شناسهٔ خبر: 55493 - سرویس اندیشه

گفت‌وگو با حسن ذوالفقاری در مورد جایگاه مکاتب ادبی در ایران؛

آفتی به نام لذت متن‌خوانی

حسن  ذوالفقاری در ادبیات فارسی هیچ‌گاه شکوفایی یا افول مکتب‌های ادبی به آن مفهومی که در ادبیات غرب پیش آمد، نبوده است. بخش عمدۀ ادبیات نوین ایران برگرفته از ادبیات ‎رئالیستی روسیه است؛ ازاین‌رو، بیشتر آثاری که نویسندگان پیشرو ایران پدید آورند جنبۀ ‎رئالیستی دارند، مانند «شوهر آهو خانم» نوشتۀ علی‎محمد افغانی.

فرهنگ امروز/ بهاره بوذری: حسن ذوالفقاری، پژوهشگر، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تربیت مدرس و مدیر گروه آموزش زبان فارسی فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی است؛ او به طور تخصصی در حوزۀ ادبیات عامۀ ایرانی کتابها و پژوهش‌های خلاقانه و ارزشمندی را در میان آثار خود دارد. برای مصاحبه به دفتر ایشان در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی رفتیم. از پنجره‌های اتاق، هوای گرفتۀ شهر و تپه‌های عباس‌آباد غبارآلود پیدا بود. در ابتدای بحث، سراپا غرور و افتخار شدیم که ادبیات فارسی چقدر حرف برای گفتن در حوزۀ مکاتب ادبی دارد و ما تا به حال نشنیده بودیم؛ اما هرچه پیش‌تر رفتیم و به ریشه‌های ناشناخته‌ماندۀ این گنجینۀ بی‌همتا که رسیدیم، نفسمان سنگینتر شد؛ از بی‌انگیزگی و بی‌زمانی دانشجویان گرفته تا درآمدمحور بودن دانشگاه‌ها و نخبه‌کشی سیستم آموزشی، بااین‌همه، هنوز اهل‌نظری هستند که در کنج آرامش خود فروتنانه کار می‌کنند و بالاخره آدمی به امید زنده است...

* تاکنون چرا در محیطهای دانشگاهی به‌ طور جدی و مدون سراغ مکاتب ادبی ویژۀ ادبیات فارسی نرفته‌ایم؟ آیا اساساً ما در تاریخ ادبیات کلاسیک فارسی مکاتب ادبی خاصی داشته‌ایم؟

ابتدا اجازه میخواهم تعریفی از مکتب ادبی ارائه بدهم: مکتب ادبی (Literary school) مجموعۀ سنت‌ها، هنجارها، اندیشه‌ها، نظریه‌ها و ویژگی‌هایی است که به دلایل اجتماعی، سیاسی یا فرهنگی در دوره‌ای خاص در ادبیات یک کشور نمود می‌یابد؛ این مجموعه معمولاً در آثار گروهی از صاحبان قلم رخ می‌نماید و باعث تمایز آن‌ها در سبک از شاعران و نویسندگان دیگر می‌شوند. منتقدان، پژوهشگران، نویسندگان و شاعران برجسته و متبحر چنین مجموعه‌ای را می‌یابند و در قالب مشخصه‌های هر مکتب ارائه می‌دهند. هر مکتب با پیروانی که برای خود می‌یابد دوره‌ای ویژه، کوتاه یا بلند را می‌پیماید سپس بازمی‌ایستد. معمولاً پایه‌گذاران هر مکتب خودشان نیز از مشخصه‌های آثارشان آگاه نیستند و دیگران شیوه‌های هنری آنان را مشخص و معرفی می‌کنند، البته این اصل جنبۀ همگانی ندارد، زیرا مکتب‌هایی هم بوده‌اند که بنیانگذاران آن‌ها دانسته و با تصمیمی آگاهانه بیانیه‌ای دربارۀ مکتب خود صادر می‌کردند پیش از آنکه شیوه‌ای تازه در نگارش آثار ادبی در پیش گیرند، مانند سورئالیست‌ها و دادائیست‌ها.

ویژگی‌های هر مکتب ادبی رفته‌رفته در آثار ادبی مربوط به آن نمود می‌یابد. گفتنی است که هر مکتب ادبی شکل دگرگون‌یافتۀ مکتب پیش از خود یا واکنش و طغیانی در برابر آن است؛ ازاین‌رو، می‌توان گفت که هیچ مکتبی بدون مقدمه پیدا نمی‌شود، ردّی از ویژگی‌های بیشتر مکتب‌های ادبی را در آثار ادبی پیش از آن می‌توان یافت. مهم‌ترین عامل پیدایی هر مکتب ادبی، نوع نگرشی است که ادیبان هر دوره به زندگی و دنیای پیرامون خویش دارد؛ در نتیجۀ همین نگرش است که بیان هنری، شکل‌های گوناگونی می‌یابد و تغییراتی در به‌کارگیری زبان و شیوۀ کاربرد واژگان پیش می‌آید.

بنا بر آنچه گفتیم، مکاتب ادبی برای شکلگیری، سازوکاری برنامه‌ریزی‌شده و منظم ندارند، معمولاً حلقهای تشکیل میشود، افرادی دور هم جمع میشوند، بعد این حلقه کم‌کم بزرگ و بزرگتر میشود و پیروانی پیدا میکند و به یک مکتب تبدیل میشود؛ یا ممکن است شاگردان یک استاد کم‌کم فکر وی را پرورش دهند و با ترویج این فکر، افرادی علاقه‌مند پیدا شوند و این مکتب شکل بگیرد؛ بنابراین، یک مکتب از همان ابتدا یک تاریخ ثبت‌شده ندارد. در غرب هم مکاتب ادبی تقریباً با چنین سازوکارهایی شکل‌ گرفته و هر مکتبی از دل مکتب دیگر در آمده یا بازخورد و بازتاب یک مکتب دیگری بوده است. سؤال این است: آیا ما چنین مکاتبی در ادبیات فارسی داشتیم؟ من میگویم داشتیم، ولی به آن شکلی که بایست ثبت‌ نشده است. در واقع، انجمنها و محافل ادبی زیادی داشته‌ایم، مثلاً در دورۀ صفویه قهوهخانهها محفل نقد شعر بوده است، اما متأسفانه مطالعات ادبی ما در این زمینهها بسیار کم است. البته در حال حاضر، چندین رساله دارند نقش قهوهخانهها را در جریان نقد شعر فارسی و در جریان تاریخ ادبیات ما بررسی می‌کنند.

