شناسهٔ خبر: 47313 - سرویس دیگر رسانه ها

سال‌هاست در شعر ایران اتفاقی رخ نداده/ خاطره دیدار با فوئنتس

مهدی اخوان لنگرودی با اشاره به اینکه برخی از شاعران امروز ایران با استعدادند و برخی واقعا هیچ چیز برای گفتن ندارند اذعان کرد از دهه پنجاه به بعد اتفاق خاصی در شعر ایران رخ نداده است.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ مهدی اخوان لنگرودی به سال ۱۳۲۴ در شهر لنگرود به دنیا آمده است. وی دوران کودکی، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در لنگرود گذرانید و در سال ۱۳۵۱ از دانشگاه ملی ایران در رشته جامعه‌شناسی فارغ التحصیل و برای اخذ مدرک دکتری راهی وین شد و تاکنون در این کشور ساکن است.

وی نخستین دفتر شعرش با عنوان سپیدار در سال ۱۳۴۵ منتشر کرد. از دیگر آثار شعری وی می‌توان به چوب و عاج، آبنوس بر آتش، خانه و سالیا اشاره کرد. وی همچنین خالق آثار داستانی با عناوین آنوبیس، درمان، پنجشنبه سبز، ارباب پسر، در خم آهن، الا تی تی و توسکا است.

از این شاعر و نویسنده به تازگی کتابی با عنوان «چراغ آفتاب از در سنگی» از سوی نشر ثالث منتشر شده است؛ کتابی که شامل نامه‌های وی به شاعران و نویسندگان هم روزگار خودش است. به این بهانه با وی به گفتگو نشستیم.

* کتابی به تازگی از شما در دست انتشار قرار گرفته که مجموعه مکاتبات شما با جمعی از شاعران و ادیبان ایران است. برای من جالب است که بدانم شما به چه دلیل این نامه‌ها را نگاه داشته و آرشیو کرده‌اید؟

این سوال مهمی است و می‌شود رویش دست گذاشت. خیلی‌ها بوده و هستند که با هم مکاتبه دارند اما به فکر چنین آرشیوی نیستند ولی برای من این اتفاق اینگونه نیفتاد. روزی متوجه شدم با خیلی از بزرگان ادبیات ایران نامه‌نگاری داشته‌ام وآنها حرف‌ها، شعرها و نکته‌های زیادی را برای من در نامه‌هایشان نوشته‌اند. به ذهنم زد که در روزگار ماشینیسم، دست خط آنها را منتشر کنم و راهی برای رسیدن به بخشی از اندیشه آنها باز کنم.

اولین کتابی که با این هدف چند سال قبل منتشر کردم، نامه‌های احمد شاملو به خودم و نامه‌های من به او بود که خیلی خوب در ایران از آنها استقبال شد.

* شما با شاملو چطور و از کی آشنا شدید؟

من شاملو را در زمان حضورم در ایران یکبار خیلی کوتاه در مجله خوشه دیدم. پس از آن نیز گاهی در برخی شب‌های شعر او را می‌دیدم و البته اشعارش را هم می‌خواندم و دوست داشتم. وقتی من از ایران به اتریش مهاجرت کردم، شاملو ساکن آمریکا بود. برایش تلفن زدم و به منظور شرکت در یک شب شعر او را به اتریش دعوت کردم. نمی‌دانم چه صمیمتی در کلامم بود که پذیرفت. برای او در دانشکده اقتصاد وین دو شب شعر گذاشتیم و دو روز را با هم گذراندیم. پس از آن دوستی بیشتری بین ما شکل گرفت. حتی من یک آلبوم از عکس‌هایش که در زمان حضورش در اتریش گرفته شده بود را برایش فرستادم و او هم برایم این جمله را نوشت که «ما در چه قبله خوشنامی بودیم و نمی‌دانستیم/ دیدار با شما مثل یک آه کوتاه بود.»

همین مساله باعث دوستی بیشتر ما و ادامه مکاتباتمان با هم شد. یکسال بعد دوباره شاملو را به اتریش دعوت کردم و اینبار او ۱۰ روز در خانه من مستقر بود. در این مدت بدون اینکه خودش متوجه شود تمام شعرها و حرف‌هایش را که در خانه‌ام می‌خواند و می‌گفت، یادداشت می‌کردم. خاطرم هست بعد از ۱۰ روز به شوخی به همسرش این مساله را یادآوری کرد و خیلی هم خوشحال بود. حتی به شوخی به همسرش گفت: اینجا هر حرفی را نزند! حاصل این دوستی ها هم کتاب یک هفته با شاملو بود که خودش آن را قبل از انتشار خواند و تایید کرد.

