شناسهٔ خبر: 43487 - سرویس دیگر رسانه ها

اعتماد به نفس ندارم/ گفت‌وگو با ماريو بارگاس يوسا

شجاعت، برتري موجودات فاني، چيزي است كه مي‌توان وجه بارز برنده جايزه نوبل ادبيات ماريو بارگاس يوسا دانست. نويسنده‌اي با روحيه‌اي متمايز كه نسبت به هر فعاليتي از خودگذشتگي دارد. با داشتن هدف زندگي منضبط؛ همان‌گونه كه ضرورت زندگي ادبيات است، زماني كه شرايط ايجاب كند دست به عمل بزند از هيچ چيز اجتناب نمي‌كند.

 

فرهنگ امروز/ ترجمه: ياسمن طاهريان/ شجاعت، برتري موجودات فاني، چيزي است كه مي‌توان وجه بارز برنده جايزه نوبل ادبيات ماريو بارگاس يوسا دانست. نويسنده‌اي با روحيه‌اي متمايز كه نسبت به هر فعاليتي از خودگذشتگي دارد. با داشتن هدف زندگي منضبط؛ همان‌گونه كه ضرورت زندگي ادبيات است، زماني كه شرايط ايجاب كند دست به عمل بزند از هيچ چيز اجتناب نمي‌كند. براي مثال، وقتي سال ۱۹۹۰ خود را نامزد رياست‌جمهوري پرو اعلام كرد، باور داشت وظيفه اخلاقي‌اش است كه در دولت سهمي داشته باشد و به عنوان يك دموكرات، هركجا كه مي‌تواند دولت‌هاي مستبد را افشا كند. يا زماني كه روي صحنه رفت تا براي عشق خود به تئاتر بازي كند و خلاصه، هر چيزي كه فكرش را بكنيد... از انجام هيچ كاري دريغ نكرده است.

 

برنده جايزه نوبل در حال كار كردن در اتاق كارش، احاطه شده با كتاب‌ها، به من خوش‌آمد گفت؛ با ورودم، سرش را با لبخند بالا آورد و با آن لحن صداي مردم ليما گفت: حال شما چطوره؟

 

  ‌ با آخرين رمان شما شروع كنيم، «پنج گوشه». اين رمان در اين برهه از زندگي و شغل ادبي شما چه معنايي دارد؟
خب، اين رمان، كمابيش مانند همه رمان‌هاي من، خيلي مرموزانه به هم پيوست. ايده‌اي داشتم كه داستاني درباره خبرنگاري زرد بود - كه همان خبرنگاري احساسي است و معتقدم يكي از نماد‌هاي زمانه ما است- فكر مي‌كنم خبرنگاري زرد در كشورهاي درحال توسعه و پيشرفته، همه‌جا به‌طور مساوي به چشم مي‌خورد و نوعي از خبرنگاري است كه نقش مهمي در ديكتاتوري فوجيموري بازي كرد. وقتي كه رژيم از مطبوعات زرد براي ترساندن اپوزيسيون بهره برد و سعي كرد حزب مخالف را با تهديد به رسوايي (رسوايي‌اي كه هيچ ارتباطي به حرفه‌شان نداشت، بلكه با زندگي خصوصي و اغلب شامل دروغ‌هاي كاملا ساختگي، تهمت‌هايي براي بدنام كردن و بي‌اعتبار كردن آنها بود) مهار كند؛ اين روش به صورت سيستماتيك توسط ديكتاتوري‌ها براي مقابله با مخالفان‌شان استفاده مي‌شده است.
