شناسهٔ خبر: 55578 - سرویس اندیشه

پاسخ‌های استیون هیکس به پرسش‌های «فرهنگ امروز»؛

هراس از هگل

هگل هگل سم است. انسان‌شناسی‌اش خام‌دستانه و هولناک است. هراس‌آورتر از آن، فلسفه‌اش است. در نظر بیاورید که آرای او بخشی از جهان فلسفی آلمانی در قرن نوزدهم است که برجستگانش کانت، هگل، مارکس و نیچه هستند. آری! همۀ این فلاسفه بخشی از جهان مدرن هستند، اما با هم یک سنت ضدروشنگری را می‌سازند که به علم و فناوری بدگمان است، فردیت‌ستیز است (حتی نیچه) و ضدلیبرال.

فرهنگ امروز/محمد ماشین‌چیان: استیون هیکس استاد فلسفه در دانشگاه راک‌فورد در ایلینوی و مدیر مرکز اخلاق و کارآفرینی در این دانشگاه است. آشنایی خوانندۀ ایرانی با هیکس به‌واسطۀ کتاب‌ او با عنوان «تبیین پست‌مدرنیسم؛ شک‌گرایی و سوسیالیسم از روسو تا فوکو» است که با دو ترجمۀ مختلف در بازار ایران موجود است. از هیکس کتاب دیگری به فارسی و توسط محسن محمودی، با عنوان «نیچه و نازی‌ها» ترجمه شده است که به‌زودی از سوی نشر میلکان وارد بازار کتاب خواهد شد. آنچه در ادامه می‌خوانید، مصاحبۀ کوتاه مکتوبی است که «فرهنگ امروز» با هیکس دربارۀ وضعیت و مناسبت فلسفۀ هگل در عصر حاضر انجام داده است. پاسخ‌های هیکس که بسیار کوتاه و قاطعانه هستند، به ارائۀ آن دیدگاهی دربارۀ هگل می‌پردازند که به‌تفصیل در «تبیین پست‌مدرنیسم» شرح داده است.

***

* اجازه دهید نخستین پرسش‌مان عنوانی باشد که بندیتو کروچه زمانی بر یکی از کتاب‌هایش گذاشت: «امروزه چه چیزی در فلسفۀ هگل زنده است و چه چیزی مرده است؟»

اینک شاهد تجدید علاقه‌ای به فلاسفۀ بزرگ هستیم که کمابیش موجبات تجدید حیات آن‌ها را فراهم کرده است. اما علت آن بیش از هرچیز فقر فلسفۀ قرن بیستم است و اینکه بسیاری از جنبش‌های عمدۀ آن به بن‌بست‌ شکاکیت رسیدند. از این‌رو، نسل ما در جست‌وجوی بارقۀ الهام به بزرگان فلسفه روی آورده که هگل هم یکی از ایشان است.

* به نظر شما، علت اصلی بازگشت دوباره به هگل و کوشش‌هایی نظیر پیوند دادن فلسفۀ هگل با اَشکالی از فلسفه که ممکن است شما بیشتر با آن همدلی داشته باشید، چیست؟

فلسفۀ هگل به یک خانۀ قدیمی نوسازی‌شده می‌ماند؛ بخشی‌اش مدرن است، بخشی‌اش پیشامدرن. هگل فیلسوفی است با یک تفکر نظام‌مند. او بر سر همۀ پرسش‌های عمدۀ فلسفی، مواضعی مستدل دارد. بنابراین متفکران معاصر می‌توانند در آثار او عناصری بیابند که تقریباً با هر فلسفه‌ای که مورد علاقه‌شان باشد، جور دربیاید. 

من از نظر اجتماعی، از نظر اقتصادی و از نظر سیاسی، یک لیبرال هستم و هگل یکی از برجسته‌ترین فلاسفۀ سیاسی اقتدارگراست. از این‌رو، خواندن نوشته‌های کسانی که می‌کوشند یک خوانش لطیف‌تر از هگل به دست دهند، همیشه برای من زجرآور است. معمولاً این مسئله زمانی اتفاق می‌افتد که هگل به طرح یک نکتۀ سیاسی پرداخته و بعد تفسیرگر آن نکته را از چارچوب کلی فلسفۀ هگل خارج می‌کند.

