شناسهٔ خبر: 50051 - سرویس اندیشه

ساموئل هازو؛

اهمیت شعر در حیات دولت و ملت

هازو  شعر از جایی آغاز می‌شود که منطق ایست می‌کند. در واقع از جایی که منطق دیگر کاری از پیش نمی‌برد. از اینجا به بعد، شعر از منطق خود پیروی می‌کند که منطق عقل نیست. سرچشمۀ آن نه مفاهیم و نتیجه‌گیری‌ها، بلکه انگاره‌هاست. برای مثال، از نظر یک آدم منطقی، سکوت معنایی جز بی‌صدایی ندارد. دایلن توماس، سکوت را «عبور سوزن از آب» معنی می‌کرد.

ساموئل هازو* ترجمۀ فریده حسن‌زاده مصطفوی:

اشاره: پرفسور ساموئل هازو، شاعر، نویسنده، منتقد و نمایشنامه‌نویس است و استاد ممتاز دانشگاه Duquesne در ایالت پنسیلوانیای آمریکا. ریاست انجمن بین‌المللی شعر را نیز به‌عهده دارد. در سال ۱۹۹۳ به‌عنوان نخستین شاعر رسمی ایالت پنسیلوانیا انتخاب شد و هنوز هم به این لقب مفتخر است.

جد پدری ساموئل هازو لبنانی بود. ترجمه‌های متعددی از شاعران عرب دارد که آخرین آن‌ها از آدونیس (علی احمد سعید)، شاعر لبنانی است. گلچینی نیز از اشعار مذهبی کشورهای مختلف به چاپ رسانده و تازه‌ترین کتابش، که مجموعه‌ای از مقالات ادبی، سیاسی و اجتماعی است، با عنوان «ردپای خدا» جایزۀ بهترین کتاب سال را برده است. وی علاوه بر شعر، در زمینۀ نمایشنامه‌نویسی نیز فعال است. اما شهرت او فقط به‌خاطر این دو نیست. هازو منتقد اجتماعی-سیاسی بصیری است. وجدانی بیدار، نگاهی هشیار و زبانی تندوتیز دارد. در کتاب مقالاتش به نام «SPYING FOR GOD» این‌چنین از جامعۀ آمریکا انتقاد می‌کند: رخت بربستن معنویات از مرکز قدرت، جامعه‌ای برای ما به ارث گذاشته است که در آن حکومت مظهر «آن‌ها» تلقی می‌شود و نه جلوه‌گاه «ما». زندگی ما به‌تدریج و به‌طرزی اجتناب‌ناپذیر در جهت گم کردن ارزش‌های آن پیش می‌رود. ما سرپرستی را با سرکوبی اشتباه گرفته‌ایم، بزرگ‌منشی را با فخرفروشی، بذله‌گویی را با هرزگی، سرشت سوگناک زندگی را با تلخی گذرای لحظه‌ها و وطن‌پرستی را با خویش‌کامگی. مقالۀ زیر یکی از مهم‌ترین مقالات اوست:

***

 شعر از جایی آغاز می‌شود که منطق ایست می‌کند. در واقع از جایی که منطق دیگر کاری از پیش نمی‌برد. از اینجا به بعد، شعر از منطق خود پیروی می‌کند که منطق عقل نیست. سرچشمۀ آن نه مفاهیم و نتیجه‌گیری‌ها، بلکه انگاره‌هاست. برای مثال، از نظر یک آدم منطقی، سکوت معنایی جز بی‌صدایی ندارد. دایلن توماس، سکوت را «عبور سوزن از آب» معنی می‌کرد.

