شناسهٔ خبر: 54101 - سرویس دیگر رسانه ها

محمدهاشم اکبریانی: اندیشه در شعر حافظ، مولوی و شاملو منجر به آزادی‌خواهی نمی شد

محمدهاشم اکبریانی، نویسنده کتاب «ایدئولوژی و ادبیات»‌ معتقد است که همیشه در طول تاریخ شاعرانی بوده‌اند که شعر را در خدمت اندیشه‌ای گرفته‌اند که متاسفانه آن تفکر، اندیشه‌ای نیست که منجر به آزادی‌خواهی شود و به همین دلیل می‌توان گفت که اندیشه‌های ایدئولوژیک همیشه در شعر حضور داشته است.

اندیشه در شعر حافظ، مولوی و شاملو منجر به آزادی‌خواهی نمی شد

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ کتاب جدید محمدهاشم اکبریانی با عنوان «ایدئولوژی و ادبیات» به تازگی از سوی انتشارات مروارید منتشر شده است که به ایدئولوژی در شعرهای سه شاعر کهن و دو شاعر معاصر می‌پردازد. به همین بهانه گفت‌وگویی را با این نویسنده داشته ایم که در ادامه می‌خوانید.
 
در ابتدا ایدئولوژی را از دیدگاه خود کنید و اینکه ایدئولوژی در ادبیات چه جایگاهی می تواند داشته باشد؟
ایدئولوژی یک معنی تحت‌اللفظی دارد که به معنی علم ایده است؛ اما اگر این تعریف ساده را کنار بگذاریم، تعاریف علمی بسیار زیادی از آن شده است. یکی از تعاریف بسیار پرکاربرد، «حرکتی که به سمت قدرت یا به سمت کسب قدرت » است. یعنی به آن ایده یا روشی که به سمت قدرت در حال حرکت است، ایدئولوژی می‌گویند. حالا اگر ادبیات بر همین چهارچوب کار کند، یعنی ادبیاتی که در پی آن باشد که با قدرت ارتباط برقرار کند یا خودش را از قدرت بکند و با آن مقابله کند، به آن ادبیات ایدئولوژی می‌گویند. بنابراین خواسته من این است که در این کتاب به سراغ ادبیاتی برویم که به شکل خواسته یا ناخواسته با قدرت گره خورده است؛ حالا این گره خوردن می‌تواند یا به مبارزه با قدرت یا هم‌سویی با قدرت باشد.

شما برای بیان ایدئولوژی در ادبیات به سراغ حافظ، مولوی، خیام، شاملو و فروغ رفته‌اید. دلیل این انتخاب‌ها چیست؟
این پنج نفر را انتخاب کردم؛ چراکه نماینده جریانی از شعر هستند که اندیشه‌شان در مردم و زمان خودشان تاثیرگذار بوده است. از بین شاعران حافظ و خیام و مولوی را از یک جهان سنتی بیرون آوردم، کنار گذاشته‌ام و رابطه آنها با قدرت را بررسی کردم. همین کار را در دنیای مدرن با شعرهای فروغ و شاملو انجام دادم.

رابطه ایدئولوژی با قدرت در چیست؟
اندیشه‌ای که در شعر وجود داشته و خودش را در قالب شعر نشان داده است، همیشه یا با قدرت تداخل پیدا کرده یا از آن کنار کشیده است. حافظ و مولوی به نوعی خودشان را درگیر قدرت کرده‌اند، نه به دلیل آنکه رفتار سیاسی دارند، بلکه به دلیل اندیشه‌های سیاسی‌شان. این دو شاعر به یک حقیقت مطلق اعتقاد دارند و می‌گویند که انسان برای تعالی باید به آن حقیقت مطلق برسد. اسم آن حقیقت مطلق را هرچیزی می‌توان نامید اما در منظومه این دو شاعر رسیدن به آن حقیقت هدف نهایی جامعه بشری است و برای رسیدن به آن ما باید مسیری را طی کنیم و رسیدن به این مسیر بدون راهنما امکان پذیر نیست. نکته مهم این است که اطاعت ما از یک استاد، بزرگ، پیر باید اطاعت مطلق باشد. به‌عنوان مثال حافظ می‌گوید: «به می سجاده رنگین کن/ گرت پیر مغان گوید» و منظورش این است که آدم‌ها می‌توانند بر خلاف عرف و حتی شرع عمل کنند به شرطی که پیر یا رهبر یا بزرگ بگوید. در واقع یک اطاعت مطلقی از پیر مغان برای رسیدن به آن حقیقت لازم است. ما در تاریخ می‌بینیم که وقتی این حرکت وارد سیاست می‌شود و ما شاهد عرفان سیاسی می‌شویم، مانند دوران صفویه، این اندیشه به یک اندیشه توتالیتر تبدیل می‌شود. در بررسی حکومت صفویه می‌بینم که طرفداران این حکومت پادشاهان صوفیه را همان پیری می‌دانند که به جایگاه اطاعت مطلق رسیده‌اند، بنابراین هر چه بگویند با چشم بسته قبول می‌کنند. بنابراین این نوع اندیشه با قدرت ارتباط برقرار می‌کند که ما این موارد را در شعر این شاعران می‌بینیم.
 