مکتب ادبی در معنای عام آن شامل مکاتب کلاسیسم، ناتورئالیسم، اکسپرسیونیسم، امپرسیونیسم و پارنایسم، مقوله‌ای غربی است و در ادبیات فارسی جایگاهی به آن مفهومی که بیان شد، ندارد. آثار ادبی به‌ویژه شعر فارسی را بر پایۀ شیوه‌هایی که در دوره‌های گوناگون تاریخ ادبیات ایران به وجود آمده‌اند و اصطلاحاً سبک نامیده می‌شوند، تقسیم‌بندی می‌کنند، مانند سبک خراسانی، سبک عراقی و سبک هندی. این واژۀ سبک، اصطلاح جدید است که ملکالشعرای بهار آن را وضع میکند و الا این اگر نبود شاید میتوانستیم به‌جای سبک‌شناسی از مکتب‌ استفاده کنیم.

در ادبیات فارسی هیچ‌گاه شکوفایی یا افول مکتب‌های ادبی به آن مفهومی که در ادبیات غرب پیش آمد، نبوده است. بخش عمدۀ ادبیات نوین ایران برگرفته از ادبیات رئالیستی روسیه است؛ ازاین‌رو، بیشتر آثاری که نویسندگان پیشرو ایران پدید آورند جنبۀ رئالیستی دارند، مانند «شوهر آهو خانم» نوشتۀ علیمحمد افغانی. این امر بدان معنا نیست که مکاتب پیش از رئالیسم که در اروپا رواج داشتند پیش‌تر در ادبیات فارسی بودند، زیرا همان‌گونه که اشاره شد، ادبیات معاصر ایران عمدتاً جولانگاه رئالیسم روسی گردید، با این توضیح که رمانتیسمی که پیش از رئالیسم در روسیه وجود داشت مدت‌ها پیش از ورود رئالیسم به ایران در آثار فارسی رخ نمود.

در روزگار ما هم اگر بخواهیم جریانات داستان‌نویسی معاصر را آسیب‌شناسی کنیم که چرا این‌ها منجر به یک مکتب نشده، به نظر من باید از این منظر ببینیم که احیاناً محافل ادبی ما نسبت به گذشته کم بوده، مثلاً زمانی صادق هدایت گروه ربعه را در دورۀ خودش درست کرد، اگر این گروه ادامه پیدا می‌کرد، می‌توانست تبدیل به یک مکتب شود. در اصفهان هم تعدادی نویسندگان اصفهانی دور هم جمع شدند و در داستان‌نویسی معاصر، مکتب اصفهان را ایجاد کردند، منتها شاید دنبالهای نداشت و یک‌ جایی احتمالاً قطع شد.

امروز محققان ما باید مکاتب ادبی را در حوزۀ داستاننویسی خاص ایرانی در حوزۀ شعر و متون کلاسیک استخراج کنند؛ مثلاً خود من کتابی دارم به نام «یک‌صد منظومه عاشقانه فارسی» که نشان دادم در منظومههای عاشقانۀ ما مکتب نظامی، مکتب امیرخسرو دهلوی، مکتب فخرالدین اسعد گرگانی داریم. فخرالدین اسعد گرگانی با ویس و رامین مکتبی را شکل میدهد که به گمان ما نظامی به پیروی از ویس و رامین منظومههای عاشقانه را می‌سراید، چراکه نقصهایی در سرایش ویس و رامین فخرالدین اسعد میبیند که میخواهد آن‌ها را رفع کند و با شکل تازهای این داستان را عرضه کند؛ به دنبال او، امیر خسرو دهلوی در هند پیدا میشود و مکتب نظامی را به هند میبرد. پس ما نمیتوانیم بگوییم که مکاتب ادبی نداشتیم، ولی متأسفانه ثبت ‌نشده، همچنان‌که نقد ادبی هم داشتیم؛ و نمیتوانیم بگوییم نقد ادبی منحصر میشود به آنچه در رویکردها و نظریههای نقد جدید است و ما با آن‌ها از طریق ترجمه آشنا شدیم.

 اگر بپذیریم که مثنوی مولانا به‌عنوان یک رکن در ادبیات ایران و حتی جهان امروز پذیرفته ‌شده و بسیاری از آثار به دنبال او پدید آمده، نشان میدهد یک مکتب بوده است که دنبالهرو داشته است. مگر نشانههای مکتب چیست؟ این است که یک اصول و چارچوب فکری دارد، اینکه یک آثار شاخص جهانی و معروف دارد، اینکه یک عدهای پیرو دارد. خود مولانا پیرو سنایی است و می‌گوید: «عطار روح بود و سنایی دو چشم او / ما از پی سنایی و عطار آمدیم»

 در بحث عرفان اگر بخواهیم مکاتب عرفانی ایران را طبقه‌بندی کنیم، حتماً عطار صاحب مکتب است، عطار در داستان‌سرایی هم صاحب مکتب است، از نظر تعداد، بیشتر از همۀ شاعران داستان گفته است، او بیش از دوهزار داستان دارد، پس صاحب مکتب است. اینکه چرا ما بزرگان خودمان را که صاحب مکتب بودهاند و آثار شاخص و پیروانی داشتهاند ذیل طبقه‌بندی مکاتب ادبی خاصی نیاورده‌ایم، به نظر من نقصان کار ما در دانشگاه است که اغلب متنخوانی میکنیم.

البته ما در عصر صفویه مکتب اصفهان داریم. وجوه تفاوت و تمایز مکتب ادبی اصفهان نسبت به سایر مکاتب ادبی پیش از دوران مشروطه (سبکهای ادبی خراسانی و عراقی) و اطلاق نام مکتب بر این سبک و سیاق ادبی به دلیل روی کار آمدن سلسلۀ صفویه، تحولات فکری-فلسفی و اجتماعی حاصل از تجدید نظام حکومتی، سفر شاعران به دربار پادشاهان پارسی‌زبان گورکانی هند و توسعۀ اصفهان است؛ این سبک از اوایل قرن یازدهم تا اواسط قرن دوازدهم به مدت ۱۵۰ سال در ادبیات فارسی رواج داشت.

