شناسهٔ خبر: 50891 - سرویس دیگر رسانه ها

آدم فضایی درون ما/ «لوییس» در سرزمین عجایب؛ نگاهی به فیلم «ورود»

لوییس بدون‌شک یکی از شخصیت‌های عجیب آثار سینمایی سال‌های اخیر است که در فیلمی به‌ظاهر آخرالزمانی اما در محتوای استعاری و چندلایه قرار گرفته است. یکی از لایه‌های استعاری فیلم، زبان ساختاری و کلامی فیلم است که تا اینجا هدف بازگوکردن آن بود.

فرهنگ امروز/ آزاده سهرابی:

 این روزها فیلم‌ها و سریال‌های «آخرالزمانی» طرفداران زیادی دارد؛ میان مخاطبان جهانی و فیلم‌سازان هالیوودی. فیلم‌هایی که سعی دارند چگونگی پایان جهان و حتی چگونگی زندگی انسان، پس از گذر از یک مرحله بحرانی آخرالزمانی را به تصویر بکشند. یکی از ایده‌های محوری این‌گونه آثار نیز ورود «فرازمینی»هاست. تفکری به‌شدت جادویی که خیلی زود راه خود را به صنعت فیلم‌سازی باز کرد؛ اما امروزه طرفداران بیشتری دارد. این تفکر جادویی عمری به درازای تاریخ تمدن انسان دارد. رد تفکر جادویی «فرازمینی‌ها» را در میان نقاشی غارنشینان نیز می‌توان پیدا کرد.
درصدی از این فیلم‌ها هستند که راه خود را از آثار صرفا هیجانی و شگفت‌انگیزِ موقعیت‌محور جدا می‌کنند. فیلم‌هایی که می‌توانند به شخصیت‌پردازی برسند و چه‌بسا مفهومی روان‌کاوانه، اجتماعی- انسانی و فلسفی را نیز تبیین کنند. فیلم «ورود» یکی از فیلم‌هایی است که از مرز تخیلِ صرف و بسنده‌کردن به یک پیشنهاد رخداد «آخرالزمانی» می‌گذرد و پا در مسائل روان‌کاوانه و فلسفه زندگی می‌گذارد. از همین‌روست که فیلم برخلاف ظاهر موقعیت‌محور و بیرونی خود به‌شدت درون‌گرا و شخصیت‌محور است.
این فیلم که به کارگردانی دنی ولنو و بر اساس اقتباسی از داستان کوتاه «زندگی تو» به قلم تد چیانگ از سوی اریک هیزرر نوشته شده است، اولین نمایش خود را سال ٢٠١٦ داشت و در اسکار هشتادونهم کاندیدای دریافت هشت جایزه شد. برای درک بهتر عبور فیلم از موقعیت‌محوری به درون‌گرایی و تمرکز بر شخصیت‌محوری و در نهایت بیان یک پرسش فلسفی عمیق درباره زندگی باید چرخه شروع، میانه و پایان فیلم را نه به صورت خطی خلاصه داستان، بلکه به همان شکل غیرخطی که رخ داده، مرور کنیم. وگرنه کل روایت فیلم را می‌توان در یک جمله خلاصه کرد: فرازمینی‌ها آمده‌اند و «لوییس» زبان‌شناس مطرح آمریکایی با کشف نیت آنها از ورود به زمین، جلوی یک جنگ را می‌گیرد. اما این روایت ساده در بیان تصویری چگونه رخ می‌دهد؟
