شناسهٔ خبر: 41615 - سرویس دیگر رسانه ها

کلاسیک‌ها بازمی‌گردند

ادبیات کلاسیک، ادبیاتی است که چیزی را که می‌خواهد بگوید هرگز تمام نمی‌کند، به‌ همین دلیل جوان و شاداب می‌ماند. کلاسیک‌ها همواره بازمی‌گردند تا جوانی‌شان را تجدید کنند.

 

فرهنگ امروز/ نادر شهریوری (صدقی):

ادبیات کلاسیک، ادبیاتی است که چیزی را که می‌خواهد بگوید هرگز تمام نمی‌کند، به‌ همین دلیل جوان و شاداب می‌ماند. کلاسیک‌ها همواره بازمی‌گردند تا جوانی‌شان را تجدید کنند. اکنون هملت بازگشته است. شک‌آوری هملت و تأملات روان‌کاوانه‌اش که در نهایت منتهی به‌تعویق‌انداختن هر اقدامی می‌شود، ریشه در مونتنی دارد. از مونتنی به عنوان نیای اندیشه‌های پست‌مدرن نام می‌برند. مونتنی در تأملات خود شک‌آوری ریشه‌داری را پایه می‌گذارد. گفته می‌شود هنگامی که هملت شبح پدرش را روی بام کاخ السینور تعقیب می‌کرد تا حقیقت را از زبان روح بشنود، کتابی از مونتنی دستش بود. هنوز شبح ناپدید نشده که بر حاشیه کتاب  می‌نویسد: می‌توان لبخند زد، لبخند زد باز رذل بود، خطاب او البته به عموجان فرومایه، کلادیوس است. علاقه هملت به مونتنی آن‌طور که یان کات می‌گوید به ایام دانشجویی هملت بازمی‌گردد. به نظر می‌رسد هملت در تمام زندگی کوتاه و به‌ویژه بعد از قتل پدرش تا هنگام خاموشی، کاملا از مونتنی متأثر بوده و از او الهام گرفته است.
در مونتنی آنچه بیشتر به چشم می‌آید اومانیست‌بودن او و همین‌طور توجه پدیدارشناسانه‌اش به انسان است، اما اومانیستی که مونتنی پیرو آن بود، بیشتر جنبه سقراطی داشت؛ زیرا بر «خودشناسی» تأکید می‌کرد. با مونتنی مقوله روان‌شناسی هم به معنای سقراطی‌اش، یعنی توجه به درون به مثابه جنبه اخلاقی موضوع و هم به معنای مدرنش: ابژه‌شدن انسان؛ اینکه انسان کیست و چیست؟ توأمان و یکجا بروز پیدا می‌کند. بااین‌حال آنچه برای مونتنی به عنوان آغازگر روان‌شناسی مدرن* اهمیت پیدا می‌کند بیشتر از هر چیز توجهش به درون انسان است، این توجه به درون خود را به صورت علاقه‌ای بروز می‌دهد که وی بر شرح حال انسان و به طور کلی بیوگرافی دارد. به همین دلیل برای مونتنی همواره بیوگرافی و فی‌الواقع تأملات روان‌کاوانه انسان بر تاریخ  اجتماعی‌اش رجحان می‌یابد؛ «مثلا مونتنی ترجیح می‌دهد بداند بروتوس (سردار رومی و قاتل ژولیوس سزار) شب قبل از نبرد در خیمه خود با یکی از دوستان نزدیک خود چه می‌گفت تا آنکه بداند نطقی که روز بعد در برابر سپاهیان خود ایراد کرد چه بود و اینکه در اتاق یا خلوتخانه خود چه می‌کرد تا اینکه در میان فوروم (میدان) یا در سنا١ چه كرد بدین‌سان مونتنی  همچون  اکثر روان‌شناسان کلاسیک به پروتوس در خانه بیش از بروتوس در بیرون در اجتماع و سیاست توجه می‌کند. به بیانی دیگر برای مونتنی «موقعیت» بروتوس و نقش او در حیات اجتماعی چندان اهمیتی پیدا نمی‌کند و او آن را لحاظ نمی‌کند.
