شناسهٔ خبر: 44268 - سرویس دیگر رسانه ها

پل استر چگونه نويسنده شد

پل استر از جمله نويسندگان امريكايي است كه كتاب‌هاي او در ايران طرفداران زيادي دارند، ترجمه آثار اين نويسنده از سال ۱۳۸۰ شروع شد. در آن سال، خجسته كيهان داستان «شهر شيشه‌اي» او را به فارسي برگرداند.

فرهنگ امروز/ياسمن طاهريان:

 

پل استر از جمله نويسندگان امريكايي است كه كتاب‌هاي او در ايران طرفداران زيادي دارند، ترجمه آثار اين نويسنده از سال ۱۳۸۰ شروع شد. در آن سال، خجسته كيهان داستان «شهر شيشه‌اي» او را به فارسي برگرداند. اكثر آثار داستاني استر به فارسي ترجمه و در ايران منتشر شده‌اند. از ميان اين كتاب‌ها مي‌توان به آثاري چون «سه‌گانه نيويورك»، «كشور آخرين‌ها»، «مون پالاس»، «اختراع انزوا»، «ديوانگي در بروكلين»، «شب پيشگويي»، «كتاب اوهام»، «هيولا» و «تمبوكوتو» اشاره كرد. پل استر نويسنده‌اي است كه اين روزها در بروكلين زندگي مي‌كند. او شصت‌سالگي‌اش را سپري كرده اما همچنان نويسنده‌اي پركار است. كسپر بك ديگ مصاحبه‌اي با او ترتيب داده‌؛ مصاحبه‌اي كه به صورت ويديويي منتشر شده است. استر نشسته و با مخاطبانش حرف مي‌زند، اينكه چطور نويسنده شد، از بازيكن افسانه‌اي بيسبال و ماجراي امضا گرفتن از او را تعريف مي‌كند. اينكه چطور مي‌نويسد و مي‌گويد كه اگر يك روز يك صفحه تايپ شده داشته باشد روز خوبش است و اگر اين يك صفحه به سه صفحه تبديل شود، آن روزش مثل معجزه است. اين نويسنده امريكايي در مصاحبه‌ ويديويي‌اش از يك روز در اواخر سپتامبر ١٩٥٤ تعريف مي‌كند؛ روزي كه سرما خورده بود و بايد در خانه مي‌ماند. همان روز نخستين بازي مسابقات قهرماني بيسبال امريكاي شمالي از تلويزيون پخش مي‌شد و او نشست آن را تماشا كرد. اين همان بازي است كه در آن ويلي ميز، توپي را در هوا گرفت كه در تاريخ اين ورزش به معروف‌ترين تبديل شد، او صد‌ها متر را دويد، دويد و دويد تا توپ را پشت به زمين از بالاي شانه‌اش گرفت.

استر مي‌گويد: «توپ‌گيري محشري بود. او به قهرمان من تبديل شد چون فكر مي‌كردم تا به حال هيچ‌چيزي خارق‌العاده‌تر از آن توپ‌گيري نديده بودم.» در بهار بعدي و در فصل بعد در سال ۱۹۵۵ دوستان پدر و مادرش بليت‌هاي فصل بازي‌هاي تيم جاينت را داشتند كه در جايي به نام زمين پلار برگزار مي‌شد. او با حسرتي مي‌گويد: «البته الان ديگر وجود ندارد، خرابش كردند و اين روزها فقط به يك خاطره تبديل شده است.» او به همراه آنها به يكي از بازي‌ها‌ي شبانه رفت و در جايگاه ويژه
نشست.
 بازي كه تمام شد، هنگام خروج از استاديوم، ويلي ميز را ديد كه لباس‌هاي بيرونش را پوشيده بود. با خود فكر كرد كه او فقط ۲۴ سالش است. با خجالت جلو رفت و گفت: «آقاي ميز، ميشه به من امضا بديد؟» و او گفت: «حتما كوچولو، حتما. مداد داري؟» اما پل كوچك مداد نداشت، پدرش هم مداد نداشت، مادرش هم همين‌طور، حتي دوستان‌شان هم مداد نداشتند و هيچ‌كس ديگر حتي يك خودكار نداشت، بعد ويلي ميز گفت: «ببخشيد كوچولو، بدون مداد، نميشه امضا هم داد. بعد رفت.»
