شناسهٔ خبر: 43570 - سرویس دیگر رسانه ها

پارادوكس نظام سرمايه‌داری/ بحران پناهجويان و پروبلماتيك پناهندگی، در گفت‌وگو با صالح نجفی

اين روزها به «لطف» ناآرامي‌هاي به نظر بي‌پايان منطقه خاورميانه «مساله پناهجويان» به پاي ثابت اخبار بدل شده‌ است، در بخش‌هاي متنوع خبر از آنها سخن گفته مي‌شود، از «دردسرهايي» كه به بار آورده‌اند و «مزاحمت»هايي كه ايجاد كرده‌اند، با آنها مثل يك «معضل» برخورد مي‌شود، گروهي آواره و بي‌خانمان كه آنچه از يك زندگي سپري شده را مي‌توانسته‌اند، بر دوش كشيده‌اند و جان‌شان را به دست قاچاقچيان انسان سپرده‌اند به اميد يك زندگي بهتر.

فرهنگ امروز/ محسن آزموده: اين روزها به «لطف» ناآرامي‌هاي به نظر بي‌پايان منطقه خاورميانه «مساله پناهجويان» به پاي ثابت اخبار بدل شده‌ است، در بخش‌هاي متنوع خبر از آنها سخن گفته مي‌شود، از «دردسرهايي» كه به بار آورده‌اند و «مزاحمت»هايي كه ايجاد كرده‌اند، با آنها مثل يك «معضل» برخورد مي‌شود، گروهي آواره و بي‌خانمان كه آنچه از يك زندگي سپري شده را مي‌توانسته‌اند، بر دوش كشيده‌اند و جان‌شان را به دست قاچاقچيان انسان سپرده‌اند به اميد يك زندگي بهتر. برخوردها با آنها متفاوت است، واكنش اكثريت البته خيلي ساده و سرراست است، لابد سري به نشان تاسف تكان مي‌دهند و زير لب چيزهايي زمزمه مي‌كنند، مثل اينكه «بيچاره‌ها! كاش مشكلات‌شان حل شود»، آنها كه به ايشان نزديك‌تر هستند، اما گريزي ندارند جز آنكه عكس‌العملي جدي‌تر داشته باشند، برخي كين‌توزانه ايشان را «مفت‌خور»هايي «دردسرساز» مي‌خوانند كه هيچ آورده‌اي جز بدبختي و مشكل ندارند و منشا اصلي همه آسيب‌هاي اجتماعي و حتي فراتر از آن مشكلات اقتصادي و سياسي هستند، گروهي آنها را جماعت‌هايي مستعد خطر مي‌دانند كه در خود «تروريست»ها و «تكفيري»ها را پرورش مي‌دهند و بايد مانع از ورود آنها شد. دولت‌هاي مقصد اين پناهندگان كه ايشان را تنها به مثابه «معضلي» كه به هر طريق بايد آن را «حل» كرد مي‌نگرند؛ دست‌مايه‌اي براي سياست‌بازي و مداخله نظامي در امور ساير كشورها و اقداماتي وراي معاهدات بين‌المللي. البته نبايد انكار كرد كه بسياري از گروه هاي انساني و صدالبته ميزبانان اين پناهندگان با ايشان برخوردي انساني دارند و درمحدوده توانايي و امكانات شان مي كوشند در كاهش رنج آن ها و فراهم آوردن وضعيت مساعد براي ايشان گامي بردارند. اما آنچه در ميانه  سياست بازي هاي رايج آگاهانه يا ناآگاهانه فراموش مي‌شود، هويت انساني آدم‌هايي است كه بيشترشان تا چندي پيش «شهروند»هاي عادي و صاحب حق تلقي مي‌شدند و اكنون به واسطه از دست دادن اين وضعيت به ميانجي مصائبي كه عمدتا از دايره اختيار ايشان خارج است، با آنها به مثابه موجوداتي زايد و «دردسر» برخورد مي‌شود؛ موضوعي كه برخي از جدي‌ترين ايده‌هاي انسان متمدن و با فرهنگ جديد را به چالش كشيده و او را واداشته در برخي