

همچنين او از انديشمندان انگلوساكسوني چون راسل، مور و رايل، متاثر بوده است. در اين ميان مي توان گفت كه رابطه با برتراند راسل و دانشگاه كمبريج، تا اندازه اي انديشه ويتگنشتاين را از اصل قاره اي خود دور كرد و در چارچوبي انگلوساكسوني قرار داد. اما ويتگنشتاين، از آغاز با اين چارچوب وفق كامل نداشت و سرانجام نيز در دوره متاخر فلسفه خود، به انديشه قاره اي نزديكتر شد. البته هيچ يك از اين دو رگه را هيچ وقت كاملا رها نكرد و چنان كه مي دانيم در آخرين روزهاي زندگي خود نيز مشغول تامل بر روي نظريات مور بود. خود پژوهش هاي فلسفي هم قرابت بسيار با نظريات گيلبرت رايل، در كتاب «مفهوم ذهن» دارد. در نتيجه مي توان گفت دغدغه هاي اصلي تفكر ويتگنشتاين را اين سه تن انگليسي يعني راسل، مور و رايل فراهم آوردند. اما اگر بخواهيم بگوييم كه كدام يك از اين تاثيرگذاري ها از همه مهمتر بودند بايد بگويم كه براي ويتگنشتاين متقدم، رايل و براي ويتگنشتاين متاخر، فريتس ماوتنر. ماوتنر، متفكري بود كه در سال ۱۹۰۱ كتابي نوشت به نام «گامي به سوي نقد زبان» و در اين كتاب، انديشه هاي بكر و نامتداولي در مورد زبان ارائه كرده بود. از جمله مي گفت كه زبان را نمي توان به صورت يك نظام صوري و منطقي درك كرد. بلكه بايد آن را به صورت ابزاري كه براي برآوردن نيازهاي متنوع و متكثر انساني طراحي شده است، فهميد.

در نتيجه، نمي توان ابزار كاملي براي كشف و ترسيم و تصوير واقعيت باشد. چنان كه ملاحظه مي شود، اين نظريات با نظريات ويتگنشتاين در «پژوهش هاي فلسفي»، قرابت و شباهت تام دارد. در واقع، اگرچه انديشه هاي دوره دوم ويتگنشتاين كاملا متاثر از ديدگاه هاي ماوتنر بوده، اما آن را بسط و تكميل هم كرده است. البته بايد توجه داشت كه آشنايي ويتگنشتاين با نظرات ماوتنر در دوره نوشتن رساله منطقي فلسفي هم وجود داشت و حتي در آن كتاب از او نام برده شده است. اما در آن زمان، ويتگنشتاين گرچه مانند ماوتنر به «نقد زبان» معتقد بود اما شيوه ماوتنر در اين نقد را كه تحت تاثير راسل قرار داشت، قبول نداشت. حال آنكه بعدها به تدريج با آنها تفاهم بيشتري پيدا كرد و در پژوهش ها، ديدگاه هايي همانند آن ابراز كرد. در مورد تاثير ماوتنر دو مثال جالب مي توان ذكر كرد و آن اينكه تشبيه معروف ويتگنشتاين در مورد جمله هاي رساله منطقي فلسفي، به نردبامي كه پس از بالارفتن بايد آن را كنار انداخت، در واقع مٲخوذ از كتاب ماوتنر است، كه همين تشبيه را به طور كلي در مورد زبان، به كار برده است. همچنين تشبيه زبان به يك شهر قديمي، كه در مركز آن هزارتويي از كوچه پس كوچه هايي هست كه به وسيله انبوه خيابان هاي جديد، احاطه شده اند. اين تشبيه كه در «پژوهش هاي فلسفي» آمده است، در اصل از ماوتنر بوده است. در مورد فرويد هم بايد متذكر شوم كه ويتگنشتاين، كارهاي فرويد در روانكاوي را در حد توصيفي آن قبول داشت و مي پسنديد. اما، به نظريه پردازي هاي بعدي متكي بر آن، اعتقادي نداشت.

