شناسهٔ خبر: 48973 - سرویس اندیشه

گزارشی از همایش «وضعیت فکر سیاسی در ایران معاصر»حسینعلی نوذری/(۴)

دیالکتیک مناسبات قدرت و اندیشه سیاسی در چشم‌انداز الگوهای چهارگانه

نوذری همواره میل بدنۀ اصلی‌ای که خودش را مدعی و مالک قدرت می‌داند این است که امکان توزیع قدرت را منتفی بداند و از آن جلوگیری کند. اما از آن طرف دیگران به تعبیری خواهان آن هستند که این قدرت توزیع و پراکنده شود

فرهنگ امروز/ مینا قاجارگر: دهمین همایش سالانه انجمن علوم سیاسی ایران با موضوع «وضعیت فکر سیاسی در ایران معاصر» پنجشنبه پنجم اسفندماه ۱۳۹۵ با حضور اساتید و پژوهشگران برجسته حوزه اندیشه سیاسی و سایر حوزه‌های مرتبط، در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. این همایش در سه سالن به شکل موازی برگزار شد و موضوعات مختلفی را در زمینه فکر سیاسی مورد توجه قرار داد.​ متن زیر گزارش کامل سخنرانی حسینعلی نوذری در این همایش است.

****

ما به طور سنتی و قراردادی در دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی ایران، چه در دانشگاه تهران و چه در دانشگاه پهلوی که من قبل از انقلاب این افتخار را داشتم که دانشجوی آنجا باشم و همین‌طور در دانشگاه ملی و سایر دانشگاه‌ها بیشتر حوزۀ اندیشۀ سیاسی داشتیم نه فکر سیاسی؛ برای همین برای من کمی سخت بود، حتی در چکیده‌ای هم که خدمت عزیزان تقدیم کردم، گفته‌ام که به طور معمول به لحاظ رتوریک ما با مفهوم اندیشۀ سیاسی آشنایی داشتیم و داریم. بحثی که من انتخاب کردم بررسی دیالکتیک مناسبات قدرت و اندیشۀ سیاسی در چشم‌انداز الگوهای نظری چهارگانه است. من با توجه به ضیق وقت یک شمای کلی ارائه می‌دهم و بعد فقط چکیدۀ بحث خودم را ارائه می‌دهم و مفصل و مستوفایش را در مقاله تقدیم خواهم کرد.

مفهوم قدرت هم در گفتمان علوم سیاسی به‌ویژه در حوزه‌های سه‌گانۀ گفتمان علوم سیاسی (نظریۀ سیاسی، فلسفۀ سیاسی و اندیشۀ سیاسی) جایگاهی بسیار قویم و قدیم دارد و البته همواره این جایگاه محل مناقشه بوده است. گرچه در باب قدرت و بحث دربارۀ تعریف آن و دیدگاه‌ها و نقطه نظرات دربارۀ جایگاه قدرت، منشأ قدرت و خاستگاه قدرت، آنچه که قدرت را مشروعیت می‌بخشد یا به‌عبارت‌دیگر منابع توجیه‌کنندۀ قدرت و همین‌طور در خصوص کارویژه‌های قدرت اتفاق‌نظر و اجماع چندان دقیقی وجود ندارد، ولی دست‌کم در علوم سیاسی در خصوص اهمیت و محوری بودن قدرت هیچ‌گونه تردیدی وجود ندارد. در واقع به‌ گونه‌ای است که ما دانشجویان علوم سیاسی می‌دانیم که آن‌چنان این مفهوم، ارتباط و پیوند وثیق و تنگاتنگی دارد با مفهوم سیاست به‌منزلۀ گفتمان نظری و هم گفتمانی که در حوزۀ‌های کارورزی کاربرد دارد که امروزه دانشجویان علوم سیاسی را دانشجویان علم قدرت می‌دانند وpolitical science  را به‌عنوان science of power معرفی می‌کنند.