در چند دقیقه ابتدای فیلم «ورود»، ما برش‌هایی از زندگی لوییس را می‌بینیم. این برش‌ها معطوف به ارتباط لوییس با دخترش است؛ از به‌دنیاآمدن تا وقتی بر اثر سرطان در اوایل نوجوانی می‌میرد. در ادامه لوییس را در مقام یک زبان‌شناس که کرسی‌ای در دانشگاه دارد می‌بینیم درحالی‌که پیش‌آگاهی‌ای که فیلم به ما از طریق نریشن با صدای لوییس می‌دهد، این است که می‌خواهد برای دخترش (یا ما) درباره اینکه داستان او (دخترش) چگونه آغاز شد یا پایان یافت، صحبت کند. جملاتی گنگ که مفهوم «شروع» و «پایان» را زیر سؤال می‌برد. این نریشن گرچه گنگ است اما محتوایی فراشناختی از زندگی را در انتخاب کلمات خود به رخ می‌کشد و البته به نوعی ورود شخصیت فیلم به ناخودآگاه خود را به مخاطب گوشزد می‌کند که دریافت داده‌های این بخش تا یک‌سوم پایانی فیلم به تعویق می‌افتد. بعد از چند دقیقه گنگی این روایت، مخاطب پرتاب می‌شود به یک موقعیت خاص دراماتیک. در واقع فیلم بدون مقدمه‌چینی گره اصلی را ایجاد می‌کند. موقعیت این است که ١٢ سفینه فضایی در نقاط مختلف جهان از جمله آمریکا فرود آمده‌اند و جوی از وحشت را در جامعه ایجاد کرده‌اند. فیلم تمرکزی روی این هرج‌ومرج‌ها ندارد. سرهنگی از ارتش آمریکا سراغ لوییس به عنوان یک زبان‌شناس که متخصص زبان‌های ناشناخته است، می‌آید تا او با همراهی مردی از دنیای علم (ایان) که روی فضا و کهکشان تمرکز دارد برای ارتباط برقرارکردن با فضایی‌ها وارد همکاری شود. در همین نقطه از فیلم دیالوگی بسیار کلیدی که پایه تفکری فیلم است، میان لوییس و ایان شکل می‌گیرد. ایان با اشاره به محتوای یکی از کتاب‌های لوییس با جمله‌ای اعتراضی می‌گوید: سنگ بنای تمدن زبان نیست، علم است! لوییس لبخندی می‌زند و در ادامه ایان فهرستی از سؤال‌های علمی‌ای را که از فضایی‌ها باید پرسیده شود، برای لوییس مرور می‌کند و لوییس می‌گوید: بهتر نیست قبل از آنکه برایشان مشکل‌ساز شویم، با آنها حرف بزنیم! در این لحظه گذرا در واقع اولین رویکرد عمیق فلسفی و روان‌کاوانه فیلم مطرح می‌شود. بحث بر سر مقدم‌بودن علم یا زبان در پیشرفت تمدن نیست. نویسنده به خوبی این سطح از چالش عمیق جامعه‌شناسی و فلسفه را در ادامه به سطح روابط فرهنگی، انسانی، اجتماعی، تاریخی، میان‌فرهنگی و... می‌آورد. اینجا زبان از معنای خاص «وسیله‌ای برای حرف‌زدن» به یک معنای عام «هر نوع راه ارتباطی» میان افراد و جوامع گسترش پیدا می‌کند و در ادامه به مفهومی روان‌کاوانه می‌رسد که به آن خواهم پرداخت.
خوانش همین یک جمله ما را با هدف‌گذاری‌های نویسنده بیشتر آشنا می‌کند: گذر از سوءتفاهم‌ها در برقراری ارتباط‌ها، بدون هیچ پیش‌داوری وارد رابطه‌شدن، اهمیت دیالوگ برقرارکردن و صحبت‌کردن با یکدیگر بدون هیچ قضاوتی درباره نیت (پرهیز از نیت‌خوانی)، تأکید بر برقراری یک دیالوگ مساوی، تأکید بر فهم یکدیگر به جای آنکه در بدو ورود به برقراری ارتباط، فهرستی از تقاضاهای خود داشته باشیم و....و اکثر این مفاهیم در مبانی روان‌شناسی و در روابط میان‌فردی و حتی گفتمان سیاسی و فرهنگی بارها مورد تأکید قرار گرفته است.