ویتگنشتاین بر این نظر است که پژوهشهای نظاموار مرتبط با بسیاری از پرسشها هنگامی که انسان پا به عرصه زبان می گذارد نابود می شوند. واقعيت اين است كه بسیاری از موضوعاتی که تا زمان ویتگنشتاین مضامین فلسفی به شمار می آمدند به وسیله وی ممنوع اعلام می شوند. ویتگنشتاین بر این نظر است که پژوهشهای نظاموار مرتبط با بسیاری از پرسشها هنگامی که انسان پا به عرصه زبان می گذارد نابود می شوند. می دانیم که اکثر فیلسوفان تحلیلی معاصر در گام اول حتی با این ادعا مخالفت می کنند. فیلسوفان تحلیلی که همچنان بر محور و مرکز معرفت می چرخند بیش و پیش از آنکه از دیدگاههای ویتگنشتاین متأثر باشند از میراث فلسفی فرگه و راسل نسب می برند. آنها در سنتی فلسفی جا خوش می کنند که ویتگنشتاین قصد انکار و نفی آن را داشت. این نکته برای درک موقعیت ویتگنشتاین در فلسفه معاصر، مهم است. این خود می تواند دلیلی باشد بر رد این نظریه که نقش و تأثیر ویتگنشتاین بر فلسفه معاصر را بسیار زیاد و مهم ارزیابی می کنند و از سوی افرادی چون: کنی، وان رایت و فایندلی مطرح شده است. این ادعا البته به آن معنا نیست که جایگاه و موقعیت ویتگنشتاین در فلسفه معاصر را نقطه مقابل این اظهار نظرها قرار دهیم و نقش و اثر وی را به کلی و به تمامی نادیده بگیریم.

اما دشواری قضاوت درباره فیلسوفان زنده و متأخر، موقعیت ویتگنشتاین را از دیگر فیلسوفان برجسته تاریخ جدا می کند. هنگامی که انسان، تاریخ فلسفه را مرور می کند در خواهد یافت که با ظهور یک فیلسوف بزرگ، فیلسوفان بزرگ دیگری به وجود می آیند. همچنین این نکته نباید فراموش شود که تعداد زیادی فلسفه – که در زمان خود یا بعد از آن معروف بوده اند – وجود دارند که از شهرتشان چیزی باقی نمانده است. مثال معروف این قسم فلسفه هم فلسفه مالبرانش ـ قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم ـ است؛ کسی که در زمان حیاتش تحسین فراوان دنیای فکر را برانگیخت و کارهایش عامل و منشأ به وجود آمدن ادبیاتی گسترده – چه موافق و چه مخالف – شدند حتی لاک یک رساله خود را به وی تقدیم کرد و برکلی جوان در دیاروی  پاریس، مشتاقانه به دیدارش شتافت.

با این همه، نوشته های لاک و بارکلی، بعدها مرتب مطالعه می شدند، در حالی که آثار مالبرانش در هاله ای از فراموشی و گمنامی فرو رفته بودند. بجز معدودی از محققان و اندیشمندان نظیر افلاطون، آکویناس و شوپنهاور، تعداد کمی از چهره های فرنگی و فکری وجود دارند که در سطح عمومی مورد ستایش قرار می گیرند، بدون آنکه آثارشان مطالعه شوند. با وجود ستایش و احترامی که این عده معدود از اندیشمندان واجد بوده اند، دور از منطق است که به قضاوت تاریخ در مورد حفظ یا عدم حفظ موقعیت اجتماعی آنها اکتفا کنیم. می توان گفت که حتی شهرت این اندیشه ورزان هم در دوره های گوناگون، متفاوت بوده و حتی در دوره هایی گمنامی آنها بیش و پیش از شهرتشان بوده است. شایان تذکار است که  توجه به موقعیت ویتگنشتاین در فلسفه، تنها باید تا زمان مرگش محدود شود. زیرا هیچ نشانه ای مبنی بر اینکه کدام یک از متفکران آینده، به کار او تشبث و توسل جویند وجود ندارد.

