شناسهٔ خبر: 54100 - سرویس دیگر رسانه ها

سیمینِ فقط دانشور

فریبا حاج‌دایی، داستان‌نویس به مناسبت ۱۸ اسفندماه سالمرگ سیمین دانشور، یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است و در آن به روز خاکسپاری این نویسنده پرداخته است.

سیمینِ فقط دانشور

فرهنگ امروز/ فریبا حاج‌دایی: تو حیاط تالار وحدت ایستاده‌ام و مثل بقیه انتظار می‌کشم پیکر سیمین خانم دانشور را بیاورند. کم نیستند خبرگزاری‏‌ها و یا روزنامه‌‏هایی که خبر درگذشت او را به این شکل اعلام کرده‏‌اند: «زن جلال آل‏احمد دارفانی را وداع گفت.»

و چه عجیب! گویا هیچ‏کدام‏‌شان به یاد نداشتند که شرط ازدواج سیمین بانو با جلال این بود که تا آخر عمر دانشور بماند و نام خانوادگی خود را نگه دارد. توی ذهنم گفته‏ جواد مجابی را مرور می‏‌کنم: « جلال و سیمین همیشه با هم در مجامع فرهنگی ظاهر می‏‌شدند با وجود آن‏که در جامعه روشنفکری آن زمان چنین رسمی وجود نداشت اما آن دو برخلاف سنت همیشه با هم به کافه فیروز می‏‌آمدند.» فکر می‏‌کنم اگر آن دو تیترهای مربوط به درگذشتِ سیمین را می‏‌خواندند چه عکس‏‌العملی از خود نشان می‏‌دادند؟ می‏ دانم اولین مقاله‏ هایش را با «شیرازی بی‏نام» امضا می‏‌کرده و شاید جلالِ شوخ‌‏طبع با دیدنِ تیترها به سیمین گفته: «زمانی خودت خواسته بودی بی‏نام بمانی و این هم نتیجه‏‌اش!» شاید. یک بار افتخار دیدنِ سیمین خانم نصیبم شده است. انگار دیروز بود. با دوستی به دیدنش رفتیم. خودش در را برای‌مان باز کرد. شلوار مشکی به پا داشت و بلوز کرم‌قهوه‌ای به بَر، که به قامت کشیده‌اش برازنده بود. از این در و آن در با ما حرف زد، داستانی از مرا خواند و تشویقم کرد و من، که بی جنبه هم هستم، تا مدت‌ها غرق در شادی بودم. به آشپزخانه‌اش رفتیم، میز مستطیل شکلی را نشان‌مان داد و گفت که خود جلال آن را ساخته، و حالا من این‌جا توی حیاط تالار وحدت ایستاده‌ام تا پیکرش را بیاورند. خیلی‏ ها امروز هستند و راستش خیلی‌ های دیگر که منتظر بودم باشند نیستند. جمعیت لحظه به لحظه بیش‌تر می‌شود و همه نوع آدمی در این‏جا موج می‌زند، چادری و غیرچادری، کراواتی و یقه‌حسنی، و به کلامی چکیده‌ای از ایران، اجماعی که به ندرت اتفاق می‏‌افتد، و همه برای سیمین خانم آمده‌اند. زنی دستم را می‌گیرد و ازم می‌خواهد کمکش کنم. متوجه می‌شوم به خاطر سیمین خانم از شیراز آمده، منزل نوه‌اش اقامت دارد و هشتاد سالش است. می‌گوید که با کتاب‌های دانشور، به خصوص«سووشون»، زندگی کرده و نمی‌توانسته به تهران نیاید و بغض می‌کند. فکر می‏‌کنم فقط او نیست که با این کتاب زندگی کرده و چه طیفِ وسیعی از زنان همین‏ گونه بوده‏ و هستند. تیراژِ هنوز بالایِ این کتاب شاهد مثال آن است. سووشون بعد از بوف‏ کور بیش‏ترین شمارگان تکثیر و بازتکثیر را داشته است. به زری فکر می‏ کنم، زنِ رمانِ«سووشون». او هم خیلی از جاها نامریی می‏‌ماند، در واقع خود را نامریی می‏‌کند، تا یوسف گل‏درشت شود. رمان سووشون تیرماه ۱۳۴۸ درمی‏‌آید و جلال ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ دنیا را ترک می‏‌کند و کم نبودند یاوه‏‌گویانی که ادعا می‏‌کردند این رمان در واقع اثر دست جلال است که البته سیه‏‌رو شد هر که در او غش بود.
زاویه‌ دید در این رمان سوم‌شخص است، اما راوی بیشتر بر ذهن زری متمرکز می‌شود، یعنی بسیاری از رویدادها و صحنه‌ها از چشم زری دیده می‌شوند. دانشوراین امکان را برای خواننده‌ مذکر ایجاد می‌کند تا بتواند جهانِ داستان را از زاویه دید یک زن ببیند، یعنی با همه‏ جزییات ریزی که معمولا زنان متوجه آن می‏‌شوند. شاید به این علت است که دانشور نه تنها اولین نویسنده زن که پرچم‏دار نگاه زنانه در ادبیات داستانی ما است. «زری»، اصلی‏ترین آدمِ داستان چند بعدی است، هم می‏‌خواهد همه چیز در محدوده‏ خانه‏‌اش آرام و بی‏‌تغییر بماند و هم زنی است که زمانی رودررویِ مسیو سینگر و دیگر کسانی که مملکتش را و به خصوص فرهنگش را زیر سوال برده بودند ایستاده است. از سویی راه و روش و منشِ همسرش، یوسف، برایش محترم است و از سویی دیگر آن‏ها را قاتل آرامش خانه‏ اش می‏داند، خانه‏‌ای که او هر روز برای آرامشش می‏‌جنگد. پرداختِ چنین آدم داستانی چندوجهی هنوز هم درادبیات ایران کم‏یاب است. در همان فصل اول آدم‏ های اصلی رمان را می‏ شناسیم. با وضعیت شهر آشنا می‌شویم. نقش انگلیسی‏‌ها و حتی قشقایی‏ های تقلبی برای‏مان واضح می‏‌شود و متوجه می‌شویم نخ ارتباطی فصل‏‌های دیگر چه خواهد بود: مخالفت یوسف با فروش محصولش به انگلیسی‏‌ها و تقابل زری با همه دنیا حتی یوسف برای نگه داشتن آرامشِ خانه‏. در همین فصل است که گوشواره‏ زری را که به رنگ چشم‏‌های یوسف است از چنگش بیرون می‏‌آورند و اولین تجاوز را به حریمش می‏‌کنند و او با دروغ قضایا را راست و ریس می‏‌کند. تجاوزی که البته آخرین تجاوز نیست و او هی وا می‏‌دهد تا شاید آرامش خانه‌ اش را حفظ کند ولی آرامش به عکس قدم به قدم از خانه‏‌اش دور می‏ شود تا جایی که در پایان و با مرگ یوسف آرامش برای همیشه از خانه رخت می‏‌بندد و می‏‌رود و زری متوجه می‏‌شود در دنیایی که آرام نیست تو نمی‌‏توانی کشتی خود را در آرامش برانی و به این ترتیب است که زری خود یوسفِ دیگری می‏‌شود.