در اینجا اگر بپذیریم در سطح کلان، ارتباط با هر فرهنگ دیگری، در سطح روابط اجتماعی درون‌فرهنگی، ارتباط با هر فردِ درون اجتماع و در سطح روابط عاطفی، ارتباط با هر فرد، مانند ارتباط با یک آدم فضایی است، آن‌وقت این پیام پا در حیطه هشداری روان‌کاوانه می‌گذارد و این اولین هشدار فیلم در اولین قدم‌های آن است که در ادامه بسیار پیچیده می‌شود.
گرچه فیلم با تصاویری ساده، کم‌دیالوگ و بیشتر حسی پیش می‌رود اما «ورود»، فیلمی چندلایه است. در ادامه، این برداشت با رفتاری که از لوییس برای برقراری ارتباط با فضایی‌ها سر می‌زند، گسترش می‌یابد. لوییس وقتی در برقراری ارتباط در سطح زبانی با فضایی‌ها، به بن‌بست می‌خورد سراغ زبان اشاره و استعاره‌های نوشتاری که اتفاقا انسان‌های اولیه از آن بسیار سود برده‌اند، می‌رود. ارتباط برقرار می‌شود اما باید این زبان رمز و اشاره از هر دو طرف رمزگشایی شود و این کاری زمان‌بر است. در ادامه وضعیت جهانی بغرنج‌تر می‌شود و کشورهای دیگر خواهان حمله به فضایی‌ها هستند. در اینجا لوییس بی‌واسطه وارد جهان ارتباطی با یکی از بیگانگان می‌شود.
مسیر گره‌گشایی روایت فیلم کلید می‌خورد؛ گره‌گشایی رویدادی فیلم و گره‌گشایی محتوای فلسفی و روان‌کاوانه فیلم. لوییس وقتی با یکی از بیگانگان برخورد و بی‌واسطه با او ارتباط کامل‌تری برقرار می‌کند (از نظر حسی به او نزدیک می‌شود) خودش و مخاطب متوجه می‌شوند درواقع آنچه در ابتدای فیلم روی داده و روایت آن کودک، از گذشته لوییس نمی‌آید، بلکه از آینده او می‌آید. درواقع او قرار است بچه‌ای داشته باشد و آن را از دست بدهد. این بیگانگان آمده‌اند زبان خود و فهم زبان خود را به زمینی‌ها هدیه بدهند چراکه در صورت فهم این زبان به معنای واقعی (و فهم هر زبانی به معنای واقعی- ازجمله فهم زبان ناخودآگاه) می‌توان کل فرهنگ آن جامعه (فرد) را درک کرد که درباره فضایی‌ها این مورد، شامل این موهبت است که آنها به زمان به شکل خطی نگاه نمی‌کنند، بلکه آینده و حال را هم‌زمان می‌توانند با هم ببینند و درک کنند. آنها آمده‌اند این موهبت را به زمینی‌ها بدهند چون می‌دانند سه هزار سال بعد به آدم‌ها نیاز پیدا می‌کنند. این نقطه‌ای از فیلم است که بیشترین داده‌ها به مخاطب داده می‌شود و درعین حال بیشترین داده اطلاعاتی و عاطفی برای شخصیت اصلی فیلم رخ می‌دهد و به نوعی پایه‌های شخصیت‌پردازی فیلم را کامل می‌کند.