به همین جهت، شاید آنچه در بالا در مورد متفکران و اندیشه ورزان دیگر گفتیم، در مورد ویتگنشتاین ساری و جاری نباشد. مشکلاتی ویژه در تشریح موقعیت ویتگنشتاین در فلسفه معاصر وجود دارند. پاره ای از این مشکلات، البته ناشی از راز و رمزی هستند که بردو فلسفه وی سایه افکنده است. این راز و رمز شايد ناشی از این مهم است که او مشتاق و علاقمند بود که اندیشه هایش را هنگامی که آنها را کامل می کند اشاعه دهد. او حتی اشتیاق نداشت که تقلید و دنباله روی خاصی در این زمینه صورت دهد. ویتگنشتاین همچنین می خواست آثاری را منتشر کند که معادلی برای آنها وجود ندارد. به همین جهت کمتر وقتی پیش می آید که وی آمادگی انتشار کاری را داشته باشد. در این زمینه او بقدری مردد بود که همه آثار متأخرش پس از مرگ وی منتشر شدند. در اینجا یاداوری دو نکته ضروری است. اولین نکته  به ارتباط دیدگاههای ویتگنشتاین با معاصران (و نزدیک به معاصران) او بر می گردد که مانند وی به پژوهش­های فلسفی درباره زبان علاقمند بودند. نکته دوم به جریان باریک اما خیره کننده مکتب ویتگنشتاینی بر می گردد که در زمان او سر برآورد و از آن زمان تاکنون در اوج شکوفایی است.

در دو دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ ویتگنشتاین چند سالی را در کیمبریج گذراند و در آنجا به تدریس و نوشتن مشغول بود. در همین سالها پاره ای  از دست نوشته های او به صورت جزوه هایی در سطحی محدود منتشر شدند. به تبع از این نکته که با کمک شاگردان او صورت گرفت، گوشهای از اندیشه های ویتگنشتاین به صورت گسترده در جامعه فلسفی گسترش یافتند. نشانه هایی از این نفوذ - و البته فقط نشانه هایی را- می توان در کارهای گیلبرت رایل، آستین و دیگران تشخیص داد. گاهی این گونه تصور می شود آنچه به "فلسفه زبان روزمره" مرسوم است و در دهه ۱۹۵۰ به صورت گسترده در اکسفورد و با وجود آستین رواج داشت، نسخه آموزه های ویتگنشتاین است. اما واقعیت آن است که تأثیر ویتگنشتاین بر این جریان آنچنان مستقیم نبود و تأثیرپذیری آستین از اندیشه های ویتگنشتاین آن گونه نیست که بگوییم او دین فکری به ویتگنشتاین دارد. در این تردیدی نیست که دیدگاههای ویتگنشتاین پیشرفتهایی را در پژوهشهای فلسفی درباره زبان که در اواسط قرن بیستم انجام گرفته، صورت داده اند، حتی اگر این تأثیرات در پاره ای از پژوهشهای دست دوم و دست سوم باشند.

اما واقعیت آن است که ویتگنشتاین، دیدگاههایی را در فلسفه زبان مرسوم یافت که نامطلوب و نامطبوع هستند و هیچ یک از فیلسوفانی که در آن زمان اهمیت داشتند (از قبیل: رایل، آستین، مور، براود، راسل و آیر) پیرو ویتگنشتاین نبودند. تعدادی از آنها به اندیشه های ویتگنشتاین متأخر جذب نشده بودند و پاره ای از آنها، به صورت فعال با او مخالف بودند. به این جهت تأثیر ویتگنشتاین بر فلسفه معاصر، پراکنده و محدود بود. به این جهت عبارت و اصطلاح "مکتب ویتگنشتاینی" که پا به عرصه وجود گذاشت، ممکن است تعجب انگیز به نظر آید. توضیح داده شد که اصطلاح "مکتب ویتگنشتاینی" در کیمبریج و به وسیله برخی از علاقه مندان پرشور اندیشه¬های ویتگنشتاینی ساخته شد.