   شروع كتاب يادآور نظريه فرويد در مورد روابط انساني بود. آيا پرداختن بيش از حد به اين موضوع را نوعي ابتكار هنري مي‌دانيد؟
بله، بدون شك. فكر مي‌كنم او راجع به آن و همچنين در مورد اينكه روابط زناشويي يك عملكرد اوليه زندگي است خيلي درست مي‌گفت. ولي نه استثنا قايل است و نه انحصاري است. مثلا وقتي كه به‌طور كلي در ادبيات و هنر، روابط زناشويي به طريقي غالب مي‌شود كه مي‌تواند بقيه مسائل را محو كند، به چيزي كاملا مصنوعي تبديل مي‌شود، چيزي كه زندگي واقعي را صادقانه نشان نمي‌دهد. فكر نمي‌كنم كه بعد رابطه براي فهم همه‌چيز ضروري است. روانكاوي تا اينجا پيش رفته است، فرويد تا اينجا پيش رفته است، ولي ما بايد از ذكاوت مسلم او يك قدم به عقب برويم. فكر مي‌كنم كه قوه تخيل، حساسيت و فرهنگ مي‌توانند اين تجربه را به طرز چشمگيري غني كند، اما نه تا جايي كه از واقعيت عبور كنند. واقعيت، غني‌ترين و مهم‌ترين چيزي است كه وجود دارد. تخيل ما به ما اجازه مي‌دهد كه يك زندگي ساختگي معركه‌ و باشكوه را تجربه كنيم، اما من معتقد نيستم هيچ هنرمندي جرات كند، بگويد كه تصنع از زندگي واقعي بهتر است.
  ‌ آيا تا به حال از بازخواني نوشته‌هاي خود غافلگير شده‌ايد و از اينكه چگونه اين شما بوديد كه اين اثر را خلق كرديد شگفت‌زده شويد؟
بله، من هميشه از چيزهايي كه مي‌نويسم شگفت‌زده مي‌شوم. تا جايي كه به شما بگويم كه بيشترين لحظات شوق‌انگيز و مهيج موقع نويسندگي زماني است كه اتفاقات ناگهاني پديدار مي‌شوند. براي مثال، در پنج گوشه، شخصيتي وجود دارد كه موقع خلق آن قرار بود به نسبت، نقش كمي داشته باشد؛ مانند شخصيت دوم. با اين حال، كه در مواقع ديگر هم اتفاق افتاده، اين شخصيت كم‌كم قدرت به دست آورد، در حين پرورش داستان پر وبال بيشتري گرفت، كه انگار به غريزه خود او تصميم گرفت كه حضور بيشتري به خود بگيرد. من معتقدم اينها لحظات شگفت‌انگيزي هستند كه ناگهان يك شخصيت جان مي‌گيرد.
  ‌ چه موانعي را در روند آفرينش هنري خود بايد پشت سر بگذاريد؟
خب، شايد بزرگ‌ترين آن، كمبود اعتماد به نفس است. مي‌دانيد، خلاف تصور ديگران، حقيقتي كه وجود دارد اين است كه من ساعت‌ها كه از وقتم را به نوشتن مي‌گذرانم و كتاب‌هاي بسياري منتشر كرده‌ام، هيچ‌كدام اينها به من اعتماد به نفس نمي‌دهد. برعكس، عدم اطمينان مرا بالا مي‌برد. شايد اين موضوع به دليل نقد بيشتر خودم يا شايد جاه‌طلبي بيشتر باشد. ولي اين احساس عدم اطمينان موقع شروع يك داستان، چه رمان باشد، چه نمايشنامه يا حتي يك مقاله، خيلي بيشتر از زماني است كه نخستين اثرهايم را نوشتم. با اين حال، مي‌دانم كه با كمك پشتكار و كار مداوم، مي‌توانم از پس كمبود اعتماد به نفس بربيايم.