* شما هم قبول دارید که تعریف سبک با مکتب متفاوت است؟

بله متفاوت است، ولی آنجایی هم که ما از سبک خراسانی میگوییم یک نگاه خیلی کلی داریم و الا هیچ تحقیقی هم امروز انجام‌ نشده که ببینیم دقیقاً آثار آن سبک چه مشخصات مشترکی دارند، چه‌بسا در سبکی به نام سبک خراسانی یا عراقی شاعری را ببینیم که به شیوۀ دیگری شعر میسراید. تحقیق دقیقی در سبک‌شناسی ما روی آثار تک‌تک نویسندههای بزرگ انجام نگرفته که سبک شخصیشان را در ابتدا مشخص کنیم و بعد از کنار هم گذاشتن این سبکهای شخصی وجه مشترکی بتوانیم پیدا کنیم یا نه. آنچه ملکالشعرای بهار و دیگران انجام داده‌اند بر اساس شم دورهای و کلیاتی بوده است، ما اگر بخواهیم خیلی دقیقتر نگاه کنیم چه‌بسا که مثلاً بین سبک شخصی مولانا با سنایی فرسنگها فاصله پیدا کنیم. ممکن است این‌ها هر دو متعلق به یک دورۀ عراقی باشند، اما ما بتوانیم فاصلههای زیادی بینشان پیدا کنیم، ولی ما این‌ها را تنها در زیر سایۀ یک سبک بررسی میکنیم. به‌هرحال، تمایز مکتب از سبک تا حدی این است که مکتب جنبههای فکری، درونمایهای و محتوایی را بیشتر مدنظر دارد، سبک بیشتر جنبههای زبانی؛ البته ما در بررسی سبک همیشه از سه زاویۀ زبانی، ادبی و درون‌مایه به سبک نگاه میکنیم. چیزی که میخواهم بگویم: در نبود و فقدان مکتب میشود به سبکها هم گاهی رجوع کرد.

مثلاً در سبک‌شناسی بررسی می‌کنیم که چه مضامینی در کدام دوره رونق میگیرد، این خودش یک جنبۀ فکری دارد؛ به‌هرحال همیشه وقتی سبک را بررسی میکنیم، گوشه چشم ما هم به درونمایه شعر یک شاعر است. اینکه چرا جریانهای ادبی ما مثل غرب دنباله‌دار نبوده یا این مکاتب ادبی شکل نگرفته، به نظرم به این دلیل است که محافل ادبی ما خیلی پررونق نبوده که ما بتوانیم ظهور و بروز بیرونی آن را ببینیم، چه‌بسا در همین حالا که اینجا نشسته‌ایم، عدهای هستند که با خواندن آثار یکدیگر از فکر هم تبعیت میکنند و سلسله آثاری را به وجود میآورند، ولی اسم خاصی روی آن نگذاشتهاند. در بخش پژوهش خوشبختانه حلقههایی مثل حلقۀ نشانهشناسی یا انجمن نقد ادبی ایجاد شده است، منتها مکتب چیزی نیست که بتواند به‌سرعت و در طی یک دورۀ کوتاه اعلام استقلال کند. یک مکتب به‌هرحال باید در یک دوره شکل بگیرد و اگر آثار شاخصی از خودش نشان داد، به‌عنوان یک مکتب خودش را معرفی میکند.

* بر اساس فرمایش جنابعالی، محافل نقد شعری که در گذشته وجود داشته، چقدر در تعریف مکاتب و دسته‌بندی آثار ادبی نقش داشته‌اند و آیا اصولاً در گذشته دغدغۀ معرفی جریان‌های ادبی وجود داشته است؟

منابع مطالعاتی ما در گذشته تذکرهها است و ما اگر بخواهیم در حوزۀ تاریخ ادبیات، سبکشناسی و مکاتب ادبی تحقیق کنیم، اولین مرجع ما تذکرهها هستند. در تذکرهها واقعاً یک ترمینولوژی وجود نداشته که بر اساس آن از اصطلاحات مشترک برای بیان مقصود خود استفاده کنند؛ یعنی تنها از کلمات خاصی مثل طرز، استفاده می‌کردند و مثلاً میگفتند فلانی طرز خوب داشت (این به‌خصوص در دورۀ صفویه زیاد دیده میشود). اگر ژانرها و گونههای ادبی را در نظر بگیریم، در دورۀ صفویه تعداد زیادی از این ژانرها شکل میگیرد، مانند ساقی‌نامه‌سرایی؛ چون از دورۀ صفویه آثار خطی فراوان وجود دارد که حجمشان چندین برابر دورههای گذشته است و هنوز چاپ ‌نشده‌اند که مورد مطالعه قرار بگیرند؛ به‌عنوان‌ مثال، ما داریم روی ژانرهای مختلفی که در حوزۀ ادبیات عامه در این دورهها شکل‌ گرفته کار میکنیم، یکی از آن‌ها حملهسرایی است. حملهنامه و حملهسرایی شعرهایی است در مورد جنگهای حضرت علی (ع)، یعنی از گذشته با علینامه شروع شده و کمکم در دورۀ صفویه و قاجار اوج گرفته است. لااقل ما تا به الآن ۵۰ حمله‌نامه شناسایی کردهایم که فقط تعداد معدودی از آن‌ها چاپ شده است. حمله‌نامه‌ها زیرمجموعۀ مکتب شعر شیعی قرار می‌گیرند و در ذیل شعر شیعی چندین گونه دیگری هم هست، مانند ولایتنامه. باید برای هر دوره قدم‌به‌قدم آثار را شناسایی، مطالعه و دستهبندی کنیم. ما در دانشگاه به کمک دانشجویان مشغول معرفی این ژانرها و زیرژانرها در قالب پایاننامهها و رسالهها هستیم.