* نامه‌نگاری‌ها با دوستان شاعر و ادیب‌تان حتما بهانه‌ای هم داشته. این بهانه برای شما چه بوده است؟

بیشتر این نامه‌ها را از سر دلتنگی نوشتم. یعنی دلیل ادبی خاصی نداشته است. همین دلتنگی باعث شد که برای جمال‌زاده نامه بنویسم و او در ۴۴ سالگی جوابم را بدهد. یا برای سیاووش کسرایی نامه بنویسم. شبی که من در دانشگاه شب شعر داشتم، کسرایی در بیمارستان عمل قلب انجام داده بود و در آن حال جواب نامه‌ من را نوشت که مبدل به یکی از آخرین دست‌خط‌های او نیز شد. نامه ابراهیم گلستان و خیلی‌های دیگر هم به بهانه‌های مشابه نوشته و پاسخ دریافت کرد.

* رابطه دوستی شما با همه افرادی که در این کتاب یادی از آنها شده مثل رابطه‌دوستی‌تان با شاملو بود؟ مثلا با جمال‌زاده هم رفاقت صمیمی داشتید؟

رفاقت که نه اما مکاتبه داشتم. کتاب شعرم را برایش فرستادم و در عین ناباوری در جواب برایم پاسخ بلندی نوشت و در آن نوشت که امشب به جای حافظ از کتاب تو فال می‌گیرم و از این دست صحبت‌ها. من را هم نصیحت می‌کرد که درد غربت را فراموش کن و به کارت بچسب. نگاهش برایم جالب بود. در عین کهولت مثل شاعران نوپرداز برای من نامه می‌نوشت. مثلا در یک نامه کوه روبروی منزلش را خیلی زیبا به یک تمساح سبز خفته تشبیه کرده بود.

* در کتاب، نامه‌های بزرگ علوی هم آمده‌است. با او چطور آشنا بودید؟

برایش کتابم را فرستاده بودم و او نیز پاسخ داده‌بود که آثارت را می‌خوانم و با کارهایت آشنا هستم و از برقراری این ارتباط خیلی خوشحال بود. البته همه صحبت‌هایمان پیرامون ادبیات بود و بویی از سیاست در آن به مشام نمی‌رسید.

* جناب لنگرودی از تجربه نوشتن و سرودن درجایی غیر از سرزمین مادری بگویید.

از سال ۱۹۷۳. در ۱۷ سال ابتدایی حضورم در اینجا، هیچ چیزی نمی‌نوشتم. کارم شده بود خواندن. حوصله و فضای نوشتن نبود. بعد از ۱۷ سال به توصیه شاملو بود که دوباره نوشتن را شروع کردم و نزدیک به بیست عنوان کتاب از من منتشر شد.

* هفده سال سکوت برای یک شاعر و نویسنده زمان زیادی است. سخت نبود بعد از این همه مدت دوباره سرودن و نوشتن؟

در این دوران گرچه ننوشتم اما بسیار خواندم. هر کتابی به دستم می‌رسید می‌خواندم و مغزم به اصطلاح خیلی چاق شد. شاید علت اینکه توانستم بعد از آن مدت بنویسم همین بود.

* حس نکردید دیگر همان آدم سابق نیستید؟

البته همه ما با گذر زمان صاحب تجربه بیشتری شده و به اصطلاح پخته‌تر می‌شویم.

* کمی هم به شعر امروز ایران بپردازیم. نظرتان درباره تجربه شاعرانه نسل جدید امروز ایران چیست؟

من حدود ۲۵ سال است که در حال تدوین دایره المعارف درباره شاعران معاصر بعد از نیما تا هشتاد سال بعدش هستم که در آن از هر شاعری نمونه اثری هم می‌آید. تا الان ۲۲ جلدش نوشته شده و حدود ۶ تا ۷ هزار صفحه در نهایت خواهد بود. به همین خاطر در این سالها با شاعران امروز قدم به قدم جلو رفته‌ام و کارشان را جدی دنبال کرده‌ام.

