شناسهٔ خبر: 37827 - سرویس کتاب و نشر

گفتاری از علی مرادخانی در باب کتاب فردریک بیزر؛

کتاب بیزر روح و جانی هگلی دارد

مرادخانی کتاب بیزر به معنای واقعی آموزشی (Pedagogic) است؛ در ادبیات انگلیسی یکی کتاب هولگیت و دیگری کتاب بیزر است که از این ویژگی برخوردار است؛ یعنی تنها به انتقال اطلاعات نمی‌پردازد بلکه روح و جان دارد که آن روح هگلی است و خواننده را دعوت به فلسفیدن و کار فلسفی نیز می‌کند.

 

فرهنگ امروز / فاطمه شمسی: جلسه‌ی نقد و بررسی کتاب «هگل» نوشته‌ی فردریک بیزر در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد؛ سخنرانان این جلسه علی مرادخانی و محمدتقی طباطبائی بودند، متن زیر سخنان علی مرادخانی در نقد کتاب و نویسنده‌ آن را دربرمی گیرد. همچنین سید مسعود حسینی، مترجم کتاب نیز در این نشست حضور داشت و ملاحظات خود را درباره‌ی کتاب ابراز کرد. 

 

حسینی: لزوم ترجمه‌ی یک شرح منسجم از یک شارح بزرگ احساس می‌شد

 آن چیزی که در ابتدا باعث شد دست به ترجمه‌ی این کتاب بزنم این بود که کتاب‌های موجود به زبان فارسی غیر از کتاب‌های خود هگل که شمار اندکی از آن‌ها ترجمه شده‌اند، یا از نظر کیفیت پایین هستند یا شرح‌هایی هستند که دیگر منسوخ شده‌اند. کتاب دوجلدی «فلسفه هگل» استیس با وجود آنکه کتاب خوبیست، به عقیده‌ی خیلی‌ها بهترین کتاب در شرح فلسفه‌ی هگل نبوده است؛ چراکه از منظر منطق، فلسفه‌ی هگل را نقد کرده است. جا داشت شرح‌های جدیدتری که به‌صورت مبسوط‌تری فلسفه‌ی هگل را شرح دهند، ترجمه شود؛ من غالب شرح‌ها را مطالعه کرده‌ام، لزوم ترجمه‌ی یک شرح منسجم از یک شارح بزرگ احساس می‌شد. بَیزر یکی از بزرگ‌ترین شارحان است که هم‌اکنون در قید حیات است و این کتاب حاصل ۳۰ سال تدریس فلسفه‌ی هگل است و برای دانشجویان لیسانس نوشته شده است. این کتاب می‌تواند یک کتاب درسی باشد. در مقایسه با سایر شارحان نظیر هولگیت و پیپین، بیزر زبان ساده‌تر و شیوایی دارد. با نگاه به فهرست کتاب می‌توان به جامعیت آن البته برای دانشجوی لیسانس پی برد و نمی‌شود انتظار داشت که در چنین کتابی برخی از مباحث به‌صورت عمیق بررسی شود؛ نویسنده سعی کرده رئوس عمده‌ی فلسفه‌ی هگل را شرح دهد.

 بعد از ترجمه‌ی این کتاب متوجه شدم که شرح‌های بهتری هم وجود دارد، از جمله شرح تیلور که شرحی کلاسیک محسوب می‌شود و در دهه‌ی ۷۰ به چاپ رسیده است و همچنین شرح هولگیت که به نظر من نیاز است در کنار کتاب‌های خود هگل ترجمه شود. البته من فکر می‌کنم که وقتی کتاب‌های خود هگل هنوز به‌درستی به فارسی ترجمه نشده است، پرسشی که مطرح می‌شود این است که تا چه اندازه ترجمه‌ی شرح‌ها می‌تواند کمکی بکند؟ نظر من این است که همان‌طور که انگلیسی‌ها سعی می‌کنند خود متون اصلی را به زبان خود ترجمه کنند و چندین و چند بار آن‌ها را اصلاح نمایند، ما نیز باید پیش از اینکه به ترجمه‌ی شرح‌ها بپردازیم به این کار اقدام کنیم. امیدوارم اساتیدی که در این کار خبره‌تر هستند دست به ترجمه‌ی آثار خود هگل در آینده بزنند.  