  ‌ گمان مي‌كنم كه براي يك نويسنده، نوشتن، شيوه‌اي از زندگي است. شما همه‌چيز را به روش متفاوتي نسبت به ديگران مشاهده و آناليز مي‌كنيد. فكر مي‌كنيد اين تفاوت‌ها از كجا در شما نهادينه شده‌اند؟
سوال شما به يك عبارتي اشاره دارد كه شبيه نوشته فلوبر است كه «نوشتن شيوه‌اي از زندگي كردن است.» معتقدم اين گفته كاملا دقيق است. گرچه روش عمل آن، از نويسنده‌اي به نويسنده ديگر متفاوت است. البته، معتقدم كه نوعي از خود‌گذشتگي، فداكاري هم وجود دارد نويسنده يك نوع جاسوس درونش دارد، كسي كه در حين تجربه كردن (مسووليت زندگي واقعي، با دوستان، عاشقان، ناكامي‌ها) كسي در درونش وجود دارد كه همه‌چيز را مشاهده مي‌كند و تصميم مي‌گيرد چگونه به بهترين نحو به عنوان يك نويسنده در كارش استفاده كند.
  ‌ در مورد شما، چه‌چيز ثابتي الهام‌بخش هنري شما بوده است: رنج يا شادي؟
فكر مي‌كنم تجربه شادي شگفت‌انگيز است. فكر نمي‌كنم يك مطلب خام است، حداقل در اين زمانه. شايد در گذشته، در مواقع بخصوصي؛ ولي در زمان ما، ادبيات، هنر و ابتكار با ناملايمات، منفي‌بافي، ترس، درد، دلخوري، رنج زودتر شعله‌ور مي‌شوند تا با اشتياق، هيجان و شادي... فكر مي‌كنم به اين دليل است كه هنر زمانه ما تا اندازه‌اي تمايل دراماتيك و تراژيك دارد. اين هنر و ادبيات، رضايت و قبول داشتن اين دنيا نيست. برخلاف آن، من معتقدم كه يك روحيه طغيانگر قوي در همه حالات هنر اين زمانه وجود دارد و اساسا به دليل اين است كه از پايه بيشتر از چيزهاي منفي الهام گرفته‌اند تا چيزهايي كه در زندگي مثبت هستند.
  ‌ شايد خلق هنري روشي براي تسكين درد، روشي براي بروز احساسات منفي است...
دقيقا، راهي براي بروز دادن نوعي از ناكامي، رنجش يا حتي نوستالژي آنچه كه نداريد، است.
  ‌ و كسي مي‌توند اين رهايي را از هر روش زبان هنري مثل نقاشي و نويسندگي احساس كند ؟
هنر نوعي دانش است. هنر عميقا و با شور بيشتري به شناختن زندگي خود شما كمك مي‌كند، زيرا معمولا فاصله كمي با زندگي انسان دارد. اما هنر، اين ديد و اين افق را فراهم مي‌كند، كه به شما توانايي فهم اين دنيا را همان‌گونه كه هست و همچنين فهم محرك‌ها، مكانيسم‌هاي پنهان پشت رفتارها را مي‌دهد. هنر، اين توضيح از حقيقت پنهان را بيشتر از تاريخ، جامعه‌شناسي و هر گونه علوم اجتماعي فراهم مي‌كند.
  ‌ آيا كسي اين رهايي را احساس مي‌كند؟
در آخر، واقعا مانند يك تخليه رواني احساس مي‌شود. شما خود را از چيزي كه بار بسيار سنگيني به نظر مي‌آيد، رها مي‌كنيد. اما شما وقتي كه مي‌توانيد آن را با ادبيات، نقاشي، موسيقي، يا هر ابراز خلاقانه ديگري نشان دهيد تنها متوجه مي‌شويد كه چيست و چه شكلي است. مي‌توانيد احساس خيلي بدي داشته باشيد ولي نمي‌دانيد چرا. فكر مي‌كنم يكي از شگفتي‌هاي هنر اين است كه شما را قادر به بيان واضح آنچه احتمالي، گيج‌كننده و منبع احساس ترس وحشتناك است، مي‌كند. ولي زماني كه مي‌بينيد هنر به آن شكل مي‌دهد و آن را انتقال‌پذير مي‌كند چقدر شگفت‌انگيز است. بيشتر مواقع نمي‌دانيد آن شور و هيجان، آن روحيات... از كجا مي‌آيند. شخصي كه از اين روحيات رنج مي‌برد، قابليت توصيف عميق آنها را ندارد و من معتقدم كه اين وقتي روشن مي‌شود كه ادبيات و هنر به شما اجازه مي‌دهد تا عقب بايستيد و ارزش زندگي را با تمام احساسات‌تان، غريزه‌هاي‌تان و بصيرت‌تان درك كنيد. فكر مي‌كنم اين يكي از نقش‌هاي اصلي هنر است: شرح عميق‌ترين، بيشترين راز درون ما.