* به نظر شما، چرا فرایند شکلگیری مکاتب در ایران کند و سست پیش رفته است؟

 اولین رشتهای که در دانشگاه تهران تدریس شد رشتۀ ادبیات فارسی بود و تا امروز چندین نسل از استادان ادبیات پرورش پیدا کرده‌اند؛ از نسل اول امثال ملکالشعرای بهار و ... در نظر بگیرید تا نسل دوم، سوم، چهارم و الآن که نسل پنجم و ششم است؛ اما در تمام این نسلها رشتۀ زبان و ادبیات فارسی تنها یک ‌رشته بوده است. من یک ایراد بحث را اینجا میدانم که رشتههای دیگر در این سال‌ها ده‌ها گرایش پیدا کرده‌اند، ولی تازه ۶-۵ سالی است که در رشتۀ ادبیات فارسی گرایشها شکل‌گرفته، الآن ۲ سال است که در دانشگاه تربیت مدرس یک گرایش ادبیات عامه تعریف ‌شده است. ۲۰ سال دیگر باید بگذرد که این دانشجوها و این نسل پرورش پیدا کنند و روی ادبیات عامۀ ما کار کنند و آثار را شناسایی کنند. ما هنوز تا این ساعت در نقد ادبی رشته نداریم.

 پس وقتی ما همه به‌ طور خیلی دقیق روی متون ادبی خود کار نکردیم، نمیتوانیم اظهارنظری داشته باشیم. همیشه به ادبیات خیلی کلی و از دور نگاه کردیم، چون ادبیات برای ما همیشه جنبۀ التذاذی داشته است؛ مردم شعر میخوانند یا برای لذت بردن از آن تصاویر و آهنگ و موسیقی، یا برای لذت بردن از معنای آن به ‌قصد پند و تعلیم و اندرز که البته در گذشته هم ادبیات ما بیشتر یک ادبیات تعلیمی بوده است. غناییترین شاعر ما سعدی، گلستان را مینویسد که یک کتاب مکتب‌خانهای است، برای آموزش بچههای مکتبخانه که اخلاق را تعلیم بدهد. بوستان که اصلاً اخلاق است. سنایی، نظامی، عطار و مولانا همه انگار از یک منظر میخواستهاند اخلاق را تعلیم بدهند؛ این همه خودش یک مکتب است که در واقع گرایش این شعرا بیشتر به جنبههای تعلیمی اخلاقی بوده است. پس وقتی‌که مردم از یک ‌طرف به ادبیات از روی جنبۀ تعلیمی و التذاذیاش نگاه کردهاند، متخصصان ما هم که خیلی ریزبینانه وارد موضوع نشدند و نتوانستند رازورمز میان این آثار را کشف کنند، مکاتب ادبی هم شکل نگرفته‌اند، آنچه هم که به نام تاریخ ادبیات نوشته ‌شده، تاکنون در واقع بیشتر توصیف ادبیات بوده است تا تاریخ و تحلیل ادبیات؛ یعنی تنها تعدادی از آثار برجستۀ هر دوره توصیف شدند.

 امروز ما وقتی میخواهیم به جریانات تاریخ ادبیات فارسی نگاه کنیم، باید از منظر خطوط فکری آثار را بررسی کنیم، ببینیم که رد یک این تفکر تا کجاها کشیده میشود. به نظر من، در چنین شرایطی ما میتوانیم راجع به مکاتب ادبی مطالعه کنیم و الا ما یک گنجینۀ بزرگ شامل یک‌میلیون نسخۀ خطی به فارسی در سراسر جهان و ایران داریم. اینکه میگوییم ادبیات ما غنی است، بیدلیل نیست، ما ابزاری که معدن را جست‌وجو، استخراج و پالایش کند، نداریم و تازه آرام‌آرام داریم پیدا میکنیم. در واقع، محققان بسیاری در حال پژوهش هستند، ما این ابزار را دیر به دست آوردیم که بتوانیم آثار ادبی را طبقهبندی کنیم و مکاتب را بیرون بکشیم، این کار حتماً باید صورت بگیرد. در آینده اگر قرار باشد که یک کتاب تاریخ ادبیات نوشته شود حتماً باید بر مبنای مکاتب ادبی این کار انجام شود؛ چنان‌که مثلاً در نقاشی، ما امروز مکتب بهزاد را داریم. چرا میگوییم مکتب بهزاد؟ به این دلیل که حسین بهزاد تعداد زیادی شاگرد پرورش داده که خط فکری او را دنبال کردند. تازه کمکم در دانشکدههای هنر دارند با مطالعات خود، نقاشی قهوهخانهای و نقاشیهای دورۀ قاجار را هم اسمگذاری میکنند و مقاله و رساله مینویسند.

 موسیقی ما همینطور بوده، در این آب‌وخاک گنجینهای از موسیقی مقامی محلی داریم؛ اما به‌جز عدۀ خاصی که در این زمینه به ‌طور خیلی دقیق کار کردند آیا در دانشگاهها به شکل آکادمیک هم کار کردند؟ من میگویم نه. مثلاً تعزیه تنها هنر بومی ایران است، یعنی هیچ جای دیگر نیست، اگر موسیقی مقامی در جای دیگر هم هست، تعزیه دیگر هیچ جا نیست. در تعزیه افرادی بودند که صاحب مکتب هستند، منتها تنها یک تعداد انگشتشمار در کار تعزیه و تعزیهشناسی هستند که نسل آن‌ها هم دارد منقرض میشود. پس تا به حال مکاتب ادبی و هنری خود را معرفی نکرده‌ایم و الا به نظر من، ما خیلی بیشتر از اروپا میتوانیم در تمام حوزههای ادبی و هنری وارد شویم.

* متأسفانه به‌طورکل، تاریخ ادبیات ما پشتوانۀ قوی تئوریک ندارد و اهالی ادبیات به ندرت وارد نظریات نقد ادبی و نظریهپردازی‌ها شده‌اند.