 

مرادخانی: این کتاب تلقی‌های متعارف ما از هگل را دگرگون می‌کند

این کتاب در زبان اصلی نیز فوق‌العاده و کتاب شاداب و خوش‌خوانی است. مترجم محترم به شایستگی از عهده‌ی ترجمه‌ی کتاب برآمده است. سعی می‌کنم از دو منظر درباره‌ی کتاب صحبت کنم، یکی اینکه می‌توانیم کتاب فردریک بیزر را در سنت ادبیات فارسی خود درباره‌ی هگل مورد بررسی قرار می‌دهیم و یا اینکه جایگاه شرح بیزر را در ادبیات انگلیسی زبان درباره‌ی هگل روشن سازیم؛ من به دومین منظر در ابتدا می‌پردازم.

یکی از محسنات کتاب حفظ تعادل در طرح نسبت بین مباحث فلسفی و مباحث اپیستمیک (epistemic)و معرفت‌شناختی است، یعنی کتاب، هگل را تنها از منظر اپیستمولوژی یا صرفاً از نظر فلسفی تماماً قرائت نکرده است و به‌خوبی آرای هگل‌شناسان متأخر در ۳ دهه‌ی اخیر را در کتاب جای داده است که متأسفانه ما هنوز نتوانستیم در تک‌نگاری‌های خود این کار را انجام دهیم. کتاب به معنای واقعی آموزشی (pedagogy)است؛ در ادبیات انگلیسی یکی کتاب هولگیت و دیگری کتاب بیزر است که از این ویژگی برخوردار است؛ یعنی تنها به انتقال اطلاعات نمی‌پردازد بلکه روح و جان دارد که آن روح هگلی است و خواننده را دعوت به فلسفیدن و کار فلسفی نیز می‌کند. در ادبیات فارسی درباره‌ی هگل تنها ۲ کتاب وجود دارد، یکی کتاب مارکوزه است و دیگری کتاب تیلور است که در فارسی تحت عنوان «هگل و جامعه‌ی مدرن» ترجمه شده است، اگرچه آن‌ها ازاین‌حیث از کتاب بیزر سنگین‌تر هستند.

از ویژگی‌های دیگر کتاب این است که موضوعی و thematic تألیف شده است؛ یعنی نه مبتنی بر آثار هگل است و نه عارض بر گردش ایام زندگی هگل و بیوگرافی او است. در بخش‌هایی از کتاب که بحث‌هایی درباره‌ی دیالکتیک و نظریه‌ی دولت و به خصوص بحثی که درباره‌ی خدایگان و بنده و پدیدارشناسی دارد، بیزر کاملاً اجتهادی عمل کرده است و جدا از درست یا غلط بودن آن، این کتاب ازاین‌جهت اهمیت دارد. در مورد دین نیز بیزر آثار جوانی هگل را در مورد دین جدی می‌گیرد. به لحاظ روش‌شناختی کتاب یک کتاب کانتکستچوآل (contextual) است و به بافت تاریخی و هرمنوتیکی توجه دارد، ازاین‌جهت کتاب مهمی است، زیرا در دنیای انگلیسی‌زبان در نیمه‌ی دوم قرن بیستم، از فیندلی به بعد رسوب تلقی قرن نوزدهمی از هگل (که او را متافیزیسین و در مقابل ماتریالیسم قرار می‌دهد) وجود داشت و این کتاب آن قرائت را کم‌رنگ‌تر ساخته است. این کتاب تلقی‌های متعارف ما از هگل را دگرگون می‌کند، مثل این تلقی که آبشخور فلسفه‌ی هگل، فیشته و اسپینوزا است، درحالی‌که بیزر می‌گوید آن میراث رمانیسیسم و قرائت آن‌ها از هگل است. تز اصلی کتاب، توجه به شأن متافیزیک در هگل است. بحث از ایدئالیسم مطلق و بحث از نگاه ارگانیک هگل به مسائل که کانون کتاب است (گرچه ما با آن خیلی همراه نیستم) و همین‌طور تلقی فلسفی که در این کتاب از مسیحیت در هگل وجود دارد، همه‌ی این‌ها با نظر به کانون متافیزیک، ساختار (structure) و تفصیل پیدا کرده‌اند. بیزر متافیزیک را ارسطویی- دکارتی می‌فهمد؛ یعنی متافیزیک را ریشه‌ی شناخت و معرفت می‌داند. یکی از نقاط قوت کتاب ترکیبی است که بیزر در میان قرائت‌های تاریخی (اصالت ارادی و اصالت عقلی) از هگل به دست می‌دهد.