از بنيادي‌ترين مفروضات تفكر خود بازنگري جدي داشته باشد. جورجو آگامبن، ژوليا كريستوا و اسلاوي ژيژك، تنها شماري از متفكراني هستند كه به مساله پناهندگي در ترازي نظري مي‌انديشند و آن را فراسوي بحث‌هاي سياست روز، نشانه‌اي بر حفره‌هاي فرهنگ مسلط سرمايه‌داري متاخر مي‌خوانند. صالح نجفي، مترجم و مدرس فلسفه به تازگي در موسسه پرسش در درسگفتاري با عنوان «بوطيقاي سياسي مرزها» به موضوع فلسفه و بحران پناهندگان پرداخته است. او در اين درسگفتارها به آثار فيلسوفان و هنرمنداني چون سورن كي يركگور، كارل اشميت، والتر بنيامين، جورجو آگامبن، ميشاييل هانكه، پي ير پائولو پازوليني و اسلاوي ژيژك مي‌پردازد و از خلال آثار ايشان مساله پناهندگي را بازنگري مي‌كند. به همين بهانه پرسش‌هايي را از او مطرح كرديم كه از نظر  مي‌گذرد:

   امروز مساله پناهندگان به يك «معضل» (پروبلماتيك) و تروما براي اروپا بدل شده‌اند و پرسش‌هاي جدي‌اي در باب مشروعيت نظام دولت- ملت بر آورده‌اند، به عنوان پرسش نخست بفرماييد اين پرسش‌ها تا چه اندازه ناشي از اساس حقوق بشر مدرن است كه در آن بر حق شهروندي تاكيد مي‌كند و حقوق انساني را ذيل حقوق شهروندي توضيح  مي‌دهد.
هانا آرنت در بخش دوم كتاب «ريشه‌هاي توتاليتاريسم» كه در ابتداي دهه ١٩٥٠ منتشر شد، به سراغ مساله پناهندگان رفت و اين مساله را به تعبير خودش، در ذيل روند افول ملت‌- دولت‌ها و پايان كار حقوق بشر بررسي كرد. اين شايد نخستين بار باشد كه متفكري مساله پناهندگان را به شكلي منسجم با قضيه مشروعيت نظام با فرم «ملت- دولت» يا سامان دولت‌هاي تك‌مليتي پيوند مي‌زند. از نظر آرنت، سرنوشت حقوق انسان‌ها در عصر جديد با سرنوشت ملت‌- دولت‌هاي مدرن گره خورده است، آن هم به نحوي كه زوال دومي به نحوي اجتناب‌ناپذير زايل شدن اولي را به دنبال مي‌آورد. در اينجاست كه آرنت به وجه خارق‌ اجماع و خلاف عرف «حقوق بشر» اشاره مي‌كند: «پناهنده» سيماي انساني را ترسيم مي‌كند كه بيش از هر چهره ديگري بايد تجسم حقوق بشر باشد، چرا كه انسان‌ها از حقوق متنوعي برخوردار مي‌شوند، منتها نه به اعتبار انسان بودن‌شان بلكه به جهت صفات و خصوصياتي كه به انحاي مختلف بر انسان‌ بودن‌شان بار مي‌شود، به بيان ديگر، ما به واسطه محمول‌هاي‌مان واجد حقوق بشر مي‌شويم نه به حكم «موضوع» بشر بودن: تناقض اينجاست كه پناهنده به جاي تجسم و تمجيد ناب حقوق بشر، نمايانگر بحران بنيادي‌ اين مفهوم است. تصور حقوقي مبتني بر هستي و حيات انسان‌ها به محض آنكه با انسان‌هايي مواجه مي‌شويم كه هيچ صفت يا رابطه مشخصي به غير از انسان‌ بودن براي‌شان نمانده به يكباره حقوقي ناموجه و بي‌معني جلوه مي‌كنند، بدين‌ترتيب، در نظام ملت- دولت‌ها، حقوق بشر كه سلب‌ناشدني و حتي مقدس خوانده مي‌شوند درست زماني كه ديگر نتوان آنها را در ذيل حقوق شهروندان يك دولت تصور كرد ديگر هيچ پشتوانه‌اي نخواهند داشت.