او از اين لحظه ياد مي‌كند: «من خيلي ناراحت شدم. بايد بگويم، آشفته و سرخورده شده بودم. اينقدر كه در ماشين به گريه افتادم. واكنش احمقانه‌اي بود ولي آن لحظه براي من لحظه بزرگي بود.»
بعد از آن روز، هميشه از بودن يك مداد يا يك خودكار در جيب‌اش مطمئن مي‌شد. چون ديگر نمي‌خواست در موقعيت غيرمجهز باشد. «نتيجه‌ آن، همان طور كه به فرزندانم مي‌گويم اين است كه اين گونه نويسنده شدم.»
او بعد بخش‌هايي از كتابش را مي‌خواند: «از هركسي كه به اين صدا گوش مي‌دهد، مي‌خواهم كلمات گفته شده را فراموش كند. مهم است كه هيچ‌كس با دقت زياد گوش نكند. مي‌خواهم اين كلمات در سكوتي كه از آن به وجود آمده‌اند، ناپديد شوند و هيچ چيز جز خاطره حضور آنها باقي نماند. هديه‌اي از اين حقيقت كه زماني حضور داشتند و ديگر نيستند. در طول زندگي مختصر آنها، به نظر نمي‌آمد حرف خاصي گفته باشند تا چيزي كه همزمان اتفاق مي‌افتد، پيكري در فضاي مشخصي تكان مي‌خورد و كنار چيزهاي متحرك ديگر
حركت مي‌كند.»
او حرف‌هايش را ادامه مي‌دهد: «مي‌دانيد در تمام سال‌هاي دهه ٢٠ زندگي‌ام، سعي داشتم رمان بنويسم و بايد حدود هزار يا هزار و پانصد صفحه رمان‌هاي ناتمام داشته باشم؛ چيز‌هايي كه هيچ‌وقت تمام نشدند، كپه‌كپه دستنويس. اين كارآموزي من بود. اين طوري ياد گرفتم كه جملات را كنار هم بگذارم. هيچ‌كدام را هيچ‌وقت چاپ نكردم ولي بعضي از ايده‌ها در كتاب‌هايي كه بعدها چاپ كردم دوباره ظاهر شدند يعني زماني كه سنم بالاتر رفته بود و توانايي انجامش را داشتم. پس براي من، روند خيلي كند پيش رفت. اوايل، مي‌توانستم شعر بنويسم چون كوتاه بودند اما داستان بلند برايم خيلي سخت بود. الان به صورت غريزي هست. اصلا نمي‌دانم مي‌خواهم چه كار كنم. در عين حال، سرعت نوشتنم تند نيست و هيچ‌وقت هم سريع
ننوشته‌ام.»
روز خوب كاري‌اش هشت ساعته است؛ روزي كه تا پايان آن يك صفحه تايپ‌شده داشته باشد. تنها يك صفحه.
دو صفحه عالي است برايش و سه صفحه در يك روز را چيزي مثل معجزه مي‌داند. «شايد چهاربار در سال اتفاق بيفتد كه من سه صفحه بنويسم اما اگر يك صفحه را تمام كنم، خوشحالم و اين يعني در كل، نوشتن ۱۰ يا ۱۵ باره يك سطر، مرور دوباره، دوباره و دوباره‌ آن.» جملات را ويرايش و سعي مي‌كند ريتم آن را بشنود تا شبيه يك قطعه موسيقي شود، آسان، روان، باانرژي موردنظرش و اين شغل او است. قسمت سخت ماجرا را وقتي مي‌داند كه سعي كنيد چيزها آسان به نظر بيايد.
او باز هم درباره چگونه نوشتنش مي‌گويد: «گاهي اوقات شروع درستي ندارم. صبح زود، يك پاراگراف جديد را شروع مي‌كنم چون هميشه يك روز كاري را در پايان يك پاراگراف تمام مي‌كنم. هيچ‌وقت پاراگراف را نيمه‌كاره نمي‌گذارم. يك پاراگراف را واحد نگارش در نثر مي‌دانم. در شعر، مصرع است اما در نثر، پاراگراف است. پس هر پاراگراف خودش كار جداگانه‌اي است.»