 
این قدرت‌نمایی در شعر معاصر به چه شکل است؟
در دنیای جدید ما شاهد آن هستیم که در اندیشه ایدئولوژیک شاملو یا شاعران دیگری مثل او که واقعا شاعران بزرگی هستند، همان اندیشه فکری حافظ و مولوی خودش را نشان می‌دهد. یعنی افراد باید به یک جامعه برسند که در آن جامعه ایده‌آل آزادی مطلق وجود دارد، انسانیت رعایت می‌شود اما چه کسانی به آن جامعه رسیده‌اند؟ یا یک ایدئولوژی رسیده است یا افرادی انقلابی که در اندیشه شاملو خودش را نشان داده است. درواقع این شخصیت‌های مبارز به آن حقیقت مطلق رسیده‌اند، انسان متعالی شده‌اند که انسان‌های دیگر باید از او تبعیت کنند. نکته مهم این است که در شعر شاملو، آن پیر مغان، خود شاملو است.  اگر به شعرهایی مانند «با چشم‌هایش» دقت کنید، متوجه می‌شوید که شاملو خودش را محوری کرده است که همه چیز مانند حقیقت و آگاهی در اختیارش است و در حال دعوت مردم است تا از او اطاعت کنند و اگر مردم از او اطاعت نکنند یا ریاکار و یا گنگ می‌شوند؛ یعنی متوجه هیچ چیز نیستند. شاملو می‌خواهد به مخاطب بگوید که حرف آخر در اختیار من است، یعنی دقیقا آن چیزی که پیر مراد در اندیشه عرفانی ما دارد. این اندیشه به شکلی است که دیگران باید از آن اطاعت کنند. همین می‌شود که شاملو در شعر «چشم‌هایش» می‌گوید که ای کاش می‌توانستم خلق را روی دوشم بگذارم در دنیا بچرخانم و حقیقت را به آنها نشان دهم. شاملو معتقد است که تنها خودش به آن خورشید حقیقت رسیده است و می‌تواند دیگران را نیز به آن خورشید حقیقت برساند.

این اندیشه در زندگی افراد جامعه نیز نمایان است؟
این اندیشه را به شکل ایدئولوژیک- فاشیستی نیز در جهان بسیار مشاهده کرده‌ایم. یعنی همانطور که ما در صفویه شاهد حکومتی بودیم که به فکر، اندیشه و عقیده افراد کار داشته است، در اندیشه دنیای مدرن هم می‌بینیم که فاشیست و ایدئولوژی مارکسیسم که در شوروی حاکم بود، چنین اعتقادی دارد و می‌گوید که یک انسان ایده‌آلی وجود دارد که از همه بیشتر آگاهی دارد و می‌فهمد و افراد برای رسیدن به آن هدف نهایی باید تابع آن رهبر باشند.
 
خیام در کجای این اندیشه قرار دارد که به او نیز پرداخته‌اید؟
اندیشه‌ای که در تفکر حافظ و مولانا است که با آن اندیشه‌ای امروز در جامعه می‌بینیم سنخیت پیدا می‌کند؛ اما درست مقابل حافظ و مولوی، خیام قرار دارد؛ یعنی درست است که خیام از یک جامعه سنتی بیرون آمده است اما به هیچ وجه اندیشه‌های او هم شکل با اندیشه‌های حافظ و مولوی نیست و دلیل عمده آن این است که خیام به حقیقت مطلق اعتقادی ندارد و چون به حقیقت مطلق اعتقادی ندارد، بنابراین بقیه موارد نیز حذف می‌شوند؛ یعنی به پیرمراد و حرف مطلق اعتقادی ندارد.
 