  ‌ پس شما تقريبا در شناخت خودتان با ابراز كردن خود موفق شده‌ايد- و احتمالا مي‌گوييد نمي‌دانيد چيست كه به روش غيرغريزي از ناخودآگاه مي‌آيد - و توانستيد بعدها آن را بشناسيد.
بعضي مواقع شگفت‌زده مي‌شويد و بقيه مواقع هراسان. از خود مي‌پرسيد: «آيا در وجودم چنين چيزي بود؟ آيا درونم بود؟ اين از كجا آمد؟»
  ‌ البته «اين از من به وجود آمد؟»
اثرات هنري، شرح زندگي مخفيانه خالقان آن است و شايد اثر ادبي بيشتر از بقيه، زيرا آنها بسيار صريح و بي‌پرده هستند. مثلا مانند موسيقي سمبليك نيستند. همچنين شرح حال هستند، ولي خيلي انتزاعي نيستند. تمام ادبيات انتزاعي نيست. بسيار سرراست و منسجم است. يك ايكس‌ري از درون انسان، طبيعت و شرايط او؛ باعث مي‌شود كه شخص از آشكارشدن غول‌هاي درونش وحشت‌زده شود اما عملكرد آنها پاكسازي روان است و در عين حال به شما حس رهايي مي‌دهند.
  ‌ ادبيات چگونه مي‌تواند با انديشه مرگ بجنگد؟
يكي از قدرت‌هاي فوق‌العاده آن اين است كه به ما اجازه مي‌دهد چند تا زندگي داشته باشيم. ما را از واقعيت‌مان جدا مي‌كند و ما را مجبور مي‌كند واقعيت‌هاي فوق‌العاده‌، زندگي‌هاي غني، ماجراجويي‌هاي فراتر از اين دنيا را تجربه كنيم، ما را مجبور به‌كارگيري شخصيت‌ها، روانشناسي‌ها و ذهنيت‌هاي مختلف مي‌كند... اين موضوع يكي از فوق‌العاده‌ترين روش‌هاي غني‌سازي زندگي است. گرچه در عين حال، ادبيات ضامن شادي نيست؛ برعكس، در همين راه، شما را نااميد مي‌كند، چراكه باعث مي‌شود بفهميد زندگي‌هاي ديگري هستند كه از زندگي خود شما غني‌ترند. در واقع از بي‌معني‌گري خود آگاهي پيدا مي‌كنيد.
  ‌ شما خاطرات بچگي زيادي داريد. آيا كودكي به ياد آورده مي‌شود يا بازسازي مي‌شود؟
خب، فكر مي‌كنم شخص به‌طور نسبي به ياد مي‌آورد، زيرا حافظه خيلي متقلب است، خيلي گزينشي است. حافظه خيلي چيز‌ها را اضافه يا پاك مي‌كند، تا به شما كمك كند زندگي كنيد. فكر نمي‌كنم حافظه كاملا بي‌طرف است، ولي معتقدم به شخص شما وفادار است، چرا كه حتي دگرگوني‌ها، تغيير شكل‌هايي كه نوستالژي يا تخيل به حافظه تحميل مي‌كنند هم تصويري از خود شما هستند، آنچه كمبود داريد و آنچه دوست داريد داشته باشيد ولي نداريد... اين تمرين حافظه، حداقل براي يك نويسنده، بنيادي است. در حقيقت، فرويد گفته، سال‌هايي كه شخصيت را تشكيل مي‌دهند در بچگي و نوجواني يافت مي‌شوند.