به این دلیل که هم مردم ما، هم شاعران ما آن‌قدر درگیر خود متن بودند و لذت متن را نمیتوانستند ترک کنند که به حواشی متن هیچ‌وقت فکر نکردند؛ یعنی لایهها را شناسایی نکردیم و دائم به مغز و معنا فکر کردیم، معنااندیش بودیم. حتی مولوی هم در تعریف قصه میگوید: «ای برادر قصه چون پیمانهای است / معنی اندر وی به‌سان دانهای است»؛ درحالی‌که همان مثنوی بر اساس تحقیقات اخیر، یک اسکلت کاملاً تعریف‌شده‌ای برای خودش دارد و مولانا یک چارچوب ذهنی داشته است. وقتی شما مثنوی را از باب مسائل ساختاری و تکنیکی بررسی میکنید، میبینید که یک ساختار کاملاً منسجمی دارد که دقیقاً انگار بر اساس اصول یک مکتب بنا گذاشته‌ شده، فقط اسم آن مکتب را نیاورده است. از منظر داستاننویسی سبک و سیاق مولانا در تمثیل با عطار زمین تا آسمان فرق میکند؛ یک داستان را عطار گفته مولانا هم گفته، اما مولانا بیشتر یک داستان را تقطیع میکند و در هر قطعهای داستان را تمام نمیکند، در واقع صنعت تعلیق دارد، دو خط داستان را میگوید بعد میرود در عوالم خودش، دوباره برمیگردد به داستان بعد دوباره تعلیق دارد. ما اگر بخواهیم عنصر تعلیق را بررسی کنیم قطعاً باید اول سراغ مثنوی برویم، یا تعلیقهای زیبایی که داستانهای هزارویک ‌شب را اینقدر برای ما کشنده و زیبا و جذاب کرده است. امروز وظیفۀ ما در فضای دانشگاهی است که این ژانرها، مکاتب، شیوهها و طرزها را شناسایی کنیم و به یک تعریف جمعیتر برسیم تا در قالب مقالات ارائه شود.

در داستانپردازی سنتی ما حتماً صاحب مکتب هستیم. به لحاظ تعداد، طبق پژوهشی که بنده و همکارم جناب دکتر محمد پارسانسب انجام دادهایم و در ۱۰ جلد با عنوان دائرهالمعارف داستانهای فارسی در دست انتشار است تا سال ۱۳۰۰، ما بیش از ۲۶ هزار عنوان داستان را شناسایی و توصیف و معرفی کردهایم، به این ‌قصد که مکتبهای داستاننویسی را بتوانیم با مطالعه جزئیات بررسی کنیم، چون تاکنون همیشه ما از منظر خیلی بالا به ادبیاتمان نگاه کردهایم، شیوۀ استقرائی نداشتیم و خیلی قیاسی و خیلی کلی راجع به ادبیاتمان صحبت کردیم.

* اگر بخواهیم به‌صورت جزئی‌تر دربارۀ مکاتب داستان‌نویسی فارسی صحبت کنیم، چه مثال‌هایی در این حوزه وجود دارد؟

داستانهای کلاسیک عامیانه از سمک عیار گرفته تا دارابنامه طرسوسی تا حمزهنامهها و تا همین امروز دهها کتاب است. ما یک آدم نخبه‌ای داریم در قرن ۷-۶ به نام ابوطاهر طرسوسی با چندین اثر در مکتب داستاننویسی کلاسیک به نام ابومسلمنامه، دارابنامه، قهرمان قاتل، قران حبشی و چندین کتاب دیگر هم دارد که البته هنوز بعضی از آن‌ها چاپ‌ نشده است؛ بعد از او چندین دارابنامۀ دیگر نوشته ‌شده است، مثلاً بیغمی در قرن نهم دارابنامۀ خودش را به دنبال این نوشت. فیروزشاهنامه باز دنبالۀ این نوشته‌ شده و مدام دنبالهنویسی شد و بر اساس این‌ها کتابهای دیگری شکل گرفت. آیا ما در مکتب داستاننویسی کلاسیک خودمان نمیتوانیم بگوییم مکتب ابوطاهر طرسوسی؟

 یا مثلاً کتابی داریم به نام جوامعالحکایات عوفی، ۱۰۰ باب دارد هر باب آن ۲۵ قسم است، بیش از ۲ هزار داستان دارد و تازه ۶۰ باب آن در ایران چاپ شده و ۴۰ باب آن هنوز چاپ ‌نشده است؛ از این ۱۰۰ باب و این تعداد، آیا ما نمیتوانیم عوفی را در مکتب داستانسرایی خودمان صاحب یک مکتب بدانیم؟ حتماً اینگونه است، چراکه به شیوۀ خاصی داستانها را تنظیم کرده، دنبال هم آورده، اسم خودشان را روی آن‌ها نگذاشتهاند.

 یا مثلاً در قرن ۱۱ یک نویسنده به نام عبدالنبی فخرالزمانی قزوینی صاحب تذکره و نقال بوده است؛ این شخص کتابی دارد به نام طرازالاخبار که تازه در فرهنگستان هنر چاپ شده است، این کتاب شاید اولین کتاب قصهنویسیای است که بنیانهای قصهگویی و نقالی و به خصوص حمزهخوانی را برای نقالان نوشته که نقال باید چه کار کند وقتی میخواهد قصه بگوید، مکتب ایرانی چگونه است، مکتب هندی چطور است و این‌ها را در مکتبهای نقالی یا قصهگویی تقسیمبندی میکند که هریک استادان بزرگی داشتند و این استادان بودند که این مکاتب را به وجود آوردند.

 پس ما مکتب داریم، در قصهگویی هم مکتب داریم، اگر ما نمیشناسیم یا ما اگر در دانشکدههای ادبیات معرفی نکردیم و به موضوعاتی دیگر پرداختیم این دلیل نمیشود که ما مکتب نداریم.