جورجو آگامبن در مقاله « فراسوي حقوق بشر» مي‌گويد كه اين پارادوكس در خود عنوان « اعلاميه حقوق بشر و شهروند» ١٧٨٩ مستتر است. معلوم نيست « و»يي كه بين بشر و شهروند آمده چه دلالتي دارد: آيا با دو واقعيت متمايز روبه‌روييم و ميان اين دو مفهوم رابطه اعم و اخص برقرار است يا نه، اين دو مفهوم دلالت بر واقعيتي واحد مي‌كنند به قسمي كه اولي هميشه از پيش در دومي مضمر است و خب، مساله همين جاست، عنوان اعلاميه اعتراف است به اينكه بشر بودن براي برخورداري از حقوق بشر تكافو نمي‌كند و دقت كنيد، عملا از حقوق موجودات زنده يا حيوان‌هاي ناطقي حرف مي‌زنيم كه تا «شهروند» نشوند از حقوق «انساني» بهره‌مند نخواهند شد.
آگامبن در سال ١٩٩٣ هشدار غريبي مي‌دهد: مي‌گويد، قبل از آنكه باز بساط اردوگاه‌هاي كار اجباري در اروپا پهن شوند، ملت- دولت‌ها بايد شهامت اين را پيدا كنند كه خود اصل درج يا ثبت شدن
 nativity (يعني مساله تولد) را زير سوال ببرند و از آن مهم‌تر بايد جرات كنند «تثليث دولت- ملت‌- قلمرو» را به پرسش گيرند كه دقيقا بر پايه اصل «تولد» تاسيس شده است. اين قضيه نياز به ايجاد يك وضعيت استثنايي «واقعي» دارد، يك نظام «نامقدس» يا «ناسوتي» كه به نظر آگامبن، در آن تمايزهاي ويرانگر ميان لاهوتي و ناسوتي، استثنا و هنجار، تكين و كلي، بي‌اثر شوند؛ البته قرار نيست با سحر و جادو يا معجزه اين مقوله‌ها ناگهان از حافظه انسان محو شوند. آگامبن معتقد است بايد آنها را در نوري تازه نگاه كرد، نوري «مسيحايي»؛ بدين معني، «پناهنده» بدل به «منظري» مي‌شود براي بازنگريستن به تمامي تمايزهاي «مقدس‌نمايي» كه در چارچوب نظام «ملت- دولت» به قطعيتي نامشروع دست يافته‌اند. «پناهنده» مي‌تواند آينده حاضر، مستقبل مضارع، چهره انسان باشد يا به تعبيري، شرط امكان «واسازي» مفهوم انسان و حقوق به اصطلاح سلب‌ناشدني او.
 برخي مساله پناهندگان امروز را خواسته يا ناخواسته پيامد نظام سرمايه‌داري و گسترش منطق سرمايه در كل كره خاكي تلقي كرده‌اند، تا چه اندازه اين تحليل را دقيق مي‌دانيد؟
طبق گزارش‌هاي سازمان ملل، ‌در هيچ برهه و هيچ مقطعي در تاريخ بشر به اندازه امروز پناهنده نداشته‌ايم؛حال چه از تعابيري چون «مهاجر» يا انسان‌هاي تابعيت از كف داده سخن بگوييم، چه از مردان و زنان «پناهجو». در پايان سال ٢٠١٤، تقريبا ٦٠ ميليون نفر وادار مي‌شوند خانه و كاشانه خود را ترك كنند، يعني حدودا سه برابر آمار يك دهه پيش از آن. بدون شك، حقيقتي ساختاري در اين ميان وجود دارد كه به صورت بحران كنوني بروز يافته است. آنچه با عنوان «مساله مهاجران» يا «بحران پناهندگان» از آن ياد مي‌كنند قطعا دو علت اصلي دارد: اول، شمار فزاينده جنگ‌هاي غارتگرانه‌اي كه مستقيم و غيرمستقيم خصلت امپرياليستي دارند. از سال ١٩٩١ تا به امروز، شاهد آنيم كه امريكا درگير «جنگي دايمي» بوده است، يك وضعيت فوق‌العاده دايمي كه جمعيت‌هايي را به طور كامل آواره كرده و جامعه‌هايي را به طور كامل از بين برده است و اين قضيه با علت دوم پيوند تنگاتنگ دارد: ما شاهد تخريب اقتصادي سياره زمين به دست دولت‌هاي عمده سرمايه‌سالار هستيم كه براي حفظ «سيستم» (عمدتا از طريق «نجات» بانك‌ها) ميليون‌ها انسان را به ورطه فقر و فلاكت كشانده‌اند. كل ماجرا بازمي‌گردد به مهم‌ترين پارادوكس نظام سرمايه‌داري كه نمي‌تواند بدون توليد فقر، توليد ثروت كند و تازه اين روند را «طبيعي» و «محتوم» هم جلوه   مي‌دهد.