  ‌ عشق در زندگي شما چه معنايي داشته است؟
عشق، مانند ادبيات، چيزي است كه زندگي را به طرز فوق‌العاده‌اي پرشور مي‌كند. من معتقدم ارتباط برقراركردن كار مشكلي است. عشق چيزي است كه در خلوت زندگي مي‌كند و اين رابطه، كه خيلي پرشور است- احتمالا غني‌ترين رابطه بين انسان‌ها- در عين حال به نزديكي زياد احتياج دارد. احتياج دارد محرمانه باشد تا پايدار بماند، چون اگر همگاني شود فاسد مي‌شود، مبتذل مي‌شود، مگر نه؟ ولي غني‌ترين تجربه موجود است. وقتي كه زندگي‌تان پرعشق است همه‌چيز متفاوت است: همه‌چيز بهتر است، همه‌چيز قشنگ‌تر است، به ديد مثبت به زندگي نگاه مي‌كنيد و فقط عشق اين را به شما مي‌دهد. يك تجربه بنيادي است، غني‌ترين و البته در عين حال، منبع بزرگ‌ترين رنج است. تراژدي‌ها از عشق مي‌آيند، از عشق‌هاي ناموفق. ايده‌آل‌سازي بيشتر رابطه‌ها اغلب با واقعيت تضاد دارند. اما با اين حال، فكر مي‌كنم هيچ‌كس دلش نمي‌خواهد از عشق دست بكشد، با وجود آگاهي به اينكه عشق هم پيامد‌هاي جراحتي (گاهي وحشتناك) دارد. زيرا تجربه آن، سرآمد همه تجربه‌هاست؛ كامل‌ترين، قوي‌ترين، مطلق‌ترين.
  ‌ و معني عشق در سن شما چيست؟
فكر مي‌كنم كه عشق نسبت كمي با سن دارد. خب، عشق يك فرد جوان آرمان‌گرايانه‌تر و معصومانه‌تر است. عشق يك فرد بالغ، يك فرد مسن، طبيعتا عشقي است انباشته شده از تجربه‌هاي بسيار با خرد بيشتر با دانش بهتري از واقعيت. اين تفاوت‌ها به كنار، معتقدم شعف، شادي، احساس مثبت بودن در زندگي‌اي كه عشق به شما مي‌دهد دقيقا هماني است كه موقعي كه نوجوان بوديد، به شما مي‌داد.
  ‌ بياييد در مورد كتاب «تمدن نمايش» صحبت كنيم. فكر مي‌كنيد روشنفكري ديگر نمي‌خواهد دنيا را تغيير دهد؟
خب، چيزي كه فكر مي‌كنم اين است كه روشنفكري در حال نابودي است. من معتقدم، اين يك زنگ تراژدي است- دليلي است كه من اين مقاله را نوشتم- روشنفكري طبيعتا نخبه‌سالار است. چيزي است كه مختص اقليت است و فكر اينكه روشنفكري در دسترس همگان است واقعيت ندارد، هر كسي علاقه، كنجكاوي، بردباري يا نظم مقتضي روشنفكري را ندارد. طرف ديگر آن، نظريه در دسترس‌بودن فرهنگ براي همگان خيلي خوب است. چه كسي امكان دارد مخالف آن باشد؟ گرچه در عين حال، اگر معني آن (متاسفانه، در زمان ما منجر به آن شده) اين است كه فرهنگ، براي اينكه در دسترس همه باشد، احتياج دارد كه كم‌اهميت نشان داده شود، تضعيف شود، و به هر چيزي جز تفريح، شكلي از سرگرمي تبديل شود، پس نتيجه آن بسيار منفي است و معتقدم كه اين يك خدشه بزرگ در فرهنگ زمانه ما است. تعليم و تربيت امروزه از روشنفكري محافظت نمي‌كند اما با تحقير به آن توجه مي‌كند. هنر خلق‌كردن يا فكركردن بر نگاه به گذشته تاكيد دارد، زيرا زمانِ حال يك منظره نسبتا بايري در اين مساله را رنگ مي‌كند.