 بنابراین ازاین‌جهت در خصوص جایگاه و منزلت قدرت در گفتمان علوم سیاسی هیچ‌گونه تردیدی وجود ندارد. در جامعۀ ما همین معنا مطرح است. همواره آنچه که در خصوص مفهوم سیاست، اندیشۀ سیاسی یا نظریۀ سیاسی، تلاش‌هایی که در راستای تعریف و تبیین آن‌ها به عمل می‌آمده بر این بوده که این مفاهیم، این تعریف‌ها در پیوند با این مؤلفۀ اساسی معنا پیدا کند. بی‌تردید تعریف‌هایی که به عمل آمده دقیقاً متوجه همین دغدغه و همین حساسیت بوده است. فراموش نکنیم که هانس مورگنتا مفهوم سیاست و تعریفی را که از سیاست می‌دهد دست‌مایۀ عنوان یک رسالۀ تحقیقی بسیار ارزشمند کرده به نام «سیاست در میان ملل، مبارزه یا تلاش برای صلح و قدرت»؛ و این رسالۀ ارزشمند به خامۀ ارزشمند همکارمان سرکار خانم دکتر حمیرا مشیرزاده ترجمه شده است. این رساله نشان‌دهندۀ جایگاه محوری قدرت در عرصۀ سیاست است؛ اما آنچه که مفهوم سیاست را محل تردید قرار می‌دهد برخوردهایی است که به‌ویژه در عرصۀ سیاست عملی، یعنی در عرصۀ مناقشه‌ها و بده‌بستان‌هایی که ما به‌اصطلاح به‌عنوان عرصۀ سیاست عملی و روز قلمداد می‌کنیم، رخ می‌دهد؛ و بازیگران عمدۀ آن دولت‌ها و حکومت‌ها و سوپرایم‌ها هستند. بحث اینجاست که قدرت وقتی در این عرصه قرار می‌گیرد چه فاصله‌ای با مکان اصلی‌ای می‌گیرد که برای قدرت به طور مفروض در نظر گرفته شده است؟ آیا عرصۀ سیاست عملی و سیاست روز در واقع همان تعریف‌ها و همان توجیهاتی را برای قدرت به خدمت می‌گیرد که عرصۀ سیاست نظری؟

 مثلاً ما در عرصۀ اندیشۀ سیاسی و در نظریۀ سیاسی با تعریف‌ها و توجیه‌ها و تبیین‌هایی مشخصاً نظری که خاستگاه آن‌ها به فلسفۀ سیاسی و اندیشۀ سیاسی بازمی‌گردد سروکار داریم. کاری که من کردم این است که چهار حوزۀ نظری یا چهار چشم‌انداز نظری یا در واقع چهار گفتمان و بازی زبانی را دربارۀ قدرت بررسی کردم که ببینیم مفهوم قدرت از دید نمایندگان هریک از این چشم‌اندازهای چهارگانه چیست و چه تبیین‌ها و چه تفسیرهایی برای قدرت هست و این نمایندگان و شارحان هریک بر مبنای چه مؤلفه‌ها و چه زمینه‌های نظری به تعریف و تبیین قدرت، خاستگاه آن، جایگاه آن و منابع مشروعیت‌بخش آن و غیره می‌پردازند. حال با توجه به این زمینه، مفهوم قدرت در بیان شفاهی یعنی در بیان روزمره، در مصاحبه‌ها، در مطالبی که می‌نویسند و همین‌طور در عرصۀ بروز عملی قدرت توسط دولتمردان، زمامداران، سیاستمداران (منظورم در جامعه خودمان است) به کار گرفته می‌شود، این‌ها تا چه اندازه با هم منطبق هستند؟ آیا درک و تصویری که مثلاً وزیر خارجۀ ما در دو دهۀ پیش... (الآن خوشبختانه محل تأمل هست که برخی از سیاستمداران ما تا حدودی گرچه ممکن است مستقیماً دانش‌آموختۀ حوزۀ آکادمی سیاسی نباشند، اما با مفاهیم سیاسی بسیار سروکار دارند، دست‌کم فن دیپلماسی و آداب کنسولی و آن فراز و نشیب‌هایش را دقیق می‌دانند).

 اگر گذشته‌های کمی دورتر را در نظر بگیریم، نگرش و درک و دریافتی که کارورزان عرصۀ سیاست عملی ما از مفهوم قدرت داشتند تا چه پایه و تا چه اندازه منطبق و همسو و همخوان با درک و دریافت‌های نظری است که در محافل علمی و آکادمیک علوم سیاسی ارائه می‌شود؟ اگر این فاصله خیلی طولانی است این بحث من ناظر به چند معناست: یک معنای آن ناظر به وجه آسیب‌شناسانۀ عملی است و یک بخشش هم ناظر به وجه آسیب‌شناسانۀ آکادمیک و نظری است. وجه عملی‌اش این است که اگر قرار است کسانی در حوزۀ سیاست عملی حضور داشته باشند که این افراد دانش سیاسی‌شان با کاربست سیاسی‌شان فاصلۀ عمیقی داشته باشد، پس ما آن‌چنان‌که مرسوم و ظاهراً متداول است نیازی به آکادمی‌های علوم سیاسی و دپارتمان‌های علوم سیاسی نخواهیم داشت، دست‌کم به مبانی نظری (حوزۀ فلسفۀ سیاسی، اندیشۀ سیاسی، جامعه‌شناسی سیاسی، نظریۀ سیاسی)؛ این‌ها را تعطیل کنیم، کمااینکه بسیاری از اساتید برجستۀ ما در این حوزه از دهۀ ۷۰ به این طرف خانه‌نشین شده‌اند؛ اما اگر احساس می‌کنید که خیر، ما چنین نگاهی و تصوری نداریم، یعنی حتی اگر بخواهیم هم نمی‌توانیم، جبر زمان و مقتضیات و موقعیت‌ها ما را به سمتی سوق می‌دهد که نمی‌توانیم (دست‌کم همان‌طوری که موریس دوورژه در خصوص ژست داشتن احزاب سیاسی نزدیک به ۶۰ سال پیش در کتاب احزاب سیاسی گفته بود که حتی نظام‌های استبدادی و توتالیتر هم ژست داشتن حزب را می‌گیرند، اینجا همین‌طور است). ما دست‌کم می‌توانیم ژست این را داشته باشیم که فاصله‌های بین حوزۀ نظری و حوزۀ عملی ما دارد کم می‌شود و ما قائل به چنین افتراق و جدایی نیستیم.