بگذارید ابتدا ببینیم از این محتوا چه استنباط فلسفی و معناشناختی می‌توانیم داشته باشیم؟ ما با سطحی از رابطه در میان دو نفر برخورد می‌کنیم که به معنای واقعی از زمین تا فضا با هم فاصله دارند اما توانسته‌اند نه‌تنها زبان گفت‌وگوی یکدیگر را فرابگیرند، بلکه به فهمی از فرهنگ زیستی یکدیگر نیز برسند (هرچند داده از طرف فرازمینی‌ها در درک متقابل کمتر است). این معنا پیامی روشن می‌تواند داشته باشد: اگر از زمین تا آسمان دنیای ما با یکدیگر متفاوت باشد هم راه برای تعامل بسته نیست! در فیلم از یک کلمه «پایاپای» برای نوع ارتباط‌ها استفاده می‌شود. یعنی نوعی از رابطه که در آن چیزی می‌دهی و چیزی می‌گیری. این هم یکی از نکاتی است که فیلم آن را متذکر می‌شود تا پیامی به مخاطب بدهد. از سوی دیگر در این بخش و در مرور خاطرات آینده لوییس ما متوجه می‌شویم دعوای میان علم و ارتباطات (اینجا بخوانید عاطفه) همچنان ادامه دارد و تا چه میزان نوع نگاه و تصمیمات این دو نوع نگاه با هم متفاوت است چراکه در همین بخش از فیلم متوجه می‌شویم پدر کودک (که در پایان می‌دانیم ایان است)، با شنیدن راز لوییس، مبنی بر اینکه با وجود دانستن این موضوع که فرزندش خواهد مرد، تصمیم به دنیاآمدن او گرفته است کنار نیامده و آن را تصمیم نادرستی خوانده و در نتیجه آنها را ترک کرده است.
پس راز اصلی فیلم و محتوای اصلی آن که فلسفه زندگی را به چالش می‌کشد و به‌خوبی با تصاویر و شخصیت‌پردازی از عهده آن برمی‌آید این است: آیا با دانستن آینده‌ای با پایانی تلخ، از انتخاب آن راه که در میانه‌اش لذت‌های غیرقابل‌توصیفی (همچون موهبت مادرشدن) وجود دارد، خود را محروم می‌کنیم؟ و این پرسش ممکن است برای مخاطب پیش بیاید که آیا چنین چیزی (بیماری) که برای هر فرزندی که به دنیا می‌آید یک احتمال قابل وقوع است، باید باعث شود از انتخاب دوری کنیم؟ و آیا لوییس یک تصمیم خودخواهانه نگرفته است؟ جایی در همین بخش از فیلم، لوییس با فرزندش درباره همه چیزهای قشنگی که با به‌دنیاآمدنش با دنیا به اشتراک گذاشته حرف می‌زند. او درواقع موافق تفکر زیستن در زمان اکنون است بدون آنکه بدانیم در آینده چه می‌شود. این تناقض عجیبی با این نکته دارد که لوییس شخصیتی است که آینده را می‌داند و ما را با این پرسش مواجه می‌کند که با وجود دانستن آینده چگونه می‌تواند در اکنون زندگی کند؟ همین نکته این شخصیت را عجیب می‌کند! اما آیا همه ما از یک آینده غیرقابل‌اجتناب به اسم مرگ آگاه نیستیم و در عین حال در لحظه زندگی نمی‌کنیم؟ کسی که خلاف این جریان حرکت کند و در داد مرگ ترسی بیفتد عملا در حیطه روان‌شناسی یک شخصیت نابهنجار یا دچار اختلال خوانده می‌شود.
در یک‌سوم پایانی فیلم گره‌گشایی‌ها رخ می‌دهد و بالاخره لوییس از یک فاجعه جلوگیری می‌کند و نوعی بازی‌های زمانی را برای مخاطب افشا می‌کند و اینها در حالی است که بخشی از فکر مخاطب درگیر شخصیت لوییس، ارتباط آینده‌بینی بر عملکرد اکنون، مقدم‌بودن علم یا سطوح ارتباط عاطفی و... است.
بگذارید همین‌جا پرونده فیلم را به این شکل که دیدیم، ببندیم و از زاویه‌ای کاملا متفاوت با فیلم برخورد کنیم.
