شناسهٔ خبر: 55502 - سرویس دیگر رسانه ها

شباهت های میان مولانا و بایزید بسطامی / مجدالدین کیوانی

پنل علمی همایش «میراث علمی شاهرود. بسطام. خرقان» روز ۳۱ خرداد در سالن اجتماعات هتل قصر بسطام برگزار شد. 

به گزاش فرهنگ امروز به نقل از میراث مکتوب؛ پنل علمی همایش «میراث علمی شاهرود. بسطام. خرقان» روز ۳۱ خرداد در سالن اجتماعات هتل قصر بسطام برگزار شد.  در این نشست علمی دکتر علی اشرف صادقی، دکتر حسین معصومی همدانی، دکتر مجدالدین کیوانی، دکتر محمود جعفری دهقی و دکتر محمد باقری برگزار شد.

آنچه در ادامه می خوانید سخنرانی دکتر مجدالدین کیوانی در همایش «میراث علمی شاهرود. بسطام. خرقان» است.

مجلۀ «مولانا رومی»، حدوداً ۸ سال است که با همکاری دانشگاه اگزیتر انگلستان و دانشگاه خاور نزدیک قبرس به چاپ می رسد. در شمارۀ ۸-۹ این مجله یک مقاله تحت عنوان «بایزید و رومی» به قلم آنابل کیلر منتشر شده که حضور بایزید را در مثنوی معنوی بررسی کرده است. نویسنده با سبک و سیاق خاص خودش با اعداد و ارقام به بررسی موضوع پرداخته و به این نتیجه رسیده که ۲۵۰ بیت از مثنوی دربارۀ بایزید بسطامی است و در واقع بایزید در صدر تمام عرفا در مثنوی آمده است. در حقیقت بیشتر از هر عارف دیگری مولانا به بایزید بسطامی پرداخته است و در ذیل این ارقام او به این نتیجه می رسد که یک نوع سنخیت فکری و عرفانی بین مولانا و بایزید وجود دارد.

در این مقاله دو شباهت میان مولانا و بایزید مشخص است؛ یکی انتصاب هر دو بزرگوار به مکتب سکر خراسانی است؛ آن عشق که حقیقت و هوشیاری را در مقابل مستی قرار می دهد و آن عشق عارفانه ای که خاص مولانا است و پیشاهنگ امثال بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی بوده است و دیگر هم  پارادوکس گویی (تناقض نمایی گویی) که در آثار بایزید و مولانا دیده می شود. مولانا در اشعارش متناقض زیاد می گوید و شطحیات بایزید بسطامی نیز متناقض بسیار دارد.

نویسندۀ مقاله معتقد است بایزید در زمان حیات خودش یک شخصیت کاریزماتیک بوده است. آنابل کیلر در این مقاله همچنین به ابیاتی که مربوط به بایزید است اشاره می کند که پنج حکایت در مثنوی است که این ها اختصاصاً به بایزید پرداخته. او معتقد است مولانا مطابق با بافت گرایش های فکری و تمایلات عرفانی خودش حکایت ها را گسترش داده و در واقع توانسته تغییراتی بدهد. بعضی از این قصه ها در تذکرة الاولیا آمده ولی مولانا که یک پیچش جدیدی می دهد که حرف های خودش را بیان کند و این از هنرهای مولانا است. نکته ای که اشاره می کند این است که هر کدام از این قصه ها که مولانا راجع به بایزید می گوید در واقع او را در یک مقام خاص قرار می دهد؛ یک جا او را به عنوان سالک راه که نیاز به راهبری دارد معرفی می کند و در جای دیگر او را در مقام معلم و استاد می داند و در مقامی قرار می دهد که علمش از علم معمولی و این سرایی فراتر می رود. حرف هایی می زند که قابل درک برای افراد نیست تا حدی که مورد اعتراض قرار می گیرد. جایی است که در سفر حج بایزید به درویشی بر می خورد و درویش از او می پرسد که کجا می رود و بایزید پاسخ می دهد سفر حج  و درویش می پرسد این سفر چقدر خرج دارد و بایزید می گوید دویست دینار درویش می گوید دویست دینار را به من بده و دور من طواف کن و برگرد. این قصه در تذکرة الاولیا به یک نوع بیان می شود ولی مولانا با فرم دیگری پیچش جدیدی به آخرش می دهد. در تذکرة الاولیا درویش می گوید من نیازمند هستم به عبارت دیگر چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. اینجا بایزید در مقام سالک قرار می گیرد و درویش در مقام خضر راه است.

قصۀ کوتاهی است که خیلی مختصر می گوید بایزید برای اینکه تزکیۀ نفس کند یک سال به خودش تشنگی می دهد و آب نمی خورد. باز می گوید در مقام سلوک و ریاضت عارفانه روی آن تأکید کند. شخصی به یک زرتشتی برمیخورد و به اسلام دعوتش می کند. می گوید: اگر اسلام اسلامی باشد که بایزید دارد من آن را بر نمی تابم. اینقدر این مقام اسلامیت بایزید بالاست که من اصلاً تحمل آن را نمی توانم بکنم. باز جایی دیگر است که بایزید حرف هایش برای اطرافیانش قابل فهم نیست. آنجایی که همان عبارت معروف «سُبحانی ما اعظَم شأنی» را می گوید بعد معمولاً این عبارات شطح را در یک حال و هوای خاصی می گفته در وقتی که حالت وجد به او دست می داده و در حالت عادی نبوده است و وقتی که چنین حرفی می زند مریدان به او می گویند این کفر است و بایزید به آنها پاسخ می دهد که وای بر شما که اگر من باز از این کلمات گفتم و من را نکشتید و یک چاقو به اینها می دهد و اجازه میدهد که او را قطعه قطعه کنند. این می گذرد و یک بار دیگر چنین حرفی از زبان بایزید ساطع می شود و مریدان براساس دستور خودش به او حمله می کنند. در تذکرة الاولیا می گوید وقتی مریدان به بایزید حمله کردند دیدند اتاق پر از بایزید است. مولانا خاتمۀ دیگری را انتخاب کرده و آن این است که شمس در مقالات می گوید و زمانی که مریدان چاقو را به بایزید می زنند احساس می کنند که ضربه ها را به خودشان می زنند؛ در واقع متوجه می شوند که تمام آن فضا پر از خون است. حالا مولانا نتیجه می گیرد که بایزید آن بایزید نبوده و آنجا در خداوند فنا شده بود. این در حقیقت تعبیر همان دعوی ربوبیت بایزید است. در واقع می گوید که تمام اینها خودشان را زدند  به خاطر اینکه بایزیدی در میان نبود. اتفاقی است که بین بایزید و ابوالحسن خرقانی رخ می دهد در بیابان ۶۰-۷۰ سال قبل از ولادت ابوالحسن خرقانی بوده است. بایزید می گوید من بوی ابوالحسن را می شنوم او احساس حضور ابوالحسن خرقانی را دارد. در حقیقت مولانا نتیجه می گیرد که بین مردان خدا و عارفان واقعی و مردان کامل، زمان و مکان دخالتی ندارد.