اگر به این فرض دوم نگاه کنیم -که من خوش‌بینانه به این فرض دوم نگاه می‌کنم- حال باید ببینیم که این فاصله تا چه پایه است و کارورزان عرصۀ سیاست ما تا چه اندازه در تعامل با نظریه‌پردازان عرصۀ سیاست نظری ما یا محافل علمی و آکادمیک ما قرار دارند. از این منظر اگر نگاه کنیم، فکر می‌کنم بحثی که من می‌خواهم در مقالۀ خودم ارائه دهم تا حدودی توجیه خودش را پیدا می‌کند. به‌این‌ترتیب با در نظر گرفتن این معنا دغدغۀ من این است که اگر قرار است از این انجمن‌ها یا این همایش‌ها یا این سمینارها یک خروجی بیرون بیاید، این خروجی حتی اگر به‌صورت یک گزارۀ کوتاه هم باشد که بتواند دست‌کم کارورزان عرصۀ سیاست ما را به این صرافت نزدیک کند که چه فاصله‌ای در حوزۀ نظر و در حوزۀ عمل وجود دارد، به‌ویژه در مورد مسئلۀ مفهوم قدرت که به تعبیری این مفهوم را چگونه نگاه می‌کنیم؛ بنابراین بحث را فقط روی مفهوم قدرت متمرکز می‌کنم.

چنان‌که ما آموخته‌ایم منابع مشروعیت‌بخش اساسی از دیدگاه نظریه‌های سیاسی و فلسفۀ سیاسی برای مفهوم قدرت در نظر گرفته شده است. عمده‌ترین و قدیمی‌ترین نظریه که مکان قدرت را مشخص می‌کند نظریۀ حق الهی است؛ همان نظریه‌ای که به طور تاریخی مبنایی برای توجیه قدرت و اعمال قدرت توسط کارورزان در اختیار قرار داده و درعین‌حال وجه مثبت و اساسی آن این است که دست‌کم سبب شد تا بسیاری از کسانی که با مفهوم قدرت سروکار دارند منضبط بار بیایند و به غایتی برای قدرت قائل باشند. ضمناً همین نظریه در بسیاری از مواقع بازدارنده‌ها و موانع امتناعی را در برابر آن حوزۀ امکانی بی‌حدوحصر مانور کارورزان قدرت ایجاد کرده، به‌طوری‌که می‌تواند به‌منزلۀ نوعی کنترل و مهار عمل کند. در اینجا آن چیزی که مکان قدرت تلقی می‌شود انتقال مفهوم قدرت از جایگاه الهی به کسانی که به‌منزلۀ نمایندۀ خداوند یا کارگزار قدرت در زمین هستند. این مکان قدرت به تعبیری به طور تاریخی انتقال پیدا می‌کند تا می‌رسیم به قرن بیستم که به‌اصطلاح با چرخش پسا مواجه می‌شویم، اعم از چرخش‌های پساساختاری، چرخش‌های پساتاریخی و چرخش‌های پسانظری.