* نقش مخاطب در شکل‌گیری مکاتب ادبی در ایران چگونه بوده است؟

آثار ادبی چرا ذیل یک مکتب جای میگیرد؟ برای اینکه یک وجه توجهاش به محتوا و درون‌مایه‌اش است، یک وجه آن چارچوبهای فکری است و یک وجه دیگر توجه مردم هم بوده است. مگر میشود یک مجموعه آثار بدون توجه به خواننده به وجود بیاید؟ این‌ها خواننده داشتند، یعنی یک مقدار آن طبق چارچوبهای پذیرفته‌شدۀ خوانندگان هم بوده، چون عدهای از خوانندگان اینگونه میپسندیدند. شاعران ما هم اینگونه بودهاند؛ در یک دوره مخاطبشان شاه بوده، قصیده میگفتند و ژانرشان تغییر میکرد، به این دلیل که مخاطبشان معلوم بود چه کسی است، بعد از آن مخاطب مردم شدند، یکدفعه ژانر هم عوض شد، یعنی از قصیده رویکرد ما به‌ طرف مثنوی رفت، چراکه مثنوی یک شعر عامهپسند است. اصلاً میدانید که به لحاظ سازوکار ما دو شعر داریم که ایرانی است، یکی مثنوی است یکی دوبیتی که هردوی آن‌ها هم عامهپسند است. ما در تحقیقات خود ۳۶۰-۳۵۰ گونه شعر عامه را شناسایی کردیم، در این تعداد ۱۰۰ شکل آن فقط دوبیتی است، در قالب دوبیتی شکل میگیرد، مثل واسونکها و شربهها و ... برای اینکه مردم دوبیتی دوست داشتند و این تعداد گونههای شعری در قالب دوبیتی و بعد مثنوی شکل‌ گرفته است، ژانرها ارتباط خیلی مستقیمی با نیازهای مردم پیدا میکنند؛ پس مکاتب همینگونه بودند که با توجه به نیازهای مردم شکلهای متفاوتی میتوانستند پیدا بکنند.

* به پایان‌نامه‌ها اشاره کردید؛ واقعاً در زمینۀ مکاتب ادبی در ایران در این سالها تحقیقاتی شده است، ولی به نظرم همه این فعالیتها ابتر ماندهاند در سطح همان یک ارائۀ دانشجویی، درصورتی‌که میتوانستند ادامه پیدا کنند؛ یعنی به نظرم اکنون باید تصمیم جدی‌تری برای تدوین این تحقیقات هرچند اولیه گرفته شود تا این مطالعات پراکنده به سرانجامی برسد.

بله بحث پایان‌نامه‌نویسی آسیبی است که امروز دچارش شدهایم. در گذشته تا ۱۰۰ سال پیش ‌از این، مشکل این بود که پژوهشگر نداشتیم، چون رشتۀ دانشگاهی نبود که پژوهشگر داشته باشد و پایاننامه بنویسد، از آن موقع هم که درست شد مشکل این است که پایاننامهها بیشتر پایان کار هستند، پایان کار یک دانشجو برای اینکه به تحصیلاتش خاتمه بدهد، استاد هم تفکری نداشته که دانشجو را راهنمایی کند؛ یعنی می‌توانم بگویم ۹۰ درصد استادان ما یک منظومۀ فکری ندارند که دانشجویانشان را به آن‌ طرف هدایت کنند و به کمک ۵۰ دانشجو در طول ۳۰ سال یک منظومه فکری یا مکتبی را سامان بدهند تا در زمان بازنشستگی بگویند این محصول کار من است. تاکنون ما اینگونه استادان را کم داشتیم که صاحب یک فکر و صاحب تخصص باشند.

 ما در رشتۀ ادبیات فارسی با همۀ گستردگی‌اش، متخصصان خیلی کمی داریم؛ مثلاً در مورد تاریخ ادبیات شاید یکی و دو استاد را بتوان نام ببرد، استادانی که به ‌طور خاص بیایند در یک زمینه و یک‌ رشته تمام عمرشان را بگذارند و هیچ جای دیگر هم نروند کم داشتیم؛ به همین دلیل پایاننامهها هم مطالب متشتت و پراکنده‌ای هستند، این از یک ‌طرف، موضوع دیگر کثرتگرایی و گرفتن تعداد زیاد دانشجو است، بلایی که امروز به جان همه و نه‌ فقط به جان دانشگاه افتاده است. معلوم است که یک استاد تنها میتواند در طول یک سال یک یا دو دانشجو را پرورش دهد نه ۲۰ یا ۳۰ دانشجو؛ ولی دانشگاهها شروع کردهاند به مسابقه برای پول گرفتن و نتیجهاش را ما نه حالا بلکه باید ۳۰ سال دیگر ببینیم که فرهنگ ما از این دانشگاهها چه بیچارگی خواهد کشید. در ابتدای جذب دانشجو باید ببینیم که آیا برای موضوعات تحقیقاتی دانشجوی دکتری استاد متخصص وجود دارد یا نه؟

 از طرف دیگر، نظام آموزشی با این دستگاه‌هایی که پیاده کرده، مسابقهای درست کرده برای مقالهنویسی و مقالهسازی و سازوکارهایی هم درست کرده در مجلاتی که میتوانند این آثار را چاپ کنند. نمود مقالات ISI همین رسواییهای اخیر هست که میبینید؛ هر کسی با مبلغی مثلاً ۵۰۰ دلار می‌تواند مقاله ثبت کند و هیچکس هم متوجه نشود تا بالاخره روزی صدایش دربیاید. شما فکر میکنید با چنین محیطهای آموزشی مسموم میشود کار واقعی کرد؟ میشود به مکتبهای ادبی رسید؟ میشود مکتب را شناخت؟ نمیشود! دانشگاه هم از یک‌ طرف محدودیت قائل میشود، میگوید شما فقط ۲ یا ۳ سال فرجه ‌دارید که در دانشگاه بمانید، بعد جریمه میشوید، دانشجو هم مجبور است که کاری را بلافاصله مانند یک کپسول آماده کند. اخیراً هم میگویند لازم نیست پایاننامه بنویسید، میتوانید حتی بدون پایاننامه هم فارغ‌التحصیل شوید، یعنی شما می‌توانید بدون هیچ فکر و زحمتی مدرک بگیرید. دانشجو هم از آن ‌طرف حق دارد که به چنین محیطهایی تن بدهد، چراکه همۀ این کارها را هم بکند، تازه وقتی ارشد یا دکتری میگیرد باز دوباره در جامعه بیکار است؛ در واقع، دانشجو هم انگیزهای ندارد.