فیلم «ورود» تبیین مفهوم «ناخودآگاه»
لوییس بدون‌شک یکی از شخصیت‌های عجیب آثار سینمایی سال‌های اخیر است که در فیلمی به‌ظاهر آخرالزمانی اما در محتوای استعاری و چندلایه قرار گرفته است. یکی از لایه‌های استعاری فیلم، زبان ساختاری و کلامی فیلم است که تا اینجا هدف بازگوکردن آن بود. اما یک لایه استعاری موازی نیز در فیلم وجود دارد که به طور کلی خوانش متفاوتی از فیلم را پیش‌ِروی ما قرار می‌دهد؛ هرچند دور از ذهن! با کلمه عجیب شروع کنیم. لوییس شخصیتی است عجیب. از همان ابتدا ما با شخصیتی سرد، دچار نشانه‌های هراس، ظاهری نسبتا آرام و منزوی روبه‌رو هستیم؛ شخصیتی که گویی از دنیای اطراف به طور کامل ایزوله است. در ادامه بعد احساساتی‌بودن این شخصیت و نشانه‌هایی ازبه‌هم‌ریختگی روانی را هم در او مشاهده می‌کنیم. او به معنای کامل نشانه‌های یک شخصیت مضطرب را دارد. از سوی دیگر بازی زمانی که فیلم راه می‌اندازد و روایت را از حالت خطی خارج می‌کند و نوعی فضای هذیانی که ایجاد می‌کند، این احتمال را برای ما بازمی‌گذارد که آیا درواقع آنچه در ابتدا به ما نشان داده شده ابتدای داستان نبوده است و باقی فیلم در اوهام زنی که با «ترومای» ازدست‌دادن فرزندش روبه‌رو شده، نمی‌گذرد؟ زنی که در این شرایط به درون «ناخودآگاه» خود پناه می‌برد و با آن یکی می‌شود؟ شاید به نظرتان زیاده‌روی باشد!
آیا این ایده که دنیا را به گونه‌ای بچینیم که یک ترومای جمعی (حمله فرازمینی‌ها) رخ می‌دهد، نمی‌تواند برای چنین فردی (لوییس فرزند ازدست‌داده) حالت آرامش‌بخشی داشته باشد؟ خصوصا آنکه درنهایت کسی که می‌تواند موقعیت بحران‌زا را کنترل کنند  و به آن خاتمه دهد، لوییس است. درحالی‌که در واقعیت نتوانسته جلوی مرگ فرزندش را بگیرد. درواقع به نوعی در ذهن خود بر واقعه‌ای بحرانی‌تر فائق می‌آید. شاید به نظرتان زیادی رؤیایی بیاید! اما اگر بدانید که  طبق اصل روان‌کاوی همه ما بارها موقعیت‌های زیست‌شده  ناکام - خصوصا در کودکی- را بازسازی می‌کنیم (انتخاب‌های مشابه) تا بلکه بتوانیم با تغییر شرایط و کنترل و تغییر وضعیت جدید، آن ناکامی تجربه‌شده را حل‌وفصل کنیم،  چه؟ آیا باز هم این تفکر زیاده‌روی است؟
آیا لوییس با گذاشتن این فکر در ذهن خودش که با ساختن یک واقعه رؤیاگونه، اگر به عقب بازگردد باز هم همین راه را انتخاب می‌کند، مرور یک خاطره برای کاهش درد آن و حتی کم‌کردن بار مسئولیت گناه به‌دنیاآوردن بچه‌ای که شاهد مرگش بوده را تجربه نمی‌کند؟ آیا ما بارها از چنین مکانیسم دفاعی برای جبران بار درد و رنج رویدادهای حتی ساده‌تر بهره نگرفته‌ایم؟