هميشه در حال بررسي است حتي اگر داستاني بلند مي‌نويسد، هر از چند گاهي مكث مي‌كند و دوباره از اول مي‌خواند. خودش به آن «جمع‌آوري» مي‌گويد. «آن را بررسي مي‌كنم. مانند جمع‌آوري برگ‌ها كه مي‌خواهيد مطمئن شويد همه برگه‌ها را از چمن جمع مي‌كنيد. مي‌خواهيد بي‌عيب باشد و گاهي ماه‌ها طول مي‌كشد تا بفهميد، آه، آن جمله، جمله خوبي نيست. بايد درستش كنم.»
در طول روز از روي صندلي‌اش زياد بلند مي‌شود و در اتاق راه مي‌رود. «كشف كرده‌ام حركت كردن به خلق افكار و كلمات كمك مي‌كند چون يك نوع موسيقي درون بدن وجود دارد كه زبان نام دارد. با حركت كردن، چيز‌هاي جديدي به ذهنم مي‌رسند كه در حالت نشسته نمي‌رسند.»
استر در ادامه به مقاله‌اي از شاعر روسي، اوسيپ ماندلشتام، به نام صحبتي درباره‌ دانته اشاره مي‌كند: «او درباره نثر دانته كه ريتمي مانند راه رفتن دارد صحبت مي‌كند. مانند انسان. سپس، قشنگ‌ترين سوال جهان را مي‌پرسد؛ سوالي كه فقط يك شاعر مي‌تواند بپرسد. او گفت كه من كنجكاوم بدانم دانته چند جفت صندل موقع نوشتن كمدي الهي پوشيده بود؟ زيباست، نه؟ خب من هم كفش‌هاي زيادي مي‌پوشم، به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌روم تا بتوانم ريتم كاري كه اميدوارم انجام بدهم را
پيدا كنم.»
او دوباره كتابش را باز مي‌كند و بخش ديگري را مي‌خواند: «براي گفتن آسان‌ترين مساله ممكن، براي فراتر نرفتن از هر چيزي كه جلوي چشمانم مي‌بينم. با همين منظره شروع كنيم براي مثال، يا حتي به چيزهايي كه خيلي به ما نزديكند توجه كنيم؛ چنانچه گويي در دنياي كوچك جلوي چشمان من، ممكن است تصويري از زندگي كه فراتر از من وجود دارد پيدا كنم؛ گويي من كاملا نمي‌فهميدم هر چيزي در زندگي من به بقيه مرتبط است كه به نوبه خود مرا به دنياي بزرگ متصل كرده است. جهان تمام‌نشدني كه در ذهن نمايان مي‌شود، به همان مهلكي و ناشناختگي خود آرزو.»
بعد باز هم با مخاطب حرف مي‌زند و از جواني‌اش مي‌گويد، از وقتي كه جوان‌تر بود و مي‌خواست اثرهاي زيبايي خلق كند. و بعد كه سن‌اش بالاتر رفته و تجربياتش بيشتر شد، فهميده كه زندگي اين نيست. «شيره‌ وجود يك هنرمند روبه‌رو كردن شما با كارهايي است كه مي‌خواهيد انجام دهيد براي مهار رو در روي آن.»