 مستحضر هستید که پیتر لسلت در ۱۹۵۶ اعلام مرگ نظریۀ سیاسی را مطرح می‌کند. وقتی مرگ نظریۀ سیاسی مطرح می‌شود در واقع کسانی که با مفهوم قدرت سروکار داشتند، یعنی در تلاش برای توجیه قدرت بودند در اینجا با یک خلأ اساسی برای تبیین مفهوم قدرت به لحاظ توجیه کارکردها و منابع مشروعیت‌بخش مواجه می‌شوند. تا می‌رسیم به دو حرکتی که توسط راولز و نوزیک صورت می‌گیرد؛ یکی در کتاب «آنارشی، استیت، اتوپیا» و یکی هم در کتاب «نظریۀ عدالت» که هر دوی این‌ها سعی می‌کنند با از دست رفتن و خلأ و فقدان نظریه و اندیشۀ سیاسی که حائل و پشت‌بند قدرت به‌حساب می‌آمد یک توجیهی برای مفهوم مکان قدرت ارائه دهند.

تقریبا نیم دهه بعد (در ۱۹۷۶) ما شاهد این هستیم که یک قرائت دیگری از مفهوم of power place مطرح می‌شود و رابطۀ آن با نظریۀ سیاسی به‌ گونه‌ای دیگر مطرح می‌شود که باز از منظر پسا است؛ و آن رویکردی است که فوکو مطرح می‌کند. فوکو اساساً به مکان قدرت قائل نیست، می‌گوید مکان قدرت یک توهم است، توهمی برای توجیه خود قدرت و دارندگان قدرت؛ یعنی وقتی ما برای نظریه‌ای که «چه کسی باید حکومت کند و چه کسی باید قدرت را اعمال کند» یک جایی در نظر می‌گیریم، تمام تلاش‌ها متوجه این می‌شود که قدرت در آنجا متمرکز است، آنجا مصدر نهایی و غایی قدرت است، پس بنابراین تمام تلاش‌ها هم باید برای توجیه آنجا باشد. حالا اگر از منظر نظریۀ الهی نگاه کنیم این می‌تواند نمایندگان خداوند باشد، مثل حکومت‌های تئوکراتیک، مثل حکومتی که ما داریم. اگر از منظر «حق با قدرت است» نگاه کنیم و قدرت را از آن منشأ اصلی‌ای که آن را دارد -یعنی هرکسی که قدرت را به هر طریقی به دست آورد- توجیه کنیم، باز همین‌طور، یا اگر قدرت را متعلق به نخبگان بدانیم یا غیره و ذلک؛ بنابراین فوکو می‌آید این نگاه را منتفی می‌داند، یعنی نه تنها ضرورت بلکه حتی امکان توجیهی مکان قدرت را زیر سؤال می‌برد. می‌گوید به دلیل تبعات و عارضه‌هایی که این دارد ما باید از این مسئله فرار کنیم یا به عبارتی شانه خالی کنیم. تبعاتش چیست؟ تبعاتش این است که ما در نهایت به اینجا می‌رسیم که تمام تلاشمان را بگذاریم برای توجیه مرکز قدرت؛ لذا او به پراکنش و توزیع قدرت در برابر تمرکز قدرت قائل است.

 لذا در هر جایی که ما نگاه کنیم نشانی از قدرت را می‌بینیم، این حتی وسیع‌تر از معنای شبکه‌ای بودن قدرت است؛ لذا از حوزۀ نظریۀ سیاسی کلاسیک می‌رسیم به نظریۀ سیاسی مدرن، بعد می‌رسیم به نظریۀ اجتماعی که نظریۀ اجتماعی را حول دو دسته تقسیم کرده‌اند: نظریۀ اجتماعی مدرن و نظریۀ اجتماعی پسامدرن. به‌این‌ترتیب در نظریۀ اجتماعی پسامدرن مفهوم قدرت مفهومی می‌شود که تک‌تک انسان‌ها با آن سروکار دارند؛ بنابراین هر فردی با توجه به شرایط و موقعیت یا منزلتی که در جامعه دارد به نوعی حصه‌ای از قدرت را دارد، منتها همواره میل بدنۀ اصلی‌ای که خودش را مدعی و مالک قدرت می‌داند این است که امکان توزیع قدرت را منتفی بداند و از آن جلوگیری کند. اما از آن طرف دیگران به تعبیری خواهان آن هستند که این قدرت توزیع و پراکنده شود؛ لذا به صحرا بنگرم صحرا ته وینم/ به دریا بنگرم دریا ته وینم/ به هر جا بنگرم کوه و در و دشت/ نشان از قامت رعنای قدرت بینم!

 بنابراین فوکو تأکید می‌کند که قدرت، این استعارۀ panopticon بودن و استعارۀ omnipotent یعنی قادر متعال و omnipresent بودن را که همه جا حاضر و ناظر است و حالت سراسربینانه دارد، در واقع وام‌دار فقه و وام‌دار کلام و وام‌دار الهیات است. این بیانگر خصلت بین‌رشته‌ای و بده‌بستانی قدرت با سایر قدرت‌هاست.