شناسهٔ خبر: 45546 - سرویس دیگر رسانه ها

ماه پشت ابر می‌ماند/ شکل‌های زندگی: به مناسبت انتشار «قلبی به این سپیدی» اثر خابیر ماریاس

«قلبی به این سپیدی»* عنوانی است که خابیر ماریاس، نویسنده اسپانیایی از «مکبثِ» شکسپیر و یا مشخص‌تر بگوییم از جمله‌های لیدی مکبث به وام گرفته است. اهمیت کاراکتری لیدی مکبث البته از همسر خویش، مکبث بیشتر است.

فرهنگ امروز/نادر شهریوری (صدقی):

مکبث خنجربه‌دست به اتاق پادشاه رفت، در همان لحظه خنجری را در هوا دید که معلق است و از آن خون می‌چکد، وقتی دست به سوی آن دراز کرد خنجر ناپدید شد. مکبث آن را خیال پنداشت، لذا با یک ضربه خنجر خود پادشاه خفته را به قتل رساند. در مکبث خون ریخته‌شده نه استعاره که واقعی است که از خود بر دست و چهره لکه بر جای می‌گذارد، اما شاید بتواند لکه خون را با مقداری آب شست. این توصیه‌ای است که لیدی مکبث به همسر خود که پادشاه تازه‌به‌تخت‌رسیده است می‌کند «برو، آبی بیاب و این شاهد ناپاک را از دستان‌ات بشوی»١.
«قلبی به این سپیدی»* عنوانی است که خابیر ماریاس، نویسنده اسپانیایی از «مکبثِ» شکسپیر و یا مشخص‌تر بگوییم از جمله‌های لیدی مکبث به وام گرفته است. اهمیت کاراکتری لیدی مکبث البته از همسر خویش، مکبث بیشتر است. این لیدی مکبث است که از همسر خویش می‌خواهد مرتکب قتل شود و این لیدی مکبث است که گمان می‌برد با کمی آب رنگ لکه شسته خواهد شد، اما مهم‌تر از همه این لیدی مکبث است که می‌داند چگونه می‌توان از زبان استفاده کرد. او اگرچه مصمم و بااراده است اما به این مهم نیز واقف است که «اراده همیشه کندتر از زبان است»,٢ لیدی مکبث به قدرت عظیم زبان برای مخدوش نشان‌دادن و حتی وارونه جلوه‌دادن حقیقت واقف است. از نظرش زبان اساسا برای همین کار ساخته شده است. اهمیتی که لیدی مکبث برای زبان «هم به عنوان سلاح و هم ابزار»٣ قائل است تا بدان حد است که گمان می‌برد به وسیله آن می‌توان حتی منکر جنایتی چنان آشکار توسط خود و همسرش علیه پادشاه مشروع اسکاتلند شد: «مکبث (به دست‌هایش نگاه می‌کند): چه منظره غم‌انگیزی! لیدی مکبث: چه حرف ابلهانه‌ای! کدام منظره غم‌انگیزی!»٤
«نمی‌خواستم بدانم»، اینها اولین کلمه‌های رمان «قلبی به این سپیدی» است. راوی که «خوان» نام دارد خواننده را تا انتها با خود می‌برد تا حقیقتی را آشکار کند. حقیقتی که می‌توانست آشکار نشود. به شرط آنکه او چیزی از ماجرا نمی‌دانست، اما خوان علی‌رغم میل خود، خواسته یا ناخواسته «مرتکب» عمل دانستن می‌شود. ماریاس، دانستن را مترادف با گوش‌کردن، فهمیدن و آگاهی می‌داند. «گوش کردن به معنی دانستن، فهمیدن، آگاهی از هر چیزی است که باید بدانی»٥ خوان در مسیر گوش‌کردن و سپس تحلیل و تفسیر وقایعی که شنیده و یا از آن مطلع شده به تدریج به مرحله‌ای از نوعی آگاهی می‌رسد که می‌توان از آن با ‌عنوان «آگاهی به سرشت تغییرناپذیر چیزها» نام برد. او درمی‌یابد که گویا امور از اساس تغییرناپذیرند. این نوع آگاهی که از آن می‌توان با نام «آگاهی هملتی»** نام برد، از فرط انباشت درنهایت به «بی‌تفاوتی» و «پاسیو»بودن منتهی می‌شود. در این صورت برای فردی که از این نوع آگاهی- دانستن- برخوردار است، تجربه‌های متفاوت آدمیان در اساس «یک تجربه» به حساب می‌آید. تجربه‌ای که انجام‌دادن و یا ندادنش در هر حال فرق چندانی ندارد. «چیزی که اتفاق افتاده با چیزی که اتفاق نیفتاده یکی است... آنچه تجربه می‌کنیم با آنچه هرگز نیازمودیم یکی است»٦.