جالب آن است که همین توجه به درون و نه بیرون دستمایه تأملات هملتی قرار می‌گیرد تا هملت با استفاده از این نوع شگردهای روان‌شناسانه در پی آن برود که درون شاهِ تازه به سلطنت رسیده- کلادیوس – را آشکار کند: مقوله‌ای کاملا روان‌شناسانه که هملت متأثر از مونتنی ابتدا آن را به صورت نمایش کارگردانی  می‌کند. «تله موش» نام این نمایش است. تله موش نمایشی در نمایش است که هملت آن را در حضور  شاه گرترود، همسر شاه- و مادر هملت- و دیگر درباریان به اجرا درمی‌آورد. این نمایش تنها در چارچوبی روان‌شناسانه توجیه دارد. هدف عبارت است از تجزیه و تحلیل روح با رویکردی روان‌كاوانه. هملت می‌خواهد تأثیرات نمایش بر چهره شاه را آنالیز کند. درست همان‌طور که خودش گفته بود «نمایش دامی ‌خواهد بود که با آن وجدان شاه را شکار  خواهم کرد»,٢ بدین‌سان به نظر می‌رسد درهرحال خلع ید از شاه که غاصب تاج و تخت پدرش است، برای هملت اهمیت به‌مراتب کمتری داشته باشد تا شرمسارکردن شاه در میان درباریان. گویی که شکار شاه یا همان خلع ید از وی که در پناه محافظان سوئیسی‌اش به این طرف و آن طرف می‌رود برای هملت هیچ آسان نخواهد بود. اما مسئله اساسا آن است که هملت با توجه به جایگاهش به عنوان ولیعهد هیچ قصد تغییر اوضاع و احیانا کسب قدرت مشروع را ندارد. او کماکان در مرحله «تخیل» متوقف می‌ماند و از اینکه در تأملات روان‌شناسانه باقی مانده، حتی ابراز تعجب می‌کند... «نمی‌دانم برای چه هنوز در این مرحله به سر می‌برم».٣ به‌تدریج انزوا، اوهام و تأملات بیش‌ازحد، هملت را دچار رنج می‌کند. این رنج آن‌گاه مضاعف می‌شود که او خود، یعنی روان خود را ابژه روان‌کاوی و کندوکاو در روح خویش قرار می‌دهد و به‌تدریج خود را شرمسار خویش می‌کند. و از اینکه شرمساری عمل‌نکردنش را تاب آورده، متعجب می‌شود؛ زیرا انگیزه برای اقدام وجود دارد. او بر این مسئله آگاه است، اما آنچه باید بشود، نمی‌شود. موضوع آن‌گاه ابعادی تراژیک‌تر پیدا می‌کند که آگاهی و اطلاع هملت از آگاهی صرف کارآگاهی، پیداکردن خائن، قاتل و مقتول فراتر می‌رود و به آگاهی عمیق‌تری بدل می‌شود. آگاهی عمیق‌تر هملت را بیشتر در بی‌عملی وامی‌نهد. این آگاهی که بهتر آن است آن را آگاهی هملتی نام دهیم، آگاهی ویژه‌ای است؛ آگاهی به ماهیت تغییرناپذیر امور. به‌تدریج هملت موضوع را از «انضمام خود» از موضوعی سیاسی به موضوعی هستی‌شناسانه می‌کشاند و با خود می‌اندیشد شاید تنها معجزه‌ای بتواند جهانی که شیرازه‌اش این‌چنین از هم گسیخته را دوباره سامان دهد. سرشت هملتی از آن‌گونه سرشتی است که انباشت آگاهی در او به عمل منتهی نمی‌شود، بلکه تنها رنج او را افزون می‌کند تا بدان حد که تحمل زندگی و تحمل هیجانات آن که به بیرون سرریز نمی‌شود تحمل زندگی و تاب‌آوردن آن را سخت و مشکل می‌کند. «بزرگی راستینی در آن نیست که مرد جز به یک انگیزه بزرگ به جنبش درنیاید، بلکه آنجا که پای شرف در میان است در پر کاهی  نیز انگیزه بزرگ پرخاش ببیند پس من که پدرم کشته و مادرم آلوده شده است چگونه هیجان خون و خودم را تاب آورم».٤