ژيژك در نخستين واكنش‌هايش به بحران جاري فرضيه مهمي را مطرح كرد: به اعتقاد او در عصر جديد سرمايه‌داري جهان‌گستر، رفته‌رفته وارد عصر جديد برده‌داري مي‌شويم؛ عصري كه در آن خبري از شأن و منزلت حقوقي اشخاصي كه برده مي‌شوند نيست و بردگي به قالب انبوهي از شكل‌هاي جديد درمي‌آيد. ميليون‌ها كارگر مهاجر در عربستان و امارات و قطر و... انسان‌هايي‌اند كه در عمل از پايه‌اي‌ترين حقوق و آزادي‌هاي مدني محروم‌اند، ميليون‌ها كارگري كه در «بيگارخانه‌هاي» آسيا براي حداقل دستمزد صبح تا شب جان مي‌كنند، در محل‌هايي غيربهداشتي و ساعت‌هاي طولاني... و نكته اينجاست كه اين محل‌ها غالبا با منطق اردوگاه‌هاي كار اجباري سازماندهي مي‌شوند و به اينها بايد اضافه كرد استفاده قهرآميز از نيروي كار ارزان‌قيمت در بسياري از كشورهاي مركز آفريقا مانند كنگو به قصد بهره‌برداري بي‌امان از منابع طبيعي... و اين همه به آپارتايدي واقعي در مقياسي جهاني منجر شده است كه به هيچ‌وجه امري عرضي يا پيشامدي نامطلوب نيست، بلكه جزو ضرورت‌هاي ساختاري سرمايه‌داري جهان‌گستر امروز است و با اين حساب، مي‌توان ديد كه جهان اول يا جهان شمال چگونه دم ‌به دم بر شمار مهاجران پناهجويان بالقوه‌اي مي‌افزايد كه تا تغييري واقعي در ساختار و مناسبات جهان امروز روي ندهد گريزي از افزايش‌شان نيست.
 برخي چون ژوليا كريستوا با تحليل مفهوم پناهندگي از تحقق مفهوم ملت‌هاي بدون ملي‌گرايي سخن گفته‌اند. آيا با اين تعبير همراه هستيد و فكر مي‌كنيد مساله پناهندگان را مي‌توان با تغيير تعريف‌ها حل كرد؟
پيشنهاد كريستوا را بايد در بستر زماني و جغرافيايي خاص آن سنجيد. كتاب او در ١٩٩٣ و باتوجه به اوضاع و احوال خاص فرانسه منتشر شد. (طرفه اينكه مقاله مورد اشاره آگامبن هم در همان سال به چاپ رسيد) كريستوا به امكان آشتي دادن مليت با احترام به ارزش‌هاي متفاوت و بلكه ناهمخوان فكر مي‌كند. او به اين امكان خوش‌بين است چرا كه معتقد است اروپا از اين بخت مساعد برخوردار است كه وارث بعضي فلسفه‌هاي اونيورساليستي يا كلي‌گرا بوده، فلسفه‌هايي كه در آن واحد تنوع فرهنگ‌ها را مي‌پذيرند و بر «برادري» همه آدم‌ها تاكيد مي‌كنند. او به عنوان نمونه به فلسفه رواقي، ايده «مدينه اجانب» (civitas peregrina) آگوستين قديس و مفهوم نوع بشر در تفكر روشنگري اشاره مي‌كند. چنان كه مي‌دانيم، رواقيان ازجمله نخستين متفكراني بودند كه از برادري و برابري «طبيعي» همه انسان‌ها دفاع مي‌كردند. اين قول سنكا مشهور است كه ارباب و بنده را از يك خاك و گل سرشته‌اند: «برتو و بنده‌ات آسماني واحد لبخند زده است، تو با او يك هوا را استشمام مي‌كني و در زندگي و مرگ با او برابري» و... در «مدينه اجانب» آگوستين هم به ايده اجتماعي برمي‌خوريم متشكل از نه زايراني كه به طرف مقصد و منزلي مشترك راه مي‌پويند بلكه ماجراجوياني كه هر يك منتهاي همتش را به كار مي‌بندد تا به آزمون شعور و وجدان خويش جواب دهد، آن هم در جهاني تشكيل يافته ازديگراني از جنس خودش، اين، ‌به تعبير كريستوا، جماعتي خارق اجماع است: اجتماعي پارادوكسي، مركب از خارجي‌ها يا اجانبي كه به شرطي با خويشتن خويش به آشتي مي‌رسند كه به خود به چشم خارجي نگاه كنند. بدين اعتبار ايده «جهان وطني» كريستوا در كتاب «ملت‌هايي بدون ملت‌گرايي» با ايده «با خود غريبگان» او پيوند مي‌خورد: از ديد او بايد سياست را به منزله نوعي رابطه با غريبه‌هايي تصور كرد كه همديگر را به مفهومي بي‌واسطه و ذهني درك نمي‌كنند، ‌غريبه‌هايي كه در بعد زمان و مكان با هم مرتبط مي‌شوند.