  ‌ فكر مي‌كنيد فرمان‌شناسي به اين بيابان‌شناسي كمك كرده است؟
بدون شك. تلاش روشنفكرانه در حال مرگ تدريجي است، زيرا تكنولوژي به ما كمك مي‌كند اين تلاش روشنفكرانه را ترك كنيم.
  ‌ فكر مي‌كنيد روشنفكران بايد چه نقشي در زندگي سياسي كنوني داشته باشند؟
ببينيد، من به نسلي تعلق دارم كه تحت تاثير ايده‌هاي متفكران اگزيستانسياليتي بوده‌اند. به نظرم از خيلي جهات از سارتر دور شدم و به كار او خيلي انتقاد دارم، معتقدم عقيده او از تعهد نويسنده يا روشنفكر به زمانه خود، به واقعيت خود، به جامعه‌اش كاملا درست بوده است. كسي نمي‌تواند تنها با توزيع مشكلات دنيايي كه در آن زندگي مي‌كند بنويسد، يا نقاشي كند، يا آهنگ بسازد؛ و اين بنيادي است- مخصوصا وقتي به دموكراسي اعتقاد داريد- كه همه براي جست‌وجوي راه‌حل مشكلات شركت مي‌كنند: براي جواب‌دادن به سوال‌هاي مطرح‌شده از طرف جامعه، براي تشكيل سيستمي كه انسان بتواند با ديگران همزيستي كند، با وجود تفاوت‌ها، روش‌هاي مختلف زندگي، آرزوهاي شخصي و... .
اين بنيادي است و بيشتر از آن، من معتقدم كه ادبيات واقعي، هنر واقعي بايد به اين مساله بپردازد. مشكل اصلي اين است كه امروزه، عقيده‌ها نسبت به محبوبيت، اهميت كمتري دارند. من معتقدم كه فناوري خالص كافي نيست و حضور عقيده در مناظره عمومي براي درك مشكلات انسان مهم‌ترين است، ولي در اين زمان انگار تنزل پيدا كرده و با فيلم و عكس جايگزين شده‌ است.
  ‌ زيرا لازم است تلاش كمتري به‌كار رود.
به تلاش خيلي كمتري احتياج دارد اما من اعتقاد ندارم كه بايد اين‌گونه باشد، به هيچ عنوان. هيچ قانوني در تاريخ، جامعه را به اين سمت هدايت نمي‌كند. اين تصميم ما است. فكر مي‌كنم، با وجود اهميت تكنولوژي- كه انكارنشدني است- لازم است عقيده‌ها به نقش اصلي خود در زندگي جوامع ادامه دهند، مگر آنكه ما بخواهيم به جامعه‌اي از روبات‌ها تبديل شويم. بايد بار ديگر به اورول رجوع كنم، كه در تصور دنيايي كاملا تحت فرمان تكنولوژي روشنگر بود، يك دنياي مستبد. مانند جمهوري پلاتو، نه؟

 

«پنج گوشه» رماني با شخصيت‌هايي از پرو دهه ٩٠

ماريو بارگاس يوسا، نويسنده پرويي مي‌گويد: «آدم‌هايي كه تحسين‌شان مي‌كنم آنهايي هستند كه تا آخر مي‌ايستند و آنهايي كه مرگ به مثابه تصادفي است كه به هنگام انجام عمل، غافلگيرشان مي‌كند.» اين نويسنده پرويي ٧٩ ساله و برنده جايزه نوبل ادبيات در تازه‌ترين اثرش «پنج گوشه»، فساد و هراسي را كه طي دهه ١٩٩٠ و در دولت آلبرتو فوجي‌مورو به دل‌ها راه مي‌افتد، به تصوير مي‌كشد. يوسا در رمان «پنج گوشه» با توسل به شخصيت‌هايي از پرو دهه ٩٠، فساد دولت فوجي‌مورو، روزنامه‌هاي زرد و بي‌امنيتي غالب پيش از جريان راه درخشان را به نمايش مي‌گذارد.