حقیقت شعر، زاییدۀ تخیلات است و افلاطون راست می‌گفت که چنین حقیقتی بر اثر تلاش‌های محدود ما برای کشف آن به دست نمی‌آید، بلکه همچون موهبتی نصیب ما می‌شود. ما نمی‌توانیم خود را متقاعد به سرودن شعر کنیم، همان‌طور که نمی‌توانیم ایمان را در خود به‌اجبار به وجود آوریم. شعر و ایمان هر دو به‌طور مشترک از این اجبار فارغ‌اند. آن‌ها هر وقت خودشان اراده کنند و به میل و خواستۀ خودشان، درون ما راه پیدا می‌کنند. درست مثل عشق که بیرون از ساحت هشیاری، بی‌اعتنا به برنامه‌ریزی‌های ما اتفاق می‌افتد و غافل‌گیرمان می‌کند. از این نظر، شعر، ایمان و عشق از یک جنس‌اند. ما با هیچ قدرتی قادر به برانگیختن و فراخواندن آن‌ها در ذهنمان نیستیم. آنچه از ما برمی‌آید سر تسلیم فرود آوردن و دل دادن به خواسته‌های آن‌هاست و به همین دلیل است که شاعران و قدیسین و عاشقان را «ملهم» یا «برگزیده» می‌نامند. آن‌ها خود قادر به گزینش نیستند.

شاعران واقعی چیزی را به ما عرضه می‌کنند که تی. اس. الیوت، احساس صداقت ناب می‌نامید. ما به‌واسطۀ کلمات آن‌ها، دید تازه‌ای از زندگی پیدا می‌کنیم و این کلمات بی‌هیچ منطق و برهانی، همان‌قدر نزد ما اعتبار می‌یابند که سوگندهای اداشده در پیشگاه خداوند، آکنده از رنگ‌وبوی روحانی.

به یاد آوریم یکی از بزرگ‌ترین توانایی‌های شعر در این است که به‌گونه‌ای اسرارآمیز می‌تواند مخاطب احساس و فهم همگان باشد، اما تنها گروه خاصی استعداد بازگو کردن آن را دارند و این سؤال پیش می‌آید که چرا این گروه خاص، رنج بازگو کردن آن را به جان می‌خرند؟

کسی نیست که نداند شعر، نامناسب‌ترین راه برای رسیدن به ثروت و شهرت است؛ یعنی دو عاملی که بسیاری در این دنیا آن را ملاک سعادت و موفقیت در زندگی می‌دانند. شاعر بودن، به‌خصوص در کشورهایی که حقیقت، دشمن اصلی حکومت محسوب می‌شود، به‌سختی می‌تواند متضمن سلامت یا طول عمر افراد باشد. به‌عنوان مثال، اخیراً یکی از دولت‌های مستبد، برای شاعری که متهم به «صراحت هولناک» در آثارش شده بود، تقاضای اشد مجازات را کرد.

در هر حال، شاعر بودن چه در ممالک آزادی‌خواه و چه در ممالک مستبد، به‌هیچ‌عنوان امکان بطالت، میان‌مایگی یا لغزش را نمی‌دهد. انسان می‌تواند هر چیزی را به بازی بگیرد، الا شعر را. این سخن منتسکیو است؛ با این تأکید که شعر از همۀ «من»های ما فقط منزه‌ترین و حقیقی‌ترین آن را تحمل می‌کند. اما به‌رغم همۀ این محدودیت‌ها، شعر همچنان نوشته می‌شود و از آنجایی که صرفاً به انگیزۀ نیازی درونی نوشته می‌شود، زلال‌ترین لایه‌های روحِ انسانی را که عاری از هر پیرایه و بی‌اعتنا به هر عافیتی به حرف درآمده است، مغتنم می‌دارد و شباهت انکارناپذیرش را با«عشق» آشکار می‌کند؛ یعنی غیرقابل حصول بودنش را به‌واسطۀ زر یا زور.

هیچ‌کس قادر نیست عشق را خریداری کند یا آن را به حضور بطلبد. در ازای هنگفت‌ترین مبالغ نیز نمی‌توان به خلاقیت دست یافت و شعری آفرید و هیچ فرمانی، غیر از سروش عالم غیب، قادر نیست شاعر را به سرودن وادارد. شعر یا آزادانه به وجود می‌آید یا اصلاً به وجود نمی‌آید. برای مثال، در نظر آورید که هومر، دانته، شکسپیر، لورکا، ییتس، ویتمن و رابرت فراست چه معنایی برای مردم کشور خود و دیگر کشورهای جهان داشته‌اند. درحالی‌که معاصرین آن‌ها اعم از رهبران نظامی، اشراف زمین‌دار، مأموران، رباخواران، کارخانه‌داران، قضات و بسیاری مشاهیر دیگر همه از یاد رفته‌اند، اما نام آن‌ها به‌عنوان شاعر باقی مانده است. چرا؟