اما از زمان مرگ ویتگنشتاین تاکنون شاگردانش - از طریق نوعی موفقیت شاگردمآبانه - به آموزه های دیگر متوسل شده اند. به این ترتیب "مکتب ویتگنشتاین" گروهی نسبتاً کوچک در فلسفه معاصر به شمار می آید. این عده متون ویتگنشتاین را دقیقاً و عملاً با روش او مطالعه می کنند. عده ای از آنها البته از اینکه پیشرفتهای جدی در فلسفه معاصر را در بستری جدا از اندیشه های ویتگنشتاین بررسی کنند، امتناع می کنند. تعدادی از آموزه های ویتگنشتاین به وسیله این شاگردان منتشر شده اند که طیفی از مفسران تا مدحنامه نویسان را شامل می شوند و تعدادی کار اصیل را به وجود آوردند که گاهی بحث برانگیز و تحریک کننده هستند. آنچه برای منظور ما مهم است، این است که پاسخهای داده شده به فکر و اندیشه ویتگنشتاین از سوی جامعه فلسفی گسترده شده اند

بدین جهت پاره ای از اندیشه های ویتگنشتاین به جریان عمومی مباحثات فلسفی کشیده شدند؛ هر چند برخلاف ظاهر امر، فلسفه دوم ویتگنشتاین به سطح اقناع کنندگی عمومی نرسیده است. جایی که جامعه فلسفی از ویتگنشتاین سود برد، مربوط به فلسفه ذهن است. با توجه توأم به معنا و ذهن، ویتگنشتاین عمدتاً در صدد انکار این نکته است که کلمات به وسیله دلالت کردن معنا می یابند؛ دیدی که مورد توجه راسل و دیگران است. با توجه به شرایط آثار ویتگنشتاین و سبک خاص نوشته ها ی او، راه بر تفسیرهای گوناگون باز است و در نتیجه، یافتن نقطه ثابتی برای تفاسیر مختلفی که از اندیشه های او می شود، دشوار به نظر می رسد. به طور مثال در اینکه برداشت و منظور ویتگنشتاین از مفاهیمی چون: "معیار" و "بازیهای زبانی" چیست؟ اتفاق نظر وجود ندارد و به همین خاطر است که بسیاری از آثاری که درباره ویتگنشتاین نوشته شده، محتوای تلاشهایی جهت توصیف و تبیین اندیشه های او به حساب می آیند.

اگر کسی خواهان اقامه یک دلیل ساده باشد که چرا فیلسوفان اندکی با دیدگاههای بنیادین  ویتگنشتاین موافقند، به اینجا می رسد که این فیلسوفان با او در باب منبع و منشاء ابهامات فلسفی مخالفت می ورزند. ویتگنشتاین بر این نکته پای می فشارد که مشکل بدان جهت رخ می دهد که ما فهم اشتباهی از کارکرد زبان داریم. او می گوید كه ما گاهی به وسیله زبان مفتون می شویم. ما اشتیاق به فهم بد زبان داریم. اما این، بتمامی قابل قبول نیست. فیلسوفان گوناگونی چون: افلاطون و بارکلی هم به مباحث مربوط به زبان علاقه مند بودند، اما اینکه بگوییم همه ابهامات فلسفی از سوءتفاهمات زبانی ناشی می شوند، مقوله ای مبالغه آمیز است. زبان به مثابه یک ابزار وسیله ای است که قابلیت استفاده درست را در خود نهفته دارد. اما اگر رویکرد ویتگنشتاین درست بود، فقط کسی می توانست مسائل مبتلابه فلسفه را شرح دهد که به اندازه کافی بی توجه باشد. به عبارت دیگر، کوششهایی که در دیدگاههای ویتگنشتاین انجام گرفته، نشان می دهند که آنها راه حلی برای مشکلات و بن بستهای فلسفی به شمار نمی آیند. ویتگنشتاین می گوید که ما باید خودمان را با کارکردهای عادی اصطلاحات مشغول داریم تا این مشکلات لاینحل را حل کنیم. اما همچنان که می دانیم و می بینیم مواجهه زبان عادی با مقولانی چون: "خوب"، "صدق" و "واقعی" معضلات فلسفی ما را با مفاهیمی چون: "فضیلت"، "حقیقت" و "واقعیت" حل نمی کند.