 پس ببینید یک سلسله عوامل اجتماعی، آموزشی و شغلی در کلیات قضیه دست‌به‌دست هم میدهد. ما در بخش اول بحث وارد جزئیات شدیم که چرا مکتب شکل نمیگیرد؛ بخش دوم هم میخواهم بگویم که مکتب شکل نمیگیرد، ازآن‌جهت که زیرساختهای اجتماعی به ‌اندازۀ کافی فراهم نیست، چراکه جریانات ادبی بازخورد و بازتاب حرکتهای اجتماعی هستند، مثلاً دورۀ انتقال از ادبیات حماسی به ادبیات غنایی، دورهای است که جنگها و کشمکشها تمام شده، جامعه آرام‌آرام در یک آرامشی به سر میبرد و ادبیات غنایی در این دورۀ آرامش شکل میگیرد.

 من میخواهم از این نکته هم استفاده کنم و بگویم که اگر قرار باشد کارهای تحقیقاتی ادامه‌داری را انجام بدهیم باید شرایط آرامشی فراهم شود. در دانشگاههای غربی حدود و ثغوری را رعایت می‌کنند که یک دانشجو که وارد حوزۀ تحقیقات علمی میشود در آرامش کارش را انجام دهد و فضای آرامی برای دانشجو از همه نظر فراهم باشد؛ اما در ایران ما این فضا را نداریم، دانشجوی دکتری بنده باید برود ۳ برابر کار کند، حالا یا معلم است یا استاد یا هر کار دیگر؛ پس چه زمانی فرصت مطالعه پیش میآید؟ من اگر فرصت داشته باشم، او دیگر فرصت ندارد، یا او فرصت دارد و من دیگر فرصت ندارم و من را اصلاً پیدا نمیکند، همۀ این‌ها امروز گریبان دانشگاههای ما را گرفته است. واقعاً فرصتی برای این کارها نیست که دانشجو بنشیند و در یک فضای آرام روی ادبیات خودش مطالعه عمیق کند. سازمانهای بزرگی هم که بودجه و پول در اختیارشان است کارهای دیگری میکنند.

* به نظر شما، چرا با توجه به عمر نودسالۀ رشتۀ ادبیات فارسی در دانشگاه، در همان سالهای اولیه نظام منسجمی برای رشتۀ ادبیات و زیرشاخههای آن شکل نگرفت؟

اولاً، از آن زمان که واحدهای درسی را در رشتۀ ادبیات فارسی بنیان گذاشتند تفکرشان این بود که بیشتر متن بخوانند؛ این هم خیلی خوب است -و من آن‌طوری که خیلیها نفی میکنند به‌هیچ‌وجه نفی نمیکنم- و هم یک خطر است. امروز میبینید مثلاً یک دانشجویی میرود یک نظریۀ ادبی را یاد می‌گیرد، ولی بعد که میخواهد نظریۀ ادبی روی متن پیاده کند هیچ آشنایی برای برخورد با متن ندارد. متأسفانه تعادل نیست؛ من میخواهم بگویم از یک ‌طرف نظام دانشگاهی ما متن‌بنیاد است یعنی از اولی که دانشجو وارد میشود تفکر یاد نمیگیرد و چون مکتب ادبی با تفکر سروکار دارد، دانشجو سر کلاس مدام متن میخواند، کلمهها معنی میشوند و ... جزئیات را خوب یاد میگیرد، اما به کلیات که می‌رسیم و می‌پرسیم این داستان کلیله‌ و دمنه چه نوع تفکر اجتماعی را میخواهد مطرح کند، نسبت آدمها با حکومت در کلیله ‌و دمنه چیست، یا باب الاسد و الثور را نمادشناسی کن و بگو رابطۀ اسد با ثور چگونه است، هیچ نمی‌داند؛ درحالی‌که کلیله‌ و دمنه نمادپردازی است، برای سرگرمی که نمیخواسته قصه بگوید، در واقع کتاب کلیله ‌و دمنه یک متن مهم است ولی ما با این متن مهم آنقدر برخوردهای اولیه و ساده میکنیم که مثلاً فکر میکنیم کلیله‌ و دمنه برای املا گفتن خوب است. کلیله‌ و دمنه یک متن جامعهشناسانه است، امروز جامعهشناسان ما باید روی کلیله‌ و دمنه کار کنند و لازمۀ آن خوب خواندنش است.

 مثلاً دانشجو میگوید من میخواهم نظریۀ ژنت را در فلان متن کار کنم، میگوییم خب بفرمایید، اول یک صفحه از روی این متن بخوان که آن را هم بلد نیست، یعنی حتی بلد نیست از روی متن بخواند، بعد میخواهد نظریۀ ژنت را بیاید روی فلان اثر کار کند. این‌ها افراط‌ و تفریط است. دانشگاههای ما متن‌بنیاد هستند، متن میخوانند و خیلی کار خوبی میکنند، اما کمی هم باید ببینیم این متن را با کدام رویکرد یا با کدام نگاه بخوانیم؛ مثلاً ما میخواهیم برداشتهای هرمنوتیکی کنیم، یک ‌گوشۀ چشمی هم داشته باشیم به نقد هرمنوتیک. وقتی‌ که شما دارید متن عرفانی میخوانید و دست به تأویل میزنید و در واقع متن تأویل بنیاد است، آیا شما نباید اشارهای به هرمنوتیک داشته باشید؟ نه اینکه بگویم بروید از همان اول تا آخر آن نگاه را داشته باشید، میخواهم بگویم لااقل باید به دانشجو این دید را بدهیم که در هنگام خوانش متن از چه زاویهای باید وارد شود و رویکرد اندیشمندانه را به او یاد بدهیم.

از سوی دیگر، بنده به‌عنوان عضو، مؤسس و فعال انجمن نقد ادبی عرض میکنم که متأسفانه ۹۰-۸۰ درصد مقالاتی که در حوزۀ نقد ادبی با همین رویکرد نوشته میشود باز هم کلیشه است و نظریهزدگی در آن دیده میشود؛ نویسنده، نظریه را نخوانده که فکرش را سامان بدهد، فقط نظریه را میخواند و در ۹۰-۸۰ درصد یک مقاله، یک نظریه را از اول تا آخر کپی میکند، بعد ۲ صفحه هم دربارۀ آن متنی که میخواهد راجع به آن صحبت کند توضیح ناقصی میدهد، تازه اصلاً نظریه را هم هیچ نفهمیده است؛ این میشود یک مقاله و ما فکر میکنیم که نقد ادبی ما هم خیلی پیشرفت کرده و راجع به آخرین نظریاتی که تازه در ۲۰۱۶ مقالهاش منتشر شده در ایران مقاله می‌نویسیم. بعد منتقدان ما دادشان به هواست که استادان ما در دانشکدههای ادبیات چه میکنند، اما معلوم نیست چقدر خود منتقدان با متن سروکار داشتهاند، اصلاً آیا حافظ یا سعدی را یک بار خوانده و از تفکر آن‌ها را چیزی میدانند؟!