برخی خیلی با استعدادند و برخی واقعا هیچ چیزی برای گفتن ندارند. من البته کاره‌ای نیستم اما به نظر شعر ایران یعنی شعر دهه سی تا پنجاه. از دهه پنجاه به بعد شعر افتاده در آرتیست بازی‌های مدرن و پست مدرن. حتی شعر کلاسیک هم افت کرده است. چهار تا غزل خوب هم دیگر نمی‌شود پیدا کرد و خواند.

* این مشکل مختص ایران است؟ یعنی فضای ادبی ایران تنها گرفتار این پدیده شده؟

آنچه من دیده‌ام این است که شعر اروپا و آمریکای لاتین خیلی خوب در حال پیشرفت است و کتاب‌های خوبی منتشر شده است اما در ایران هر کسی صبح از خواب بیدار شده گفته شاعر است. ما الان گویا نزدیک به ۹ هزار نفر شاعر نوپرداز داریم. آنها کم می‌خوانند و یا نمی‌خوانند. از ادبیات روز دنیا بی‌اطلاعند. من شاعر را کسی می‌دانم که به همه ادبیات دنیا ناخنکی زده باشد و از آن چیزی خوانده باشد. اینها اما در شاعران جوان امروز دیده نمی‌شود.

وضعیت در کلاسیک سرایان هم همین طور است. کی تا حالا پنج غزل دلربا سروده است پس از منزوی و سایه؟ من که ندیدم. هر که هر چه می‌گوید را سریع منتشر می‌کند. همه دنبال اسم هستند. خودشان هم پول می‌دهند کتاب چاپ می‌کنند و می‌دهند به خانواده‌شان. با اینها ادبیات جلو نمی‌رود.

* با این حساب جایی در دنیا پیدا کرده‌اید که مثل ایران شعر دغدغه مهمی باشد؟

بله. شعر در آمریکای لاتین مساله و دغدغه مهمی است. این قاره صاحب شاعرانی مثل خولیو کورتاسار، بورخس، نرودا و... و. است. در تاریخ زندگی نرودا آمده است که در یک شب شعر او، ۱۳۰ هزار نفر حضور داشته‌اند. در ایران شب شعر در بهترین حالت پنجاه نفر استقبال کننده دارد. در اروپا هم مدتی وضع شعر خوب بود اما الان نه. البته نمی‌گویم به شعر علاقه‌ای ندارند. دارند، خوب هم دارند  اما واقعیت این است که ادبیات آنها در جهان حرفی برای زدن ندارد. ادبیات به باور من یعنی آنچه در آمریکای لاتین رخ داده است......

* صحبت از آمریکای لاتین شد. شنیده‌ام که شما با کارلوس فوئنتس هم آشنایی داشته‌اید؟

بله. برایش در وین شب شعری گذاشته بودند. البته این را هم بگویم که قبل از اینکه فوت کند با من قرار دیداری داشت که متاسفانه میسر نشد.

فوئنتس در وین سه شب متوالی شب شعر داشت. در دو شب از آنها او را همراهی کردم. یادم هست که وقتی از تریبون پایین آمد همدیگر را در آغوش کشیدیم. بعد هم کتابهایمان را مبادله کردیم. در میان نامه‌های کتاب نامه‌ای هست با عنوان «با نفس‌های خاکستری در کنار کارلوس فوئنتس» که همه اینها را شرح داده‌ام. در دیدارهایمان از اروپا می‌گفت که مدت زیادی ما را مستعمره کرده بود اما امروز ما برخاسته‌ایم و ادیبانی مثل کورتاسار و مارکز و آستاریاس و بروخس داریم. می‌گفت که امروز دیگر وقت و زمان ماست. در این کتاب همه اینها هست.

* یکی از مشهورترین اشعار و یا ترانه‌هایی که از شما در ذهن مخاطبان باقی مانده است، ترانه مشهور گل یخ است. ماجرای سرایش این ترانه چه بود؟

من در آن سال‌ها به دانشگاه رفت و آمد داشتم. در یکی از روزها بچه برادرم را هم با خودم برده بودم و او که سه ساله بود بسیار گریه می‌کرد. اشک‌هایش مثل یک ستاره از چشم‌هایش بیرون می‌زد. با او نشستم در گوشه دانشگاه و ترانه گل یخ را همانجا نوشتم. در آن سال‌ها کوروش یغمایی با من در دانشگاه ملی همکلاس بود. شعر را به او دادم و او هم خواندش. فکر می‌کنم سال ۵۱ بود.