با آگاهی هملتی نوعی آگاهی به وجود می‌آید که رابطه میان «آگاهی و عمل» و به تعبیری رابطه میان «تئوری و پراتیک» را دگرگون می‌کند. معمولا بر این نکته تأکید می‌شود  که هر چقدر آگاهی عمیق‌تر و بیشتر باشد، انگیزه برای عمل فراهم‌تر می‌شود. برشت در شعر «در ستایش آموختن» به اهمیت آگاهی و دورخیز برای کسب هژمونی می‌گوید. او سیاسی می‌اندیشد** و از آگاهی به عنوان سلاح استفاده می‌کند. برشت می‌گوید هرگز از کوچک‌ترین چیزها برای آموختن نباید غافل شد؛ زیرا این آگاهی است که منجر به عمل می‌شود. به نظر او سوژه با آگاهی شفاف برای خود مسلط بر کنش‌های خود می‌شود. او این تسلط را به مددآگاهی به دست می‌آورد؛ بنابراین نسبتی مستقیم میان تئوری و پراتیک شکل می‌گیرد، اما با «بازگشت» دوباره هملت در جهان پسامدرن آگاهی و به تعبیر دقیق‌تر، انباشت آگاهی به مدد شبکه‌ها و انتزاعيات غول‌آسا، امکانات کنش را سخت‌تر کرده است. به مونتنی بازگردیم، مونتنی ستایشگر سقراط بود و سقراط را فرزانه‌ترین انسان‌های تمام دوران می‌دانست. مونتنی درباره سقراط گفته بود  او کسی است که زندگی نظری را برتر از زندگی علمی می‌دانست. مقصود از زندگی نظری چیزی است که سقراط آن را «هدایت درونی» نام داده بود. هدایت درونی را می‌توانیم چیزی شبیه به «خودشناسی سقراطی» تعبیر کنیم. مهم‌ترین ویژگی «خودشناسی» که سقراط این همه بر آن تأکید می‌کرد همانا تعمیم درون به بیرون و به عبارتی برتری روان‌کاوی بر سیاست است. با ظهور سقراط است که درون به بیرون هژمونی پیدا می‌کند، اما این تازه آغاز ماجراست؛ زیرا با ورود درون به بیرون به‌تدریج باب ورود دیگر چیزها گشوده می‌شود: شک، وجدان، اندوه و مقوله‌ای که هملت و روان‌شناسی با آن دست به گریبان است؛ یعنی «سرزنش‌کردن خود». اینها جملگی از درون و به یک تعبیر از وجدان دچار عذاب و سرزنش شده سرچشمه می‌گیرد. سقراط در جریان محاکمه‌اش با بذله‌گویی که البته سرشتش بود***- سقراط بذله‌گو و طعنه‌زنی قهار بود- می‌گوید: «... از کودکی انگار صدایی درون من است که وقتی می‌شنوم مرا از کاری منع می‌کند»,٥ از این سخنان سقراط که افلاطون آن را در کتاب مدح سقراط آورده تفاسیر متعددی می‌شود. «صدای درون» را می‌توان در عین حال «وجدان معذب» نام داد. وجدانی که آن‌قدر میان خوب و بد تعلل می‌کند و در تردید است که صورت‌مسئله از میان می‌رود. این «وجدان معذب» در هملت همان چیزی است که او را وادار به «خودزنی» می‌کند. روان‌شناسی بنابر یک تعریف رایج، اما نه‌چندان قابل‌اعتماد، «تشریح» خود است. در این موارد هنگامی که «آگاهی» به صورت عمل به بیرون سرریز نشود؛ یعنی آنکه در نهایت «کاری» صورت نگیرد آدمی به «خود» مشغول می‌شود. حال اگر این «خود» از حساسیتی ویژه همچون هملت برخوردار باشد، او را به سرزنش خود و در نهایت به «مثله‌کردن» خود می‌کشاند. سرانجام آنچه از این «تشریح» که نام دیگر «آگاهی بدون عمل» است، حاصل می‌آید، همانا هرزرفتن نیرو و کم‌شدن آن است که خود را به صورت خستگی نمایان می‌کند. خستگی گاه نتیجه جدل دائمی آدمی با خود است. در اینجا هملت به واسطه مونتنی وجهی کاملا سقراطی پیدا می‌کند؛ زیرا او نیز «تأملات درونی»، کشف ناشناخته‌های درون و اساسا خودشناسی را مهم‌تر از هر چیز دیگر می‌دانست. هنگامی که سقراط در لحظه مرگ به دوستانش می‌گوید من به آسکلپیوس شفابخش یک خروس بدهکارم و از آنان می‌خواست نذرش را ادا کنند، منظور سقراط البته آن بود که او از بیماری‌ای که زندگی نام دارد شفا پیدا کرده و از اینکه زندگی را ترک می‌کند، خوشحال است. به همین دلیل به مبارکی خلاصی‌یافتن از زندگی، خروسی به آسکلپیوس شفابخش پیشکش می‌کند تا حسابش با زندگی صفر شود. زندگی از نظر سقراط اساسا نوعی بیماری دور و درازی است که شفایافتن از‌ آن جز با ترک‌کردنش میسر نمی‌شود، اما این استدلالی است که سقراط می‌کند. واقعیت آن بود که سقراط از زندگی خسته شده بود، حتی وقتی کریتون، شاگرد مورداعتماد سقراط، مقدمات فرارش را از زندان فراهم می‌آورد، سقراط که کاملا در چنبره درون اسیر بود به سلسله استدلالاتی روی می‌آورد که بیشتر جنبه متافیزیکی دارد. استدلالاتی که شباهتی زیاد به مقوله «بودن یا نبودن» هملت دارد. سقراط ساعاتی قبل از فرار، فراری که هرگز رخ نمی‌دهد، به کریتون می‌گوید: «فرض کنیم که درست در همان لحظه‌ای که من دارم فرار می‌کنم، قوانین خود در برابر ما ظاهر شوند و از ما بپرسند: سقراط، بگو چه می‌‌خواهی بکنی؟ آیا در اندیشه نابودی ما- قانون- و تمامی شهر نیستی... زیرا تمام موجودیت انسان را قوانین نظم می‌دهند، آیا ما نبودیم که به تو حیات بخشیدیم؟»٦