سووشون یک داستانِ اجتماعی و یا خانوادگی نیست، داستانِ خانواده است در دلِ اجتماع و حوادث آن و نویسنده این رابطه‏ کلان را در دلِ داستانی پرکشش پرداخته است و این همه در دل داستانی مستندگونه رخ می‏‌دهد و خواننده را در جریان زندگیِ جاریِ آدم‏‌ها، اشیا، آداب، حتی نحوه حمام رفتن و نقش اجتماعی حمام و در یک کلام تمامی جنبه‏‌های فرهنگی و اجتماعی زمانی خاص قرار می‏‌دهد، با خرافات می‏‌جنگد و با آیین سیاوشان یا همان سوگ سیاوش و هم‏سانی آن با سوگواریِ دیگری در ایران ذهن خواننده را به چالش می‏‌کشد. پیرزن می‏‌گوید اگر نوه ‏ام را پیدا نکنم چه! او را از پلکان بالا می‏‌برم تا شاید نوه او را در آن بلندا ببیند و به سراغش بیاید. آن بالا، بالای پله‌ها، «جزیره‌های سرگردان» آدم‌ها بیش‌تر به چشم‏ام می‌آید، همه هستند، ولی گله‌ به گله، و مجموع نشده‌اند. به یاد کوچه‌ کودکیم می‌افتم، ما ته کوچه بودیم. همسایه‌ دستِ راستی ما آقا سید نامی بود و دست چپی از اهالی تسنن. پایین‌دست منزل مادام قرار داشت و پایین‌تر از آن منزل شازده خانمی از سلسله‌ قاجار. همه با هم سلام‌علیک و معاشرت داشتند و اختلاف‏‌های رفتاری فرهنگی باعثِ نزدیکی‏ شان بود ولی این‏جا، در حیاط این تالار و از فرازِ این پلکان آدم‏‌هایی که جرگه جرگه دور هم جمع شده بودند به صورت جزیره‏ های مجزا به چشمم می‏‌آمدند که هیچ راهی به هم نداشتند و گویی تنها اشتراک‏شان پیکر زنی بود که امروز می‏‌خواستند به خاک بسپارندش.

ایبنا