برای مثال، ممکن است کسی در آثار هگل به گزاره‌هایی متضمن این معنا بربخورد: «یافتنِ خویشتن خویش از خلال آزادی». در نظر اول، این سخن خیلی مدرن و از نظر سیاسی، لیبرال جلوه می‌کند، اما تنها زمانی قادر خواهید بود یک تفسیر درست از آن گزاره حاصل کنید که آن را به آرای عمیق‌تر هگل پیوند بزنید؛ یعنی این دیدگاهِ او که خویشتن هرکس چیزی نیست جز وجهی از جماعت (the collective)، اینکه ارادۀ الهی (the Divine) از خلال جماعت خود را تحقق می‌بخشد، اینکه دولت (the State) همان جلوۀ ارادۀ الهی است.

بنابراین «یافتن خویشتن خویش از خلال آزادی»، وقتی آن را در بستر کامل فلسفۀ هگل می‌گذاریم، معنایی نمی‌دهد جز «انجام هرکاری که دولت بدان حکم می‌کند» که آشکارا سخنی ضدلیبرال است و البته در همخوانی کامل با بقیۀ فلسفۀ سیاسی هگل.

* آنچه دربارۀ هگلی‌گرایی معاصر جالب توجه است، این است که پیروان و مفسران جدید اندیشۀ هگل، تنها وابسته به یک سنت فلسفی خاص (مثلاً سنت قاره‌ای یا آلمانی) نیستند، بلکه به سنت‌های گوناگون فلسفی تعلق دارند. این تنوع، نشانۀ چیست؟

این مسئله همیشه دربارۀ هگل صادق بوده است. در قرن نوزدهم، بسیاری از متفکران روس سنت‌های فکری کشور خود را عقب‌افتاده یافتند و برای یافتن رهیافت‌های نو به غربِ متجدد روی آوردند. در نظر ایشان، آلمان در غرب روسیه همان غرب جلوه ‌کرد. بنابراین به دانشگاه‌های آلمانی رفتند و فلسفۀ آلمانی را با خود به روسیه آوردند؛ به‌خصوص فلسفه‌های کانت، فیشته، هگل و مارکس. امروز آگاهیم که سیر حوادث برای روسیه‌ در قرن بیستم چگونه رقم خورده است.

در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، وقتی ژاپن درهایش را به‌سوی غرب گشود و خواست که مدرنیزه را تجربه کند، مشابه همین اتفاق آنجا هم افتاد. بسیاری از متفکران ژاپنی به آلمان رفتند و با ارمغان هگلی‌گرایی به کشورشان بازگشتند. آن تحفۀ هگلی‌گرایی در ژاپن به کار ساخت‌وپرداخت آن اقتدارگرایی نظامی‌گرا و ملی‌گرا آمد که در نیمۀ نخست قرن بیستم قدرت گرفت و آن مصائب را آفرید.

به قضاوت من، آن متفکران باید کمی غرب‌تر از آلمان به جست‌وجو می‌پرداختند. آن متفکران روسی و ژاپنی برای یافتن شکل سالم‌تری از مدرنیسم پویا، باید سراغ فلسفۀ انگلیسی، فلسفۀ روشنگری اسکاتلندی و آن بخش از فلسفۀ فرانسوی که متعلق به سنت روشنگری است، می‌رفتند.

همین الگو در قرن بیستم همچنان تکرار شده است؛ آنجا که مثلاً ریچارد رورتی از سنت فلسفۀ تحلیلی برای ترمیم ضعف‌ها و نقصان‌های این فلسفه به جست‌وجوی بدیلی برخاست. رورتی هم به‌سراغ هگل و سنت‌های پساهگلی رفت. چیزی که این هگلی‌گرایی زایید، همان پست‌مدرنیسم به سبک آمریکایی است.

* بسیاری از پیروان و مفسران هگل معتقدند که وی برخلاف نظر شما، یک فیلسوف خردگرای رادیکال است که می‌توان برخی از جنبه‌های ظاهراً خردستیز در اندیشه‌اش را کنار گذاشت و از فلسفۀ وی در جهت اهداف خردگرایانه بهره جست. آیا چنین چیزی ممکن است؟

فلاسفۀ بزرگ واژگانشان را با دقت برمی‌گزینند و کلامشان اعتبار و سندیت دارد. آن‌ها آدم‌های باهوشی هستند و می‌دانند که دارند چه می‌گویند. همواره این کار بسیار اشتباهی است که بخواهید صورت‌بندی‌هایی را که خود فلاسفه از تفکرشان کرده‌اند، سفیدمالی کنید.