شما اندیشه شاملو را در شبیه به حافظ و مولانا می‌دانید. پس فروغ هم باید شبیه به خیام باشد؟
فروغ هیچ وقت به یک انسان کامل و جامعه ایده‌آل اعتقادی نداشت و بیشتر تنهایی انسان مدرن را مطرح می‌کرد و می‌گفت که انسان مدرن از چه چیزهایی جدا مانده است. یعنی اندیشه انسان مطلق، جامعه آیده‌آل را مطرح نمی‌کند.

احساس نمی‌کنید در این اثر بیشتر از سه شاعر کهن به فروغ و شاملو پرداخته‌اید؟
شاید سرفصل‌ها به شکلی باشد که این تفکر ایجاد شود که توجه ویژه‌ای به شاملو و فروغ شده است اما چنین نیست و فصل‌هایی که به خیام، حافظ و مولانا می‌پردازد، حجم بیشتری دارند.
 
شما علاوه بر شاملو و فروغ به دیگر شاعران معاصر نیز توجه داشته‌اید اما نام آنها را ذکر نکردید. دلیل استفاده از نام‌هایی مانند سهراب که اساسا به ایدئولوژی اعتقادی نداشتند، چیست؟
من برای آنکه نشان بدهم این اندیشه‌ای که در شعر امروز وجود داشته، تنها به ایدئولوژی و غیر ایدئولوژی خودش را نشان نمی‌دهد، به سهراب نیز پرداخته‌ام. به نظر من سهراب یک اندیشه طبیعت‌گرا داشته است و به‌جای آنکه به دنبال یک جامعه بهتری باشد، جامعه بهتر را در جامعه گذشته و سنتی می‌بیبند. در حالی که شخصی مانند فروغ به گذشته برنمی‌گردد اما سهراب در همان دوران به دنبال جهانی سنتی است. برای آنکه نشان دهم ایدئولوژی تنها در شعر خودش را نشان نداده است به سراغ اندیشه‌های دکتر علی شریعتی نیز رفته‌ام. شریعتی به‌عنوان یکی از شخصیت‌های مطرح در حوزه اندیشه‌های ایدئولوژیک نشان می‌دهد که تا چه میزان افراد دارای این نوع اندیشه به هم نزدیک هستند. حالا فرق نمی‌کند که طرف شاعر باشد مانند شاملو یا مذهبی و جامعه‌شناس باشد مانند شریعتی.
 
مخاطب این کتاب دقیقا چه قشری است؟
من نمی‌دانم که خواندن این کتاب به چه میزان به شعر گفتن و شناخت شاعران کمک می‌کند اما یقین دارم که این کتاب در حوزه اندیشه می‌تواند بسیار به انسان‌ها کمک کند. من در مقدمه این کتاب آورده‌ام که ما از ابتدای تاریخ این مشکل را داشته‌ایم که فکر می‌کردیم هرکس با استبداد مبارزه کند، آزادی‌خواه است. یعنی تصور ما این بود چون شریعتی در مقابل استبداد ایستاده، آزادی‌خواه است یا شاملو و دقت نکردیم که اندیشه‌های این افراد نیز استبدادی است و این‌ها از دریچه استبداد با ما صحبت کرده‌اند نه از موضع آزادی‌خواهی. گرچه در کلمات‌شان می‌بینیم که از کلماتی مانند آزادی به شکل بسیار زیادی استفاده می‌کنند اما این فریبی است که این گونه اندیشه‌ها دارند. بنابراین ما باید مراقب باشیم و بدانیم که فرد یا جریانی که با استبداد مبارزه می‌کند، لزوما آزادی‌خواه نیست و چه بسا او هم یک مستبد است و از موضع استبداد با استبداد می‌جنگد.

به‌عنوان سوال آخر، آیا شاعران مستبد می‌توانند شاعران محبوبی باشند؟
حرف‌هایی که من در این مصاحبه درباره حافظ، مولوی و شاملو زدم به معنای نفی بزرگی آنها در شعر نیست؛ چراکه همه می‌دانیم این سه نفر جزو بزرگان شعر ما محسوب می‌شوند. اما این افراد شعر را در خدمت اندیشه‌ای گرفتند که متاسفانه آن تفکر، اندیشه‌ای نیست که منجر به آزادی‌خواهی شود.