او ادامه مي‌دهد: «اگر از دست و پنجه نرم كردن با اين چيزها نتيجه‌ خوبي داشته باشد، خب، زيبايي خود را خواهد داشت ولي اين همان زيبايي نيست كه شما بتوانيد پيش‌بيني كنيد. چيزي نيست كه شما را به تكاپو بيندازد. چيزي كه بايد براي آن تكاپو كنيد اين است كه با مطلب خود عميقا ارتباط برقرار كنيد. حتي اگر خنده‌دار است. حتي اگر سعي داريد طنز به‌كار ببريد بايد با آن عميقا ارتباط برقرار كنيد. من فكر مي‌كنم خودم را اين‌گونه توجيه مي‌كنم كه چگونه زندگي‌ام را مي‌گذرانم. شيوه زندگي خيلي عجيب است. هر روز، تنها در يك اتاق، روي كاغذ، كلمات را كنار هم قرار دادن. حرفه‌هاي بسيار ديگري وجود دارند كه فكر مي‌كنم مفرح‌ترند و براي دنيا معنادارتر اما نكته اين شغل، برخلاف بقيه‌ها شغل‌ها اين است كه بايد هميشه تمام تلاش‌تان را بكنيد. نمي‌توانيد شل بگيريد. بايد ذره‌ذره وجودتان را به كارتان ببنديد. فكر نمي‌كنم مشاغل زيادي اين گونه باشند. شما با وكيل تنبل، دكتر تنبل، قاضي تنبل برخورد مي‌كنيد كه از پس كارشان بر‌مي‌آيند. حتي ورزشكاران تنبلي مي‌بينيد كه هميشه تمام تلاش‌شان را نمي‌كنند ولي نمي‌توانيد يك نويسنده يا نقاش يا يك موسيقيدان باشيد؛ بدون اينكه حداكثر تلاش خود را به‌كار بگيريد. پايان روز كاري ممكن است هيچ چيزي ننوشته باشم. هر جمله‌اي را كه نوشته‌ام خط زده باشم. كاغذ‌ها را مچاله شده داخل سطل آشغال انداخته باشم و هيچ چيزي براي ارايه نداشته باشم ولي حداقل مي‌توانم بايستم و بگويم، تمام تلاشم را كردم. صددرصد تلاشم را كردم و اين حس رضايت‌بخشي مي‌دهد. به‌كار گرفتن تمام تلاش خود براي انجام كاري.»
باز هم بخشي ديگر از كتابش را مي‌خواند: «در اتاقي كه اين را مي‌نويسم، مي‌مانم. يك پايم را جلوي ديگري مي‌گذارم. يك كلمه را كنار ديگري مي‌گذارم و براي هر قدمي كه برمي‌دارم، كلمه‌اي ديگر اضافه مي‌كنم؛ چنانچه براي هر كلمه بازگوشده يك فاصله ديگر پر مي‌شود، فاصله‌اي كه با حركت بدنم در فضا پر پر شده است. اين يك سفر در فضاست حتي اگر به جايي نرسم. حتي اگر به نقطه آغاز برگردم. يك سفر فضايي مانند گذر از شهرها، بيايان‌ها، يا لبه يك اقيانوس خيالي كه هر تفكري در امواج بي‌امان واقعيت غرق مي‌شود.»
او در يكي از رمان‌هايش گفته است: «داستان‌ها براي كساني اتفاق مي‌افتند كه توانايي بيان كردن آنها را دارند و فكر مي‌كنم اين حقيقت دارد. خيلي از مردم فقط سر به هوا راه مي‌روند و به هيچ چيز توجه نمي‌كنند اما اگر شما متوجه اطراف خود هستيد، ممكن است به چيزي برخورد كنيد كه خيلي جالب يا غيرمعمول باشد. اما بايد چشمان‌تان را باز نگه داريد. اين كار يك نويسنده است كه چشم‌هايش را باز نگه دارد.» او هنوز هم به شعر عميقا علاقه دارد، دوره‌اي هم طبع‌آزمايي كرده است، استر از همين حس‌هايش مي‌گويد، از اينكه بعضي‌ها چگونه داستان‌ها را مي‌خوانند اما دركي از آن ندارند: «كساني هستند كه زبان براي‌شان جالب نيست، مثلا به شعر علاقه ندارند - كه من البته هنوز عميقا علاقه دارم- و رمان‌ها را مانند يك روزنامه مي‌خوانند؛ مثلا براي داستان و اطلاعاتش. به جملات گوش نمي‌دهند. خيلي‌ها اين‌طوري هستند. ولي اينها با اينكه مطمئنم خواندن را دوست دارند ولي لذت نهايي را از كتاب خواندن
نمي‌برند.
اين لذت در سبك كه همان موسيقي، تن و ريتم آن است، وجود دارد. معتقدم اگر شما يك خواننده حساس هستيد، معناي موسيقي آن را هم درك مي‌كنيد. خيلي سخت مي‌شود اين معناها را به وضوح بيان كرد اما آنها مهم هستند. هرچه خواننده با آنها هماهنگ‌تر باشد، بيشتر از آنها بهره خواهد برد. براي همين است كه هر كسي كتاب متفاوتي از ديگري مي‌خواند. شما زندگي خود، دانش و گذشته خود، تجربيات خود و نقطه‌نظرات خود را درباره مسائل داريد و شما به يك روش كتاب مي‌خوانيد و ديگري به روشي ديگر.»