به‌رغم تمایل راوی به «ندانستن»، رمان پرکشش آغاز می‌شود: «نمی‌خواستم بدانم اما تصادفی فهمیدم که یکی از دخترها، وقتی دیگر دختر نبود و تازه از ماه عسل برگشته بود به دستشویی رفت، جلو آینه ایستاد... و تفنگ پدرش را به سوی قلبش نشانه رفت. آن موقع پدرش همراه باقی اعضای خانواده و سه میهمان در اتاق ناهارخوری بودند. صدای گلوله را که شنیدند، حدود پنج دقیقه بعد از آن بود که دختر میز شام را ترک کرد». بعدها خوان درمی‌یابد دختری که خودکشی کرده خاله‌اش ترزا بوده است. پیرنگ داستان بر راز سه ازدواج پدر خوان بنا شده است. خوان فرزند زن سوم پدر خود است. او به تدریج و البته تصادفی و تکه‌تکه به این راز مهم در زندگی شخصی‌اش پی می‌برد. به رغم ساده‌بودن پیرنگ رمان ماریاس مضامین مهمی را گرد هم می‌آورد.
خوان از ابتدا خسته به نظر می‌رسد. شاید این خستگی ریشه در آن دانستنی دارد که او نمی‌خواسته بداند، حتی در ازدواج با لوییزا، دختر همکار و موردپسندش نیز چندان شور و اشتیاقی به خرج نمی‌دهد که بالعکس «حس به انتها»٧ رسیدن را تجربه می‌کند. به‌تدریج خستگی در خوان بیشتر می‌شود، این خستگی از دانستن او نشئت می‌گیرد. «واقعیت این بوده است که اگر اخیرا خواسته‌ام از اتفاقات تمام آن سال‌ها سردربیاورم به‌خاطر ازدواجم بوده... راستش نمی‌خواستم بدانم»,٨ این تمایل به نخواستنِ دانستن ولی در مسیر دانستن قرارگرفتن بر شدت خستگی می‌افزاید. خابیر ماریاس در رمان خواندنی خود مضمون جالبی را مطرح می‌کند و آن رابطه میان دانستن و خستگی است. او میان این دو رابطه‌ای مستقیم می‌بیند.
«تکرار»، مضمون پراهمیت دیگری است که باریاس به این‌خصوص آن را در رمان خود لحاظ می‌کند. به یک تعبیر او اساسا فرم رمان خود را در قالب تکرار به تصویر می‌کشد، بسیاری عبارات و کلمه‌های داخل رمان مثل عبارت «قلبی به این سپیدی» و کلمه «مکبث» تکرار و بارها تکرار می‌شود اما آنچه «تکرار» ماریاس را از تکرار دیگر نویسندگان، که غالبا تکرار نقطه‌ضعف‌شان تلقی می‌شود، متمایز می‌کند آن است که ماریاس به مضمون «تکرار» جنبه‌ای رئال و فلسفی می‌دهد: زندگی و تجربه‌های آن به مثابه چیزی که تا بی‌نهایت تکرار می‌شوند. علاوه‌برآن نویسنده برای «تکرار»، مضمونی گاه حتی ملموس‌تر قائل می‌شود و آن را اساس کارکرد و خاصیت ذهن آدمی در نظر می‌گیرد. ماریاس بر این باور است که «فرایندهای ذهنی اغلب تکراری است»٩ و به یک تعبیر آدمی همواره باورها و دغدغه‌های ذهنی و حتی دانستنی‌های خود را تکرار می‌کند. تکراری که مطابق منطق خود از درونش هیچ تجربه تازه‌ای رخ نمی‌دهد.