* همان‌طور که می‌فرمایید در مقالات نقد ادبی ما متن با نظریه ارتباط ندارد و هریک به‌ طور جداگانه معرفی و تحلیل می‌شوند.

بله به‌صورت موزاییکی این دو را کنار هم میگذارد، تلفیقی در آن اتفاق نمیافتد که نظریه را درونی کرده باشد. نمونۀ بسیار خوبش کتابهای دکتر غلامحسین یوسفی است؛ دیداری با اهل‌قلم یا چشمۀ روشن یک کتاب کاملاً بر اسلوب نقد ادبی است، ولی محال است اشارهای به یکی از این نظریات و اسمهای بلندبالا کند؛ ایشان کاملاً نظریههای غرب را میشناسد. دکتر یوسفی متنها را دقیقاً بر اساس نظریهپردازی تحلیل میکند، استاد دکتر شفیعی همینطور، در آثار ایشان یعنی فراوردهۀ ذهن ایشان و نویسندگانی ازاین‌دست، تلفیق نظریات دیده می‌شود؛ البته نظریات را به‌خوبی میشناسند، اینطور نیست که بگوییم چون اشارهای یا اسمی از کسی یا مکتبی نیاورده یعنی شناختی ندارد، اتفاقاً خیلی خوب میدانند و دقیقاً نقد درست همان است که شما به خود متن توجه داشته باشید تا حواشی آن. کسی که میخواهد نقد شما را از منظر فلان دیدگاه مثلاً نقد کهن ‌الگوی اسطورهشناسی یا نقد پسامدرن یا ... بخواند، باید این مکتب را خوانده و بلد باشد. شما دیگر لازم نیست یک بار دیگر مکتب را برای او از اول تا آخر توضیح دهید، کار شما این است که دقیقاً این متن را با آن نظریه انطباق بدهید و شرطش این است که شما درست تشخیص داده باشید که اصلاً این نظریه را میتوانید با آن تطبیق بدهید یا نه. متأسفانه مقالاتی را میبینیم که یک ‌چیزی را به یک‌ چیز دیگر ارتباط دادهاند که هیچ ربطی به هم ندارند، ربط آن فقط در ذهن آن نویسنده است؛ این هم از آسیبشناسیهای این حوزهها است. البته نادر مقالات و نادر نویسندگانی هستند که پژوهش‌های نقد ادبی را به‌درستی دنبال میکنند.

* ما مرجعی بالاتر از تحقیقات دانشگاهی برای تدوین مکاتب نداریم، پس از چه طریقی می‌توانیم به شکل‌گیری و معرفی مکاتب ادبی ادبیات فارسی در آینده امیدوار باشیم؟

زمین خالی از حجت نمیماند. میخواهم بگویم اوضاع مطلوب نیست، اما اینقدرها هم بد نیست، کسانی هستند که دارند با آرامش در زمینههای فکری خودشان آرام‌آرام کارهایی میکنند، ولی شاید نمودی نداشته باشد، بالاخره ما امروز متفکرانی میبینیم مانند دکتر کدکنی که جبران خیلی از آن خسارتها است؛ ایشان شاگردانی را تربیت‌کرده که بخشی از این شاگردان دارند این رویه را ادامه میدهند و کار میکنند که این کم نیست. بالاخره این آشفتگیها روزی به ضد خودش تبدیل خواهد شد، چون جامعه همیشه دنبال یک تعادل است و آن تعادل ایجاد خواهد شد. ما فکر میکنیم که جریانات ادبی آرام‌آرام باید درست شود، ‌بخشی از آن باید از طرف دانشگاهها مهندسی شود تا همین آسیبها و گره‌هایی که اشاره شد رفع شود، فضای خیلی خوب مطالعاتی باید پیدا شود و مراکزی باشند که کار اصیل کنند.

 از طرفی هم به نظر من، نظام آموزشی ما هم کمی دچار خلل شده، چون بعضی ‌اوقات بهترین‌ها به دلایل مختلف جذب نمیشوند، ما باید سعی کنیم که فضا تغییر کند که افراد نخبه وارد این حوزهها شوند. اکنون در دانشگاههای ما غیرنخبه‌ها بعضی‌ اوقات بر اثر جریاناتی وارد شدند و نخبهکشی میکنند، استادان خوب را از میدان به در میکنند و خانهنشین میکنند، البته آن استاد نخبه در خانه هم کار خودش را میکند، ولی به‌هرحال حیف است که دانشجویان ما از استادان درجه‌یک و برجسته بی‌بهره باشند. به‌هرحال، امیدواریم که نظام آموزش عالی کمک کند این روندها درست شود. به جریانات اجتماعی هم اشاره کردم؛ امروز مثلاً مشکل کمّی مطالعۀ کتاب و کتاب خریدن هم هست. به دلیل گرانی قیمتها و به دلیل مسائل و مشکلات معیشتی، کتابخوان هم کم شده است. در جامعهای که میخواهد فکر تولید شود، کتاب هم باید زیاد خوانده شود و کاملاً نسبت مستقیمی بین مطالعه و تفکر وجود دارد. وضعیت چاپ و نشر را هم که خودتان می‌دانید. وقتی جامعۀ ما کتاب نمیخواند چگونه تولید فکر خواهد کرد؟ این هم یک عامل است. دانشجوی ما وقت کتاب خواندن ندارد از این ترم به آن ترم فقط میخواهد امتحان بدهد، هرچه هم ترم کوتاهتر باشد بهتر. اگر هم مطالعه هست، مطالعه جدی و عمیق نیست؛ این هم به نظر من میتواند یک ایراد باشد.