بدون شك، در پيشنهاد كريستوا وجهي اتوپيايي يا مابعدمدرن هست، عاري كردن «بشريت» از محمول‌هاي ماتقدم و جمع كردن ايده مليت با مفهوم «روح عام» (مونتسكيوي؟) به كمك مداراي مبتني بر به رسميت شناختن غريبگي دروني خويش: براي زيستن با كساني كه غريبند ابتدا بايد غريب بودن خويش را بازشناخت. اينكه چگونه مي‌توان ساختار فعلي ملت-دولت‌هاي مدرن و گستره تفاوت‌هاي فرهنگي (يا «ارزش‌هاي متفاوت و متغاير» آدم‌‌هايي با پيشينه‌هاي مختلف) در جهان (يا فرانسه) امروز آشتي برقرار كرد سوالي است كه هيچ كس (از جمله كريستوا) جواب آماده‌اي برايش ندارد. منتها من فكر مي‌كنم براي تدقيق بحث كريستوا بايد از تقابل يا شايد خلط مقوله ديگري در گفتارهاي مرتبط با اين بحران ياد كرد: تقابل گلوباليسم (جهاني‌گرايي) و اونيورساليسم (كلي‌گرايي). حق با كريستوا است: بدون شك كلي‌گرايي تا حد زيادي مديون ميراث اروپاست- تراژدي و دموكراسي آتني؛ رياضيات اقليدسي؛ تفكر فيثاغورثي؛ فلسفه افلاطون؛ برادري رواقي... اما بر اينها بايد شمار فراواني ميراث‌هاي غيراروپايي- چيني، هندي و ايراني- را هم افزود و البته چه بسيار ميراث‌هاي كلي- بوميان آفريقا و امريكا و استراليا- كه در پي «جهاني شدن» قدرت‌هاي اروپا از دست رفته‌اند. اما آنچه امروز شاهديم جهاني شدن تكنولوژي رسانه‌ها و سيطره شكلي از ادراك جهان و دريافت داده‌ها و مصرف كردن تصويرهاي هاليوودي و بازتوليد آنها در محل‌هاي گوناگون و در بعضي جاها روند عجيب و غريب «گلوكاليزاسيون»
(glocalizahion) است.
آنچه نياز داريم طراحي و سازماندهي «محلي» نيروهاي مقاومت در برابر سرمايه‌داري جهان‌گستر و دفاع از ارزش‌هاي «كلي» است؛ شكلي از انترناسيوناليسم براي محكم كردن پيوند ميان محلي‌گرايي و كلي‌گرايي در تقابل با جهاني‌گرايي و جهان‌گستري منطق سرمايه.