به‌خصوص این مطلب دربارۀ مواضع یک متفکر بزرگ در باب پرسش‌های بنیادین فلسفی صادق است. صدق این سخن باز افزون‌تر است وقتی که آن مواضع به‌شکلی ثابت در همۀ آثاری که آن متفکر در طول سالیان عمرش نوشته، تکرار شده باشند.

در مورد هگل، پروژۀ فکری او آشکارا ستیز با تمامیت آن سنت منطقی است که از ارسطو تا مدرنیته به وجود آمد. وی پروژه‌اش را این‌گونه به پیش می‌برد، چون خود را باورمند به یک ماوراءالطبیعه‌ می‌خواهد که نیروی محرکه‌اش معنویت باشد و تکاملش دیالکتیک‌وار. او اساساً در ستیزش با سنت منطقی، به‌دنبال چیزی است که در بیانِ منطقی نگنجد.

* در کشور ما، ایران، نوعی موج هگل‌گرایی دوباره ظهور کرده است. نویسندگان و پژوهشگران با گرایش‌های سیاسی و فکری مختلف، به‌دنبال نوشتن یا ترجمۀ آثار جدید دربارۀ هگل هستند، چون بر این باورند که یکی از راه‌های مهم فهم درست مدرنیته، فلسفۀ هگل است و از طریق همین فلسفه است که می‌توان زمینۀ استفادۀ بیشتر از دستاوردهای مدرنیته را فراهم کرد. به نظر شما، این باور و رهیافت چه اندازه درست است؟

آن متفکران جسوری که برای صید بهترین اندیشه‌ها، کشتی‌شان را به دوردست‌های اقیانوس می‌رانند، برای من بسیار تحسین‌برانگیزند. اینکه متفکری اندیشه‌های فرهنگ خود را در معرض سنجش‌گری نقادانه بگذارد و از میانشان تنها آن‌هایی را برگزیند که عقلش مستقلاً به صحت آن‌ها حکم می‌کند، نشانه‌ای است از اینکه او یک روشن‌فکر و متفکر راستین است. مضاف بر این، آمادگی یک متفکر به انتقال اندیشه‌ از فرهنگ‌های دیگر نیز نشانه‌ای دیگر است از قوت تفکر او.

اما هگل سم است. انسان‌شناسی‌اش خام‌دستانه و هولناک است. هراس‌آورتر از آن، فلسفه‌اش است. در نظر بیاورید که آرای او بخشی از جهان فلسفی آلمانی در قرن نوزدهم است که برجستگانش کانت، هگل، مارکس و نیچه هستند. آری! همۀ این فلاسفه بخشی از جهان مدرن هستند، اما با هم یک سنت ضدروشنگری را می‌سازند که به علم و فناوری بدگمان است، فردیت‌ستیز است (حتی نیچه) و ضدلیبرال. همۀ ایشان به درجات مختلف، در پی‌ریزی بنیان‌های فلسفی آن نظام‌های اقتدارگرا که در قرن بیستم سر برآوردند، سهم دارند؛ از صورت‌های مختلف ملی‌گرایی اقتدارگرا بگیرید تا سوسیالیسمِ انترناسیونال و ناسیونال‌سوسیالیسم و فاشیسم. این فلاسفۀ ضدروشنگری در مسئولیت قتل ده‌ها میلیون انسان و فلاکت ده‌ها میلیون انسان دیگر شریک جرم‌اند!

آنچه جهان مدرن را تبدیل به یک موفقیت کرد، تعهدش به علم، فناوری، خرد، فردگرایی، لیبرالیسم اقتصادی و اجتماعی و به سیاست‌ دموکراتیک-جمهوری‌خواهانه است و همۀ این‌ها در فلسفۀ پیشاهگلی و ضدهگلی ریشه دارند.

از این رو، توصیۀ من به آن متفکران ایرانی که می‌خواهند مدرنیته را فهم کنند و آن را با وضعیت ایران هم‌ساز کنند، این است که اول سراغ فیلسوفان انگلیسی و اسکاتلندی قرن هفدهم و هجدهم بروند و همچنین آن فلاسفۀ فرانسوی سنت روشنگری که از پی ایشان آمدند. البته این فلسفه‌ها بی‌عیب‌ونقص نیستند و نسل ما در پروژۀ نوروشنگری (neo-Enlightenment) هنوز در حال توسعه و بهبود آن‌هاست، اما این فلسفه‌ها بودند که به‌رغم همۀ ضعف‌هایشان، موفقیت‌های جهان مدرن را ممکن ساختند. بنابراین از این‌هاست که باید آغاز کرد.