به معنای دیگر موضوع ویتگنشتاین در باب فلسفه با مشکلات فراوان و جدی ای روبروست. با وجود این، ما در چهره ویتگنشتاین فردی را می بینیم که کیفیت عالی کارش، تحسین مفسران را برانگیخته است و از این رو او را می توان از شخصیتهای کلیدی فلسفه قرن بیستم به شمار آورد. در این دو نکته، هیچ تناقضی موجود نیست. برادلی بر این نظر است که دو معیار برای تشخیص اهمیت و ارج یک فیلسوف وجود ارد؛ اولی حجم کارهایی است که درباره او نگاشته شده است که این یکی سنجه ای  پیش پا افتاده است. سنجه دیگر، البته روش اندیشه اوست که محتوا و جهت مباحثات فلسفی زمان او و پس از او را تعیین می کند. این سنجه، اما دقیقتر و مهمتر است. با معیار اول، ویتگنشتاین شخصیتی اصیل به شمار می رود، اما حقیقت آن است که او، تنها فیلسوفی نیست که به این اندازه، ادبیات فلسفی، وقف کارهای او شده است. فرگه، راسل و هوسرل هم از این بابت به او شباهت دارند. پس نگاه به حجم ادبیات فلسفی مربوط به ویتگنشتاین، کمکی به چشم انداز ما نمی کند.

سنجه مهم البته همان دومی است. صرف نظر از این، محتوا و جهت فلسفه معاصر - چه از بابت مسائل، چه از بابت دلمشغولی و چه از بابت روش - با توجه به اندیشه های ویتگنشتاین شکل گرفته است. لازم به تذکر است بسیاری از ابهاماتی که در نوشته های ویتگنشتاین وجود دارند، به جهت  مشکلاتی است که مفسرآن آثار او به وجود آورده اند. فلسفه در دیدگاه ویتگنشتاین، به روان درمانی شبیه است که نه خطایی را درمان می کند و نه منظومه ای را تبیین می سازد. این مشکل نيزبه خاطر برداشت ویژه ای که ویتگنشتاین از فلسفه و روش کارهایش دارد، به وجود آمده است. این برداشت و این روش کاملاً لازم و ملزوم یکدیگرند. همان طور که گفته شد، فلسفه در دیدگاه ویتگنشتاین به روان درمانی شبیه است که نه خطایی را درمان می کند و نه منظومه ای را تبیین می سازد. از این رو فلسفه فقط ناشی از هدف ومقصود ما در چیدن نظامی  فلسفی است و نه به روش مدون و منظم برای توضیح و تبیین جهان. در این گزاره ویتگنشتاین البته گونه ای استعاره گویی و قصه گویی حاد وجود دارد که به طور منظم و مرتب تکرار می شود.

استعاره گوییها و جملات نامنتظره و جهشی ویتگنشتاین این حس را در ما ایجاد می کنند که حقایق عالی در حال شرح دادن هستند. از جهاتی البته ویتگنشتاین یک شاعر است. زمانی یک محقق، متون و نوشته های او را جست و از بابت وجود استعاره ها و کیفیت شعری آنها مبهوت شد.  اما او کمتر مناقشات و مباحثات فلسفی و کند و کاوهای مفهومی را که از یک متن فلسفی انتظار می رود، در آثار او یافت. این البته مأیوس کننده است؛ هر چند که ارزش کار ویتگنشتاین، حتماً بیش از شعر است. شکی نیست که آثار ویتگنشتاین قادر به برانگیختن رویکردها و دیدگاههای گوناگونی هستند. به طور مثال روانشناسی معاصر بسیار از اخگرهای فلسفی ویتگنشتاین کمک گرفته است. با توجه به این نکات در می یابیم که گزارش ای علمی و زندگینامه هایی هم که درباره ویتگنشتاین نگاشته شده اند اندیشه هایی صلب و بسته را القا می کنند. نسل پس از ما البته  ممکن است ویتگنشتاین را از بزرگترین فیلسوفان تشخیص بدهد یا ندهد. حتی اگر نسل آینده این کار را نکند، به طور قطع او را می توان از بزرگترین فیلسوفان و از مشایخ فلسفه به حساب آورد. با وجود این، دیدگاه ما آن است که اگر انسانها در مورد فردی اشتباه کنند، تاریخ به طور حتم حقیقت را خواهد گفت. هر چند برای یافتن دیدگاه تاریخ درباره ویتگنشتاین مقداری زمان لازم است.