 در بسياري موارد خشونتي كه بر پناهندگان اعمال مي‌شود، فراتر از سياست‌هاي دولت‌ها، از سوي خود مردم اروپايي است كه به شكل رفتارها و گفتارهاي تبعيض‌آميز خود را نمايان مي‌كند. به نظر شما ريشه‌ رفتارهاي تبعيض‌آميز از كجاست؟ آيا اين برخوردها نشانگر نابسندگي اخلاق مدرن در بازتعريف انسان‌ها و نشانه آشكار
اروپا محوري  و تفكر ديگري‌ساز نيست؟
شك نيست كه يك جاي كار اخلاق مدرن مي‌لنگد و اروپامحوري و اسلام‌هراسي و بيگانه‌ستيزي هم به بحران دامن مي‌زند ولي به گمانم مساله بنيادي‌تري هم در كار است كه باز ناشي از منطق جديد سرمايه جهان‌گستر است. بسياري از پناهندگاني كه از سر اضطرار و به اميد حياتي بهتر پا در خاك اروپا مي‌گذارند ناگزير جزوي از نيروي كار سيستمي مي‌شوند كه به وجهي مضاعف سرنوشت آنان را رقم مي‌زند: پناهندگان وارد نيروي كار ناپايداري مي‌شوند كه با ورود ايشان ناپايدارتر هم مي‌شود و در بسياري موارد به هزينه كارگران محلي كه به اين تهديد (بعضا واقعي و بعضا واهي) با پيوستن به آخرين موج پوپوليسم ضد مهاجران واكنش نشان مي‌دهند: چنان كه مي‌بينيد، آسيب‌ديدگان اين سيستم مادام كه درون آن مي‌كوشند از مصيبتي كه گرفتارش شده‌اند بگريزند، عملا به آغوش مسبب اصلي آن مصيبت پناه مي‌برند: فرار از بعضي شكل‌هاي خشونت و توامان پديد آوردن شكل‌هاي تازه خشونت عليه آن و همه ما به نحوي در اين مدار بسته حضور داريم و به دوام آن كمك مي‌كنيم. اين مدار بايد قطع شود، بايد چشم به راه اتصالي‌هايي بود كه نتيجه تلاقي دو روند موازي خواهند بود. از سويي، اروپا بايد به جاي اروپامداري به ريشه‌هاي راديكال خودش برگردد، ريشه‌هاي كلي‌‌گرايي خودش. اين مستلزم «مفهوم» تازه‌اي از اروپاست: به عوض تقويت برج و باروي «دژ» اروپا، بايد به بازسازي ايده «مدينه اجانب» آگوستين فكر كرد، بايد ايده «جمهوري جهاني» و «انترناسيوناليسم» پيكارگران كمون پاريس بازگشت... اما از سوي ديگر، بايد بياموزيم كه دست به مميزي روياهاي خويش بزنيم: روياهاي ما و همچنين آرزوهاي پناهجويان مدت‌ها است كه استعمار شده؛ همان‌طور كه تجربه‌هاي اخير نشان‌مان داده، كساني كه از كشورهاي جنگ‌زده خويش مي‌گريزند و پا در جنوب ايتاليا مي‌گذارند نمي‌خواهند در آنجا بمانند، بسياري‌شان به آب و آتش مي‌زنند تا به كشورهاي اسكانديناوي برسند و هزاران مهاجري كه در فضاي موسوم به «جنگل كالي» در شمال فرانسه (در مجموعه‌اي از اردوگاه‌هاي اسكان موقت) به سر مي‌برند حاضرند زندگي خود را به خطر اندازند تا به بريتانيا برسند، ده‌ها هزار پناهنده ساكن در كشورهاي بالكان به هر قيمتي مي‌خواهند وارد آلمان شوند و... بدين‌ترتيب، ما ديگر نه با معضلي انساني سروكار داريم كه «مردم» بايد درباره‌اش تصميم بگيرند و با تنش‌هاي ناشي از آن كنار بيايند بلكه با تنش ميان دولت‌ها مواجهيم كه به انحاي مختلف رفتارها و گفتارهاي تبعيض‌آميز جلوه مي‌كند.