 از نقایص محتوایی کتاب به چند نکته اشاره می‌کنم. در این کتاب جای علم منطق و فلسفه‌ی طبیعت خالی است، در حالی به نظر می‌آید که می‌توانست از تزش مطلب بیاورد. از نقایص دیگر کتاب به لحاظ آموزشی این است که وی هیچ‌گاه به تفاسیر اومانیستی و همین‌طور به تفاسیر اگزیستانسیالیستی از هگل که بسیار اهمیت دارد اشاره نکرده است. یک بحث فنی دیگر را نیز مغفول گذاشته و آن مسئله‌ی نفی در دیالکتیک است، چون دیالکتیک را هرمنوتیکی و تاریخی دیده، به مسئله‌ی نفی به‌عنوان یک اِلمان منطقی که در هگل بسیار جدی و اساسی است توجه نمی‌کند. بیزر بحث خدایگان و بنده را نیز به نظر من روان‌شناختی psychological و اخلاقی تفسیر می‌کند و از بحث‌های ontological که هگل درگیر آن است، عدول می‌کند.

جایگاه بیزر در میان شارحین هگل

می‌دانیم که رابطه‌ی شلینگ و هگل در ظاهر رابطه‌ی خوبی نبود، بعد از مرگ هگل شلینگ به برلین دعوت می‌شود تا به جای هگل تدریس کند، وی قرائتی از هگل در درس‌های خود ارائه می‌دهد که این قرائت پیشاکانتی است؛ راندن فیلسوفان پساکانتی به پیشاکانتی (pre-critical) نوعی جزمی دیدن آن فلسفه‌هاست. از این سابقه‌ی تاریخی که بگذریم برخی از آثار هگل دیگر در قرن نوزدهم خوانده نمی‌شود، اوایل قرن بیستم دیلتای سرآغاز توجه به هگل می‌شود، سنت دیگری که از دیلتای به هایدگر و هوسرل و گادامر و این‌ها ادامه پیدا می‌کند و وجه و قرائت دیگری در نیمه‌ی اول قرن بیستم از هگل صورت می‌گیرد که قرائتی چپ است. کار بیزر در نیمه‌ی دوم قرن بیستم قرار می‌گیرد که ۳ رویکرد باید در آن از هم تفکیک گردد، یکی رویکرد متافیزیکی و به تعبیری سنتی از هگل است، یکی قرائت به‌اصطلاح غیرمتافیزیکی non-metaphysical یا پساکانتی است (کار بیزر جمع بین این دو است)، قرائت متافیزیکی قرائت قرن نوزدهمی است، یعنی جدی گرفتن علم منطق، دایره‌المعارف، مسئله‌ی نظام، رها کردن دیالکتیک و رها کردن سویه‌های تاریخی-فرهنگی فکر هگل مثل پدیدارشناسی و مانند آن -این همان قرائتی است که ریشه‌اش به شلینگ برمی‌گردد و هگل را ماقبل کانتی تلقی می‌کند-. تنها کسی که در این حوزه توانست نوآوری بکند و بیزر رساله‌ی دکتری خود را زیر نظر او گذراند، چالز تیلور بود؛ تیلور درعین‌حال که این قرائت متافیزیکی را پذیرفت، اما یک ان‌ قُلت جدی در این خصوص آورد، اینکه درست است که هگل را می‌توان تئولوگ خواند و هگل جاهایی در آثار خود می‌گوید جز خدا، فلسفه موضوعی ندارد و به یک معنایی متافیزیسین خواند، اما تیلور این تفسیر را افزود که این خدا بدون عالم خدا نیست؛ این وجه ممتاز تقریر تیلور تا به امروز ماندگار است و او این عبارت از فلسفه‌ی دینِ هگل را می‌آورد که به نظر من یکی از جدی‌ترین تقریرهای ماندگار قرن بیستم هست؛ به نظر من این میراث به بیزر رسیده است و او نمی‌تواند دست از قرائت متافیزیکی هگل به تبع تیلور بردارد.