وقتی که هملت می‌گوید «باید سنجید»٧ این سنجش، زمانی به درازای یک زندگی را دربر می‌گیرد. او نیز کاری را که «ضرورت» مشخصا به انجامش حکم می‌کند در نظر نمی‌گیرد و همچون سقراط «لحظه» را درنمی‌یابد. هملت این سنجش را که در نهایت به معلق‌کردن عمل منتهی می‌شود، متأثر از مونتنی است. مونتنی جهان را شعری پرابهام می‌دانسته و هر حکمی را به تعلیق درمی‌آورد. هملت نیز همین کار را کرده بود، اما نه ازآن‌رو که جهانش پرابهام بود که اتفاقا جهان هملتی بدون ابهام بود. اساسا تراژدی از هر وهم متافیزیک بری است. مسئله چیز دیگری است. آن چیزی است که کامو در یادداشت‌هایش می‌گوید، شاید او اشاره‌ای به هملت دارد: «در زندگی زمانی می‌رسد که انسان دیگر جوشش عشق را حس نمی‌کند. آنچه می‌ماند فقط تراژدی است. زیستن برای کسی یا برای چیزی دیگر معنایی ندارد.»٨
هنگامی که هملت به اوفلیا می‌گوید: «به صومعه برو! برای چه می‌خواهی گناهکارانی در دامن خود بپرورانی»٩ برخلاف تصور بسیاری این نه بیان بی‌مهری هملت به اوفلیا که برعکس نشانه علاقه هملت به اوفلیاست. هملت چنان از آگاهی- آگاهی از سیر و نهایت کار- اشباع بود که هر چیزی حتی عشق‌ورزیدن را نیز بیهوده تلقی می‌کرد. واقعیت اما آن بود که هملت خسته شده بود گویا «نیرو» در او به پایان رسیده بود.
پی‌نوشت‌ها:
* فروید از بانیان روان‌شناسی است؛ بنابراین دشوار نیست فهم این معنی که چرا فروید آثار مونتنی را به دقت خوانده بود (پیتر برک، اسماعیل سعادت،‌ص٥٢، ‌مونتنی)
** برتولت برشت به نمایشنامه هملت، کاملا سیاسی و پراگماتیستی توجه می‌کند و در کتاب «ارغنون کوچکی برای تئاتر» می‌نویسد: ... دوران جنگ است پدر هملت- پادشاه دانمارک- در جنگی یغماگرانه بر پادشاه پیروز گشته و او را به قتل رسانیده است. اینک پسر پادشاه نروژ، مقدمات جنگ جدیدی را فراهم می‌آورد. پادشاه دانمارک نیز توسط برادرش کشته شده که اینک خود پادشاه گشته‌‌اند با یکدیگر مصالحه می‌نمایند. سپاه نروژ اجازه می‌یابد تا برای غارت و جنگ با لهستان از خاک دانمارک بگذرد، در همین حین روح جنگجوی پدر هملت، از هملت جوان می‌خواهد تا انتقام خونش را بگیرد» (شکسپیر معاصر ما) برشت سپس اقدام هملت در بازگشت از تبعید و به کشتن دادن مادر، عمو و خودش را تنها به نفع نروژی‌ها می‌داند؛ زیرا آنان در عبور دانمارک می‌توانند بی‌هیچ مقاومتی آن کشور را به تسخیر خود درآورند. برشت سپس می‌گوید «عقل او (هملت) از عملگرایی ناتوان می‌ماند» (شکسپیر معاصر ما). در این صورت به نظر برشت، از قضا عمل‌نکردن هملت درست و فی‌الواقع نوعی عمل‌کردن به حساب می‌آید.
*** سخره‌گری و اگر بتوان گفت طنز در هملت به‌وفور دیده می‌شود. او نیز مانند سقراط طنز را از رفتار خود بیرون می‌کشد. منظور آن است که هملت زندگی، زندگی واقعی را طنز می‌بیند. منتهی طنزی تلخ: طنزی دقیقا به تعبیر کی‌یر کگوری، طنزی که پوزتیو نیست و چیزی را مستقر و تأیید نمی‌کند.
١) مونتنی، پیتر برک، ‌اسماعیل سعادت
٢، ٣، ٤، ٧، ٩) هملت شکسپیر، به‌آذین
٥، ٦) فیلسوفان بزرگ یونان باستان، ترجمه عباس باقری
٨) یادداشت‌ها، جلد ١، کامو، خشایار دیهیمی