 در پايان اينكه از نظر شما معضل پناهندگان را چگونه مي‌توان حل كرد؟ آيا با مداخلات سياسي و راه‌حل‌هاي سياسي مي‌توان مشكل را حل كرد يا مساله خاستگاه‌هاي بنيادي‌تري دارد؟
اسلاوي ژيژك در مقاله‌اي با عنوان «نمي‌توانيم به بحران پناهندگان در اروپا بپردازيم مگر اينكه با سرمايه‌داري جهان‌گستر مواجه شويم» (سپتامبر ٢٠١٥) به كتاب كلاسيك روانپزشكي سوييسي- امريكايي به نام اليزابت كوبلرراس رجوع مي‌كند؛ كتابي با عنوان «درباره مرگ و مردن». وقتي كسي با بيماري دست به گريبان مي‌شود كه مي‌داند به مرگش نزديك مي‌شود، چه عكس‌العملي بروز مي‌دهد؟ كوبلرراس به صورتي شاكله‌وار از پنج مرحله سخن مي‌گويد: انكار، خشم، چانه‌زني، افسردگي و در نهايت قبول كردن واقعيت. ژيژك اين پنج مرحله را در نسبت با بحران كنوني بازسازي مي‌كند. (يادمان باشد كه اين بحران چيزي از يك بيماري مهلك يا به اصطلاح علاج‌ناپذير كم ندارد، تا به حدي كه مي‌توان از احتضار اروپاي آرماني سخن گفت) ژيژك مي‌گويد در افكار عمومي اروپا و مقامات كشورهاي اروپاي غربي به سيل پناهجوياني كه از آفريقا و خاورميانه در خاك اروپا جاري شده تركيب مشابهي از واكنش‌هايي نااميدانه به چشم مي‌خورد: «اين بحران آن قدرها كه مي‌گويند و جلوه مي‌دهند جدي نيست، بايد ناديده‌اش گرفت» (انكار)، «پناهنده‌ها شكل زندگي ما را تهديد مي‌كنند، در بين‌شان بنيادگراهاي اسلامي مخفي شده‌اند: بايد به هر قيمتي جلوي اين مسيل را گرفت» (خشم)؛ «بايد نظام‌هايي براي سهميه‌بندي و اردوگاه‌هايي جهت حمايت از پناهجويان در كشورهاي خودشان ساخت!» (چانه‌زني)؛ «اروپا قافيه را باخته است، اروپا بدل مي‌شود به اروپاستان!»  (Europastan)  (افسردگي) و سرانجام، به نظر ژيژك، آنچه جايش خالي است اراده معطوف به قبول مساله است و پذيرفتن واقعيت، يعني طراحي برنامه جامع و منسجمي اروپايي براي برخورد با پناهندگان.
ژيژك مي‌گويد دو واكنش غالب به اين بحران دردي را دوا نمي‌كنند: از سويي ليبرال‌هاي چپ اظهار خشم مي‌كنند كه چرا اروپاييان اجازه مي‌دهند هزاران انسان بي‌گناه در آب‌هاي مديترانه غرق شوند: دولت‌ها و ملت‌هاي اروپا بايد با همبستگي، درهاي اروپا را به روي پناهجويان باز كنند. در مقابل، پوپوليست‌هاي دست‌راستي هستند كه مي‌گويند بايد مراقب شكل زندگي خويش باشيم و اجازه دهيم آفريقايي‌ها و آسيايي‌ها خود مسائل خويش را حل كنند. ژيژك هر دو راه‌حل را غلط مي‌داند، گروه اول را متهم به رياكاري مي‌كند: آنها خوب مي‌دانند كه اگر به فرض محال، ‌همه درهاي اروپا باز شوند، حاصل كار بلافاصله شورشي پوپوليستي در سرتاسر اروپا و برخاستن موج فراگير بيگانه‌هراسي خواهد بود. اين يعني تقبيح جهان فاسد موجود و پنهاني مشاركت در آن. پوپوليست‌هاي مهاجرستيز هم خوب مي‌دانند كه آفريقايي‌ها نمي‌توانند جوامع خود را تغيير دهند. مانع اصلي در اين راه بدون شك كشورهاي امريكاي شمالي و اروپاي غربي است: از مداخله اروپا در ليبي تا حمله امريكا به عراق شرايطي پديد آمد كه در آن هيولاي داعش باليدن گرفت...
معضل اصلي در اين ميان دقيقا نديدن مشكل اصلي است: نكته اينجاست كه آنچه حقيقتا روش‌هاي مشترك زندگي اروپاييان را تهديد مي‌كند نه خارجي‌ها بلكه «ديناميك سرمايه‌داري جهان‌گستر» است: پناهندگان مخلوق شرايطي‌اند كه ساختار اقتصادي فعلي جهان به وجود آورده است: سرمايه‌داري جهاني و بازي‌هاي ژئوپولتيكي آن و اگر اراده‌اي براي تغيير ريشه‌اي آن به كار نيفتد، بدون شك اين وضع ادامه خواهد يافت. بي‌گمان، ما نياز به شكل‌هاي تازه‌اي از مداخله‌هاي بين‌المللي داريم: بدين منظور، ابتدا بايد ياد بگيريم تا روياهاي خود را از تصرف رسانه‌هايي كه نحوه طرح مساله و معضل و حدود قوه مخيله ما را براي انديشيدن بدان رقم مي‌زنند دربياوريم. بايد بپذيرم كه از دل اين بربريت سازمان‌يافته جهاني شده، راهي به رهايي باز نمي‌توان كرد.

روزنامه اعتماد