 کتاب تیلور در شرح هگل در دهه‌ی ۷۰ به چاپ رسید و دهه‌ی ۷۰ در دنیای انگلیسی‌زبان در مورد هگل به رنسانس هگلی مشهور است. پس از این دوره یک فیلسوف هگل‌شناس آلمانی به نام کلاوس هارتمان مقاله‌ای می‌نویسد و در آن می‌گوید که از هگل باید قرائت غیرمتافیزیکی ارائه داد، این مقاله در شاگردان وی تأثیرگذار می‌شود، وی مرتب از اصطلاح بازسازی (reconstruct) استفاده می‌کند و می‌گوید هگل را باید بازسازی و احیا نمود. این مقاله در قرائت غیرمتافیزیکی یا پساکانتی از هگل مؤثر می‌افتد و یکی از دعواهای اصلی کتاب بیزر نیز استدلال علیه این گروه است، خود این جریان هم از چند دسته تشکیل شده است، برخی از آن‌ها اساساً فیلسوف تحلیلی هستند.

 از جریانی که هگل را اساساً پساکانتی می‌داند، یکی رابرت استرن است که از او اخیراً کتاب «هگل و پدیدارشناسی روح» ترجمه شده و هولگیت، همچنین مشهورترین آن‌ها در امریکا رابرت پیپین و پینکارد است. رابرت پیپین به نظر من افضل آن‌ها است و کارهای او یک سر و گردن بالاتر از امثال بیزر است. پیپین پرسش هگل را پرسش کانتی می‌داند، منتها با یک دگرگونی و آن این است که این گروه می‌گویند که هگل تمام آن پیش‌فرض‌ها و مفروضات متافیزیکی که در کانت بود همه را پالود و متافیزیک‌زدایی کرد؛ یعنی کارِ هگل تکمیل کاری بود که کانت در این خصوص آغاز کرد.

 تری پینکارد در کتابی که در مورد پدیدارشناسی نوشته است، می‌گوید هگل کار کانت را به حوزه‌ی تاریخ و اجتماع نیز کشاند. در واقع، اگر کانت شرایط شناخت را فقط به ساختار یک ذهن صوری و انتزاعی داده بود، از نظر این فیلسوفان، هگل این کار را تکمیل کرد و محدودیت‌های شناخت را به حوزه‌ی تجسم‌یافته‌ی وجود بشری در تاریخ و همین‌طور در اجتماع و سیاست نیز تسری داد. بنابراین دو فرقه شکل یافت؛ کسانی که اساساً هگل را متافیزیکی خواندند و کسانی که او را غیرمتافیزیکی خواندند. از میان این‌ها، بیزر و رولف پیتر هورستمان می‌گویند که ما می‌پذیریم که هگل پساکانتی است، اما این به معنای طرد نگاه متافیزیکی نیست، ما باید معنای تازه‌ای از متافیزیک را در هگل بفهمیم. این معنای تازه که آن‌ها مراد می‌کنند به نظر من معنای درستی است، اینکه باید توجه کنیم که متافیزیک هگلی اساساً پساکانتی است و به نظر من، بیزر در این کتاب از این معنای تازه دفاع می‌کند. به نظر من بیزر نیز با کسانی که قرائت غیرمتافیزیکی از هگل دارند مانند رابرت پیپین، تری پینکارد و حتی فیلسوفان تحلیلی مانند رابرت برندم یا مکداول همراه است، اما اختلافش این است که کانتی دیدن منافاتی با غیرمتافیزیکی دیدن ندارد.