داستان از آنجا آغاز مي‌شود كه سردبير روزنامه‌ زردي با عكس‌هاي خصوصي مهندس معدني قصد بي‌آبرو كردن او را دارد. عنوان رمان نيز الهام‌گرفته از نام محله «سينكو اسكيناس» (به معني پنج گوشه) واقع در مركز شهر ليما است كه وقايع داستان نيز در اين محله رخ مي‌دهد.
يوسا در مصاحبه‌اي درباره اين رمان گفته بود: «همان خيابان‌ها و كوچه‌هايي كه گويي همان محله‌هايي است كه جواني‌ام را در آنها گذراندم، فاسد شده‌اند و مملو از زباله و رفتارهاي غيرانساني شده‌اند و آدم‌هاي كم‌اهميت اين خيابان‌ها اميد خود را از دست داده‌اند.» يوسا اشاره‌اي به روزنامه‌نگاري در دهه ١٩٩٠ پرو دارد و مي‌گويد: «آنها روزنامه‌نگاراني بودند كه روزنامه‌نگاري را به سخيف‌ترين درجه، يعني نشر شايعات و اخبار زرد، رساندند. «پنج گوشه» رماني است كه با چنين خرده‌فرهنگي سر و كار دارد؛ خرده‌فرهنگي كه در كشورهاي توسعه‌يافته و در حال توسعه مشترك است. تقريبا هيچ فرهنگ يا  زباني وجود ندارد كه كلمه شايعات و روزنامه‌نگاري زرد را در خود نداشته باشد.»
ماريو بارگاس يوسا سال ١٩٣٦ در پرو به دنيا آمد. ا‌و در طول پنجاه سال فعاليتش مهم‌ترين آثار ادبيات داستاني امريكاي جنوبي را خلق كرده و برخي از منتقدان او را برجسته‌ترين نويسنده جريان بومي امريكاي لاتين مي‌دانند. سبك او دربرگيرنده وقايع تاريخي و تجربيات شخصي‌اش است. براي مثال در نخستين رمانش «عصر قهرمان» تجربياتش در مدرسه نظامي لئونسيو پرادو و فساد دستگاه اجتماعي را به نمايش گذاشته است. مضمون عمده رمان‌هاي يوسا جدال بر سر قدرت و اعمال اين قدرت در امريكاي لاتين است. مضمون عمده كتاب‌هاي او قهر و خشونت مرداني كه سوداي سالاري در سر دارند (خواه در ارتش، در گروه‌هاي چريكي يا در احزاب سياسي) اين ويژگي در شاهكار به يادماندني يوسا «جنگ آخرالزمان» به وضوح ديده مي‌شود.
يوسا علاوه بر نوشتن داستان، مقاله و روزنامه‌نگاري، در سياست هم فعال است. او يكي از جدي‌ترين مدعيان كسب جايگاه رياست‌جمهوري در سال ١٩٩٠ پرو بود اما در نهايت از آلبرتو فوجي‌مورو شكست خورد. او تجربه اين شكست را در كتاب «يك ماهي در آب» آورده است.
او درباره بحث‌برانگيز بودن برخي از آثارش مي‌گويد: «وظيفه نويسنده اين است كه با پشتكار و تعهد بنويسد و با توسل به استعدادش از آنچه بدان اعتقاد دارد، دفاع كند. فكر مي‌كنم اين ويژگي، بخشي از تعهد اخلاقي يك نويسنده است كه نمي‌توان فقط هنري بودن آن را در نظر گرفت. فكر مي‌كنم نويسنده مسووليت دارد كه حداقل در مباحثات مدني شركت داشته باشد. فكر مي‌كنم اگر ادبيات از برنامه اصلي مردم، جامعه و زندگي حذف شود، ديگر نيرويي ندارد.»

روزنامه اعتماد