اما مهم‌تر از همه این است که فیلم «ورود»  درواقع می‌تواند نوعی تبیین تصویری از مفهوم «ناخودآگاه» را برای ما واشکافی کند. زیگموند فروید روزی که پایه‌های روان‌کاوی را بنا نهاد و بر چیزی به عنوان «ناخودآگاه» تأکید کرد و آن را تا حدودی تبیین کرد (هرچند همچنان تبیین او انتزاعی به نظر می‌رسد)،  نشان داد  هر فرد دارای «ناخودآگاهی» است که دقیقا مانند یک بیگانه (نسبت به خودآگاه او) درونش زندگی می‌کند. این ناخودآگاه زبانی دارد که برای شناخت آن باید به رمزها،  سمبل‌ها و نشانه‌ها متکی شد. زبان درک این سمبل‌ها و نشانه‌ها همان‌قدر پیچیده است که شناخت آن دایره‌های به‌ظاهر شبیه به هم که فضایی‌ها از زبان خود تحویل لوییس می‌دهند تا او با تمرکز بر جزئیات متفاوت آن، به فهم زبان فضایی‌ها دست پیدا کند. لوییس ساعت‌ها و روزها طول می‌کشد تا یک کلمه را معمایابی کند. تنها وقتی می‌تواند از این سمبل‌ها عبور کند و مستقیم با فضایی‌ها حرف بزند که حجاب میان خود و آنها را (یک شیشه میان آنها همیشه فاصله است) کنار بزند و وارد دنیای آنها شود.
دقیقا مانند زبان آدم‌فضایی‌های فیلم «ورود» زبان ناخودگاه زبانی غیرخطی است. وقتی در روان‌کاوی برای دسترسی به ناخودآگاه، فروید تکنیک «تداعی آزاد» را پیشنهاد داد درواقع از نوعی هم‌جواری ناهمگون رویدادها،  حس‌ها و تداعی‌ها صحبت کرد؛ تداعی‌هایی که بدون یک منطق زبانی و زمانی بروز پیدا می‌کنند. در ناخودآگاه تضادها و تعارض‌ها در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند؛ چیزی که خودآگاه قادر به درک آن نیست.
اتفاقا فرضیه روان‌کاوان معاصر در این است که «زبان همه داشته ماست»؛ اما مفهوم زبان اینجا هم فراتر از آن چیزی است که از کلمه‌ها تشکیل می‌شود. روان‌کاوان مراجعان را وامی‌دارند هرچه در لحظه از ذهن آنها می‌گذرد  بازگو کنند بدون آنکه به منطق بیانی آن اهمیت بدهند و راز اصلی ناخودآگاه و دسترسی به درک زبان آن، در همین زمان غیرخطی است که در درون همه ما وجود دارد. درواقع درون همه ما یک آدم‌فضایی از جنس آدم‌فضایی‌های فیلم «لوییس» زندگی می‌کند و مجموعه‌ای از نشانه‌هایی که از زبان این آدم‌فضایی به سطح خودآگاه ما نفوذ می‌کند، هر روز، در فضای جاری رابطه بین‌فردی ما جاری است. حتی در یک جلسه روان‌کاوی، مرور خواب و فانتزی‌ها نقش مهمی در واکاوی ناخودآگاه ایفا می‌کند و پایه ساختاری فیلم «ورود» نوعی از هذیان است که معمولا ما در خواب‌ها تجربه می‌کنیم؛ غیرخطی و رازآلود.
ممکن است این یک دیدگاه کاملا افراطی درباره فیلم باشد و حتی فرافکنی‌های ذهن نویسنده‌ای که برای آرامش خود دوست دارد این‌گونه به فیلم نگاه کند، اما نمی‌توان کتمان کرد که فیلم «ورود» به‌شدت فیلم تأویل‌پذیری است؛ شخصا اینکه فیلم «ورود» را تبیینی برای مفهوم ناخودآگاه در عرصه روان‌کاوی بدانم،  باعث می‌شود بیشتر از فیلم لذت ببرم.

روزنامه شرق