منابع فارسی:

۱. دانالد گيليس، فلسفه علم در قرن بيستم، ترجمه حسن مياندارى، ۱۳۸۱.

۲. على پايا، فلسفه تحليلى، انتشارات طرح نو، ۱۳۸۲.

۳.فلسفه تحليلى، فصلنامه ارغنون، شماره ۷ و ۸.

۴. پيرس، ديويد، ويتگنشتاين، ترجمۀ نصرالله زنگويی، چاپ اول، تهران، سروش، ۱۳۷۹.

۵. فلسفۀ ويتگنشتاين، مجموعه مقالات، به كوشش نارسيس قربانی، چاپ اول، تهران، انتشارات مهرنيوشا، ۱۳۸۳.

۶. كاپلستون، فردريك. تاريخ فلسفه، جلد هشتم، ترجمۀ بهاء الدين خرمشاهی، چاپ سوم، تهران، شركت انتشارات علمی و فرهنگی و انتشارات سروش، ۱۳۸۲.

۷. مهتا. و. د. فيلسوفان و مورخان، ترجمۀ عزت الله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمی، ۱۳۶۹.

۸. ويتگنشتاين، لودويك، رساله منطقی- فلسفی. مترجم دكتر محمود عباديان. تهران انتشارات جهاد دانشگاهی، ۱۳۶۹.

۹. پژوهش­های فلسفی، ترجمه فريدون فاطمی، تهران، نشر مركز، ۱۳۸۰.

۱۰. دربارۀ رنگ­ها، ترجمه ليلی گلستان، چاپ چهارم، تهران، نشر مركز، ۱۳۸۴.

منابع انگليسی:

  1. Stanford encyclopedia of philosophy, Ludwig Wittgenstein.
  2. Berkley, K. Fann. ۱۹۷۱. Wittgenstein s conception of philosophy. University of California press.
  3. Canfield, John. ۱۹۸۶. The philosophy of  Wittgenstein, Method and Essence. Vol.۵.New York: Garland publishing.
  4. Heidegger, Martin. ۱۹۷۱. on the Longuage. Translated by P.D.Hertz. New York: Harper Press.
  5. Hume, David. ۱۹۵۱. Enquiries concerning the Human understanding and concerning the principles of Morals. Edited by L.A.Selby- Bigge. Oxford University Press
  6. Lewis, C.L. ۱۹۵۲. The Methods of Meaning, in Leonard Linski. Ed. Semantics and the philosophy of  language.urbanna Illinois: university of Illinois press.
  7. Lock, John. ۱۹۲۴. An Essay concerning Human understanding. Abridged and edited by A.S.Pringle- Pattison. Oxford.
  8. Shibles, Warren. ۱۹۶۹. Wittgenstein Language and philosophy. Oxford: Brown Book Company.
  9. Staten, Henry. ۱۹۸۲. Wittgenstein and Derrida. Lincoln: University of Nebraska Press.
  10. Von writght, George. H. ۱۹۹۹. Wittgenstein in relation to his time. Edited by Flowers. London: Thoemmes Press.
  11. Wittgenstein, Ludwig. ۱۹۵۸. Philosophical Investigations. Translated by G.E.M. Anscombe. Oxford.
  12. ۱۹۶۱- ۱۹۷۵. Tractatus Logico- Philosophicus. Translated by D.F. Pears and B.F. Mc. Guinness. London and New York: Routledge classics.