او مي‌گويد: به كتاب‌هايي كه روزنه دارند علاقه‌مند است، فواصلي كه خواننده نفس بكشد، جايي كه خواننده مجبور است يك عضو فعال باشد و خودش جاهاي خالي را پر كند.
استر در ادامه از نويسندگان خوبي حرف مي‌زند كه زياد توصيف مي‌كنند و در متن‌هاي‌شان كلمات و توضيحات فراواني وجود دارد. بعد مطرح مي‌كند: «سوال مهمي است كه چه ميزان جزييات در مورد يك آدمي كه وارد اتاقي مي‌شود مي‌خواهيد به‌كار ببريد. مي‌خواهيد اتاق را توصيف كنيد يا نه؟ آيا توصيف وسايل داخل اتاق اهميت دارد؟ بعضي نويسنده‌ها هستند كه هر وسيله‌ درون اتاق را توصيف مي‌كنند و شما بعد از مدتي احساس خفگي مي‌كنيد. نفس‌تنگي مي‌گيريد.
احساس مي‌كنيد در كلمات غرق مي‌شويد و هيچ اتفاق مهمي نمي‌افتد؛ حتي اگر به زيبايي نوشته شده باشد.» اما او سعي مي‌كند كه موجز بگويد به جاي آنكه اطلاعات فراواني بدهد، دوست دارد خواننده خودش بيشتر برداشت كند. هرچه بيشتر دستگيرش شود، خوشحال‌تر خواهد بود و هر وقت گير مي‌كند و مي‌بيند كه جايي، زيادي نوشته و پيچيده شده، احساس مي‌كند بايد دست نگه‌دارد و به خودش مي‌گويد: «سريع و سرراست.» سعي مي‌كند هميشه اين را به خاطر بسپارد؛ سريع و سرراست، تا احساس ‌كند خواننده و نويسنده همراه با كتاب پيش مي‌رود. از نظر او هر كلمه‌اي حساب است. هر ويرگولي مهم است تا بدانيد لحظه‌اي نيست كه خواننده جذب نشده است. اين نوع كتابي است كه او مي‌خواهد
بنويسد.
او دوباره خاطراتش را ورق مي‌زند، زمستان ۷ يا ۸ سال پيش را به خاطر مي‌آورد كه با همسرش سفري براي شركت در يك جشنواره‌ نويسند‌گي به كي‌وست در فلوريدا رفتند. يكي از نويسنده‌هاي آنجا خانمي به نام ايمي تن بود، او نويسنده‌ امريكايي- چيني است كه خيلي موفق بوده و در امريكا رمان‌نويس معروفي است. معلوم شد ايمي دوستاني در اطراف سان‌فرانسيسكو دارد كه همسايه ويلي ميز هستند. ايمي با آنها تماس گرفت و گفت كه به يك كتابفروشي بروند و كتاب پل را بخرند و بعد به خانه ويلي ميز بروند و داستان را براي او بخوانند. آنها اين كار را كردند. ويلي، در آخر دهه۷۰  زندگي خود بود.
ظاهرا اشك در چشمان ويلي ميز جمع شده و هي تكرار مي‌كرده: ۵۲ سال، ۵۲ سال، ۵۲ سال و بعد يك توپ بيسبال را برداشته و براي پل استر امضايش كرده و به دوستان ايمي داده و بعد هم به ايمي رسيده. او هم استر را به خانه‌اش دعوت كرد و توپ بيسبال امضا شده‌ ويلي ميز را به او داد؛ «۵۲ سال بعد از آنكه من نتوانستم امضايش را بگيرم. حالا مسلما ديگر امضا برايم مهم نبود، اما آنقدر داستان برايم تكان‌دهنده بود كه يك چيزي در يك چرخه كامل بچرخد تا حتي براي خود ويلي ميز هم تكان‌دهنده باشد و اين فوق‌العاده است. پس فكر كنم بايد مدت طولاني صبر كنيد تا داستان‌ها پايان خود را پيدا كنند اما اين داستان پايان داشت و براي يك‌بار پايان آن شاد بود.»

روزنامه اعتماد