شاید دلیل اصلی ماندگاری شاعران در اذهان مردم، این است که آن‌ها تنها برای خود سخن نمی‌گویند. روزبه‌روز ما بیشتر شاهد شنیدن صداهایی هستیم که در پی جلب هواداران بیشتر و تأسیس تشکیلات مفصل‌تر برای شخص خود تقلا می‌کنند و ما را (زار و بیزار) به شرکت در جنبۀ عامیانه و مبتذل جامعۀ بشری وامی‌دارند. اما کیست‌اند آن گروه خاصی که در کمال اخلاص، همه‌جا و همیشه برای همۀ ما سخن می‌گویند؟ کیست‌اند کسانی که به‌قول جان نیومن «شرح حال انسان» را می‌نویسند؟ کیست‌اند اینان، جز شاعران؟ به‌گونه‌ای اسرارآمیز و فراگیر، شاعران زبان را دگرگون می‌کنند و به‌شکل چیزی درمی‌آورند که اسپانیایی‌ها به آن زبان «setipensant» یا زبان «احساس‌اندیشی» می‌گویند. چنین زبانی بسیار جذاب و دوست‌داشتنی است و غیرقابل حصول برای ما. اما در عین حال، آن را نه‌فقط در اشعار بزرگ، که در لحظات اندوه، شادی، خشم، رنجش، قدردانی یا ستایش، از کلماتی که بی‌اختیار بر زبانمان جاری می‌شوند، می‌شنویم. در چنین لحظاتی، زبان نثر از سخن گفتن بازمی‌ایستد، زیرا شاعرِ درون ما، سکوت را شکسته و به حرف درمی‌آید.

شعر، ما را با سرشت واقعی‌مان رودررو می‌کند؛ آنجایی که احساساتمان به‌اندازۀ افکارمان اهمیت می‌یابد. اگر ما ارتباطمان را با فطرتمان از دست بدهیم، در واقع ارتباطمان را با خودمان از دست می‌دهیم و این به معنای از دست دادن روحمان است و امکان به وقوع پیوستن چنین اتفاقی برای هر کسی که از شعر محروم باشد، هست. چنین اتفاقی می‌تواند برای یک ملت هم روی دهد.

به همین دلیل ما نمی‌توانیم فقدان بصیرت و مسرت حاصله از شعر را در زندگی تحمل کنیم. این بصیرتی است که از روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، سیاست و مذهب فراتر می‌رود. ضرورتی انکارناپذیر به‌گاهِ سرگردانی در بیابان‌های بی‌انتهای گمشدگی؛ جایی که ستارۀ شعر، تنها راهنمای ماست.

شعر همچون عشق، طبیعی‌ترین و ضروری‌ترین شیوۀ بیان ژرفاهای درون ماست و حریم عشق، خصوصی‌تر از خلوت گرامی [b۱] شعر نیست. عشقی که نتواند وقتی ضرورت حکم می‌کند در برابر انظار یا حتی مخالفت علنی جمع مقاومت کند، بالفطره عشق بی‌جان و بی‌مایه‌ای است که هرگز سعادت به ثمر رسیدن و شکوفایی را نخواهد یافت.

شعر نیز به همین سرنوشت دچار است. گوته اعتقاد داشت: «اندیشه در انزوا شکل می‌گیرد و شخصیت در انظار.» اگر در این گفته، کلمۀ شعر را جایگزین کلمۀ اندیشه کنید، اساسنامه‌ای که مدنظر من است، شکل خواهد گرفت. من بر این باورم که شعر باید نقشی اساسی و حیاتی در زندگیِ اجتماعی ما داشته باشد و نه نقشی تفننی و تزئینی. انتشار شعر در روزنامه‌ها ضروری است، همان‌قدر که در هفته‌نامه‌ها و ماهنامه‌ها و فصلنامه‌ها. همچنین پخش آن از رادیو که جنبۀ عمومی‌تری دارد و گنجاندنِ آن در هر جا و هر زمان که اقتضا می‌کند و ارج نهادن بر آن به‌عنوان یکی از هنرهای اصیلی که متضمن هویت بخشیدن به ما و فرهنگ ملی ماست.


 [b۱]خلوت‌گرایی؟

*(Samuel Hazo)