در رمان «قلبی به این سپیدی» گاه با مضامین نیچه‌ای مواجه می‌شویم. «تکرار» باریاس بی‌ارتباط با «بازگشت جاودان» نیچه نیست اما مهم‌تر از آن مقوله «واقعیت» است. در نگاه به «واقعیت» میان این دو شباهت زیادتری وجود دارد. از نظر نیچه «چیزی به نام واقعیت- واقعیت محض- وجود ندارد، آنچه وجود دارد تفسیر واقعیت است» و به‌نظر باریاس نیز «واقعیت محض بر همگان پوشیده است و چون ماه همیشه پشت ابر می‌ماند»,١٠ بنابراین آنچه باقی می‌ماند همانا تفسیر و به‌ تعبیر ماریاس «تکراری» است که او آن را اساس فرایند ذهن آدمی به حساب می‌آورد. دقیقا در پیوند میان این دو مضمون، از یک طرف «پوشیده بودن واقعیت محض» و از طرف دیگر «تکراری بودن فرایند ذهنی» است که «زبان» آن کارکردی را می‌یابد که لیدی مکبث عملا آن را اجرا می‌کند: تفسیر واقعیت آن‌گونه که خود می‌خواهد و نه آن‌گونه که وجود دارد.
خابیر ماریاس به زیبایی مقوله‌های مهم زندگی از قبیل دانستن، تکرار، خستگی و... را در کنار هم گرد آورده است، به ندرت می‌توان رمانی یافت که در حین کشش برای خواندن به منظور پیدا کردن رازی که در آن پنهان است، خواننده را نیز به چنین مقوله‌های مهمی پیوند دهد. خابیر ماریاس از عهده این کار برمی‌آید، اما اگر بخواهیم به مضمونی که مهم‌تر است توجه کنیم، آن مضمون مقوله زبان است. «قلبی به این سپیدی»، با یک نگاه رمانی درباره قدرت جادویی زبان است: اهمیت زبان در زندگی روزمره، از مناسبات عادی و ساده تا مناسباتی پیچیده در سطح قدرت و در مناسبات میان دولت‌ها. خوان و همسرش لوییزا به عنوان مترجمان و زبان‌شناسانی که مسلط بر چند زبان هستند، امر ترجمه را هم‌زمان در مذاکرات سیاسی نیز برعهده دارند. به نظر می‌رسد انتخاب چنین شغلی از طرف نویسنده بی‌ارتباط به اهمیتی که ماریاس برای زبان و به‌عبارتی تفسیر، که با زبان پیوند ناگسستنی دارد نباشد: به مدد زبان می‌توان هر واقعیتی را تفسیر کرد. واقعیت آن چیزی نیست که وجود دارد بلکه آن چیزی است که ساخته می‌شود. چنان که لیدی مکبث می‌کوشد آن را بسازد.
پی‌نوشت‌ها:
* «قلبی به این سپیدی»، اشاره به سخنان لیدی مکبث به همسر خود است اما در ترجمه‌های فارسی از «مکبث» شکسپیر این عبارت با مضمونی که «قلبی به این سپیدی» به ذهن می‌آورد وجود ندارد. در «مکبث» با ترجمه عبدالرحیم احمدی، لیدی مکبث عبارت «دلی چنین لرزان» را به کار می‌برد. «لیدی مکبث: دست‌های من هم‌رنگ دست‌های شماست ولی اگر دلی چنین لرزان در سینه می‌داشتم شرم می‌بردم.» (مکبث، شکسپیر، ترجمه عبدالرحیم احمدی، ص ٨٠) و در «مکبث» دیگر با ترجمه داریوش آشوری عبارت «دلی رنگ‌باخته» به‌جای «قلبی به این سپیدی» آورده شده است. «لیدی مکبث: دست‌های من نیز همرنگ دست‌های توست، اما شرم دارم که دلی رنگ‌باخته چون دل تو داشته‌ باشم» (مکبث، شکسپیر، ترجمه داریوش آشوری ص ٤٥). در هر دوی این عبارات لیدی مکبث به‌عنوان کاراکتری قوی می‌خواهد با استفاده از «زبان» در حین تلقین شجاعت به همسر خود به وی قوت قلب بدهد و او را از غرقه‌ماندن در دانستن بازدارد.
** مقصود از «آگاهی هملتی» تعبیری است که نیچه از هملت دارد. به تعبیر نیچه آنچه هملت را خسته و افسرده کرده است، همانا «دانستن» وی است. به نظر نیچه «دانستن خفقان‌آور است».
١، ٤. مکبث، شکسپیر، ترجمه داریوش آشوری
٢، ٣، ٥، ٦، ٧، ٨، ١٠. قلبی به این سپیدی، خابیر ماریاس، ترجمه مهسا ملک‌مرزبان
٩. قلبی به این سپیدی، به نقل از مقدمه جاناتان کو

روزنامه شرق